Monday, December 30, 2002

رفتم تو مغازهء کتاب فروشي و شروع کردم به نگاه کردنِ کتابها و ورق زدنِ صفحه هاشون.
همينجوري که جلدِ کتابها رو نگاه ميکردم چشمم به يه کتابي خورد که روش نوشته بود « مجموعهء اشعارِ ليلا فرجامي.» يه عالمه خوشحال شدم. به آقاهه گفتم اين ليلا فرجامي همون ليلا فرجاميِ که اينجا زندگي ميکنه؟؟ گفت آره. خواستم بپرسم همون که وبلاگِ ليلايِ ليلي مينوسه، ولي بعد ديدم قيافهء آقاهه به وبلاگ خونها نمياد. بعد خودم از شعرها نتيجه گرفتم که بله، خودشِ. باز يه عالمه خوشحالتر شدم و دويدم از مامان جون پول گرفتم که کتاب بخرم.
شب نشستم يه فيلم ببينم ديدم قبلش چند تا فيلمِ ديگه رو تبليغ کرد. آخرِ يکي از اين تبليغ ها گفت «رخساره، فيلمي از امير قويدل.»خواستم برم آقاهه رو پيدا کنم بپرسم همون امير قويدل که سپري ميشه روزگارش وبلاگ مينويسه، بعد ديدم آقاهه تو تلويزيون بود و پيدا کردنش مشگل. ولي يه عالمه خوشحال شدم دوباره.
مرسي که اينقدر معروفين که من ديروز ۳ بار يه عالمه خوشحال شدم!

Wednesday, December 25, 2002

پنجره ها و يادِ من
سلام سلام پنجره ها!
خوبين شما و بچه ها؟
چند سال ديگه باز ميشين؟ شاد ميشين؟
چند وقت ديگه رنگِ آسمونِ پر از راز ميشين؟
ميخواين خودم با مدادِ رنگيهام و مداد شعمي هام رو چارچوبايِ چوبيتون نقاشيهايِ رنگي رنگي بکشم؟
ميخواين شما رو رويِ ديواره هايِ خونهء سنگي بکشم؟
يه دونه کاغذ ميارم سفيد باشه.
يه دونه مداد ميارم رنگي باشه.
وقتي نقاشي کشيدم از صورتت، بعد ميرم و صورتت رو ديوارِ خونه هايِ بي پنجره و بي هوا رنگ ميکنم.
بعد خونه ها زنده ميشن، ديواراشون رنگي ميشن.
نفسها تويِ خونه ها تازه ميشن. لبخندهايي که يخ زدن آب ميشن و تو نگاهها و رو لبها جاري ميشن.
تويِ صدايِ آدما اون آهنگِ گرم و نرم که گم شده بود تو گريه ها، پيدا ميشه و دوباره نويدِ بودن مياره. گرمايِ آفتاب و بهارِ سالِ خوندن مياره.
اون حرفِ بارونيي که تويِ دلها خشک شده بود باز تر ميشه و آدمها آخرِ هر جمله به همديگه ميگن «دوسِت دارم».
پنجره ها! يادم بندازين ستاره ها بيدارن.
پنجره ها! يادم بندازين بهتون بگم که دوسِتون دارم.


Friday, December 20, 2002

بيگاه شد، بيگاه شد،
خورشيد اندر چاه شد
.

Tuesday, December 17, 2002

فردا ساعتِ ۳ بعدظهر روبرويِ ساختمانِ فدرالِ لس آنجلس به رفتارِ غيرِ اخلاقيِ مأمورينِ ادارهِ مهاجرت با مهاجريني که به صورتِ کاملاً قانوني در آمريکا زندگي ميکردند، اعتراض ميشه و راهپيمايي صورت ميگيره .
شب خوش!
آهان! در ضمن به پاهايِ بعضي از اين مهاجريني که بازداشت کردن زنجير زدن! عينِ کاري که با يه آدمِ جانيِ رواني ميکنن!

همراه شو عزيز،
تنها نمان به درد،
کين دردِ مشترک،
هرگز جدا جدا،
درمان نميشود.
دشوارِ زندگي،
هرگز برايِ ما،
آسان نميشود.


Sunday, December 15, 2002

زمان
آمده ام از انبارِ کاغذها و با خود آوردم قلمها.
چه خواهم من دگر؟ قلمي من را بس.
من چميدانم چرا دور شده ام از نوايِ سازها.
من نميدانم چرا نميفهمم سخنِ عقابها و بازها.
و من نميدانم زمين با من چه ميگويد.
و گم شده ام در اتاقي کوچک.
و شايد در خودي کوچکتر.
اگر ميدانستم چرا وقت مرا ميبلعد شايد به او ميگفتم که باز ايستد.
زمان مرا ميبلعد اما آن زماني که من باشم و شيرينيِ گفته هايت و صدايت و درونت مرا تف ميکند و هرچند بار که به او نزديک ميشوم مرا پس ميزند.
دلِ من تنگ است و زمان مرا در پسِ ثانيه ها در خود ميفشارد.
من زمان شده ام. ولي ميدانم دلم تنگ است و وقت نميفهمد.
و روزها در خواب، و شبها در خواب، و باز هم در خواب.
من اگر ميفهميدم در دلِ اين شبها چيست که مرا بيدار نگاه ميدارد شايد به او ميگفتم از پسِ دريچه اي رو به فرداها به راههايِ دورِ دور بسپارد مرا.
و اگر ميدانستم چيست که صورتم را با هوايِ بستهِ اينجا مي آميزد به او ميگفتم رها کند خود را، من را و صورتم را تا شايد بتوانم تکه هايِ صورتم را جدا کنم از هوا و باز به يکديگر وصلشان کنم تا صورتي ديگر آغاز شود.
زمان! مرا رها کن.
خودت هر جا که ميروي بدونِ من برو.
من خسته ام از دويدن پشتِ سرت.
من خسته ام از خيره شدن در لحظه هايت و از خواهشِ سپري شدنت.
ميروي و هرگز آنجا که ميخواهمت باز نمي ايستي.
زمان! يا رهايم کن و تنها برو، يا با من بيا و گاه مرا مهلتِ به زبان آوردنِ شعله هايِ درونم ده.
يا رهايم کن و با خود باش، يا با من باش و با تک نفسم و مرا مجالِ آب کردنِ قندهايِ در دل ده.
باز ايست، فقط آنقدر که بتوانم بگويم: « من دوست ميدارمتان.» و تو را حتي نميگويم اندازه اش که هرگز نتوانم يافت اندازه اي.
و فقط ميگويم که تو را فرا تر از مرزهايِ بيداري دوست ميدارم، و فرا تر از درهايِ خواب.



Thursday, December 12, 2002

چندين خانوادهِ مهاجر به ادارهِ پليس رفتن که وضعيتِ خودشون رو اعلام کنن ولي از طرفِ پليس دستگير شدند و ديپورت شدند. رسماً و از طريقِ قانون سرِ مردم شيره ماليده ميشه!
چند خانوادهء مهاجر تو اين هفته به قصدِ معرفي کردنِ خودشون به ادارهِ پبيس رفتند.
طبقِ قانونِ جديدِ ادارهِ مهاجرتِ آمريکا، مهاجريني که تا به حال گرين کارد خودشون رو دريافت نکردن تا اين هفته وقت داشتن که خودشون رو به نزديکترين ادارهء پليس معرفي کنند. اين قانونِ فقطِ شاملِ مهاجرينِ غير قانوني نميشه و اعلام کردند که تماميِ مهاجريني که دارايِ گرين کارد نيستند بايد اقدام کنند و فقط يک هفته مهلت دارند.
ديروز و روزهايِ ديگر در اين هفته چندين خانواده به محضِ‌ اينکه واردِ ادارهء پليس شدند دستگير شدند و همون روز ديپورت شدند.
يکي از همکلاسيهايِ من که پدرش وکيلِ مهاجرتِ ميگفت چندين نفر از موکلينِ پدرش رو تو اين هفته به همين بهانه به ادارهء پليس کشيدن و بعد هم فرستادنشون مملکتِ خودشون. نکتهء جالب اينجاست که همهء اين اقدامات بدونِ هيچ سر و صدايِ انجام شده و حتي يک بار هم در اخبار يا رسانه ها اشاره اي به اين موضوع نشده. هيچ کس به جز وکلا و خانواده و دوستانِ کساني که ديپورت شدن از اين ماجرا خبر نداره. همکلاسيم سرِ کلاس تعريف ميکرد که يکي از موکلينِ پدرش پيرمردي بوده که سرطان داشته و فقط ۲ ماه زنده ميمونده. اين پيرِ‌ مرد رو تو ادارهِ پليس دستگير کردن و بالافاصله فرستادن قرنطينه و بعد هم از جايي که ۲۰ سال توش زندگي کرده بيرونش کردن!
حمايت از حقوقِ بشر اينجوري اجرا ميشه.
و آمريکا هنوز دم از رعايتِ حقوقِ بشر ميزند!
خوب شد ما هم نمرديم و فهميديم حقِ دور و بريهامون رو چه جوري رعايت کنيم.
از فردا ميرم روزي ۲ تا ميزنم تو سرِ اطرافيانم بعد هم هروقت بيکار شدم ميشينم ميگيم واي ملت! شما نميدونين من چقدر به آدمها و حقوقشون احترام ميذارم که. نميدونين من چقدر مهربون و بخشندم !

