Friday, January 31, 2003
Thursday, January 30, 2003
بارون! من باهات حرف دارم
بارون! يادتِ بچه بودي موهات چقدر بلند بودن؟؟
يادت مياد تو سبزه زار ميدويدي و گلها رو ميبوسيدي؟؟
هنوز يادتِ اونجا رو که رو برگهايِ درختاش يه عالمه شبنم ميشست؟؟
اون اولين بار که اونجا شبنمها رو ديدم و فکر کردم برگها گريه کردن رو يادتِ؟؟
شوکا الان بزرگ شده؟؟ يه عالمه؟؟
يادته شوکا شبيه کارتونها بود اون موقع ها که بچه بود؟؟
من که اونقدر کوچک بودم، اون موقع ها ميترا برام قصه ميگفت.
بعدش هم که بزرگ شدم ميترا بازم برا شوکا قصه ميگفت.
نميدونم چرا شوکا رو يه عالمه دوست داشتم.
بزرگ شده؟؟ يه عالمه؟؟ خب هنوزم يه عالمه دوسش دارم.
بارون! ميدوني اون دشتِ سبزي که تو بچگيامون ميرفتيم توش ميشستيم از همه چي و همه جا حرف ميزديم، قش قش خنده ميزديم، قل ميخورديم و آتيش روشن ميکرديم الان کجاس؟؟
بارون ميدوني شوکا و مارال و رزا روشنا چه قدرين؟؟
بزرگ شدن؟؟ يه عالمه؟؟
بارون! فکر ميکني اونهايي رو که دوست دارم همه ميدونن چقدر دوستشون دارم؟؟
اگه ميگي نميدونن خب پس ببار که بدونن.
بارون ببار تا اونهايي که هنوزم نميدونن، همه بدونن که من دوسشون دارم.
به اون شبنمها و گلها و سبزيها و کوهها و درختها و چمنها و گندمها و اون راهِ که گِلي بود و پر از صفا بگو بازم بيان پيشم. بگو من خيلي همشون رو دوست دارم.
بارون! تو رو هم دوست دارم. يه عالمه. ببار ديگه!
بارون! يادتِ بچه بودي موهات چقدر بلند بودن؟؟
يادت مياد تو سبزه زار ميدويدي و گلها رو ميبوسيدي؟؟
هنوز يادتِ اونجا رو که رو برگهايِ درختاش يه عالمه شبنم ميشست؟؟
اون اولين بار که اونجا شبنمها رو ديدم و فکر کردم برگها گريه کردن رو يادتِ؟؟
شوکا الان بزرگ شده؟؟ يه عالمه؟؟
يادته شوکا شبيه کارتونها بود اون موقع ها که بچه بود؟؟
من که اونقدر کوچک بودم، اون موقع ها ميترا برام قصه ميگفت.
بعدش هم که بزرگ شدم ميترا بازم برا شوکا قصه ميگفت.
نميدونم چرا شوکا رو يه عالمه دوست داشتم.
بزرگ شده؟؟ يه عالمه؟؟ خب هنوزم يه عالمه دوسش دارم.
بارون! ميدوني اون دشتِ سبزي که تو بچگيامون ميرفتيم توش ميشستيم از همه چي و همه جا حرف ميزديم، قش قش خنده ميزديم، قل ميخورديم و آتيش روشن ميکرديم الان کجاس؟؟
بارون ميدوني شوکا و مارال و رزا روشنا چه قدرين؟؟
بزرگ شدن؟؟ يه عالمه؟؟
بارون! فکر ميکني اونهايي رو که دوست دارم همه ميدونن چقدر دوستشون دارم؟؟
اگه ميگي نميدونن خب پس ببار که بدونن.
بارون ببار تا اونهايي که هنوزم نميدونن، همه بدونن که من دوسشون دارم.
به اون شبنمها و گلها و سبزيها و کوهها و درختها و چمنها و گندمها و اون راهِ که گِلي بود و پر از صفا بگو بازم بيان پيشم. بگو من خيلي همشون رو دوست دارم.
بارون! تو رو هم دوست دارم. يه عالمه. ببار ديگه!
