Wednesday, July 31, 2002

و دوباره
سلام. من و روزها و نفسش قرار گذاشتيم هر چهارشنبه از نفسش حالي بپرسيم. يعني همون چيزايي که من قبلنها ميخواستم بگم ولي اون زودتر گفته بوده. اينه که الان ما کلاهمون مونده پسِ معرکه.در نتيجه با ما باشيد شديداً.

سرچشمهء رويش هايي، درياي، پايانِ‌ تماشايي.
تو تراويدي: باغِ جهان تر شد، ديگر شد.
صبحي سر زد، مرغي پر زد، يک شاخه شکست: خاموشي هست.
خوابم بر بود، خوابي ديدم: تابشِ آبي در خواب، لرزشِ برگي در آب.
اين سو تاريکيِ مرگ، آن سو زيباييِ برگ.
اينها چه، آنها چيست؟ انبوهِ زمان ها چيست؟
اين ميشکفد، ترسِ تماشا دارد.
آن ميگذرد، وحشتِ دريا دارد.
پرتو محرابي، ميتابي.
من هيچم: پيچکِ خوابي. بر نردهء اندوهِ تو ميپيچم.
تاريکيِ پروازي، روياي بي آغازي، بي موجي، بي رنگي،
دريايِ هم آهنگي.


اين فال بودها. اين سهرابِ خودمون جوابش از حافظِ خودتون هم مويي تر بود اين دفعه.


Tuesday, July 30, 2002

خيابونها
تو خيابونها بعضي وقتها هيچي نيست به غير از خورشيدِ غمگيني که ديگه نتونسته غمهاش رو تو دلش نگه داره و همش رو گذاشته رو دوشِ زمين. بعضي وقتها جز صورتهايِ بي روحي که تو دوتا دايرهء گندهء زيرِ ابروهاشون التماسِ نگاهي حاوي از ‌ذره اي از غمِ خورشيد فرياد ميزنه، هيچي ديگه تو خيابونها ديده نميشه. يه روزهايي خيابونها نه زميني دارن و نه آسموني. يه روزهايي خيابونها اينقدر طولاني و درازن که ديگه مقصدي هم وجود نداره. بعضي روزها يه لبخند ميبيني زيرِ سايهء يه درختِ پير، ولي وقتي ميري زيرِ سايه ميبيني که برقِ چشمهاش از آب بوده، نه از شوقِ سايه. يه وقتهايي ميدوني که خيابونها کثيفن ولي برات فرقي نميکنه و راهشون رو دنبال ميکني به اميدِ رسيدن به کوچه اي پر از صدايِ گريهءهايِ بريدهء پسر کوچولويي که بزرگترها بازي راش نميدن.
تو سالهايِ صبرِ بارون و مِه، يه روزهايي هم تو خيابونها يه صدايي هست. صدايِ پير زني که نميتونه راه بره و پيامش رو به پسران و دخترانِ درانتظارِ پيامي سبز برسونه. صدايِ پيرزني که چشمهاش هنوز به اميدِ فرياد زدنِ پيامش، تو انبوهِ خطهايِ گذشتِ سالهايِ پر اميد، مثلِ تيله هايِ پسر بچه اي که بازي راش نميدادن برق ميزنه.
صدايِ يک «سلام» و پژواکِ نغمه اي از يه دنيايِ بدونِ غمِ خورشيد و نالهء دريا. يه خيابوني پر از نفسهايِ نواخته شده و غرق در نوا.
ميدونم سالهايي که گذشتن و فراموشت کردن تو صدات لرزشِ سرمايِ زمستون رو جا گذاشتن ولي سلامِت تو صدايِ من تکه اي از مخملِ پيامِ گرمِ همون سالها رو جا گذاشت.


Monday, July 29, 2002

فيضي برده ام که مپرس
بله. و ما در شهري ديگر پا نهاده، شب را در آنجا سپري نموده، فردايش بهار را با وجودِ خود به پارکي برده، کوجه و پياز شسته و خورده، لوبيا پلو نيز نوشِ جانِ فرموده، و همچنين سالادِ ماکاراني بار ها و بارها، قدم در درياچه اي نهاده و از آبِ سردش يخ زده، ديگران آتشي روشن کرده و ما از گرمايِ شعله هايِ فروزانش سوخته، بارِ ديگر شب را سپري نموده و بارها و بارها گفته و باز هم خواهيم گفت که:
تولد، تولد، تولدت مبارک.
مبارک،مبارک، تولدت مبارک.
چون شمع نيست، آتش رو فوت کن که هر چند سال که عشقت کشيد زنده باشي.

Thursday, July 25, 2002

نويدِ نوايِ ساز
آنوقت که نوايي به گوشش رسيد دگر شنوايي نبود که نوا را دريابد.
آنوقت که نوري به چشمش تابيد دگر ديدي نبود که نور را دريابد .
آنوقت که طمعِ شيرينِ قند را در دهانش نهادند، دلي نبود که شيريني را جذب کند.
آنوقت که مينواختي و هوا پر ميشد از احساسِ انگشانت که رويِ صفحهء سازت ميکوبيدند و گيسو انگشتانش را رويِ تارهايِ سازش ميچرخاند ،قطره هايِ شبنم به شوقِ شنيدن به وجد مي آمدند و بر گونهايش مينشستند.
آنوقت که آهنگِ سازهايِ تو و گيسو از ميان کوههايِ استوار عبور ميکرد و بر فرازِ درياچهء نيلي رنگ پرواز ميکرد، قطره ها سرشار ميشدند از دلتنگي برايِ آفتاب.
آنوقت که نوايِ نِي هم از دوردستها با آهنگِ تارِ گيسو در هم مياميختند، خاکِ تشنه در انتظار نويدِ نوايِ ساز سيراب ميشد از آهنگِ پراکنده در هوا.
آنوقت که ميدانست درياچه اي نيلي رنگ عمقي دارد به وسعتِ قطعه اي پر از سازهايِ تو و گيسو، تنگنا را ميشکافت و کوهها را ميشکست با فرياد.
کجا شنيده ميشود نوايِ تار گيسو و ضربهايِ دفِ شورِ طوفان؟
نويدِ نوايِ ساز را به گوشِ خاک و او برسان. خسته شده اند. .


Wednesday, July 24, 2002

خطوط


چه جوري ميشه نقاشي کشيد؟
من در عجبم که آدما چه جوري نقاشي ميکشن. تو جنگلِ ما هي همه خودشون رو کشتن يادِ من و هم نوعانم بدن که چه جوري يه گلي، درختي، پنجره اي، پرده اي، آدمي، و يا هر چيزِ ديگه اي بکشيم ولي خب موثر واقع نگشت.
من هنوز آدم که ميخوام بکشم اول به دايره ميکشم که هميشه بيشتر شبيه به لوزي ميشه. بعد دوتا دايرهء کوچکتر تو اون دايره بزرگِ ميکشم که احتمالاً انتظارم ازشون اينه که بشه بهشون گفت چشم. بعد يه خطِ منحني که با توجه به حالتِ اون دوتا دايره کوچولوها، يا به طرفِ پايين قوس داره يا به طرفِ بالا. بعد يه دونه نقطه وسطِ دو تا دايره ها و اون خطِ ميکشم. بعضي وقتها هم که استعدادهايِ نهفتم شديداً قصدِ شکوفا شدن داشته باشن، به جايِ‌اون يه دونه نقطهِ دوتا نقطه ميذارم.تو مرحلهء بعدي دو تا خطِ موازي از تهِ اون دايره بزرگِ تا آخرِ صفحه ميکشم و بعد هم دوتا خط اين طرف اون طرف اون خط اوليها. اينجوري ميشه که يه آدم تحويلِ ملت ميديم. خلاصه يعني اينکه همون «چشم، چشم، دو ابرو و بقيش.»