Saturday, December 07, 2002

هيچوقت تو اتوبان روبرو رو نگاه نکن، او طرفِ خيابون هم نگاه نکنين. اولين بار که نگاه کنين يه ماشينِ کوچولوِ قديمي ميبينين که با يه ماشينِ بزرگِ جديد تصادف کرده.
ميدونستي اينجا اگه يه ذره کم پول داشته باشي جونت هم تأمين نيست؟؟ ميدونستي اگه ماشينت قديمي باشه صد در صد تو تصادفِ با ماشين گنده ها ميميري؟؟ ميدوني اونوقت خيلي از آدمها دم از برابري و تأمين بودن تو آمريکا ميزنن؟ ميدوني خودشون فکر ميکنن اينجا ديگه آخرِ عدالتِ؟ ميدوني با ابلهيتِ تمام ميگن تو آمريکا فرقِ طبقاتي وجود نداره؟؟ آره تنها فرقِ کوچولوش تو موندن و مردنِ! همين.
ماشين کوچکِ سوخته بود و ماشين بزرگِ رنگش از قبلِ از تصادف هم شفافتر. سر نشينانِ ماشين کوچکِ حتما تو بيمارستان يا سردخونه بودن و سرنشينِ ماشين بزرگِ داشت با پليس گپ ميزد. خدايش را شکر که چيزيش نشد! ولي خدايش کو که ببيند جانِ بقيه آتش گرفت در ماشينِ کوچکشان؟
و کاپيتاليزم ميدرخشد و در آخر درخششش شايد حدقهء چشممان را هر در آرد.

Friday, December 06, 2002


تو خيابونا هيچوقت زمين رو نگاه نکنيد. اولين بار که نگاه کنين يه گربهِ بزرگ ميبينين که پر از خونِ. يه گربهِ بزرگ ميبينين که زيرِ بي تفاوتيها له شده. يه گربه اي ميبينين که ناخواسته مجبود بوده عمرِ کوتاهش رو تو خيابونها بگذرونه و نه تو اونجايي که به خودش تعلق داره.
گربه امروز له بود، خوني بود.
گربه زيرِ چرخ و سرعت زمانه له شد.
به نظر مي آمد سالهاست گربه آنجا مردست.
به نظر مي آمد چشمها کور شده اند و گربه را کس نميبيند.
به نظر مي آيد همه خود را کور کردند تا نفهمن گربه اي له شده خراشيست بر دل.
به نظر مي آيد بي حس شده ايم. درد خراشها را نميفهميم و بي دريغ خراشي بر زندگيِ گربه ها مي اندازيم.
گربه رو ديدم، ولي ساکت نشستم چون اگر مادرم هم ميديد، ما نيز هر دو زيرِ چرخهايِ ماشيني له ميشديم.

Wednesday, December 04, 2002

ترسيد ترسيد و کمي هم لرزيد.
از چه ميترسي؟ چرا ميلرزي؟
موهايت همه کوتاهند، حرف بزن.
و آنجا ايستاده اي و ميترسي.
ميخندند؟ از خوشحاليست، نه، ريشخند نميزنند.
نميداني چه ميگويي؟
از زبانيست کوتاه، نه،‌نه، تو ميداني چه ميگويي.
من اينجايم، دگر نترس.

Sunday, December 01, 2002

کاش
اي کاش ميتوانستم مربعها را همه مستطيلي سازم.
اي کاش ميتوانستم دايره ها را همه مثلثي سازم.
اي کاش سنجابها همه مورچه اي بودند.
کاش سنجاقها همه گيره اي بودند.
اي کاش اينجا آنجا بود.
کاش آنجا جايِ ديگر ميبود.
کاش امسال تمامِ فصلها تابستان ميبود.
اي کاش تمامِ قلبها قلبِ من ميبود.
اي کاش صورتها همه بر رويِ سرها ميبودند.
کاش فردا چندين سال پيش مي آمد.
اي کاش ديروز سالها بعد ميگذشت.
اي کاش هنوز باورمان اين بود که خورشيد به دورِ زمين ميچرخد. کاش ميچرخيد.
اي کاش زمين شبيه به يک فواره اي ميبود که هميشه آب از آن بر رويِ سرها ميريخت.
کاش سرها همه زيرِ چشمها ميبودند.
کاش کتابها همهء برگهايشان زرشکي ميبود.
کاش شير طعمِ دوغ را ميداشت.
اي کاش ميتوانستم با گوجه شير موز درست کنم.
پرسيدي چرا؟؟ مگر دليلي لازم است؟؟؟ من نميدانم چرا. اي کاش زندگي مرگ بود و مرگ زندگي. باز ميگويي چرا؟ من نميدانم، من فقط از کاشها ميگويم بي آنکه بدانم چيستند و چرايند. تو اگر ميداني به من بگو چيستند. من فقط ميدانم که هرگز نيستند.

Saturday, November 30, 2002

يکي نيست.
يکي وقتي نيست دو تا هم نيست.
تو نيستي.
تو که نيستي من هم نيستم.
يکي گر آيد دو تا هم مي آيد.
تو باش تا من باشم.

Friday, November 29, 2002

کجايي که خبر از آنجا دور است؟
کجايي که دگر چشمِ دلت کور است؟
من اينجايم، خبر دور است ولي من با خبر آشتي کرده ام.
دلم کور است، ولي چشمي دگر در صورتم نقاشي کرده ام.
تو هم نقاشي بکش و با نقاشها آشتي کن.
دوستت ميداريم من و چشم و همه نقاشها و آن نقاشييهايِ در ذهن و همه آنها که بر رويِ کاغذهايِ سفيد رنگ و سياه رنگ و دگر رنگها کشيدم با مداد رنگي.
امشب
به مهماني برويد گر دلتان ميخواهد.
گاه خوش خواهد گذشت.
بر گيتارمضرابي زنند شايد، شايد هم بر قابلمه اي.
شايد هم چندين نفر برقصند و باقي کف زنند يا هلهله اي.
همسا يه تان در ميزند، ماشينش گم شده است.
رنگ پوست او سياه است و تو ميگويي «همسايه! مشکوکي.»
مشکوک بودن به رنگِ پوست است آيا؟
کدامين رنگها مشکوکند؟
من در کتابي خواندم رنگها اشعهء نورند.
کدامين نورها مشکوکند؟
سياهي هم نور است و سفيدي هم.
و در اينجا نور هم تاريک است و روشنايي هم.
و باز هم بيا ره توشه برداريم، قدم در راهِ بي فرجاه بگذاريم.
کجا؟ هر جا که پيش آيد.
کجا؟ هر جا که اينجا نيست.

Monday, November 25, 2002

اي کاش ذهنمان را کيسه ميکشيديم با سفيد آب.

Thursday, November 21, 2002

مو خوره ها
بگيريدشان!
موخوره ها را ميگويم.
نوکِ موها را ميخورند بي استدلال و منطق حتي.
دستگيرشان کنيد!
اين روزها همه يکديگر را دستگير ميکنند. ما چرا موخوره هايِ سرِ خود را دستگير نکنيم؟
به زندان بيندازيدشان.
اين روزها همه کس را به زندان ميتوان انداخت. موخوره را چرا نه؟
آنها را به جرم وجود داشتن دستگير ميکنيم.
ما هم دستگيرِ وجود خود هستيم.
حکمِ اعدامشان را صادر کنيد!
شايد فردا پشيمان شدم، ولي به هر حال امشب اعدامشان کنيد.
مگر من رهبرِ سرِ خويش نيستم؟؟
نه، نيستم، سرم را برايم پر ميکنند و خالي. بايد سر را شناخت، و موها را و موخوره ها را.
شبانه موها را آشفته کنيد و به سراغشان برويد.
شبانه خونِ تک تکشان را بريزيد.
اين روزها همه خونِ يگديکر را ميريزند.
برويد و خانهءشان را اشغال کنيد.
اين روزها همه خانه هايِ يکديگر را اشغال ميکنند و حمايت ميشوند. من نيز از شما حمايت خواهم کرد. آري، آنها را به جرمِ بودن دستگير کنيد، خانه هايشان را صاحب شويد.
به آنان نشان دهيد ذلتِ زمانه را.
چه فکر ميکنند؟؟ فکر کردند همانجا در موها ميمانند و زندگي ميکنند؟؟ مگر نميدانند زندگي کردن جرم است؟؟ مردگي بايد کرد.پرسيديد چرا؟؟ دليلش را نميدانيد؟؟ من هم نميدانم اما شما بميريد زيرا من چنين گفتم. مگر من حقِ گرفتنِ حقوقِ شما را ندارم؟ عجيب است!
به من ميگوييد نميتوانم دستورِ مرگتان را دهم؟ عجيب است!
من هر روز دستور ميدهم و هر روز مو خوره ها ميميرند.
چطور فکر کرديد نميتوانم شما را زيرِ قدمهايم له کنم؟ عجيب است! آري، بميريد.
راستي سوالي دارم پيش از آنکه به سراغشان رويد.
موخوره چيست؟
به اينجا برويد و شب و روزتان را در همين اطراف سپري کنيد.

