Tuesday, September 21, 2004

از پيش من نرو
بيا هر شب از اينجا فرار کنيم و در خانهء کسي در کنار هم زير يک پتو بخوابيم
بيا به من بگو که دخترت هستم و به من بگو که دوستم داري مثل هميشه
بيا ماشين را با هم در خياباني پارک کنيم و با هم به هم بخنديم
مادرم دوستت دارم
پيش من بمان
مادرم بمان
من را اينجا تنها نزار
من به اندازهء دنيا دلم پر است
ميتوانم سالها گريه کنم
خودمم
خودم که گريه نمي کردم
حالا تا وقت مجال دهد گريه ميکنم
بيا مرا ببر )):
من خانه ميخواهم
من تو را ميخواهم
من را اينجا نزار )):
من ميخواهم بي سواد بمانم ولي با تو باشم
من را ببر )):
ميخواهم در جاده با تو باشم
ميخواهم در ماشين بخوابم تو که رانندگي ميکني
بيا من را ببرتا صورتم مچاله نشده و دلم تکه تکه نشده
من را ببر از اينجا

Friday, September 17, 2004

برکلي، و چيزهاي دگر

امروز بعد از ظهر من لاي چمنها گم شدم
بي آنکه کوچک شوم
نگاهم را هيچ کس نميديد

Thursday, September 16, 2004

از آدمهاي بي درد خوشم مي آيد
ساعتها ميشود شادي کرد و نگران فکر و عمق و اين حرفها هم نبود
ميشود همينطور فقط بود

Wednesday, September 15, 2004

Monday, September 06, 2004