فقط هميشه با خودم فکر ميکنم که چرا خطوطِ نقاشيِ وجودِ درونيِ آدمها به اين سر راستي و صافي نيستن؟
بيا خطوطِ همهء نقاشيهايِ احساساتمون رو هم به همين سادگي بکشيم تا شايد ديگه تو پيچيدگيِ احساساتِ غريبمون غرق نشيم. بيا خطوط رو اينقدر کمرنگ بکشيم که جريانِ جاريِ شبنمِ رگهامون ازشون عبور کنه و هر وقت هوا هم جاري شد پاکشون کنيم. بيا خطوط رو به آب روانِ اولين قطرهء اشکِ هر رودي بسپاريم تا مرزي بينِ ما و اشک و رود و هر چي که اونورِ خط هست، نباشه.
باشد که نماند مرز، که نماند نام، و نماند خط.


فال از هشت کتاب
من ميخواستم يه چند تا شعر بگم بعد رفتم اين هشت کتاب رو باز کردم ديدم اي دلِ غافل، سهراب زودتر جنبيده و همشون رو گفته. در نتيجه من حالا مجبورم نشخوار کنم. با ما باشيد.

در جويِ زمان در خوابِ تماشايِ تو ميرويم.
سيمايِ روان، با شبنمِ افشانِ تو ميشويم.
پرهايم؟ پرپر شده ام.
چشمِ نويدم، به نگاهي تر شده ام.
اين سو نه، آن سويم.
و در آن سويِ نگاه، چيزي را ميبينم، چيزي را ميجويم.
سنگي ميشکنم، رازي با نقشِ تو ميگويم.
برگ افتاد، نوشم باد: من زنده به اندوهم.
ابري رفت،
من کوهم: مي پايم.
من بادم، مي پويم.
در دشت دگر، گل افسوسي چو برويد، مي آيم، ميبويم.


روييد. اگه مَردي زود باش بيا ببينم.

Tuesday, July 23, 2002

خودِ بدجنس
طيِ ۱۶ سال زندگي و گهگاه مردگيِ متداوم، اينجانب يه اين نتيجه رسيدم که :اين بچه هايِ کوچيکِ زيرِ ۱۲ سال يکِ منِ شيطاني و بي رحم تو وجودشون قايم شده که بعضي وقتها نمايان ميشه. اگر نمايان بشه فقط برايِ يک اتفاقِ خاص ميباشد و به هيچ وجه مانند خودِ بي رحم و کريهِ بزرگسالان همچنان نمايان نخواهد ماند.
طبقِ خبرهايِ به دست آمده در اين ۱۶ سالِ اخير، تيلو درختي هم يه وقتي زيرِ ۱۲ سالش بوده و از اون منهايِ شيطاني داشته. تيلو جان خودش بارها و بارها به خبرنگارِ جنگليِ ما گفته که اينِ خودِ بچگانهء او خوديست که خودش بسيار دوستش ميدارد و ترجيح ميدهد خودِ بدجنسِ کودکانه داشته باشه تا خودي بالغ و غيرِ قابل تغيير و تجزيه. (البته نه به بهايِ شکستنِ سرِهايِ بچه هايِ همسايه، بچه هايِ مهمانها، بزرگسالانِ همسايه و مهمانانِ بزرگسال.)
در رابطه با اين موضوع و اين نوع خودِ دروني مطلبي ميخوانيم از خودِ تيلو. وي ميگوييد:
۴ يا ۵ سالم بود که يه روز يکي از فاميلهايِ دور بچش رو که تو زندگيش جز کتک خوردن و کتک خوردن و کتک خوردن، خوردنِ هيچ چيزِ ديگه اي رو تجربه نکرده بود، آورد خونهء ما که يه مدت پيشمون بمونه و دور از دستِ بي رحمِ بابايِ بي رحمش باشه. من و برادرم هم کلي خوشحال شديم که مهمون داره مياد، اونم يه بچهء همسن و سالِ خودمون. جنابِ مهمون تشريف آورد و ما هم با آغوشي باز بهش خوشامد گفتيم و هرچي ماشينِ مسابقه اي و ماشينِ غير مسابقه اي و عروسکِ سخنگو و عروسکِ لال و تفنگِ آبپاش و تفنگِ ناتوانِ آب نپاش و از اينجور محمّات داشتيم در اختيارش گذاشتيم و گفتيم برو حال کن. خودمون هم شديداً‌در جوارِ مهمون کوچولويي که از من بزرگتر بود حال ميکرديم تا موقعي که مهمونمون تصميم گرفت بره تو حياط دوچرخه سواري. تا رسيديم تو حياط جيغِ هممون رفت هوا سرِ ‌اينکه کي اول سوار شه، کي ترکِ کي بشينه و کي چون بچس و بلد نيست اصلاً نشينه (اين آخري رو ربطش دادن به تيلو ولي ما به رويِ خودمون نياورديم.) آخرش تصميمهايِ لازم بدونِ دخالت يک بزرگتر گرفته نشد و وجودِ يک بزرگتر الزامي شد. بزرگترِ مذکور سريعاً ما را از موهبتِ الهيِ دوچرخه سواري محروم کرد و صلاح دانست مهمانمان به علتِ مهمان بودن اولِ سوارِ دوچرخه بشه، هر چندتا دور که دلش خواست بزنه و بعد اگه صلاح دونست به ما هم فرصت بده. مهمونِ بيچاره هم بي خبر از آيندهء تلخي که پيشِ رو داشت با شورِ و شعفي بسيار سوار شد و ديگه حالا دور نزن کِي دور بزن. مهمون جون به علتِ اينکه حياط يه وجب بيشتر نبود از دورِ خودش چرخيدن خسته و تصميم گرفت يه متد جديد برايِ دوچرخه سواري به کار ببره که متنوع باشه. ايشون اعلام کردن که ميخوان چشماشون رو ببندن و به من و برادرم که با حسرت نگاهش ميکرديم سپرد که هروقت داشت ميرسيد نزديکِ ديوار بهش بگيم باز کن که بچه يه وقت زبونم کر، گوشِ شيطون لال، نره تو ديوار و سرش بشکنه. بله، ما هم اين مسئوليت رو به عهده گرفتيم و گفتيم تو چشمات رو ببند، خيالت تختِ تخت، ما اينجاييم بهت ميگيم کِي ميري تو ديوار. مهمون جون چشماش رو بست و با خيالِ راحت به رکاب زدن پرداخت. رفت و رفت و رفت تا رسيد به دو قدميِ ديوار، داد زد و پرسيد «نرسيدم؟». بنده و برادر چند ثانيه اي مشورت کرديم و به اين نتيجه رسيديم که « نخير قربان، حالا حالاها مونده تا ديوار، کاريت نباشه، فقط برو.» يه چند ثانيه بعدش هم که ديگه بله، آخ و واخ و خون از کله و گريه و صدايِ بزرگتر جونهايِ مضطرب و بردار بريم بيمارستان و بخيه و از اينجور صحبتها.
بله، اين بود مطلبِ تيلو. تيلو بار ها و بارها از اين حادثه حرف به ميان آورده و شديداً ابرازِ تأسف و احساسِ عذابِ وجدان کرده و گفته است مطلبي که بسيار ناراحتش ميکند اين است که اين بچهء مهمان بچه اي بوده که در طولِ دورانِ بچگيش قريانيِ خودهايِ خودخواه و بي مسئوليت و بي وجدانِ پدر و مادر و همچنين نا عدالتيهايِ جامعه بوده است.او هميشه به سخنانش مي افزايد که با وجودِ اينکه اين خود نيز بسيار بدجنس ميباشد ولي تيلو هميشه به خودِ بزرگسالانه ترجيحش داده است چرا که اعمالي که از اين خود سر ميزند کاملاً بدونِ چيدنِ نقشه هايِ پليدانه است و تنها دليلش شيطانيِ بچگانه ميباشد. ما برايِ دلداري به تيلو ميگوييم: «تيلو جان، تو در آن زمان بچه قورباغه اي بيش نبودي و انتظارِ عقل درستي ازت نميرفته، البته نه اينکه منظورمان اين باشد که الان همچنين انتظاري ازت ميرود.» ما سپس به گفتهايِ خود مي افزاييم که: «تيلو جون دوست داريم» و «تيلو جون، دوست داريم.»

