Tuesday, December 26, 2006

کلاغوی عزیزم منو تو بازی شب یلدا راه داد!
منم کلی شاد شدم!

یکی از جذابترین سرگرمی برای من فرودگاه رفتنه. بعد میشینم ساعتها مردم که میان همدیگرو میبینن خوشحال میشن رو نگاه میکنم. اگه خیلی احساساتی بشن منم گریم میگیره!

از بی خبر موندن از آدما خیلی میترسم، زود فکر میکنم ممکنه تا من بی خبر بمونم آدما بمیرن

اگه خودم تو خطر باشم خیلی ترسو ام، هیچ کاری نمیتوم بکنم. فقط میلرزم. ولی اگه یکی دیگه تو خطر باشه برای رفع خطر خیلی راحت دیگه هر کاری از دستم بر میاد! چنان شجاع میشم که همه فکر میکنن یا کاراته کارم یا هفتیرکش.

وقتی دانشگاه رو شروع کردم رفتم دانشگاهی که آرزوم بود ولی خیلی دور بود از خونه. یه ماه موندم فقط گریه کردم و از پنکهء هم اتاقیم متنفر شدم. بعد یه روز زنگ زدم به مامانم گفتم وسایلم رو جمع کردم همین الان راه بیفت منو ببر از اینجا! مامانم فرداش رسید منو برداشت آورد خونه چند ماه بعدش یه دانشگاه دیگه که خیلی دوستش نداشتم رو شروع کردم


۳ نفر هستن که بدون اینکه حرف بزنن همهء افکار و احساساتشون رو تقریباً هر لحظه میدونم

Friday, May 19, 2006

-باید امشب برویم
-برویم

-میتونیم هم فردا بریم
-بریم

-حالا آلالهء من، گل لالهء من

-اینا همشون کجا میرن؟
ـچمیدونم.
-بپرسیم؟
-آره

ـمیرن مهمونی همه
ـبابا

ـکی اومده؟
ـهیچکی

-ببین من الان دانشجوام،‌ باید کون دنیا رو پاره کنم
-آره دیگه
ـخب چیکار کنم؟
- ببین باید بری اینوالو بشی
- بدیش میدونی چیه؟
ـ هان؟
ـ اینه که بعداً که بزرگ بشم بالاخره هر کسی یه چیزی داره از دوران دانشگاه و جوونیش تعریف کنه دیگه! من ندارم

- برو بیرون خب
- نه

- کتاب میخونی؟
- نه

- آدامس داری؟
- آره
ـ بده

ـ ببین، میگم شاید آدما منو دوست ندارن!
ـ نه
- عجیبه!

ـ آخه فعلاً هنوز هیچ گهیم نشدم که!
ـ خب بشو دیگه!

- چیکار کنم؟
- برو ساز بزن، بعد همه جا باش
- مثل خدا قشنگ؟
- مثلشو ول کن دیگه

- ببین یه کم با من حرف بزن
- چی بگم؟

-چیشو ول کن دیگه

- ببین من احساس میکم باید آدم خیلی گنده ای باشم!
- *بشم
- میشی
- میشی
- بشو
- *بشی
- *شه

ـ چه خبرا دیگه؟
ـ قبض تلفن بالاس

- اوووخ،‌ از این سو تفاهما که عمرأ بشه چیز دیگه ای ازشون فهمید
ـ اه، آره
- از اینا که همهء شواهدم کمک میکنن

- مثلاً مثل شاملو بشم
- آره، میدونم



- خب چیکار کنم؟
- یه دختر هس، شبیه اونم بشم یه کم

- بیا شب خونهء ما بمون
- باشا، شب خونهء کسی موندن عین پشه بند میمونه و باد خنک
- با نون و عشق؟

-آره،‌ با کارد و یخ

- اسفناج دوست داری تازگی؟
- آره،‌ با ماست و سطل
- میزنی؟
- تو رگ

- تورج
- میخندی؟ آره یادمه! بچهه که به دنیا نیومد

- به
- دنیا
- این را
- به
- ده
- به
- دنیا
- من را
- دنیا
- داده
- به
- این
- را
- ما

- راما؟
- آره،‌ بلدیا!

- پس چرا همه چی اینجوربه؟
- هیچی اینجوری نیست
- هیچی هیچ جوری نیست؟
- نه یه جوری هست
- نه دیگه! هیچ جوری نیست
- خب پس چی میگی که آخه؟
- خره داشتم خودمو لوس میکردم مثلاً

- ببین این بچه گوزا خیلی ماهن
- دوسشون داری؟
- اِ، اینو که من میپرسیدم!
- حال کردی؟

- همش میخوام شبا زود بخوابم
- بعد چی میشه؟
- نمیشه

ـ قبلنا پس چرا بیشتر حالیم بود؟
ـ کوچیک بودی

- یه گردنبند خوشگل دارم
- تو قوطی؟
- نه، تو جیب کیفم؟
- زندگی چطوره؟
- میگوزیم

ـ گوز گوز
چس چس
چس گوز ان

- نگاهی میکمی ما رو، مگه عاشق ندیدی تو، یا شاید دیدی و رسواترین عاشق ندیدی تو
یا ما مجنونیم و خونه خرابی عالمی داره یا عشقت میونده و دست از سر ما بر نمیداره خداییش فرقی هم انگار نداره یا اگه داره دل رسوای ما بند کرده و بازم گرفتاره
الهی دلخوشی باشه پناهت گلای رازقی تنپوش راهت الهی خوش خبر باشه قناری بخونه تا خروسخون چش به راهت
ـ بابا اون موقه ها همه چی آب و رنگ داشت
- آب دارین؟
- نه
ـ دستمال توالت دارین؟
- نه