Tuesday, November 19, 2002

خورشيد
خسته چرا ميگذري از اينجا؟
و مگر آشوبِ روزهایِ دگر را در دل گنجاندي؟
و دگر بار از خود پرسيدي خورشيدت در آسمان گرمايش تا کجا در اينجا؟
من اگر پرسيدم، او به من پاسخ داد.
خورشيدم در آسمان نه، دور از ديده و چشمهايِ درختانِ سياه رنگ هم نه.
خورشيدم در نزديکيِ من نه، در اعماقِ زمين هم نه.
خورشيدم در همان آينهء اصليتِ روح و دلم، در شمالِ يگانه کاشانه ام، ميدرخشد در دلم.
خورشيدم گرم است، سوزان است،
و اگر در جلدِ خود راهم دهد، زندگي خورشيد است، سوزان است، و مرگ فقط مهمان است.
چاي برايش ميريزيم، مينوشد.
و سپس با خورشيد وصلتي کرد و مرا در يک لحظهء طولاني دوست داشتن آموخت.

Thursday, November 14, 2002

شب و حرفِ صدتا يه غاز
شب است و حرف ميزنند و حرف ميزنند و حرف.
نميفهمند زندگي چيست.
نميفهمند ميتوان لذت برد در سکوت.
چرا زندگي را نميجوييم؟
چرا در مردابها به دنبالِ خزه اي ميگرديم؟
چرا در جريانِ آب آبشارها روان نيست روحمان؟
بيزاريم از همه بي آنکه بدانيم که ما در همه ايم.
ميگرييم گر همه ميخندند بي آنکه بدانيم که خندهء شان در گريهء‌ ما پنهان است.
حرف ميزنيم و حرف بي آنکه ارزشي برايِ کلماتمان قائل باشيم.
ميگوييم بيزارم بي آنکه بدانيم نفرت چيست،
ميگوييم دوست دارم بي آنکه بدانيم دوست داشتن احساسيت و نه يک جمله.
احساس را بشناسيم و چشمها را.
کلمات را به آب بيندازيم و يا نه، ارزششان را بدانيم.




Tuesday, November 12, 2002

تف
در سطلِ آشغال به دنبالِ تکه کاغذي ميگردي که ناگهان انگشتانت خنک ميشوند، چنان که گويي آب بر آنان پاشيده اند. و پس از دقايقي به يادِ حرفِ‌ مادرت مي افتي که ميگفت: «هميشه در يک تکه دستمال کاغذي تف کن و سپس آن را در سطلِ آشغال بينداز، هرگز مستقيماً در سطل تف نکن.» و آنوقت است که ميفمي حکمتي بودست در گفتهء‌ مادر.

Monday, November 11, 2002

علي کوچيکه بزرگ شده
«علي کوچيکه
علي بونه گير
نصفه شب از خواب پريد
چشماشو هي ماليد با دس
سه چار تا خميازه کشيد
پاشد نشس.»


«علي کجاس؟
تو باغچه
چي ميچينه؟
آلوچه.
آلوچهء باغِ بالا
جرئت داري؟ بسم الله.»

بخواب، بخواب،‌ اين شعر هم خودش خواب بوده، جدي نگير، اون ماهيِ حباب بوده. بگير بخواب، تازه گيها خواب ماهي ديدن ديگه ممنوع شده، نگو شبها خواب ميبيني، بگو تا صبح هيچي تو خواب نميبيني.

Friday, November 08, 2002

و باز هم قطره ها، آنوقت که ميبارند
و قطره هايِ باران قانونِ نباريدن و در دلِ آسمان پنهان ماندن را شکستند و زمين اينجا و دلِ ما را لايقِ تر بودن دانستند و شب و روز باريدند.
دوستتان دارم، دوستشان داريم.
بباريد و همچنين مرزها را زير پا بگذاريد و قانون شکني کنيد که قانونتان در باريدن است و در بي پروا بودن.
بباريد که قانونتان در رها کردنِ قطره هاست.
بباريد تا شايد من هم از شما ياد گرفتم اصلِ آزاده بودن و بي پروا باريدن را.
بباريد که فارغيد از نگرانيها، نامها و مرزها.
فارغانه بباريد, عارفانه بباريد، عاشقانه بباريد، همچو مجنونِ ديوانه بباريد.


Thursday, November 07, 2002

قطره ها
قطره هايِ باران هم اينجا جرأتِ باريدن ندارند.
من چگونه قطره هايِ اشک را شهامتِ باريدن بخشم؟
قطره ها با ما و با عاطفه قهرند، عاطفه با ما قهر است و ما با خود.
و شايد روزي اگر دگر بار به استقبالشان رويم، قطره ها مهر و دوستي را با ما فرا گيرند.
قطره هايي که نفس کشيدنِ من را شور ميبخشيد! دوستتان دارم
بر زمينِ تشنهء اينجا که شايد لايقِ سيراب بودن و لمس کردنِ ذراتِ شما بر رويِ زخمهايِ ديرينه اش باشد، ‌بباريد.


Wednesday, November 06, 2002

"We do not ride the railroads; it rides upon us."
Thoreau


Tuesday, October 29, 2002

جنگلم خالي ماند از غارغارِ کلاغو
۴ ماه پيش، ۲۹ جولاي، دلم برا کلاغي تنگ شد و چند کلامي سخن گفتم.
امروز، ۲۹ اکتبر، دلِ من برايِ کلاغو تنگ است و سخن تنگتر.

از کجا سخني آورم که با پر کشيدگان گويمش؟
واژه ها به همانجايي ختم ميشوند که پروازِ کلاغو ختم شد.
تنها ما مانديم و سخني که با کلاغو ميگفتيم از پناهجويان.
يافت پناهش را کلاغو و بالهايش را از خاک و غوغايِ زمين جدا ساخت و به ابديتِ همانِ باقچه اي که آوردندهء خبرِ طراوتش بود، پيوست.
ما پناهمان را کجا يابيم کلاغو؟
مرا ميگفتند در جنگلِ وجودِ خود حالِ نفسهايت را جويا شم و رنگِ جايِ پايت را!
جنگلم خاليست از غارغارت، از نفسهايت، از جايِ پايت.
من پناهم را کجا جويم؟ کجا جويم صدايت را، سياهيِ بالهايت را؟
کلاغو
با صدايِ کدام ترانهء بي آهنگ به خواب رفتيم؟
از چه برايمان گفتند که گوشهايمان را بريديم و در کفِ دستهايمان سوزانديمشان؟
چه نشانمان دادند که چشمهايمان شد مردابِ آکنده از گِل و لاي؟
گفته بودند در سياهيِ شب گاه ماه را ميبينند.
ميگويند به آسمان که نگري ستاره ها ميدرخشند.
به آسمان نگريستم و سياهيِ شب را بلعيدم ولي سياهي راهِ نفس را ميگيرد.
آسمان مردابِ چشمها را جان نميبخشد.
در جنگلِ وجودِ خود که قدم ميزدم قورباغه اي سبزِ سبز با من گفت رازِ سبزِيِ خالصش را.
گفت به بلندترين نقطهء بلندترين درختِ جنگل که رسيدي کلاغي را ميبيني که بالهايش سبزند؛
از او بپرس حالِ نفسهايش را,
رنگِ جايِ پايش را.


دو روز بود از اينکه نميتونستم وبلاگِ کلاغو رو بخونم کلافه بودم و جايِ خاليش رو حس ميکردم.
نفست جاري کلاغو!
من در اعتصابِ بلاگي به سر ميبرم. تا اين استامينوفن و کلاغو ننويسن منم نمينويسم. به من ميگن تيلو عادل.
و اينگونه بود که عدالت در سرارِ منظومهء وبلاگ اينا برقرار شد.


دلم تنگ بود و خود نميدانستم چرا.

Sunday, October 27, 2002

پشتِ در پاييز بود و ما بي خبر
در که بسته شد هنوز تابستون بود. کلاس پر از کامپويترهايي بود که جوش آورده بودن و از کلاس کوره ساخته بودن. از تاريخِ هنر برامون گفتن تو تابستون. نقاشي نشونمون دادن تو تابستون. تو نقاشي ها روشني و خنکي و آب بود ولي ما تو تابستون.
در که باز شد اول فکر کردم راه رو اشتباه رفتم. بعد فکر کردم در شوخي ميکنه، جدي نگرفتم. بعد که رفتم بيرون ديدم نه جدي جدي پاييز شروع شده. دلم ميخواست شيرجه بزنم تو قطره هايِ بارون ولي بعد متوجه شدم که ممکنه محتوياتِ مغزم بريزه رو زمينِ مدرسه اگه شيرجه بزنم. بعد تصميم گرفتم داد بزنم بگم: «سلام بارونو، دلم برات تنگ شده بود.» بعد از خيرِ اون هم گذشتم. چند دقيقه بعد هم ديگه ديدار با قطره ها به سر رسيد و بايد ميرفتم سرِ کلاسِ بعدي.
قبل از اينکه در بسته شد دو بار رفتم پيشِ بارون و هر بار سه بار نفس کشيدم. يکي برايِ خودم، يکي برايِ تو، يکي هم برايِ خودِ نفسي.
در که باز شد پاييز تموم شده بود..
خوشحال بودم که نفسهامون رو کشيده بودم..


Tuesday, October 22, 2002

من و ندانستن
گرم است و بخار شده اند آبها.
روزها پيش سرد بود و يخ ميبستند درياها.
گرما را خوش است يا سرما را؟
روزهايِ يخبندان و باران را خوش است يا خفقانِ طوفانِ اينجا را؟
چه کنم من که نه برف و سرمايِ آنجا را خوش داشتم و نه آتش و گرمايِ اينجا را؟
چه کنم من که خود نميدانم چرا سردم، چرا گرمم، چرا با شعله ميرقصم، چرا با برف گاه خندانم و گاه گريانم، چرا چون يخ لغزانم، چرا چون آتشِ ساعاتِ هر روزم سوزانم.
من وجودم را ياري ميدهم تا بسوزاند آنچه را که درش ماندست، آنچه را که مي آزارد نيمهء خاکستري رنگِ نگاهم را.