Sunday, July 21, 2002

فرش
سلام فرشِ تو خونمون،
تار و پودت همه خوبن؟
هر روز ميري رنگ بريزي رو بته هات؟
کسي هنوز پا ميذاره رو جقه هات؟
گلهايي که اون دخترِ پر از افق روت بافته بود، هنوز شبها غنچه ميدن برا طلوع؟
اون همه نقشهايِ قشنگِ بافتت هنوز با همديگه تا صبح از رنگ ميگن؟
هنوز همشون دستهايِ گلبهار رو يادشونِ؟
قصه ميگن هنوز از چشمهايِ گل و ديدِ بهار؟
وقتي ميان پياده ها، از سرمايِ قدمهاشون يخ ميزنن؟
وقتي راهِ نفسهاشون بسته ميشه بازم ميتونن برا هم قصه بگن؟
قدمها چندتا سنگينن؟
سبکتر از يه تارِ مو ان همشون؟
هنوز يادتِ يه دونه تار مويِ گلبهار رو که از دستِ بي رمقِ اميدِ انتها افتاد؟
ميدونستي وقتي نقشهات رو ميبافتن اون نزديکي رودي بوده؟
ميدونستي قورباغه اي با صدايِ آوازِ اون بافنده ها از خواب پريد؟
بهت گفته بودم ديگه خوابش نبرد؟
ميدونستي يه چشمهء آب گرم هم همون گوشه تو بيابون از صبح تا شب غل ميزنه؟
بهت گفته بودم آبش ميريزه تو جوبهايِ شهر؟
بافتنت و تموم شدي،
تار داري، پود داري، ريشه داري، گل داري، بته داري، جقه داري،
به اون قدمها بگو يا عميق بشن، يا برن و رو آجرِ ساختگيِ خيابونها پا پذارن.
به تار و پودت بگو گلبرگهاي اون گلهايِ پر شور و نشاط پر پر شدن.
من هم تار و پود و نقش و ترمه ميخوام.
ميگي بهش به فرشِ خونمون بگه خونه ديگه گم شده و اونم بره پيشِ همون بافنده ها.
بگو يکي بياد و موهايِ من رو هم ببافه، اينقدر ببافه که مثلِ فرشها پر از نقش و رنگ و بافت بشم.



Saturday, July 20, 2002

الدوز و ياشار
يکي اومده بود اينجا ميگفت بچگيش همش غم و غصه بوده و هيچوقت بچگي نکرده. گفتيم چرا؟ گفت بس که کتابهايِ صمد بهرنگي ميخونده!
به من شخصاً فحشِ ناموسي ميدادن بهتر از حرفِ اين يارو بود. گفتيم خب حالا ربطِ بينِ بچگي نداشتن و کتابهايِ صمد چيه ؟ گفت آخه اين کتابها دنيايِ بچگونه را از آدم ميگيره و نميذاره بچه شاد باشه. ميگفت همش بچگيش به فقر و زندگيِ سختِ الدوز و ياشار فکر ميکرده و در نتيجه هميشه ناراحت بوده.
من يادمِ وقتي برامون اينا رو ميخوندن و بعدها که با سواد شديم خودمون ميخونديم، ميرفتم تو دنيايِ بچه هايِ آذربايجان و ميشدم صميميِترين دوستِ الدوز و ياشار. بدونِ اينا هيچوقت خوابم نميبرد. ميدونم که هيچوقت برام غم به وجود نياورد و هميشه کتابهاش پر از زندگي بودن. وقتي زن بابايِ الدوز تو دهانِ الدوز فلفل ميريخت من به عنوانِ يه بچه طبيعتاً ناراحت ميشدم ولي خيلي بيشتر از اون ناراحتيِ، وقتي الدوز و ياشار رو بالِ کلاغها مينشستن و باهاشون ميرفتن تو آسمونا، خوشحال ميشدم و ذوق ميکردم.
وقتي عروسکِ سخنگو ميومد و الدوز رو رها ميکرد از از هرچي غم و غصه تو دلش بود، من عاشقِ عروسک ميشدم و ميرفتم با هر عروسکي که ميديدم حرف ميزدم و ازش ميپريسدم که تو مهمونيِ عروسکها بود و الدوز و ياشار رو ديده يا نه. از افسانه هايِ آذربايجان وقتي برام قصهء جوجه کون سوخته رو ميخوندن، يادمِ از شب تا صبح ميخنديدم و به مامانم ميگفتم اسمِ واقعيِ قصه رو بگه. خودم که پاک بي سواد بودم، هيچ جوري هم باور نميکردم اسمِ قصه واقعاً اين باشه. فکر ميکردم مامانم الکي اين اسم رو از خودش ساخته که من خندم بگيره ،بلکه بالاخره رضايت بدم و بخوابم.
نميفهمم چرا به نظرِ آدمايِ عجيبِ امروز همدم و غمخوارِ الدوز بودن يعني بچگي نکردن.
لابد الان ديگه دنيايِ بچگونه داشتن و بچگي کردن يعني آتاري بازي کردن، ماشينهايِ مسابقه اي داشتن و سر و کلهء عروسکهايِ همديگه رو کندن و هيچ احساسِ قشنگِ بچگونه اي که يه وقت خداي نکرده با يه ذره غريزهء انساني رنگ شده باشه، نداشتن.
مامانم وقتي از يچگي خودش و اين کتابها ميگه آدم يادِ سفيد برفيي مي افته که شاهزادش ماهيِ سياهِ کوچولو بوده. اونوقت اين يارو که اومده بود ميگفت بچگيش با خوندنِ کتابِ الدوز و کلاغها و الدوز و عروسکِ سخنگو و افسانه هايِ آذربايجان طلف شده، مامانم انگار بهش خيانت شده بود. نشسته بود ميخواست تا صبح بحث کنه و ديگه هيچ جوري کوتاه نميومد. آخرش من گفتم بابا خب همه که جنبهء خوندنِ کتابِ پر معنا رو ندارن! جنبه ندارين نخونين.

