Monday, February 28, 2005

کمي مانده به صبح و طلوع رسمي آفتاب
نگرانيهايم
جنسشان مسخره ميشود

Sunday, February 27, 2005

لولو جان!
جات در آن سر اين ديار خالي
که تا تبليغ ميشود
بيايي و بگويم
«ديدي چه شد!»

يا بيايم و بگويي
« تلي تلي دندونت کو؟»

Saturday, February 26, 2005

بعضي وقتها
براي خودم جالب ميشوم

Friday, February 25, 2005

کاش من هم در تبريز گير مي افتادم
مثل دختري که اسمش نازلي باشد و آذري هم برقصد

اصلاً کاش من نازلي ترک خودم را پيدا ميکردم و در راستاي اين راه «چند نفري هستند که دوستشان دارم» به او هم ميگفتم که زياد دوستش دارم

همهء لباس عروسهاي دنيا را ما پشت صندليهاي اتوبوس سرويس دوختيم و آخر
هردو گم شديم

بي آنکه حتي وقت آن برسد که با نازلي در تبريز گير بيفتيم

Thursday, February 24, 2005

واقعاً که چنان معجزه ميکند
که درست وقتي که ميبيند بي حوصله شدند
و در اشک ريختن کم مايه گذاشته اند

سيل از اشکشان بسازد و با بي تفاوتي زير پايشان را خالي کند

يا اينکه

اول کمي بلرزاند
بعد خالي کند

برايش فرقي ندارد!

Wednesday, February 23, 2005

درست وقتي که بيداريهايم پر از زندگي و پيدايش ميشود
خوابهايم در مرگ و مير و بکش بکش دست و پا ميزنند

انگار چيزي اين طرفها لاي پرده هاي خواب و بيداري قايم شده است
و ميخواهد تعادلش را با اين شوخيهاي بچگانه حفظ کند

درست مثل بچهء ۳ ساله اي که لاي پرده هاي سفيد و توري خانه اي که دوستش دارد
قايم ميشود و بعضي وقتها هم با کله يا با دست در شيشه اي که خيال ميکند شيشه نيست
شيرجه ميزند و بعد متعجب ميشود از اينکه چرا تعادلش را از دست داده

و چند سال بعد متعجبتر از اينکه آنقدر از دست داده که ۱۹ ساله شده

و بعد ميخوابد و خواب مرگ و مير و کشت و کشتار ميبيند

گويي چيزي زير تخت قايم شده و ساده لوحانه گمان ميکند که صبح از خواب بيدار ميشوم
و به همهء آنهايي که در خوابم مردند زنگ ميزنم تا مطمئن شوم که زنده اند

گويي شب شده است و خوابها همه از خستگي خوابشان برده
درست مثل بچهء ۵ ساله اي که شب آمدن مادر بزرگ ساعتها مقوامت ميکند و آخر با لبخند و يک دنيا هيجان خوابش ميبرد

انگار نه انگار که در دنيا ناودانها بي صدا هم ميشوند گاهي

گويي فکر ميکرده هميشه همه جا از هوا يا برف مي آيد
يا باران
يا جيش خدا
که اتفاقاً فرياد هم نميزند:
«تمام شد.»
-----

گويي فهميده باشد تمام شدني نيست اين همه کينه

درست مثل بچه اي که زير پايش بلرزد و بلرزد و بلرزد و بعد که از پشت پرده بيرون آمد
فقط پرده اي ببيند تنها وسط آواري که همان خانه اي که دوستش داشته بوده

... همين يک دقيقه پيش
اتفاقاً

Tuesday, February 22, 2005

واقعاً که چنان معجزه ميکند
انگار بخواهد بفهماندم که امسال رسماً متولد شده ام

گويي که همه چيز دارد همانقدر که من فکر ميکنم جالب ميشود

گويي که تو هم خوب ميداني معجزاتش را از کجايش در آورده

با سلام!
روزتان بخير و گلهاي روي همهء ميزها و دکورهاي خانهء تان خندان باد!

Monday, February 21, 2005

عشق من، سوپرمن،
چند سالي بود پيدايش نبود
چند شب پيش پشت تلويزيون پيدايش کردم
و
حالا من شادم

Sunday, February 20, 2005

انعطاف را وقتي ميپذيري
سوار اتوبوس ميشوي
و عاشق همهء راننده اتوبوسها ميشوي

Wednesday, February 16, 2005

در کافي شاپ کوچکي
بين دوستهايي بزرگ
که چندين سال بود گمشان کرده بوديم
و ميدانستيم که دوستشان داريم
و بعد چهار روز پيش دوستشان شديم

بايد نشست و باور نکرد
که اينجا را ميگويند آمريکا
همان شبح سرگردان بي رنگ و رو

درست گويي اينجا برکلي باشد
يا
فلورانس

همانجا که ۷ ساله هايش ميگويند دانته را رقصان در خيابانها ميبينند هر شب

يا همانجا که ژاکت سرمه اي ميپوشيم و به تنهايي زيبا ميشويم.