کی بود ميگفت: تلی سياه شدی؟
بياين که شب به سر شد و اينجا ديگه سياه نيست!!!
پايان شب سيه ، سبز کمرنگ ِ مايل به زرد است!!

Monday, October 21, 2002

you are "the absolute lord of your own person and possesions, equal to the greatest, and subject to nobody."
باور نداري خِرِ Joh Locke رو بچسب. ما هيچ کاره ايم به جانِ عزيرت.
خونهء‌ اين هم تو درخت حل شده!

Sunday, October 20, 2002

عجب!
کنسرتي رفته ام و حظي کرده ام و روحي به نوايِ تار عليزاده و کمانچهء کلهر و صدايِ شجريان و پسرش و تنبکِ او، پر دادم و جان بخشيدم که مپرس.

دلي تازه کرديم و صفايي، و آمديم تا فردا با دلِ تازه و صفايِ دلِ تازه و هوايي تازه، از ميان لشگرِ بي سازدلان و بي کلامان ساعاتي عبور کنيم و فردايش هم.
شايد سازِ دل آنقدر نواخته شود تا نوايش نويدِ همهمه در دل از آشفتگي و غوغا آورد.
و چون نويدش بپيچد در گوش و سر، بپيچاند پيچهايِ در هم را دور از هم، جدا از هم، جدا از ديدهء ما هم.

Saturday, October 19, 2002

کف بزن.
اي رستاخيزِ ناگهان،خورشيد را حاجب تويي، اميد را واجب تويي.
هوسِ منزلِ ليلا نه تو داري و نه من. جگرِ گرميِ صحرا نه تو داري و نه من.



نوزادو، جورابش.
جورابي به اندازهِ يک گنجشکِ خسته رويِ زمين افتاده بود.
خيابان شلوغ بود و جوراب کوچک و تنها.
عابرانِ پياده جوراب را له ميکردند و سياه، با پاهايي که زمينهايِ خاطره ها و قصه هاشان را قدم زده و گاه دويده بودند.
جوراب سفيد بود تا آنوقت که سياهي سفيدي را پوشاند و جوراب دگر پاهايِ کوچک و سفيد را نه.
جوراب را که له کردم، پاهايم را ديدم که له شده اند.
به يادِ پاهايِ کوچکي افتادم که جورابشان گم شده بود در خيابانهايِ شلوغِ و بي نام و نشون.
خيابانها را گر نامي بود، جورابها گم نميشدند و پاهايِ کوچک سياه نميشدند.
خيابانها را گر نامي بود، اما، مرا پيدا ميکردند و متهم ميدانستندم به جرمِ له کردنِ جورابي که جثه اش کوچک و ناتوان بود همچو جثهء ضعيفِ نوزادي که آنها را گم کرد.
جورابهايِ کوچک و ناتوانِ نوزادو، نوزادو پاهايش سياه شد.
او به جرمِ به دنيا آمدن له شده است، تو به جرمِ گم شدن و من به جرمِ له کردن.




Friday, October 18, 2002

از دشمنان غافل نباشيد. هرگز، هرگز. در کلهءتان لانه کرده اند.
تارِ مويي از سرم کندم تا
دشمن در آن مسکن نگزيند.
دشمن در تارِ‌مويِ ديگري مسکن گزيده است.
کله هاتان را از ته بتراشيد تا دشمنان غافلگير گردند و بي خانمان.
پيدا شد
دانه هايِ سرخ و سياه به گردنم نيندازيد. رنگِ چوبيِ زنجيرش بي رنگ است.
زنجيرِ نقره اي با سنگي سبز به آن آويزان، پيدا شده است.
زنجيرم را سنگها بخشيد.
سنگها را زنجيري نيست.
زنجيرها را با سنگ به گردن آويزيد.

Wednesday, October 16, 2002

تيلو جان يادي ميکند از روزهايي که مزهء گسِشان را زمان شکًر پاشيد.
همون روزها بودن که درِ گوشي بهم گفتن لحظه چقدر قشنگِ.
چه شيرين بودن تلخيها اون وقتها که همه آواز ميخوندن.
چه قشنگ بودن زشتيها اون وقتها که همه با هم ميرقصيدن.
چه طولاني و خالي از اشک بودن اون شبهايي که ميترا جون ميرقصيد و بقيه گريه ميکردن.
من کوچولو بودم، هيچوقت نفهميدم چرا گريه ميکردن.
اين رو گوش کن، ولي گريه نکن. ميترا هنوز بلدِ برقصه، يکي هم ميخونه ديگه. تو هم لبخند بزن و تنبک.
ميترا جون! ۶ بار ميرقصي؟‌ ميگم ۶ بار گريه نکنن. ولي ميدوني دنياشون اينقدر قشنگِ که اشکشون بويِ شيريني و شکلات ميده؟ اصلاً ميدوني چرا گريه ميکنن؟ برا اينکه شيريني زياد خوردن بعد يه دفعه همش تموم شد. خب رقص تو رو وقتي ميبينن يادِ شيرينيها مي افتن ديگه.

ته مزهء گسش رو از تو دلت با آب بشوي.
آخرِ هر قطره اشکت رو که بچشي ميفهمي که شيرين شدن.



Tuesday, October 15, 2002

به يادِ شبهايِ کلاردشت اين را داشته باشيد تا جنابِ کفترتيم خويِ انسانيت
گيرد.

با يادِ احسان لارا گاش لارا، اين را داشته باشيد تا بعد گارا ساش لارا.

اينههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه. به يادِ شبهايِ گلوبندک اين رو داشته باشين تا جناب رهنمون صداش باز شه. و تعدادي ه
تلّي تلّي تلّي تلّي تلّی که ميگن همينه. بعضي وقتها هم خمبرو و تيلو همينه.




مرسي کلاغو، غار غار نثارت.



آيريليک، آيريليک، آمان آيريليک.




آهنگش رو پيدا نکردم بذارم اينجا اين دوستان و دشمنان گل از گلشون بشکفه، ولي مجسمش رو گذاشتم
. گل از گلتون بشکفه.
حالا بعداً اگه اخلاق رفتارتون مناسب و به جا بود و کلاً خوب بود،‌ براتون تلِّي تلّي ميذارم.

Saturday, October 12, 2002

سگ لرز
ديشب يه يارو ديده بود ما زيادي بيدار مونديم، يه مقدار هم زيادي تلويزيون نگاه کرديم، بعد نتيجه گرفت که رومون زياد شده و حالمون بايد در اسرعِ وقت گرفته شه.
اينه که اومد ادايِ اين دزد آمريکايي ها رو دراره، منتها يه مقدار زيادي کشکي.
صورتش رو چسبوند به پنجره، بعد زد لامپِ دمِ در رو شکست، بعد زد توريها رو تکه و پاره کرد، بعد ديد ما زيادي بي خياليم و ميخوايم بگيريم بخوابيم، برا همين تصميم گرفت سر و صدا کنه و اين تصميم را با سنگ به شيشه انداختن عملي کرد. بعد ما هم زنگ زديم آقا پليسِ ماماني اومد. آقا پليسِ ماماني کلي سئوال کرد و توريهايِ تکه پاره رو بررسي کرد و بعد هم گفت: «دارمت آبجي، بيگيرين بخوابين، بدخواه اومد کارش يه زنگِ به مولا.» (البته برداشتِ ما از صحبتهاش اين بود.)
بعد هم آقا پليسِ ناز رفت و ما تا صبح عينِ سگ لرزيديم. البته پليس هم که نشسته بود تو خونه باز ما مثلِ سگ ميلرزيديم. همه فکر کردن لغوه دارم زبونشون لال، فکرشون عليل.
البته اين آق ممدِ همسايه ديروز به مامانِ ما گفته بود اگه بدخواه داشتين يه وقتي، يه چندتا مشت به ديوار بزنين، ما ميريزيم بدخواه رو ناکار ميکنيم. ما هم دلمون به آق ممد خوش بود، ولي خب سگ لرز رو ديگه کاريش نميشه کرد.
حالا ديشب اين دختر خالمون تا صبح يه چاقو گذاشت دمِ دستش، تلفونم تو بغلش که به آقا پليسِ مهربون زنگ بزنه. نصفه شب هم هر ۲ دقيقه يه بار پا ميشد ما رو زابراه ميکرد.
الان هم چشم دوخته ايم به تکه هايِ توريهايِ پاره شده که توسطِ نسيمِ پاييزي همچو پارچه هايِ سفيدي که اون موقع ها مينداختيم رو طنابها، تکون ميخورند. همون وقتها که آقا دزدي نبود، پليسِ مهربون نبود، چاقو نبود، توري نبود، کرکره نبود و به جاش پرده هايِ سفيد و قشنگ بود و ما و يه دنيا بچگي و خاطره و گربه و باغچه و پسته و انار و آب دادن به درختها و خرمالو کندن و شاه توت خوردن.
انارکم، ديگه دوست ندارم تا اطلاعِ ثانوي.