Friday, July 19, 2002

هيچي
پشتِ پنجرهء اتاقِ من هيچ وقت هيچي نبود. هيچ کس هم نميدونست هيچي نيست. آخه يه درختِ سبزِ زندهء بزرگ جلويِ پنجره رو گرفته بود و هيچيِ پشتِ پنجره معلوم نميشد. هميشه همه فکر ميکردن پشتِ پنجره يه درختِ گنده و سبزِ. درخت بود ولي يه "هيچيِ" قشنگتري بود که ديده نميشد. هر کي ميرسيد ميگفت به به چه درختِ قشنگي بدونِ اينکه به هيچي هم نگاه کنه.
يه روز بالاخره خسته شدم از اينکه تو اين همه سال هيچ حرفي از هيچي نبود. پنجره را باز کردم و تا شب با درخت از هيچي گفتم. ازش پرسيدم چرا هيچي رو دوست نداره و ميشينه جلوش که قايمش کنه. بهش گفتم يه روز وقتي کلي مهمون داشتيم يواشکي بره کنار يه گوشه اي بشينه که من يه بار هم که شده هيچيِ پشتِ پنجره رو به چند نفر نشان بدم و بهشون بگم که هيچي خيلي عميقِ. صدايِ هيچي همون صدايِ تاريِ که پريشب شنيديم و فکر کرديم که چقدر خوب ميشد اگه ما هم نوازنده اي داشتيم که مينواختمون و صدايِ دلمون رو به همون قشنگي که نوازندهء تار نوايِ تار رو تو وجود ما جا ميداد، به ابرها ميرسوند.
يه روز کلي مهمون اومد و قبل از اينکه همشون برن پشت پنجره و محوِ تماشايِ درخت بشن، من بيرونِ پنجره رو نگاه کردم و ديدم درخت رفته. رفته بود برا خودش يه گوشه اي نشسته بود و اميدوار بود که جماعتِ مهمان هيچي رو ببينن. خلاصه مهمونا بعد ار اينکه کلي خوردن و حرفهايِ بي ربط زدن زدن پاشدن که برن دمِ پنجره و طبقِ عادتهايِ پويسيده از قدمت و ابهتِ درخت برا همديگه بگن. هميشه هم يه داستاني رو تعريف ميکردن راجع به اجدادشون که درخت رو اونجا کاشته بودن. من خيلي خوشحال بودم چون فکر ميکردم اون روز ميتونم لذتي رو که از شناختن و ديدنِ هيچي ميبرم با بقيه شريک بشم و وقتي هيچي رو ديدن بشينم براشون داستانهايِ من و هيچي بگم.
بعد از اينکه مهمونها پشتِ پنجره جمع شدن اتاق پر از همهمه و صداهايي شد که اصلاً نميفهميدم چي ميگن. فقط يادمِ همه بهت زده و ناراحت و غمگين رفتن خونه هاشون.
وقتي ازشون پرسيدم پشتِ پنجره چي ديدن، با ناراحتي و نا اميدي گفتن «هيچي».
هيچ وقت يادم نميره که اون هيچيِ قشنگِ پشتِ پنجرهء من رو نديدن و بي تفاوت و مثلِ آدمهايِ کوردل از اونجا رفتن. به هم ديگه ميگفتن پشتِ پنجره هيچي نبود! ولي آخه من که ميدونستم هيچيِ قشنگِ تنهايِ لحظه ها پشتِ پنجره بود. بعد فکر کردم که هيچي که فقط پشتِ پنجرهء اتاقِ من نبود.
هر کسي پشتِ پنجرهء اتاقش يه هيچي داره که هيچوقت نديدتش، حتي روزهايي که درخت ريشه اش رو کنده و رفته که هيچي رو نشونشون بده.
هيچيها همه جا هستن فقط کافيِ خودمون رو به جريانِ روانِ يکيشون بسپريم و به صدايِ پوچيهايِ لبريزشون گوش بديم.

اين بچه يه روز رفت از پنجره بيرون رو نگاه کنه يه دفعه يه هيچي ديد. هيچي ازش عکس گرفت، منم عکسش رو گذاشتم اينجا که هميشه يادم باشه که آدما از ديدنِ هيچي قند تو دلشون آب ميشه.


Tuesday, July 16, 2002

هنوز هم حرف ميزني؟
گفته بودي نورِ خورشيد دل رو تجزيه کند.
گفته بودم خاطره از نور روشنتر چشمهايم را کور ميکند.
گفته بودي خاطره پاک شود در آبشارِ تجربهء ماهيها.
گفته بودم اگر هم پاک نشد با دستهايِ خودم لايه هايِ مغذ را ميشکافم، با حرفهايِ خودم خاطره را در جمله هايِ ژرف حل ميکنم.
گفتي دستهايت را رويِ سرت که بگذاري مرحمند بر زخمها و شکافهايِ هر لايه.
گفتم اگر هم نباشند آنقدر با صدايِ بلند ميخندم تا زخمها شرمسار شوند و شهامتِ آزار نيابند.
گفتي گاه گاهي گريه هم خالي کند بارهاي سنگينِ سالها را.
گفتم گرچه ميدانم پُرم از سالها و لحظا هايِ پرِ اشک اما اشک من خود را به هر درد و ستيزي نفروشد.
گفتي ميدانم فکر ميکني ميشود همچو آن سدِ عريض مانعِ جريانِ خروشانِ آبشاري وحشي و بي رحم شد.
گفتم سد نميشوم، خروشان بايد بود. من فقط قطره اي از جنسِ سد مينوشم تا خودم هم خروشان باشم و از موانعِ و سنگ ريزه ها عبور کنم.
گفتي سنگها ريزتر از آنند که تو با چشمهايِ خسته ات قادر به تشخيصشان از شن ها باشي.
گفتم آن وقتي که فرو رفتند در چشمانم چشمانم هنوز خسته نبودند و تشخيصشان ميدادم از شن ها.
گفتي ميدانم هنوز به سراغت نيامدند چون ايستاده اي و ميخواني و ميخواني و ميداني تا ابديتت خواهي خواند.
ميگوييم به سراغم آمدند، ميگويم خسته شدم از خواندن. ميتوان گريه کرد؟
اشکهايِ من خود را فروختند به کثيفترين و ترسناکترين لحظات.
چشمهايِ من قربانيِ آتش و ترس و سرمايي داغ شدند.
چه ميگويي؟
يادمِ اون اولا همش ميگفتن زودِ زود تموم ميشه.
يادمِ خودم ميگفتن ميدونم تا آخرش من که اينقدر کله خر و بي رگم که هيچيم نميشه.
هر دفعه تا اومدم سرم رو بلند کنم و يه يخي، اتويي، آبِ يخي، آبِ جوشي چيزي روش بريزم دوباره يه دونه از اين پتکها خيلي بي رو درواسي خورد تو سرم و از اول افتاد پايين.
تري جونم اصلاً حالا که کسي پيشِ ما نمياد خودت بگو کِي بالاخره تموم ميشه؟ تا اون موقع که تموم بشه فکر ميکني من هنوز تيلو باشم، هنوز يه درختِ سبز تو دلم داشته باشم؟ اصلاً فکر ميکني هنوز درختي باشم تا اون موقع؟
ميدوني! ديگه کوهم باشي يه وقتي آب ميشي ميري زيرِ زمين.

