Monday, February 27, 2006

قلبم کمي سنگين است
چشمم کمي درد ميکند
کمي کم شده ام

مادرم کم ميخورد
اما فکر ميکنم هميشه ميخورد

نقش خواهر شوهر بودن برايم جا نيفتاده
نقش خواهر بودن را انگار خوب بازي نميکنم

من هم وارد جريان شده ام
نقش دختر جوان ۲۰ سالهء يک سر و هزار سودا را بازي ميکنم

موضوع زندگي اين روزها آبيست و قربونت برم
با اينکه عزيزترينها گمند

نوچه نيست که تصميمات مهم بگيرم بعد يک دقيقه حرف زدن
پرستو عزيزم زياد پنهان است

هيچ چيز زياد در ذهنم نمي ماند

گاهي آرايش ميکنم
يک دانه هم کفش خريده ام که پاشنه اش دراز است

باران که هست همه چيز جدي ميشود و حسش مي ماند و من بچه ميشوم

باران که نيست زود همه چيز ميگذرد و هيچ حس و حالي از هيچ چيز نمي ماند
فقط انگار يادم مي آيد که ميخنديدم
اما بزرگانه

نوچه نيست تا شاعر بشوم

حتي از نازترين احساسات هم حس خاصي نمي ماند
باران که نيست

نوچه کوچه اش را عوض کرده
اما در کوچهء ما نيست تا باران باشد و همه چيز جدي شود و من با حوصله باشم

عطر دارم
گويا مارکش معروف است

رنگ گلبهي را شناخته ام
و رنگ هستهء زمين
و رنگ چمن
و رنگ آسمان
همهء اينها را روي سنگ کوچکي با اين رنگهاي توي قوطي
خودم رنگ کردم

چون نقاشي بلد نيستم
ولي گفتم سنگ من فلسفيست
ولي فقط اينها را کشيده ام چون نقاشي بلد نيستم

هر وقت کاغذ ميبينم و رنگ يا از اين صورت خوشحالهاي با دو چشم و نقطه دماغ ميکشم
يا رنگ زمين و هوا و کوه و خورشيد

يک بار هم دستم را کشيدم

درس چيز خوبيست
ميخوانمش

دندان لازم است
مسواک ميزنمش

شب بخير