شب با تمام وسعتش
یکهو پیش من می آید و
ای داد و
ای فریاد
که باید خوابید!
Wednesday, March 29, 2006
Tuesday, March 07, 2006
همه را که دوست ندارم!
تازه خيليها را دوست ندارم اين روزها!
يا حوصله ام سر ميرود با سرعت باد
يا ازگل ميشوم و از آدمها لج دارم
يا خوابم مي آيد و قهوه ميخواهم
بدون هيچکس خاصي اما!
قهوهء خالي
قهوهء تلخ اما نه
يا سردم است و فقط دو سه نفر را دوست دارم
شايد همهء آدمهايي که دوستم دارند بي خيال شده اند
و من ديگر آدمها را دوست ندارم!
شايد هم اصولاً مهم نباشد که همهء آدمها را عاشقانه دوست بدارم!
مثل يک وقتي که هوا سرد باشد و شومينه روشن کند مادرم
و من همان جلو زير پتو بمانم و از ذوق زندگي و آرام و بي سر و صدا بودنش و آدمهايش را دوست داشتن خوابم ببرد!
شب بخير.
تازه خيليها را دوست ندارم اين روزها!
يا حوصله ام سر ميرود با سرعت باد
يا ازگل ميشوم و از آدمها لج دارم
يا خوابم مي آيد و قهوه ميخواهم
بدون هيچکس خاصي اما!
قهوهء خالي
قهوهء تلخ اما نه
يا سردم است و فقط دو سه نفر را دوست دارم
شايد همهء آدمهايي که دوستم دارند بي خيال شده اند
و من ديگر آدمها را دوست ندارم!
شايد هم اصولاً مهم نباشد که همهء آدمها را عاشقانه دوست بدارم!
مثل يک وقتي که هوا سرد باشد و شومينه روشن کند مادرم
و من همان جلو زير پتو بمانم و از ذوق زندگي و آرام و بي سر و صدا بودنش و آدمهايش را دوست داشتن خوابم ببرد!
شب بخير.