Monday, July 15, 2002

اون يه دونه قورباغهِ که خيلي خيلي دوست ميداشت رودخونه رو
يه جايي بود يه آيلين داشت، يه آيدا، يه اتاق، يه کتري،يه قوري، يه پنجره، يه رودخونه.
يه روزي بود يه شب داشت، يه ديوار، يه قصه، يه تاريکي، يه چشمه، يه فندق و يه سنجاب.
يه آسموني بود همون نزديکيا نه رنگ داشت، نه قصه اي، نه حرفي، نه چشمي، نه خورشيدي، نه نوري، نه گنجشکِ درختي.
يه راهي بود بهش ميگفتن جاده، يه جايي که هرچي ميرفتي آخرش بهت ميگفتن هنوزم تا طغيان راه زيادِ.
يه رودي بود بهش ميگفتن مرداب.
يه من بودم که ميديدم مرداب نبود يه رود بود.
جاري ميشد وقتي نگاش ميکردم،
ياغي ميشد وقتي همش از صبح تا شب مردم لهش ميکردن.
يه روشني يه جايي بود, رودِ يه روز رفت و دلِ نورِ تويِ روشني رو ربود و برد.
يه روز که ديگه رود نبود يه جاده اي اومد يه جا پيشِ من و يه آيلين و يه آيدا.
لباسِ گرم پوشيديم و با هم شديم يه دنيا تو يه راهِ بي نگاه و بي صدا.

تازه آسفالت هم نشده بود. اصلاً فکر کنم مال رو بود. اگه نبود که ما رو راه نميدادن بابا جان.


Sunday, July 14, 2002

زمين
ميدوني! تو آسمون يه ابرِ،
بعضي وقتها سياهِ، بعضي وقتا ميخنده،
ميدونم دوستش دارم هميشه
چه بباره، چه راهِ آسمون رو ببنده.
ميدوني! دوست داشتن حد نداره.
عمق داره، سطح نداره.
ميدونم اگه يه قطرش رو داشته باشم،
صد قطرهء کوچکتر هم ميسازم و همشونو رو زمين ميپاشم.
ميدوني! زمين مريضِ،
اگه بهش نگاه کنيم اشکامون روش ميريزه.
ميدونم خشکي و سرما باهاشن.
عطرش رو گرفتن و رويِ يخها ميپاشن.
ميدوني! خسته نميشه هيچوقت.
مريض ميشه ولي يه روز بالاخره راهيِ فرداها ميشه.
ميدونم دوسش دارم هميشه.
ميدونم تو ميدوني دوست داشتن حد نداره.
ميدونم تو ميدوني زمين هنوز عزيزِ.
ميدونم تو ميدوني فردا هنوز باهاشِ.


گوشهء خواب
از کِی آدما ديگه همديگه رو هيچوقت نديدن؟ از کِي ديگه عاشق نشدن؟ از کِی همشون خوابشون برد و ديگه بيدار نشدن؟
کنارِ خوابِ آدما هميشه يه نفر نشسته که گريه ميکنه و انتظار ميکشه.گوشهء بيداريِ آدما هم هميشه يه نفر نشسته بود که محتاج بود. محتاجِ يه نگاه. محتاجِ يه قطره اشکِ خالص، محتاجِ يه دلِ خيس و عميق، محتاجِ عشق و گناه. روزها داد ميزد و گريه ميکرد، شبها فرياد ميزد و ميخنديد و هميشه آرزو ميکرد که بالاخره يکي از آدما صداشو بشنوه و نگاش کنه و صداش کنه، نوازشش کنه و باهاش گريه کنه. آدما بعضياشون ميديدنش ولي جرأتِ جلو رفتن و عاشق شدن و نوازش کردن نداشتن. يه عده هم بودن که ميديدنش ولي اينقدر گرفتارِ ديوار ساختن و خوشرنگ بودن و کاغذ تو دستشون گرفتن بودن که وقت نداشتن نگاه رو از پشتِ ديدشون بيرون بيارن و نگاه کنن. فقط ميديدن بدونِ اينکه نگاه کنن. روزهايِ جمعه وقتي آدما بيکار مينشستن و سعي ميکردن فکر نکنن هميشه يادشون مي افتاد که يه جاهايِ دور يه چيزي رو گم کردن و همين نزديکيها کسي رو جا گذاشتن و عاشقِ نگاهي نشدن. روزايِ جمعه آدما هيچوقت آروم و قرار نداشتن چون ميدونستن که ميتونستن عاشق باشن و ميتونستن فريادِ خسته اي رو خاموش کنن ولي نه عاشق شدن و نه فريادي رو خاموش کردن. جمعه که تموم مشيد دوباره همشون قربانيِ روزهاشون ميشدن و با اينکه ميشنيدن ولي گوش نميکردن و با اينکه ميديدن ولي نگاه نميکردن. محتاجِ خستهء بيدارياشون هنوز اشک ميريخت و ميخوند و ميخنديد. تو اون همهمه و شلوغي و صداها هميشه با صدايِ خودش و اشکاش و خندش تنهايِ تنها بود. شايد هم تنها نبود چون با صداش و خندش و اشکش بود.
آدما اينقدر از بيداريشون هيچي نفهميدن جز سرما وروزهايِ آشفتهء جمعه و خفقان و نيستي که يه روز بالاخره بدونِ اينکه خودشون بخوان همشون خوابشون برد. محتاجِ منتظر هم که ديد همه رفتن باهاشون رفت و نشست يه گوشه اي تو خوابِ آدما.
الان خيلي وقتِ که همه خوابن و يه نفر يه گوشه اي تو انتظار.
به آخرين کسي که خوابيد گفتم به هر کي بيدارِ بگه که بيدار بودن چيزي نيست جز آهنگِ عشقي که نميشنويم و چشمهايِ محتاجي که فقط خاطره اي از وسعتشون و عمقشون برامون مونده. نميدونم کِي وقتِ نگاه کردن داشتيم ولي ميدونم که يه جايي تو بيداريايِ دور و پر از فاصله نگاه کرديم و وقتي حس کرديم که تو اون وسعت و عمق گم ميشيم و غرق ميشيم نگاهمون رو دزديديم و ديگه يادمون رفت چه جوري نگاه کنيم. به آخرين کسي که به خواب رفت گفتم به محتاجِ خستهء پر از دوستي بگه که آدما تو خواب هم همون آدمايِ بيدارن و جرأتِ عاشق شدن و گوش کردن و نگاه کردن و نوازش کردن رو ندارن. تو هم يا نگاه نکن و گوش نکن و عاشق نباش يا هميشه منتظر باش. به آخرش نميرسي.

