Sunday, August 31, 2003

يه عالمه راه مونده که کلي خوشگله و اصلاً هم وحشتناک نيست. تو بيفت تو جاده،‌ منم ميام.

بخون ببين خوب ميشي؟؟

ما ز بالاييم و بالا ميرويم
ما ز درياييم و دريا ميرويم
ما از آنجا و از اينجا نيستيم
ما ز بي جاييم و بي جا ميرويم
لا اٍله اندر پيِ الا الله است
همچو لا ما هم با الّا ميرويم
کشتي نوحيم در طوفان روح
لاجرم بي دست و بي پا ميرويم
همچو موج از خود بر آورديم سر
باز هم در خود تماشا ميرويم
راه حق تنگ است چون سمِ الخياط
ما مثال رشته يکتا ميرويم
هين! ز همراهان و ياران ياد کن
پس بدان که هر دمي ما ميرويم
اي سخن! خاموش کن، با ما بيا
بين که ما از رشک بي ما ميرويم
اي کُهِ هستيِ ما! ره را مبند
ما به کوهِ قاف و عنقا ميرويم

مولانا


Friday, August 29, 2003

تا حالا باور نميکردم که آدما بتونن از عصبانيت چيزي رو بشکنن يا عينکشون رو از رو چشمشون بردارن و پرتش کنن رو زمين، يا اگه تو خيابون پشت ماشين نشستن، ماشينو بکوبونن تو ديوار يا صدايِ عصبانيت از ماشين در بيارن‌، يا اگه پشت کامپيوتر نشستن بزنن کامپيوترو خرد کنن، يا جيغايِ وحشتناکي بزنن که اونايي که دارن ميشنونشون تا يه هفته سردرد بگيرن، يا به خدا فحش بدن و از ته دل آرزويِ مرگ کنن.
فکر ميکردم اين چيزا هيچ جا به غير از تو فيلمايِ اعصاب خراش هرگز اتفاق نمي افته. ولي امروز فهميدم که تو اين مملکتي که همهء آدما بازيگر زندگيهايِ نمونهء فيمايِ هالي وود بودن رو اولين و اساسيترين وظيفهء خودشون ميدونن اين نوع ابزار عصبانيت مثلِ بستني چوبي خوردنِ بچه هايِ کلاس اول دبستان ارامنهء رستم رواج داره.

Wednesday, August 27, 2003

ديگه تا دفعهِ بعد که مريخ بياد زنده نميمونم. حيف.
تو حياط هي راه ميرفت، سرش رو به بالا بود. گفتم دنبالِ ستارتي؟؟
گفت نه بابا،‌ دلت خوشه ها!
گفتم پس چي ميخواي از آمسون؟
گفت دنبالِ مارس ميگردم.

آسمون قرمز بود.
مريخ در همان نزديکي پنهان بود.

Monday, August 25, 2003

- يه تار مو بهت کادو ميدم بذاري لايِ دفتر خاطراتت.
- مو؟؟
- آره، يه دونه. خيلي خوشگله، از رو صندليِ اتوبوس پيداش کردم.

Wednesday, August 20, 2003

پروردگارا!
ميگم بيا آقايي کن و فردا صبح تو جام پاشو. دو زنگِ اولو سر کلاس بشيني من رسيدم.
تا بعد.

Monday, August 18, 2003

باشه ديگه! باز منو دارين ميفرستين مدرسه ديگه! باشه.
يعني بي رو دروايستي من فردا پاشم برم مدرسه ديگه؟؟ باشه ديگه، باشه. يادتون باشه ها!
يعني منظورتون خيلي رک و راست اينه که من ساعتِ ۶:۳۰ صبح از خواب پاشم ديگه؟؟ باشه، به هم ميرسيم!
آهان، لابد الان ميگين شبام زود بخوابم ديگه! ميدونستم،‌ ميدونستم آخرش کارتون به اينجا ميکشه. خيلي خوب، بالاخره ما هم خدايي داريم ديگه، نداريم؟؟ خب نداريم.
باشه ديگه.
شب بخير )):
خب حد اقل يکي بياد با من مدرسه.
باشه بابا، شب خوش.
برم ديگه؟؟ مدرسه رو ميگي ديگه؟؟
باشه، فهميدم.
آره، آره، خيالت جمع، برا زنگ تفريح خواراکي ميبرم. باشه،‌ با دوستام تقسيمشون ميکنم.
آره باشه،‌

از اولِ امروز چو آشفته و مستيم
آشفته بگوييم که آشفته شدستيم
آن ساقيِ بدمست که امروز در آمد
صد عذر بگفتيم وز آن مست نرستيم.


Saturday, August 16, 2003

سکوت کنيد، تکان نخوريد، نفسهايِ بي صدا بکشيد و با يک سنجاب دوست شويد!
من خودم امتحان کردم. هي منو نگاه کرد،‌ منم عاشقش شدم. بيسکوييتامم دادم بهش.

Thursday, August 14, 2003

کوچک بودم يه بار تو اصفهان، زير پل، تو يه قهوه خونه، راديو گفت « اذان مغرب به افقِ اصفهان» و من ساعتها خنديدم به اينکه اذان رو به افقِ اصفهان هم ميگن.


Monday, August 11, 2003

بچهء هرجا که هستي باش،
آسمان مال من است.

Thursday, August 07, 2003

قطره های باران، هسته هايِ گيلاس، دانه هايِ گل آفتابگردان، جوجه هايِ کفتر، توله هايِ يک سگ، دخترانِ حوا، همه از يک جنسند.

Wednesday, August 06, 2003

بياييد همه با هم امشب توت فرنگي و شاه توت با خامه بخوريم!

Saturday, August 02, 2003

در خيابانی که سوسکها همه خندان بودند و خرسها از تپه ها بالا ميرفتند و آنجا زير نور آفتاب ميخوابيدند و در خيابانی که نسيم درش پيدا بود و آسمان پيداتر، و آنجا که حتی مورچه ها هم له نميشدند و دانه هايشان تمام نميشد و عقابها همه رقصان بودند و آوازه خوان و خوش قلب و آنجا که کلاغ داشت و کلاغها مهربانی را از بالهايِ سياهشان رويِ سوسکها و مورچه ها و خرسها میپاشيدند، يک روز يک کاميون که پر بود از آهنهايی که تاجر چند سال پيش قرارداشان را بسته بود و فرشهايِ لوله شده بوق زد و با سرعت گذشت.
من نميدانم مورچه ها کجا رفتند و خرسها چه به سرشان آمد و سوسکها چند سال اشک ریختند که صورتشان زشت شد و چشمهایشان پنهان، اما میدانم که کلاغو ترسید و مهربانی رویِ بالهایش ماسید و کلاغ مرموز شد. اما دوست داشتنی .