Sunday, October 31, 2004

بابا
Hallo

!ween!
بابا
خوش

!حالان!
بابا
زي

!بايان!
بابا
مُشا

!بهان!
بابا
گوشي

!داران!
بابا
با

!جزبان!
بابا
با

!نمکان!
بابا
چشم

!داران!
بابا
ماشين

!آلات!
دوباره تفاوتم با يکي از دنياهاي مهم نيم ساعت شد

و اين نشانهء خوبيست
با اينکه من نشانه نميخوانم

Friday, October 29, 2004

اسم من ارس بايد ميبود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من گليم بايد ميبود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من خوليو بايد ميبود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من کارمن بايد ميبود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من لنا بايد ميبود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من جيزقيل بايد ميبود
موجودي ريز که ديده نميشود
در چمن ميدود و گم ميشود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من کلثوم بايد باشد بار ديگر

اسم من يک تيل بايد باشد بار ديگرتر

Wednesday, October 27, 2004

و چه بد ميشد
اگر در باران

خانه نداشتيم

Tuesday, October 26, 2004

ساعتم با اينکه بندش سياه است
زير شيشه اش چراغ سبزي دارد
که شبها روشنش ميکنم
و نورش را تو چشمهاي مادرم که خوابيده است مي اندازم
تا صورتش را سبز ببينم

و بعد با خودم فکر ميکنم که خاصيت خدا اين است
ميگويند در بچگي حتي او هم تلّي نام داشته
نازلي در گذشته

اينجا موهاي همه دراز است
لَخت است
و همه رانندگي ميکنند
و با گوشيهايشان حرف ميزنند

و هيچ کس نميداند حال مرا وقتي ميگويد
ميدونم اسيرت ميمونم واسه تو تو چشمات ميخونم ميخونم ديگه عاشقت هستم

و آدمهاي خيابان نميدانند که من اين آهنگ را قبلاً هم شنيده ام
نميدانند که حالم با هر تغيير ريتم آهنگ عوض ميشود
هي عوض ميشود
هي عوض ميشود
و آخر هم نميفهمم کجا شنيده ام اين همه را

من با بعضي چيزها رابطهء عجيبي دارم
و هيچ کدام از راننده هاي خيابان و ماشينهاي تاريک و گرم اين را نميدانند

با يک ريتم من چند سال بزرگ ميشوم
بعد انقلابي مشوم
بعد عصباني ميشوم
بعد دوست

و آدمهاي پشت خطهاي تلفن هيچ کدام نميدانند که من چندين ميليارد نفر را در دنيا نميشناسم
حتي نميدانند که چندين هزار نفر را ديده ام و بعد گم کرده ام
يا اينکه چند صد نفر را دوست داشته ام و بعد گم کرده ام

خاطراتم را هم
من قبلاً هم نميدانستم با بعضي چيزها کجا آشنا شده ام
بعضي آهنگها را کجا شنيده ام
بعضي حسها را کجا جا داده ام

احساساتم خودم را هم جر ميدهند


Monday, October 25, 2004

هميشه ميتواند بهتر باشد
و دليل زنده ماندن اين است

Friday, October 22, 2004

سوسکها و عنکبوتها اين روزها تنها موجوداتي هستند که علائم را ميخوانند
دليل اصليش سرماست البته

Sunday, October 17, 2004

در صورتم علائم بزرگ شدن بيداد کرده است

Wednesday, October 13, 2004

از خواب بيدار شدن کار عجيبيست

Saturday, October 09, 2004

ميخواهي خدا باش
ميخواهي کائنات باش
ميخواهي واقعيت باش
هر چه خودت ميداني ميخواهي باش
فقط اينبار معرفت به خرج بده و يک بار مرا مجبور کن
بگو به من که اگر اين کار را نکنم مرا طرد ميکني
يا هر چه خودت ميداني مجبورم ميکند
من يک احمقم يا همه چيز ممکن است؟
پس آن لحظاتي که قرار است خاطره شوند را چه کنم؟
آن همه داستانهاي من و آنجا که قرار است برايت تعريف کنم را چه کنم؟
آن شبهاي سرد اتاق کوچک و شبهاي سرد خيابان شلوغ و شبهاي سرد ژاکت سرمه اي ام را چه کنم؟
ژاکت سرمه ايم را چه کنم؟
حس زيبا شدن را چه کنم؟
حس من به تنهايي زيبا شدن را چه کنم؟
زيرپتو رفتن و با همسايه حرف زدن را چه کنم؟

آرزويم را چه کنم؟

Thursday, October 07, 2004

چه کسي به چه چيزهاي غريبي فکر ميکند؟