خواب که بودين شقايقي شکفت در مرداب.


بر آن عقل بخنديد
که عشقش نپسنديد


بگرديد، بگرديد، در اين خانه بگرديد
در اين خانه غريبيد
غريبانه بگرديد.
يکي مرغِ چمن بود که جفتِ دلِ من
جهان لالهء او نيست،
پيِ لاله بگرديد.
سايه

Saturday, July 13, 2002

من و درياچه
يه شبهايي بودن که ترس توشون معلوم ميشد. يه شبهايِ ديگه اي بودن که بازم ترس توشون معلومتر ميشد. ترسها با هم فرق داشتن، بعضياشون سياه بودن، بعضياشون سرخ بودن، بعضياشون بي رنگ بودن. براي فرار از بعضياشون تند تر راه ميرفتيم، برا فرار از بعضياشون زيرِ تخت قايم ميشد و گاهي هم تو کمد. شبها وقتي ميرسيدن ديگه هيچ کس رو نميشناختن و بدونِ اينکه تو صورتامون نگاه کنن فقط سيلي ميزدن. روزام از شبها ياد گرفته بودن و نقشِ نوچه هاشون رو بازي ميکردن. يه بار ميخواستم قبل از شب و ترس خودم رو برسونم به يه دره اي که وسطش يه درياچهء پر از نگينِ آبي بود و دور تا دورِ درياچه برف و پشتِ برفها تکه هايِ کوه و دره مثلِ دل و جگرِ گوسفندا. به اندازهء يه جاده پر از تنهاي دويدم. به اندازهء يه لانهء گرم از معرفتِ يه مورچه عرق ريختم و به اندازهء شرمِ يه دونهء برف پاهام شرمسار شدن وقتي ديدن کوهها از اونجا رفتن. درياچه هنوز بود ولي دره اي نبود که مواظبش باشه و باهاش دردِ دل کنه و شبهايِ سرد باهاش حرف بزنه که درياچه خوابش نبره و يخ نزنه. دره و کوهها کجا بودن؟ چرا رفته بودن؟ چرا درياچه رو نبرده بودن؟
ترس و شب زودتر رسيده بودن. کوه شب رو که ميبينه با درياچه و دره خداحافظي ميکنه و بهشون ميگه مواظبِ خودشون باشن. بهشون ميگه رفتن بهترِ از قربانيِ شب شدنِ. دره که هميشه تنها تکيه گاهش کوه بوده رويِ کوه رو ميبوسه و بهش ميگه که هميشه باهاش ميمونه و هرجا که کوه بره اونم باهاش ميره. نه طاقتِ تنهاي رو داشت و نه طاقتِ روزهايِ داغ رو بدونِ سايهء کوه . دره درياچه رو تنهايِ تنهايِ رويِ زمين گذاشت و رفت. من و پاهام که رسيديم اونجا درياچه گله نميکرد، غر نميزد، از نامرديِ دره نميگفت. ميگفت حق داشتن، از شب و ترس ترسيدن و رفتن، ميگفت ترس ترسناکِ، ميگفت نميشه ازش نترسيد.
من به درياچه قول دادم اينقدر پيشش بشينم و به حرفاش گوش کنم که ديگه هيچ چيز نشنوم جز صدايِ خنده و گريه و دردِ دل کردنش و ديگه هيچ چيز نبينم جز رنگِ آبي و تابشِ نگين هاش.
چرا از اون به بعد من و درياچه ديگه هيچوقت نفهميديم شب و ترس کِي ميان و کِي ميرن؟

Friday, July 12, 2002

تا اين هست ما ديگه چي بگيم؟ خفه خون ميگيريم، شايد اشک هم ريختيم در حينِ خفه خون گرفتن.

Thursday, July 11, 2002

حسِ رنگي
نشد ما يه بار اين تلويزيون رو روشن کنيم و اون حسِ قشنگِ سبزي که هميشه دوست داشتيم ساندويچِ کالباس و چيپس و دوغ همراهيش کنن بهمون دست بده. يعني احتمالاً اصلا ديگه اون حسِ رنگ نداره، ساندويچ و گوجه هايِ توش پلاسيدن، چيپسِ مونده شده و دوغِ کپک زده. شايدم اگه دوباره يه روزي بياد که خونمون تهِ يه کوچهء بن بست باشه و يه بابابزرگِ عينکيي که يه بسته آدامس موزي خريده اومده باشه پيشمون بمونه و يه سفره و کوکوسبزي و ليلا و لنا و يه تلويزيوني که رنگِ سياهش رو دوست داشتيم همه رو زمين نشسته باشيم، يکي برامون ساندويچِ تازه و چيپسِ پر از نمک و دوغِ ترش با کرفسِ کوهيِ شهرِ کرد بياره و خلاصه دوباره حس و حالمون رنگ بگيره و چشمهامون برق بزنه.
حالا ديگه اصلاً تلويزيون رو روشن نميکنيم مگر گه گداري بخايم اخبار ببينيم که در اون صورت هم ۲ دقيقه از اخبار رو که ميبينيم از کردهء خودمون شديداً پشيمون ميشيم. علتِ پشيمونيمونم اينه که اخبارِ تلويزيونِ راجع به يه گربه ايِ که زيرِ يه دونه بنزِ مدل جديد که مالِ يه آقايِ کلي پولدارِ و در نتيجه شديداً با شخصيت (از نظر يارو که اخبار رو ميگه و ياروهاي که اخبار رو گوش ميکنن) گير کرده و حالا کلِ کادرِ ايمنيِ مملکتِ موقعيتهايِ طلاييِ کشک بسيج شدند که يه راهي برا گربه جون پيدا کنن که بتونه خيلي موءدبانه و بدونه توهين کردن به آقاهه که صاحبِ ماشينِ از زيرِ ماشينِ محترمِ آقايِ باشخصيتِ کاملاً قابلِ احترام بيرون بياد. بله، اينجا حتي يه شاخه گلِ خوشگل به يکي هديه دادن هم ميتونه توهينِ خيلي بزرگي به اون طرف باشه چون حتماً تو دنيا گلِ خوشگلتري وجود داره که اين گلِ اون نيست و هديه دادن اين گلي که اون نيست اهانت به فردِ دريافت کننده به حساب مياد. فکر کردين الکيِ؟ نه بابا، ملت ملتي بسياد جدي و راستکي هستن که هميشه لبخندهايي پلاستيکي رو لباشون کار گذاشتن و خيلي ناز و ملوسن.
حالا اين وسط خدا فقط به دادِ اوني برسه که نخاد اون خبرِ توهين به آقا باشخصيتِ از طريقِ گربه رو بشنوه و به جاش بخاد بره هشت بار هشت کتاب بخونه. يارو سريعاً محکوم ميشه به شنا کردن در خلافِ جهتِ آب و مشکل داشتن با گربه ها و آدمهايِ باشخصيت و کاملاً قابلِ احترام. خلاصه آخرش اينقدر دلايلِ مختلف برايِ اثباتِ جرمِ يارو پيدا ميشه که يارو ميبينه چاره اي نيست جز تهيهء يه لبخند پلاستيکي، يه کفشِ خيلي پاشنه بلند، يه شلوارِ از بالا کوتاه از پايين کوتاهتر و مقداري پول برايِ پرداخت به اين تلويزيونِ که گربه جون رو نشون ميده. تازه ميشينه گربه جونم با ذوق و شوق و هيجان نگاه ميکنه و هروقت مشکلِ حل شد چند بار هم بالا پايين ميپره.
ولي ما از اوناش نيستيم. اينقدر گربه جون رو تحويل نميگيريم و اينقدر محکمه ها رو به شوخي ميگيريم و همينجوري شوخي شوخي از کنار همشون بدونِ اينکه تاثيري رومون بذارن فقط ميگذريم و لبخند پلاستيکي نميخريم تا بالاخره يه روز اون حسِ قشنگِ ساندويچ و دوغ و چيپس خوردن و پيشِ ليلا و لنا بودن و رو زمين نشستن و تلويزينِ بدونِ گربه اي زيرِ بنزِ يه آقايِ خيلي خيلي متشخص ديدن، دوباره رنگي شه و ديوارايِ خونهء ته بنبست همشون خيس وسست شن از همهء احساساتِ رنگيمون.