Friday, October 11, 2002

تيلو نه، من
اين تيلو به ذره شبيهِ اسمارتيزِ.

اگر هم دوست نداشتي، پولکي.
مامانبزرگِ پيرم پولکي دوست داره يه عالمه.
آب نبات قيچي هم ميخوره يه عالمه.
گاهي کارتون ميبينه.
گاهي عينک ميزنه.
گاهي هم قصه ميگه.
موهاش هم سفيد شدن.
سرش هم يه گردالو داره که وقتي دست بذاري رو سرش زيرِ دستت حسش ميگني.
نميگي نگران ميشه، دق ميکنه، ميميره؟؟
نميگي دلش تنگ ميشه، بغض ميکنه، بعد هم گلوش درد ميگيره؟
نميگي تب ميکنه؟
سرما خورده، تب کرده، نميگي اگه خبر ندي بهش، يه کم بيشتر تب ميکنه؟
چي شدي که نميگي کجايي، چي کار ميکني. حالت خوبه؟
بي معرفت، موهاش همش سفيد شدن. قرمز يودن اون موقع ها.
ديگه موهايِ قرمزش رو که ميخواستي ببيني، نميبيني.
دوست داره يه عالمه.

Wednesday, October 09, 2002

سالي چند بار عيد؟
باز عيد شد تو خواب.

خواب پر از عيد بود آنوقتها که عيد را در بيداري از دست داديم و مادربزرگ را از خواب عيد بيدار کرديم.
و بيداري خالي از عيد و مادر بزرگ و گلم، آنوقتها که خواب بوديم در عيدهايِ خوابهايِ بيداريهايمان.
گلم و مادربزرگم و مارمولکي در دوردستها! ميدانم عيدهايِ بيداريتان را در خوابِ تابستاني داغ و زمستانيِ يخ تر از داغيِ تابستانتان گذرانديد. پس به عيدهايِ خوابهايم بياييد. عيدي هم هست در خوابها.
هفت سين را در خوابم با صفايِ با سين نوشته شدهِ دلهايتان آذين کنيد و سينهايِ سنگ، سفر و سرد را با صدفِ دريا صميمي کنيد.

Tuesday, October 08, 2002

هر کي تيلو جون و خمبرو رو تحويل گرفته و بهشون لينکيده هر چه سريعتر خودش رو به سازمانِ حمايتِ از قورباغه هايِ ساکنِ مناطقِ غيرِ جنگلي جنگل نما معرفي کنه که ما ازش شديداً تشکر کنيم.
نميگين اينجا يه دفعه ۱۲۲ تا خواطرخواه داشته باشه تيلو جون اينا از رو درخت مي افتن از شدتِ هيجان؟؟؟
نه، خدا وکيلي نميگين؟؟؟

Sunday, October 06, 2002

کي گفته ما نميتونيم چرند بگيم؟؟؟
بفرما، بگو بر منکرش لعنت.

ميتوان انشا ننوشت، سينما رفت.
ميتوان سينما نرفت،‌ انشا نوشت.
ميتوان گفت اَه اَه، اَه اَه اَه، اين هم فيلم است آيا؟
ميتوان هم گفت، به به، به به به، فيلم اين است، اين است.
ميتوان توت فرنگي را خورد. ميتوان حتي قورتش داد.
ميتوان چاي نوشيد، قورتش داد.
ميتوان ساعتها چرتي زد گر تيليف خاموش است.
همسايه ميخندد قاه و قاه.
ميتوان گفت، خفه، همسايه.
سايه ات کو؟ کجاست همسايه؟
ميتوان قطره اي اشک از صورتِ شينه پاک کرد.
ميتوان بچه هايِ آنجا را،‌ اينجا را، هر جا را دوست داشت، بستني ميخورند آنها.
کرکره ها را ببنديد، همسايهء تان ديوانست.
بستني بخوريد، بخوريد، يخ زنيد همچو خودش.
همسايه بستني ميل داري؟
چاي نوشيد، بنوشيد، گرم شويد همچو خودش.
ميتوان هم بستني زمان را خورد و يخ زد هم چاي فردايِ زمان را نوشيد، کله و ملق زد.
ميتوان هر روز هر روز بيشتر گلي را دوست داشت.
ميدونستي ميتوان عاشقِ دوغ و شيرموز و گل بود؟؟

اون گلي رو که يادتِ؟ همون که يه عالمه بود.
يه عالمه بيشتر شده از اون موقع تا اين موقع.

Friday, October 04, 2002

يک عدد معلم
يک عدد معلمِ کره اي ميتواند روزت را از قطره هايِ بارانِ خواشحالي تر سازد با خنده اي بلند و تشکر از اينکه به او سري زده اي و حالي ازش پرسيده اي. او ميتواند حتي نگرانيهايت را از عمق و سطحِ دلت پاک کند با قولِ کمک در درسهايت بهت دادن.

معلمهايِ کره اي را دوست بداريد و غيرِ کره ايها را از دوستانِ خود بدانيدِ چرا که آنوقت است که کره اي ها دوستتان ميدارند و غيرِ کره ايها از دوستانتان ميشوند و بر روزهايتان ميبارند.

روزهايتان مملو از معملهايِ کره اي همچو کنگ باد!

Monday, September 30, 2002

کجا بوديم؟
بهم نگفتن يه روزي تموم ميشم.
بهم نگفتن هيچ روزي باقچه ها خندون نميشن.
نميدونستم آدمها همشون تند تند راه ميرن.
نميدونستم برايِ آدم بودن يه کيف سنگينِ پر از کتاب و دفتر و قلم بايد رو دوش داشته باشي.
به تو گفته بودن شايد عاشقِ يه ميز تحريرِ چوبي بشي؟
ميدونستي مجبوري عاشقش بشي؟
من ميدونم ديروز که خواستم يه کم آدم نباشم، گم شدم تو جاده هايِ سياهِ شب.
يه عالمه کوه و پل و کاميون و ماشين ديدم.
هوا يه کم سرد شده بود. ميدونستي سرما با گرما فرق داره؟؟
ميدونستم اگه يه روز خونمو پيدا نکنم، يعني تو شبهايِ سياهي گم شدم.
ديشب ما هر دو گم شديم.
نه من خونه رو پيدا کردم نه مامان.
کجا بوديم؟ تو آرزوهايِ سفيد؟
چند وقتي هست که فهميدم آرزو رنگي نداره.
چند ساليِ که ميدونم هر روز تو فکرها گم ميشم، خونمون رو گم ميکنم، به يه قاليِ رنگي و يه درختِ نارنگي و معني برايِ «قشنگي» فکر ميکنم.
بهت نميگم ديگه آرزو نکن.
آرزو کن، من تا آرزوها و هر جا که درها رو باز کني باهات ميام.
ولي بدون که بعد از اينکه رسيدي به آرزوت، هر روزم رو تو باقچه ها ميگذرونم.
اينقدر خاک رو ناز ميکنم که اون هستهء تو دلش آب بشه برا خستگيم.
اينقدر نگاهش ميکنم تا به يادش بياد نگاهِ مهربون، تا شايد بفهمه لبخند معنيش چي بود، تا ياد بده به حشرات و بقيه که چه جوري بي نيش و بي کنايه و مکيدنِ خونِ ماها زنده باشن.

Sunday, September 29, 2002

چشمهايِ ليلا حاتمي يه عالمه قشنگن.
بهدش هم من از ارتفاع ميترسم، ولي اگه پست باشه نه، يه عالمه دوستش دارم.

Saturday, September 28, 2002

بارون اومد، پاييز اومد، اما دلم پاييزي نيست.
بارون بيا، بارون بيا.
پاييز بيا، برگها رو رو زمين بريز.
يادته اونجا صبحا که منتظر بودم اون آقاهه با لباسهايِ نارنجيش مي اومد و همهء برگهايِ همرنگِ لباسش رو جمع ميکرد و به من دو بار سلام ميکرد؟
يادته برگها زير جاروش ميگفتن خش خش خش خش؟
يادته اونجا يه عالمه بچه بود که تو بقالي شکلات و بستني و شير کاکائو ميخريدن؟
من يادمه اون آقاهه که صورتش دون دوني بود ولي چشمهاش مهربون بود، هر وقت با اون بچه ها که توي ماشين نشسته بودن، مي اومد دنبالم به همه ميگفت «اينچپسس».
يادم خيلي خوشحال ميشد وقتي بچه کوچولوها بهش لبخند ميزدن و ميگفتن «مرسي، لاوم.»
يادمِ به همه ميگفتم «خسته نباشيد.»
يادته همه بهم ميگفن «سلامت باشي؟»
يادته تو صفِ نونوايي همهء محل رو ميديدم و همه به هم با چشماشون ميگفتن پاييز اومده؟
من يادمه يه جاهايي اون دور دورا يه چيزي يه روزي جا موند.
من يادمه دلم يه جا تنگ شد و جايي توش نموند.
يادته وقتي نونوايي خلوت شد و بچه ها لبخند نزدن و اون آقاهه و صورتِ دون دونيش و بقاليها تموم شدن، دلم منم تموم شده و هيچ وقت ديگه شروع نشد؟

اين مالِ خودت!