Thursday, January 23, 2003
Sunday, January 19, 2003
سلام. من تلّي هستم. اومدم بگم که اون کيک که اون زير ميبينين دستپختِ استاد. استاد دات کامي تيلو رو خجالت داده و پيش پيش تدارکِ تولد ديده. البته تولدِ اون قورباغه خبمرِ بوده ولي تيلو تو بهمنِ. بعد اين خمبر جون خودش حرف زدن بلد نيست وقتي اين کيک رو ديد يه لبخند به من زد و من ديدم بايد بيام ار قولش از استاد تشکر کنم.
استاد از قولِ خمبر و تيلو خيلي مرسي!
تولدِ تيلو هم از اين کارا بکنين!
قربان شما!
راستي شمام اگه يه فقره از اين استادا داشتين ديگه غم و از اين حرفا هرگز.
اين هم دوتا دوستِ که رو مطلبِ آخرشون خيلي کار کردن. البته اينجا فقط ۳-۴ نفر ميان ولي خلاصه هرکي اومد بره اين هم بخونه.
استاد از قولِ خمبر و تيلو خيلي مرسي!
تولدِ تيلو هم از اين کارا بکنين!
قربان شما!
راستي شمام اگه يه فقره از اين استادا داشتين ديگه غم و از اين حرفا هرگز.
اين هم دوتا دوستِ که رو مطلبِ آخرشون خيلي کار کردن. البته اينجا فقط ۳-۴ نفر ميان ولي خلاصه هرکي اومد بره اين هم بخونه.
Sunday, January 12, 2003
و فردا باز به «حالِ» فردايمان و گذشتهء ۳ هفته پيش باز ميگرديم. و ما خوش نميداريمش اصلاً.
لطفاً با دلِ من در مدرسه اي که بسي غريب است و سرد و خاموش همراه باشيد تا آشنا شود و گرم و روشن.
دوستون داريم ما و تيلو و اينا.
لطفاً با دلِ من در مدرسه اي که بسي غريب است و سرد و خاموش همراه باشيد تا آشنا شود و گرم و روشن.
دوستون داريم ما و تيلو و اينا.
Saturday, January 11, 2003
گذشته يک روز آيندهء گذشته ترها بودست و حالِ گذشته هايمان.
حال در گذشته آينده بودست و در روزي گذشته خواهد شد و آينده هم حال خواهد بود و هم گذشتهء آينده تر ها.
پس با کدامين باشيم تا بودن را باشيم؟؟؟؟
حال در گذشته آينده بودست و در روزي گذشته خواهد شد و آينده هم حال خواهد بود و هم گذشتهء آينده تر ها.
پس با کدامين باشيم تا بودن را باشيم؟؟؟؟
Thursday, January 09, 2003
قدیما یه قصه ای بود که تعریف میکردیم.
تموم شده حالا.
ولی یه جدید شروع میشه.
شاید یه روز از این قصه جدید خوشم نیاد.
شاید نخوام دیگه تعریفش بکنم، یا بخونمش.
ولی شاید هم دوستش داشته باشم و هم بخونمش و هم برا همه تعریفش کنم.
ولی اول باید بسازمش.
یه عالمه قصه میسازم که بی قصه نباشم.
فعلاً فقط باید ساخت، فرقی نمیکنه قشنگ باشه یا نه.
من که فعلاً دوستشون دارم.
تموم شده حالا.
ولی یه جدید شروع میشه.
شاید یه روز از این قصه جدید خوشم نیاد.
شاید نخوام دیگه تعریفش بکنم، یا بخونمش.
ولی شاید هم دوستش داشته باشم و هم بخونمش و هم برا همه تعریفش کنم.
ولی اول باید بسازمش.
یه عالمه قصه میسازم که بی قصه نباشم.
فعلاً فقط باید ساخت، فرقی نمیکنه قشنگ باشه یا نه.
من که فعلاً دوستشون دارم.
Sunday, January 05, 2003
من امروز در حينِ کمک کردن به مادرم در عملِ ملافه کردنِ يک عدد پتو، به اين نتيجه رسيدم که:
«آدمها خودشون رو بر اساسِ باورهايِ بقيه ميسازن.»
«آدمها خودشون رو بر اساسِ باورهايِ بقيه ميسازن.»