بابا بيا بيرون مردم برن به کار و زندگيشون برسن.

-تابستون تابستون که ميگن دقيقاً چيه؟
-والله دقيقش رو بخواي ما شنيديم يه فصلِ.
-بله، گويا قرار بوده تيلو جان در اين فصلِ ناجوانمردانه گرم يه عالمه وقت داشته باشه و همش بخونه و بخونه و بنويسه و دوباره بخونه و بزنه.
-بله ما هم يه چيزايي در اين باره شنيده بوديم، صحت داره؟
-نه بابا، صحت کدومه، بيچاره بچهء مردم رو اين دنيايِ نامرد داره استثمار ميکنه.
-اِوا، خاکِ عالم. ايني که گفتين فحش بود ديگه نه؟
ـبله، همون .
ـخب به هر حال که ما و همهء جهانيان منتظريم تابستون سر بياد و تيلو جون عقده هاش رو با نوشتن و خوندن و خوندن و زدن خالي کنه.
آمين.
تيلو جون دوست داريم، تيلو جون دوست داريم.


Tuesday, July 09, 2002

يه روز يه آقا خرگوشِ رسيد به يه بچه موشه،
موشه پريد تو سوراخ، خرگوشِ شفت آخ.
به علتِ ناشنوا بودنِ اينجانب، بقيهء شعر رو هر کي اومد اين طرفها خودش حدس بزنه، هر کس هم بلد نبود و حدس هم نميتونست بزنه بره تحقيقات کنه. اگه من گوشام دوباره چيزي شنيدن خودم بقيش رو براتون ميگم ولي فعلاً با همين يه ذرش خوش باشين تا بعد.
با تشکر از دستندرکاران.

اين عکس رو مامانش که ضمنِ عاقل بودن زني باهوش و کامل هم بوده، همون موقع که اين بنده خدا خرگوشِ رو ديده،‌ ازش گرفته.



Friday, July 05, 2002

دردهايِ خيلي بزرگ
. امروز رفتيم اورژانس. چقدر آدمِ کر و کور و چلاق و فلج و بدونِ پا و بدونِ دست و معتاد و الکلي؟ اصلاً بدجوري کف کرده بودم. من که فقط گوش درد داشتم اصلاً روم نميشد به اينا نگاه کنم، از خودم و خودشون خجالت ميکشيدم که ظاهراً سالم بودم و رفته بودم اونجا و وقتشون رو گرفته بودم.
يه آقاهه پايين تنه نداشت و مدفوعش يه راست از رودَش ميريخت تو يه کيسه اي که به رودَش وصل بود. حالا جالب اينجا بود که اين آقاهه برا اين مشکلِ خودش نيومده بود اونجا، نگو اين مسئله خيلي عادي بوده و آقاهه اومده بوده به عنوانِ همراهِ زنش که مثلِ‌ اينکه سکته کرده بود.
بالاخره نوبتم رسيد و رفتم بينِ ۴ تا پرده نشستم، اين گوش نديده ها هم گوشم رو کرده بودن يه چيزي تو مايه هايِ موشِ آزمايشگاهي. هرچي دانشجو داشتن جمع کردن آوردن بالا سرِ گوشِ فلک زدهء من که بهشون بفهمونن گوشي که چرک کرده فرقش با گوشي که چرک نکرده چيه.
حالا گوشم به جهنم ولي حالم شديداً از اين اوضاعِ شير تو شير گرفته شد. مردم جدي جدي لبِ مرگ بودن و اينقدر تعدادشون زياد بود که خودِ حضرتِ فيل هم نميتونست به دادِ همشون برسه. يه عده ۱۲ ساعت بود با قلبهايي که هر ۱ ساعت يه بار کار مي افتادن نشسته بودن و مسئولينِ‌ اونجا هم که خستگي و درماندگي از چشماشون ميباريد نميتونستن کاري براشون بکنند. حالا تو اين اوضاعِِ ديوونه کننده يه خانومِ نشسته بود پيشِ مامانم دو دقيقه يه بار جيغ ميزد ميگفت من دارم ميميرم بعد تا جيغ زدنش تموم ميشد شروع ميکرد به سين جين کردنِ مامانِ بيچارم که چند وقتِ از ايران اومدين، خونتون تو ايران کجا بود، اين بچتون بچهء چندمِ، برا چي آوردينش اينجا، آخه گوش دردم شد مرض، مسلمونين يا يهودي، شوهرتون تو ايران چي کاره بوده، از زندگيتون راضي بودين يا نه و اگه بودين اصلاً چرا پاشدين اومدين اينجا. با خودم گفتم روزگارِ نامرد همينه ديگه، اونايي که داشتن جدي جدي ميرفتن مظلوم و بي صدا نشسته بودن و انتظار ميکشيدن اونوقت اينايي که ماشاالله اينقدر سالم بودن که خدايي نکرده از ليستِ سوالاتِ پر اهميتشون يکيش هم جا نندازن، برايِ خستگي در کردن و بينِ سوالات وقفه انداختن، دقيقه اي دو بار اعلام ميکردن که در حالِ مردن هستن. مثلِ اينکه خدا شانس داده بود که ايشون خيلي حالِ خوشي نداشتن.
حالا تا صبح بايد بشينم به اين فکر کنم که به کجايِ اين دنيايِ گنده بر ميخوره اگه همهء اونايي که سالم نيستن و هر روزشون رو با دردهايي خيلي خيلي بزرگتر از دردهايي که من باهاشون آشنام ميگذرانند، روزا و شباشون رو مثلِ اونهايي که با درد آشنا نيستن بگذرانند!
من عاشق و شيفته و شيدايِ اين قورباغهء تو آرشيوم. اين چشماش منو کشته.
ميگن چشمِ سمتِ راستِ قورباغهء سبزِ سبزم در سياهيِ شب گم شده بود، همينه.