- نانانانا نای نانا نای نای نانانای
ـ چای دارین؟
ـ گوش پاک کن داریم

ـ جوجو خوبی؟
- خواهش میکنه
-



- کی مرده؟
- چند نفر

- کی مرده؟
- چند نفر

- کی مرده و مرده؟
- کمترن

- جیک جیک بلدرچین
- یادته؟
- بابا داری؟
- آره، یه دونه
- چه باحال
- خب قربانت
- نه دیگه! بزرگ شدی
- قربونت برم

- کجا میری؟
- بخوابم


- آره، میدونم.

Wednesday, March 29, 2006

شب با تمام وسعتش
یکهو پیش من می آید و
ای داد و
ای فریاد
که باید خوابید!

Monday, March 27, 2006

ای دخترکان و پسرکان عاشقپیشه و ناز،
اصولاً با هم باشید،
نه به هم!

Monday, March 20, 2006

Tuesday, March 07, 2006

همه را که دوست ندارم!
تازه خيليها را دوست ندارم اين روزها!
يا حوصله ام سر ميرود با سرعت باد
يا ازگل ميشوم و از آدمها لج دارم
يا خوابم مي آيد و قهوه ميخواهم
بدون هيچکس خاصي اما!
قهوهء خالي
قهوهء تلخ اما نه

يا سردم است و فقط دو سه نفر را دوست دارم
شايد همهء آدمهايي که دوستم دارند بي خيال شده اند
و من ديگر آدمها را دوست ندارم!

شايد هم اصولاً مهم نباشد که همهء آدمها را عاشقانه دوست بدارم!
مثل يک وقتي که هوا سرد باشد و شومينه روشن کند مادرم
و من همان جلو زير پتو بمانم و از ذوق زندگي و آرام و بي سر و صدا بودنش و آدمهايش را دوست داشتن خوابم ببرد!

شب بخير.

Monday, February 27, 2006

قلبم کمي سنگين است
چشمم کمي درد ميکند
کمي کم شده ام

مادرم کم ميخورد
اما فکر ميکنم هميشه ميخورد

نقش خواهر شوهر بودن برايم جا نيفتاده
نقش خواهر بودن را انگار خوب بازي نميکنم

من هم وارد جريان شده ام
نقش دختر جوان ۲۰ سالهء يک سر و هزار سودا را بازي ميکنم

موضوع زندگي اين روزها آبيست و قربونت برم
با اينکه عزيزترينها گمند

نوچه نيست که تصميمات مهم بگيرم بعد يک دقيقه حرف زدن
پرستو عزيزم زياد پنهان است

هيچ چيز زياد در ذهنم نمي ماند

گاهي آرايش ميکنم
يک دانه هم کفش خريده ام که پاشنه اش دراز است

باران که هست همه چيز جدي ميشود و حسش مي ماند و من بچه ميشوم

باران که نيست زود همه چيز ميگذرد و هيچ حس و حالي از هيچ چيز نمي ماند
فقط انگار يادم مي آيد که ميخنديدم
اما بزرگانه

نوچه نيست تا شاعر بشوم

حتي از نازترين احساسات هم حس خاصي نمي ماند
باران که نيست

نوچه کوچه اش را عوض کرده
اما در کوچهء ما نيست تا باران باشد و همه چيز جدي شود و من با حوصله باشم

عطر دارم
گويا مارکش معروف است

رنگ گلبهي را شناخته ام
و رنگ هستهء زمين
و رنگ چمن
و رنگ آسمان
همهء اينها را روي سنگ کوچکي با اين رنگهاي توي قوطي
خودم رنگ کردم

چون نقاشي بلد نيستم
ولي گفتم سنگ من فلسفيست
ولي فقط اينها را کشيده ام چون نقاشي بلد نيستم

هر وقت کاغذ ميبينم و رنگ يا از اين صورت خوشحالهاي با دو چشم و نقطه دماغ ميکشم
يا رنگ زمين و هوا و کوه و خورشيد

يک بار هم دستم را کشيدم

درس چيز خوبيست
ميخوانمش

دندان لازم است
مسواک ميزنمش

شب بخير

Friday, January 13, 2006

اينقدر دلم ميخواهد چيزهاي زيادي بنويسم!

Wednesday, January 04, 2006

من از مرگ ميترسم
مادرم ميگويد «شيريني تعطيلات به تمام شدنش است»
من ياد زندگي مي افتم

من از تنها ماندن ميترسم
با من دوست شويد
مرا دوست داشته باشيد

من از عادت ميترسم

مادرم ميگويد «اينها آمادهء همه چيز هستند، آماده اند هر لحظه همه چيز را از دست بدهند و همه چيز را بدست بياورند.‌»
من اما نه
نميخواهم چيزي را از دست بدهم
يا حتي آمادهء از دست دادن باشم

مادرم ميگويد «نميخواهييم امنيتمان از دست بدهيم. اما وقتي بفهميم که امنيتي وجود ندارد ترسي نداريم و بعد ميفهميم که اين لحظه است که امنيت است.»

گريه کنم؟