Wednesday, September 25, 2002

يه گل دارم!
يه گل دارم يه عالمه دوسش دارم.
من اين گل رو نداشتم.
مشقام هم ننوشتم.
بابايي هم نداشتم.
گلم رو خودم کاشتم.
گلم مثلِ نقاشيِ.
گلمِ شبيهِ بته هايِ قاليِ.
گلم اميدِ روزهايِ تو خاليِ.
گلم باهام حرف ميزنه.
بعضي وقتها رنگش چشمم رو ميزنه.
ولي فردا صبحش گلم باز دوباره حرفايِ رنگي ميزنه.
گلم روش شبنم ميشينه.
شبنم ميگه چيک چيک،
گليِ من قطره ميشه يه روزايي با شبنمها اونم ميگه چيک چيک.
گلبرگهايِ نازکِ رنگيِ گلي رو يه روزي رنگ کردم با مداد رنگي.
گلي گلبرگهاش رنگين.
دستِ منم رنگي شده.
گلي وقتي بارون مياد يادش مياد من رو داره.
من هميشه به بارونا ميگم منم، منم که يه گلي دارم.
گلي، گلي، من کاشتمت، من رو داري.
گلي، گلي، من کاشتمت، تو رو دارم.
گلي، گلي، من کاشتمت، دوست دارم.

Sunday, September 22, 2002

کجاهايي؟
ميدونم يه عالمه حرف داري و منتظري صدات رو اينجا بشنون.
ميدونم ميخواي بگي هوا اونجا از اين طرفها بهترِ.
شنيدم انگور نوعِ مرغوبش اون طرفها پيدا ميشه.
ميدوني اينجا مامانها همشون فکر ميکنن رفتي و صدايِ من رو نميشنوي؟
ميدوني اينجا ميگن چند سال ديگه پريا هم مياد پيشت؟
ميدونم اونجا پريا سرطانش خوب ميشه.
اونجا اگه پيشت بياد عروسکش رو هم با خودش مياره.
بهش بگو بياد پايين، کارتهاش و شانهء سرش هم بياره، يه دست پاسور بازي کنيم.
بگو فردا تو اون پارکِ دمِ خونه، من ميرم از مهدِکودک ميارمش.
چشمهاش هنوز برق ميزنن؟
هنوز همه بهش ميگن که خوشگله؟
اگه يه وقت اومد پيشت، بذار همش حرف بزنه.
بذار برات تعريف کنه از اينجاها، تا بدوني هرکي رفته خوشحالترِ.
ميدونم تو ميدوني، ولي اينجا حرفهايِ من رو کسي تاثير نداره.
همش ميگن ديگه چرا نميبينيم صورتش رو؟ چرا ديگه نميشنويم صدايِ بچگونش رو؟
ميگم آخه بابايِ تينا تنها بود اون طرفها، رفته بهش بگه تينا حالش خوبه.
يه کمي گريه ميکنه، ولي ديگه اشکهاش دارن تموم ميشن.
ميگم رفته بهش بگه سينا آهنگ گوش ميکنه. گريه بلد نيست بکنه.
نيما فردا که ببينه بزرگ شده ميدونه که تو رفتي و به باباهايِ اونورا نويدِ فرداش رو دادي.
باشه، ميرم به همشون ميگم اشکها لايقِ اين وقتها نيستن.
ميگم همه ساکت بشن، بعد حرف بزن، همه صدات رو ميشنون.

Wednesday, September 18, 2002

بزن هر قدم خواهي ام پا به سر،
که سرمست از سر ندارد خبر.
همون شامپانزهء خودمون
قلبم از خوشحالي داشت از جاش در ميومد وقتي فهميدم يه کلمهء شديداً وحشت انگيز و عجيب و غيرِ قابلِ تلفظ و غيرِ قابلِ درک و غيرِ قابلِ خواندن و نوشتن، همون شامپانزهء خودمونِ.
شامپانزه هايِ زبانهايِ نا آشنا! همچو شامپانزه هايِ زبانهايِ آشنا، همه آشنا و ساده و بي ريا شويد.

Monday, September 16, 2002

به شوقِ چند جمله از خواب برخواستم و بدونِ جمله اي به خواب رفتم.
اي کاش جمله ها هميشه همچو چشمه ها جوشان بودند و همچو ستاره ها درخشان و همچو آبشارها روان.

Saturday, September 14, 2002

شيريني
شکلات شيرين است. ميخورمش.
ليمو اماني تلخ است. ميخورمش.
آبغوره ترش است. با قاشق ميخورمش.
استکانها را دور نيندازيد! چاي تلخ است، استکان شفاف است.
قاشق ها را آب نکنيد! کام تلخ است، قاشق نامه رسانيست که از شهرِ فلزها به اينجا آيد.
شيريني ميزند دلها را.
تلخي به ياد مياورد غمها را.
نمکي مي آيد. در گاري نمک ها دارد. شورند چشمانش.
نمک و نان جايشان اينجا نيست. در سفرهء شامِ خانه اي به اندازهء نقل جا دارند.
آب مينوشم تا جاري باشند نفسها در خواب. تا لبريز باشند قفسها از آب.

شب سرد است، زندگي ميکنمش.
روز گرم است، سپري ميکنمش.

نمکي، شيريني. شکلاتي، هنوز شيريني. گر آبغوره شوي روزي، آبِ غوره اي شيريني.
استکاني، شفاف که در آن چاي به رنگِ سبز است، شيرين است.
قاشقي، نوراني که از شهرِ مذابِ دلِ آب شدهء فلزها به اينجا آيد.
نامي اي آوردي از شهرِ فلزها با خود. کلمه در نامه دوستي بودي. واژه به رنگِ دلِ شيريني بود.

آبي، شيريني.
و آن روز که شيريني همه معنا يافت، تو بودي که از شکلاتي شيري شيرينتر بودي، شيريني.

Friday, September 13, 2002

متنفريم؟
ديشب تلويزيون يه برنامه اي راجع به ايران نشون داد که باعث شد امروز تو مدرسه يکي از بچه ها بياد و در کمالِ تعجب به من بگه: «راجع به جنگ ميخوام ازت بپرسم.»
گفتم کدوم جنگ؟ گفت چرا شما از ما متنفرين؟
بعد هم گفت از ديشب تا حالا دارم فکر ميکنم اگه تيلو از ما متنفرِ برا چي اومده اينجا؟
يعني تيلو نمايندهء چندين ميليون نفرِ‌ و يه برنامهء تلويزيوني معرفِ عقايد و خواسته هايِ همون چندين مليون نفر و تيلو.

تيلو جون دوست دارم که اينقدر قشنگ براش توضيح دادي و بچهء آشفته و سرگردانِ مردم رو راضي فرستادي سرِ کلاسِ بعديش.

چه باحال. الان که داشتم مينوشتم اومد آن لاين گفت «حالا پس مطمئن باشم که ازمون متنفر نيستين؟؟»
هستيم؟

Wednesday, September 11, 2002

چه وحشتناک
امروز تو مدرسه همهء مسئولينِ تا حدودي محترم سخت ميکوشيدند در راهِ شستشويِ عميقِ مغذيِ دانش آموزانِ کمي بيشتر محترم.
بابا باشه، خيلي وحشتناک بود. خيلي آدمها مردن. خيلي بچه ها بي ننه بابا شدن. اون آتش نشانيها همه قهرمان بودن. حرفهاشون که تو مجله ها چاپ کردين همه حرفهايِ قهرمانانه و ميهن پرستانه و انسان دوستانه و همنوع گرايانه بود. اون خانمِ که شوهرش پارسال مرده بود و با اين حال داشت تو مجله لبخند ميزد اسطورهء تحمل و و فاداري و معرفت و قدرت بود. ولي چرا بايد يک اتفاق رو اينجوري تو همهء دنيا منعکس کرد اونوقت اتفاقهايي مثلِ روزانه کشته شدنِ هزاران بچه و بزرگِ فلسطيني رو حتي يک بار هم تو شبکه هايِ خبري بهشون اشاره نکنيم؟ چرا اگه اين ملت اينجوري دلشون ريش ريش ميشه که ۳۰۰۰ نفر کشته شدن، هيچ عملِ معترضانه اي انجام نداند وقتي دولتِ ايده آلشون تصميميم گرفت به بهانهِ بچگانه اي مثلِ پيدا کردنِ بن لادن افغانستان رو با خاک يکسان کنه و بعد طالبان رو که دستپوختِ خودشان بودند برکنار کنه، به علتِ در خطر ديدنِ منابعِ نفتِ دولت.
چه بهانه اي بهتر از بهانهء پيدا کردنِ بن لادن برايِ آرام نگه داشتنِ مردمي که احتمالِ معترض بودنشون به جنگ و بمب انداختن رو سرِ بقيهِ مردمِ بي گناه، ميرفت؟ و چه بهانه اي بهتر از خواست و ميلِ ملت برايِ نابود کردنِ نه فقط افغانسان بلکه به مرور زمان کلِ خاور ميانه و به تاراج بردنِ نفت؟
ملت هم که خوابشون برده. اونهايي هم بيدارن مثل من که نميدونم يبدارم يا نه، ترسو و بزدلن و سرِ کلاس وقتي معلم ۱ ساعتِ کامل از دولت و کشورِ ايده آلِ ملتِ پر احساس و همنوع گراش ميزنه، پا نميشن بگن اگه هم نوع پرستين و دم از انسان دوستي و صلح ميزنين و متاُسف ميشين از کشته شدنِ آدمها چرا حتي خبري ندارين از حال و احوالِ مردمي که روزانه کشته ميشن و بچه هايي که روزانه تو خونِ خودشون برايِ هميشه ميخوابن و آرزوهايِ شيرينِ کودکيشون همراه با زندگي که تو چشمهاشون برق ميزنه، کشته ميشن؟

Monday, September 09, 2002

«اينجا زندگي سخت تر از مرگِ.»
از کجا ميدونسته مرگ سخته؟
اگه يکي باهاش بميره، يکي باهاش زندگي کنه، يکي هم باهاش بخار شه و ابر بشه و بارون شه و قطره بشه و رو گلبرگهايِ گلهايِ باغچش بشينه، سختها همه آسون ميشن، سنگها همه لرزون ميشن و ميشکنند سفتي و سختيشون رو. سختها که آسون شدن، مرگ زندگي ميشه و زندگي مرگ.
باهاش بمير و زنده شو، بارون شو و ستاره شو. شب شو و صبحها رو نيار تا وقتي آفتاب دراومد تازه همه از خوابهايي بيدار بشن که خستگي و سياهيِ شبهايِ مواج رو ازشون گرفته باشه.
هروقت سبز شدن سبزيها، صبح رو بيار.

