Tuesday, March 29, 2005

بعداً فهميديم که تخم مرغهاي سر سفرهء هفت سينمان
سه تايشان عسلي بودند و يکيشان خام
از اونا که تا ميشکنيش ليز ميخوره

آن يکي را گذاشته بودم با کمي چشم و ابرو سر سفره
که دل هر کس که خواست بشکند، نشکند

سه تاي ديگر
بعداً فهميديم که عسلي بودند

ديدي هر وقت ميخواهي صبحانه بخوري تخم مرغهاي دنيا همه سفت ميشوند؟

بعداً فهميديم آن سه تا عسلي بودند
اصلاً از همان روز ازل که سال خواست تحويل شود
تمام اين روزها سر سفره عسلي بودند

بعداً فهميديم.

Tuesday, March 22, 2005

شايد چند نفري هم صبح تا عصر دور و بر يو سي ال اي ميپلکند به اميد اين که تو را ببينند در حال تحصيل رشتهء بيولوژي

شايد هم برکلي را طواف ميکنند که مرا ببينند در حال گريه
شايد هم رفتند در Silicon Valley ساکن شدند و عينک خريدند تا بعد يادشان بدهي لطيفترين حرکت زنانه را

ميداني چندين نفر نميدانند جوي آب چيست؟

وقتي انتظار داري چيزي جالب باشد که جالب نميشود
چيزهاي جالب هم بايد از زير بته بيرون بيايند بي خبر

ميداني من را اگر تنها در خيابانهاي اصفهان ول کنند گم نميشوم؟

جالب است اين عيد که هر سال هم ميايد از زير بته بي خبر!

زير بته ميداني کجاست که؟

Saturday, March 19, 2005

دوست من ۸ سال قبل هشت کتاب ميخواند
من که بچه بودم و فقط تا ۸ بلد بودم بشمرم
دوست من ۲۸ ساله شايد باشد الان
يا دخترش ۸ ساله

دوست من هنوز هشت کتاب ميخواند و
من ۸ تا کتاب نخوانده دور و برم چيده ام

دوست من جالب است
مثل ipod و کرم کامپيوتر

Thursday, March 17, 2005

دوست من کيسهء صفرا دارد

Wednesday, March 16, 2005

کمي خانه
کمي غل غل
کمي صداي سه بچه
کمي چاي
کمي قند
کمي آخر يک رمان
کمي امضاي يک دوست
کمي تبريک و يک کارت
کمي عيد و کمي صداي يک انسان
کمي حرف و کمي چرت و کمي فيلم
کمي بي حس و حالي و کمي خستگي و آش

کمي رنگ

ساکت لطفاً!

کمي خواب زيادي!

Saturday, March 12, 2005

لحظاتي هستند
آنقدر دلتنگناک
آنقدر پر
آنقدر نزديک

که دلم ميخواهد صورتشان را با سيلي سرخ کنم
يا همانجا در آغوششان بمانم
و بمانم
و بمانم

مثل ديدن رئيس مغازهء نزديک به خانه
در مغازه اي دور از خانه

دختر خر کوچکم بعدها خواهد خنديد و زيرکانه باورش اين خواهد بود که
آقاهه همان خداست يا همان دوست نامرئي خودش که همه جا هست
در همهء مغازه ها لااقل

آنوقت مجبور ميشوم باز به ياد خودم بياورم که چقدر عاشق Salinger هستم

کمي وقت ميخواهم
و کمي تندي

کمي کتاب
کمي برف
کمي چاي
و کمي عشق

Thursday, March 10, 2005

بياييد امشب همه با هم
از دست خودمان فرار کنيم

Wednesday, March 09, 2005

ديده ايد
اين خرهاي دوست داشتني دو پا را
که چطور در مسابقات پرش از مانع
اول ميشوند؟

همانها را ميگويم!

ميخواهم يک دانه بخرم
که بکارمش و چيز جالبي از زمين بيرون بيايد

به جالبي همين خرها شايد!

Tuesday, March 08, 2005

گويا آفتابي و باراني
فرقشان
فقط آفتاب و باران است!

Monday, March 07, 2005

همين نزديکي
پيرمردي CDman دارد

مدرسه اي هم هست کمي نزديکتر
که تيم فوتبالش بعداز ظهرهاي داغ فوتبال بازي ميکنند و بعداز ظهرهاي سرد هم فوتبال

و من هم روزي پيرزني خواهم بود بي دندان

فهميدي حالا وقتي ميگويم همه چيز دارد همانقدر که من فکر ميکنم جالب ميشود بيخود نميگويم!

فقط مانده کرم کامپيوتر که عينک ريبون بزند، دست در جيبش کند و سوت زنان از اينطرف صفحه به سمت شمال شرقي قدم بزند،
و تو که به همان دوست کت و شلوار پوشت سلام کني و چند دقيقه اي محکم بغلش کني
تا تازه بفهمي
معجزه را.

Saturday, March 05, 2005

اصلاً من مردهء همينم که به شش نفر قولي بدهم
و بعد هر روز هي به قولم عمل کنم!

Friday, March 04, 2005

تقصير من نبود
ماه کم آورده!

Thursday, March 03, 2005

از کنار اين سدهاي کم آب که رد ميشوم
لطفاً هولم ندهيد!

Wednesday, March 02, 2005

پس چرا اين پليسها به من مشکوک نميشوند
وقتي تنها عابر پيادهء پارکها منم؟

Tuesday, March 01, 2005

تازگيها
فکر خبيثان را ميخوانم

وقتي ماشينها وسط خيابان ترمز ميکنند که من رد شوم
رد نميشوم
تا نقشهء پليدشان عملي نشود

خوب ميدانم اين راننده ها همه منتظرند من به وسط خيابان برسم
که گاز بدهند و حرصشان خالي شود.

بس که هوا سرد است بعضي شبها!