Thursday, July 04, 2002

کوچه
اي کاش ميدانستم آخرين رنگِ سالهايِ رنگارنگ چه رنگيست.
کاش ميتوانستم خودم با دستهايِ خستهء خود آخرين ورقِ هر روز را رنگ کنم.
اگر روزهايِ من از آنِ خودم بودند هر روز آبشان ميدادم تا زودتر ريشه دهند و سبز شوند.
اگر پنجره را شبها نميبستند، فرياد ميزدم و به روزِ فردا مژدهء رسيدنِ اشک را ميدادم.
و به گنجشکان ميگفتم که نوکهايشان را ببندند و آواز نخوانند تا گرد و غبارِ زمانه به خوردشان نرود.
گر سکوتم را ميشکست صدايِ پايِ سحر، به فردا شکايتش را ميکردم.
شبنم رغبتِ آمدن نميکند در آن سحر.
کوچه اي به رنگِ آجر يادم مي آيد که وقتي شبنم را ميديد آب ميشد و روان.
نميدانم به کجا ميرفت و از کجا سرچشمه ميگرفت ولي ميدانم که از با قطره اي چو رودي جاري ميشد و اثري از آجرها نبود.
آنقدر در آن کوچه نشستم و منتظرِ آن قطره ماندم که روزي آبِ روانش مرا به درياچهء آجرها برد.
سنگ و آجر را آب نباشد حلال.
روزهايم و از آنِ من کنيد تا آجرهايِ کوچه را به رنگِ آخرينِ رنگِ هر روزم درآرم!




ديدين آخرِ فيلمِ باران، بارون اومد؟ نشانهء جاري بودنِ زندگي بود يا جاري بودنِ عشق؟ فرقي هم ميکنه؟

Tuesday, July 02, 2002

دوغ
ميخام يکي ديگه از مايه هايِ حيات رو معرفي کنم. اُصولاً نوشيدنيهايِ سفيدرنگ همه و همه در اصلِ امرارِ معاش همکاري دارند ولي يکي از کليديترينِ آنها بعد از شيرموزِ، دوغ ميباشد. دوغ مايه ايست سفيدرنگ و دارايِ هزاران خواص که يکي از آنها خمود و خوابالو شدنِ فردِ مصرف کننده ميباشد (نگوييد نه، چرا که برايِ افرادِ کم خواب، مضطرب و ناآرام اين خاصيتي ميباشد.) يکي ديگر از خواصِ بي نظيرِ اين مايه ايجادِ عطش ميباشد (باز هم نگوييد نه، چرا که اين هم خودش برايِ آن دسته ار انسانهايي که کم آب مينوشند و در نتيجه دچارِ بيماريهايِ گوناگون از جمله يبوست ميشوند، خاصيتِ قابلِ توجهيست.) مهمترين مسئله اي که باعث شده که اين مايه شهرتِ جهاني يابد و شديداً والا شمرده شود به دست آوردنِ آن از طريقِ ۲ يا ۳ صلواتِ محمدي ميباشد که البته آن هم باز جايِ چانه زدن دارد.(برايِ اطلاعاتِ بيشتر در اين زمينه لطفاً در صورتِ امکان به جاده چالوس مراجعه شود.) در برخي از مواقع، تحتِ شرايطي، از جمله مشکلاتِ اقتصادي بهتر است دوغ در ارجحيّت قرار داده شود و حتي به شيرموز نيز ترجيح داده شود چرا که درست کردنِ آن در منزل بسيار به صرفه تر و ارزان تر از درست کردنِ شيرموز در منزل ميباشد.
من، تيلو درختي، در همينجا به همگان توصيه ميکنم که هرچه زودتر اين مايه را تهيه نموده و نهايتِ بهره را از اين نعمتِ الهي ببرند. به اميدِ روزي که اُمتِ مسلمان و کافران، همه و همه در کنار هم و در صلح از اين موهبتِ الهي بهره مند گردند و برايِ امواتِ من صلوات فرستند و گويند: «اين تيلو درختي بود که با شناساندنِ دوغ به جهانيان همهء ما را از چنگِ عزرائيل، رهانيد و راهي برايِ ادامهء حيات پيشِ روي و بخصوص دهانمان گذاشت.» آمين.
اين دوغ است که ميماند.

Monday, July 01, 2002

آخرِ
گفتم چه خبر؟ گفت انتظار و انتظار و انتظار، ديگه کف کردم، تلّي.
۲ سالِ دخترش رو نديده و هر روزِ تو اين ۲ سال با نگاه کردن به عکسِ دخترش دلش گرفته و خسته شده از دوري. هيچکس نميدونه بالاخره کِي نابسماني تموم ميشه و زندگيش سامان ميگيره. دلِ همهء ما براش تنگِ. ما هم منتظرشيم ولي کف نکرديم چون حداقل تکليفمون معلومِ. هيچوقت اون روزايِ انتظار رو يادم نميره. من ميدونم چه حالي داره چون خودم مزهء ۳ سال بلاتکليف بودن و سرگردون بودن رو چشيدم. اون روزا اون اونجا بود و با آوازهايي که ميخوند روزايِ پوچ و خسته کنندمون رو زودتر شب ميکرد. ولي ما رفقايِ نيمه راه بوديم، اون و صداش رو تنها گذاشتيم و رفتيم به اميدِ سامان يافتن. (حالا بگذريم که سامان که نيافتيم هيچ، همون يه ذره آرامشي هم که هنوز تو دلهامون مونده بود رو از دست داديم.) خلاصه که حالا که کسي نيست به صداش گوش بده ديگه انتظار امونش رو بريده. وقتي اومد پيشمون هنوز هيچي معلوم نبود. نميدونستيم ميريم يا ميمونيم. اونم هيچي نميدونست، فقط ميدونست که يه دختر داره که نفسشِ. يه دختر داره که به هر قيمتي ميخاد براش آينده اي بسازه هزاران بار بهتر از حال. وقتي ما رفتيم بازم تنها چيزي که ميدونست اين بود که ما داريم ميريم پيشِ دخترش و همهء محبتِ دنيا رو دستِ ما امانت سپرد که به محضِ اينکه دخترش رو ديديم همش رو سرش خالي کنيم.
حالا يک سال از اون روز که به اميدِ ديدارِ هرچه زودتر با هم خداحافظي کرديم ميگذره و هنوز اون روزي که به اميدش بوديم نرسيده. هيچکس هم نميدونه بالاخره کِي ميرسه.
به قولِ خودش:
هنگامه و شورِ ديگري ميبايد
فرياد و خروشِ پر سري ميبايد
تا غنچه به گل نشيند و بار دهد
بذرِ دگر، شخمِ دگري ميبايد..