Saturday, September 07, 2002

شيشه
وقتي به جاده نگاه ميکني زمين مثلِ ثانيه هايِ خوشحالي، با يک بار پلک زدن از نگاهت فرار ميکنه و هيچوقت نميتوني بالاخره بهش بگي که عجله نکنه و حداقل به اندازهء يه دونه از همون ثانيه ها زيرِ نگاهِت صبر کنه تا بتوني خطهايِ رويِ صورتش رو بشمري.
بعد هم اگه زياد نگاهش کني حوصلش سر ميره و همش خودش رو خط خطي ميکنه که تو سرت گيج بره و نگاهت رو به آسمون بندازي. ولي تو جاده آسمون هم با همون سرعت عبور کردنِ زمين تنهات ميذاره و چشمهات رو ميسپره به شيشهء روبره. شيشه رو ميتوني حس کني و ميدوني که تنهات نميذاره. ولي شيشه نه مثلِ زمين صبورِ و پير و مهربون، و نه مثلِ آسمون آبي و وسيع و رفيق.
شيشه فقط يه دوستِ شيشه ايِ که تو جاده ها همدمت ميشه تا يادت بره داري کجا ميري و يه روزي، همين روزها، تو هم مثلِ خودش بشکني.


Thursday, September 05, 2002

يه کلاغِ گنده. يه تکه نونِ خيلي خيلي گنده.
وقتي حس ميکني که خيلي تنهايي، اون طرفِ ديوار رو نگاه کن.
اگه واقعاً تنها باشي، ديگه تنها نيستي، چون اگه تنها باشي، تازه يادِ خودت ميفتي و با خودت دوست ميشي. اونوقت ديگه هيچوقت تنها نيستي.
اگه با خودت باز هم تنهايي، مطمئن باش که اگه اون طرفِ ديوار رو نگاه کني رويِ يک سکو، يه کلاغي رو ميبيني که ساعتها صداش رو ميشنيدي و بدونِ اينکه خودت بدوني با صداش ميرفتي تا دنياهايي که شايد هيچ کس تا حالا نرفته باشه. سرش رو برده پايين تو باقچه و با نوکش از تو باقچه يه تکه نون برمي داره ،تقريباً ۲ برارِ هيکلِ خودش.
بعد که خندت بگيره، ديگه تنها نيستي.
بعد هم شايد بفهمي که کلاغو قارقارو باهات يه عالمه حرف داشته. اونوقت ديگه اصلاً شايد نفهمي تنهايي چه جوريِ.

Wednesday, September 04, 2002

کوکو سبزي بخوريد گر مدرسه تان باز شده است.
شبها زود بخوابيد که همچو جنازه اي نباشيد.
متشکرم فعلاً.

Monday, September 02, 2002

من به اسقبالِ فرداها نميروم و هرگز آنها را بدرقه نخواهم کرد.
اگر سر زده آمدند و درِ خانهء وجودم را شکستند چاره اي ندارم جز بي تفاوتي نسبت به هر چه که ميگويند و هر چه که با خود مي آوردند.
فرداهايي که تلخيتان دهان را تلخ ميکند! بياييد، ولي انتظارِ خوشروييِ مرا نداشته باشيد. با شما همچون طوفاني رفتار خواهم کرد که ويران ميکند خانه ها و شهرها را و وسعت ميبخشد دريا را.
فرداهايي که طعمتان شيرين است! هرچه زودتر مغلوب گرديد به فرداهايِ بد طينت و تلخ مزه.
ميسوزم در آتشِ هوايي داغ و بي احساس، ولي گوشهايم را نوايِ تاري و تنبکي نوازش ميدهد با احساس.
غرق ميشوم در انتظارِ فردايِ ظالم که شايد بتوان دلش را بدست آورد با جدي نگرفتنِ روزهايش و لبخند زدن به کينه ها و طعنه هايش.
شايد بتوانم از کنارش عبور کنم بي آنکه حتي نگاهم در نگاهش افتد.
ميتوانم چشمهايم را ببندم و متنظر باشم تا آن روزي که صدايِ اميد به گوشهايم که قادر به کر کردنشان نبودم برسد، و آنگاه چشمهايم را باز کنم و به اميد خيره شوم، اگر نگاه کردن را هنوز به ياد داشته باشم.
مدرسه ها را دريابيد تا آنها جرأتِ دريافتنِ شما را نيابند.
هوا بس ناجوانمردانه داغ است و فردايي بس ناجوانمردانه تر در راه.
و مدرسه فردا شروع ميشود.
اي آنان که فردا به مدرسه خواهيد رفت، ما را در غمِ خويش شريک بدانيد.
خدا صبر دهد.

Sunday, September 01, 2002

عيد
از وقتي عيد تموم شد تا حالا چندين بار خواب ديدم عيدِ سالِ‌ ديگه اومده. تو خوابها هم من همش دارم به بقيه ميگم که آخه بابا جان الان که نبايد عيد بشه، عيد همين چند ماه پيش بود. بعد هم چون کسي گوشش بدهکار نيست و همه ميگن به ما چه که عيدِ قبلي کي بوده، الان بدونِ چون و چرا عيدِ، منم بالاخره کوتاه ميام و رضايت ميدم. ولي خب همش با خودم فکر ميکنم که آخه مگه سالي چند بار عيد ميشه؟
ديشب که دوباره خواب ديدم عيد شده، ديگه حوصله نداشتم بحث کنم و به همه ثابت کنم که عيد نست فقط تصميم گرفتم که حالا که قرارِ‌ عيد باشه منم عيدي باشم و پر از شور و شوق. فقط از اينکه ما از قبل نميدونستيم که ميخواد عيد بشه و برا همين سفرهء هفت سين نداشتيم شديداً ناراحت بودم. آخه خيلي بدِ يه دفعه بيان وقتي خوابي بهت بگن که الان عيدِ پاشو برو خونهء خالت، بعد تو تو خونتون هفت سين نداشته باشي که هيچ، تازه موهات رو هم کوتاه نکرده باشي.
ولي اين دفعه که عيد شده بود گذشته از غصهء هفت سين نداشتن، خوشحال بودم که دوباره به اقسانقاطِ دنيا زنگ ميزنم و از احوالِ آدمهايِ عيدونه با خبر ميشم و بهشون ميگم عيدشون مبارک.
فکر کنم چون پارسال عيد موقعِ سال تحويل ما تو ماشين بوديم و داشتيم شديداً سريع ميرونديم که از کوهها و خيابونهايِ کوچولو بگذريم و برسيم خونهء خاله، من اون عيد رو به رسميت نشناختم و حالا هي ميخوام تو خوابم به جوري جبرانش کنم. آخه پارسال مامانبزرگم پيشمون بود و براش خيلي مهم بود که سال تحويل رو تو خونهء خالم باشين. ولي چون من هيچوقت نميتونم زود راه بيفتم و هميشه هرجا ميخوايم بريم بعد از اينکه همه آماده شدن و دمِ‌ در منتظر ايستادن، تازه يادم مي افته که هنوز شلوار خونه پامِ، اون سال هم به علت اين عملِ خودخواهانهء من دير رسيديم و مامانبزرگ خيلي دلخور شد که سال رو تو ماشين تحويل کرديم.
خلاصه حالا هي تو خواب عيد ميشه به اين اميد که نرسيدن به سال تحويلِ پارسال از دلِ مامانبزرگ در يباد و هم من به رسميت بشناسمش.
الکي که نيست، من برا عيد مهمم، اونم برا من مهمِ.

Saturday, August 31, 2002

چايِ
الان چند روزِ من از صبح که پا ميشم ۲۳۴ بار برا خودم چاي دم ميکنم, ۲۳۴ بعد از اينکه چاي دم شد ميريزمش تو ليوان، ۲۳۴ بار ليوان رو ميذارم رو ميز که چاي خنک شه و ميرم سراغِ کارم، بعد هم ۲۳۴ بار چاي يخ ميزنه و ۲۳۴ تا ليوانِ پر از چايِ يخ زده رو ميذارم تو ظرفشويي که بالاخره يکي پيدا بشه بشورتشون.
ديشب ساعت ۲ نصفه شب بعد از ۲۳۴ بار چاي يخ را تويِ ظرفشويي خالي کردن، بالاخره موفق شدم يه استکان چايِ نه يخِ يخ، بلکه ولرم بنوشم و يه اين فکر کنم که چرا ۲۳۴ بار روزانه برايِ خودم چاي ميريزم ولي تا حالا شايد فقط ۲ بار تو عمرم چاي خورده باشم.
هميشه فکر ميکردم خيلي چاي خور هستم.

چيه؟ چايِ رنگي رنگي نديدي تا حالا؟

Friday, August 30, 2002

A Fine Balance
تيلو! تا ۶ صبح بيدار نمون به اميدِ آخرِ کتابي با ۶۰۰ ورقِ نازکِ زردي که رو هر کدومشون صدها کلمهء ريز نوشته شده که هر لحظه زندگي رو از زوايايِ مختلف نشونت ميدن.
باور کن که آخرش هيچي بهتر نميشه، شايد اگه تا آخرش رو نخوني عاشقِ اين آقاهه بشي که اينقدر ساده با کملات، خيلي از احساساتِ فراموش شده که لازمهء جوشان بودنِ دل هستند رو زنده کرده.ولي اگه تا آخرش رو بخوني ساعتِ ۶ صبح يه چيزايي از قلبت ميريزن بيرون که نميدوني باهاشون چي کار کني.
آخرش دلت ميخواد گريه کني ولي ميدونم که مهمون دارين و نميتوني گريه کني چون از خواب بيدار ميشه. شايدم مهمون بهونس، شايد اصلاً جنبهء گريه کردن نداري. شايد هم فکر ميکني واقعياتي که خوندي خيلي خيلي خشنتر و بي رحمانه تر و عميقتر و غم انگيزتر و وحشاتناکتر و کثيفتر و سياهتر از اونيِ که با گريه بتوني از وجودشون، حداقل تو دلِ خودت، خلاص بشي. وجود دارن، چه تو گريه بکني، چه اون يکي بخنده به اين همه نا عدالتي. شايد فکر ميکني اشک ديگه اينقدر برايِ هر مسئلهء بي ارزشي جاري ميشه که نميخواي رو کلماتي که براشون ارزش قائلي بچکه.
ميدونم به چه ذوقي تا صبح نشستي و خوندن رو ادامه دادي. ميدونم اينقدر شکه شده بودي از اون همه اتفاقي که تو را برده بود تو دنيايِ کلمات، که منتظرِ اون آخرِِ بي غم و غصه اي بودي که به اميدش، به همهء اتفاقاتي که تلخيشون رفته بود زير پوستت و چشمهات رو مترمکز کرده بود رو کلمه هايي که خيلي سخت ميتونستي هضمشون کني، لبخند زدي.
اگه تا آخرش رو بخوني ۳ تا سئوال هميشه تو ذهنت ميمونن بدون هيچ جوابي. يا شايد هم جواباشون اينقدر واضحِ که اصلاً نميفهمي جوابن. چون فکر ميکني جواب بايد يه گفته يا فرمولِ نهفته اي باشه که بعد از کند و کاو تو ذهنت پيداش ميکني. ولي نه، باور کن که بعضياشون همون رديف اول رويِ بقيهء سئوالها و جوابها نشستن و منتظرن تا يه روز بالاخره بفهمي که جوابن.
اولين سئوالت اينه که اين آقاهه اين همه حس رو از کجا آورده که اينجوري تونسته اون همه چيز رو از تو قلبِ تو و هرکي که کتابش رو خونده بکشه بيرون؟
بعدش از خودت ميپرسي که چرا اونهايي که قدرت دستشون مياد قدرتشون جايِ همهء خصوصياتِ انسان بودن رو ميگيره و آخرش اون آدمها حتي تبديل به حيوان هم نميشن، چون حيوانها هم بالاخره اگه گشنه نباشن چيزي رو نميبلعن و آزاري ندارن. ولي اونايي که قدرت تو دستشونِ با اينکه هميشه سيرن بازم گشنه ها رو ميبلعن و بقيه رو هم تهديد ميکنن به بلعيده شدن.
بعد بازم يه سئوال داري. با رفتنِ ايندايرا گاندي تموم شد؟ نه بابا زندگي که ميگن همينه، شايد اگه يه وقتي زندگيشون تموم بشه داستانهايي که قلبت به خاطرش ريخت بيرون هم تموم شه. ولي نه، بازم تموم نميشه. به جايِ اونها يه عالمه آدمِ ديگه به دنيا ميان. بعد از اينديرا گاندي هم باز کساني اومدن که طرفدارانِ سرمايه داري بودن و اصلاً تا وقتي سيستم اينه داستانها و واقعيات و حرفهايِ اين آقاهه و بقيه آقاها و خانمها هم تموم نميشه.
تو هم اينقدر سئوال نکن، پاشو برو اون چيزايي که از تو قلبت اومدن تو گلوت گير کردن رو بفرست برن تو قلبت دوباره، که حالا حالاها بايد سالي چندين بار بيان بيرون و برن تو خونشون، جايي که بهش عادت دارن و تو آبهايِ اون تو شناور نميشن و برا همين هم هست که وجودشون رو حس نميکني وقتي اونجان.
A Fine Balance رو بخون ولي همهء احساساتت رو بعدش بذار سرِ جاش که حرفِ آقاهه الکي از آب در نياد.
ببين ايني که بهش ميگن دنيا چيه که توازن عالي يعني گدايي کردن خياط و خودکشيِ محصل و کشته شدنِ يه دانشجو و زحمتکش و فعالِ سياسي و کلفت شدنِ گردنِ قدرتمندان و بي سوادها و آدم کشها و آخرش پاک شدن و نابود شدنِ آرزوهايِ همهء آدمها. چه اونهايي که گردنشون کلفت و چه اونهايي که پاهاشون رو از دست ميدن و به گدايي مي افتند.
يا بايد باور داشته باشي که همه چيز به بدترين شکلِ ممکن تموم ميشه يا لحظه اي که اميد داشته باشي به آخري خوب و شيرين، همهء کائنات دست تو دستِ هم ميدن که هم تنبيهت کنن به خاطرِ باورهايِ غلطت و هم بهت ثابت کنن که همه چيز به بدترين شکلِ ممکن تموم ميشه.
بخونش!



Thursday, August 29, 2002

مورچه ها
مورچه اي در دلِ من لانه دارد.
مورچه ها را دعوت ميکند و پناهشان ميدهد در آنجا.
مورچه ها تا آن زمان که روز و شبشان را جمعي ميگذرانند شادن.
مورچه ها گاه ميرقصند و گاه ميخوانند.
مورچه ها زنده ماندن را در با يکديگر بودن ميبينند.
مورچه ها هيچ کدام به سفرهايِ دور نميروند مگر دست در دستِ هم.
دلِ‌ من تنگ است و نميدانم مورچه ها چگونه در آن تنگنا جا شده اند.
دلِ‌ من جايي برايِ احساساتِ خودم ندارد، نميدانم چگونه خستگيِ مورچه ها را تسکين ميدهد.
دلِ من از نفس سخني نميگويد اما مورچه ها با هر ثانيه که ميگذرد نفسهايشان را نثارِ تنگ نفسان ميکنند از راهِ دور.
دلِ‌ من گاه ميميرد اما مورچه ها با هر لحظه اي که بي رحمانه ميگذرد سالها زندگي ميکنند در دلم.
مورچه ها خوشحالند و پر هياهو و سرشاز از زندگي تا وقتي با يکديگرند و لانه اي دارند پر از نوايِ فصلهايِ رنگينِ دلم در قرنهايِ نيامده.
دلِ من پناهشان ميدهد تا هر آن وقت که يکديگر را دوست بدارند و تنها به دنبالِ اآذوقهء زمستانِشان نروند.
مورچه ها زنده اند تا دلم گرم است از وجودت.
دلم گرم است از وجودت تا مورچه ها زنده اند به اميد.

Wednesday, August 28, 2002

به رويِ خودت نيار، سرفه کن
تو هم هر روز بغضت رو قورت ميدي؟
قورت نده.
خب گريه کن.
مسافرت خوش بگذره.
ساري هواش دم داره ولي کوچهء گل و بلبل هم داره.
من تو دمِ دلم دارم خفه ميشم.
تو تو دمِ هوايِ اونجا خفه نشو.
اگه يه کمي صبر کني بزرگ نميشي ولي تابستون ميشه.
اگه تابستون بشه بزرگ نميشم ولي تابستون شده.
ديگه نذار اشکهات گوشهء چشمهات خشک شن.
بذار از رويِ گونه هات ليز بخورن و بعد با زبونت مزه شون رو بچش. مزهء چشمهات هم همونه.
شور نيست، شيرينه.
ميدوني اگه چند ساعت يه عکسي رو نگاه کني عکسِ بهت ميخنده؟
ولي خب خنده هم شيرينِ.
لبخندِ چشمها تو عکس و مزهء چشمها و اشکها بيرونِ عکس خيلي شيرينِ.
ولي دل تلخِ وقتي نبودن هست و بودن نيست.

همون اون
چه قدر بدِ يه عمري خيلي چيزها رو نفهمي و مسخره کني بعد شديداً دچارش بشي!
حالا پس اين دوري و دلتنگي و انتظار که ميگفتن هميه ديگه، نه؟
بعدش هم خب کلمات شيرينن و کلمهء تو شيرينتر از کلمات.
بعد دلتنگي تلخِ و دلتنگيِ تو تلختر از دلتنگي.
خب بعدش منم بهت ميگم که دلتنگ نباش و غرق شو در عمقِ آرزو.
بعد هم ميگم که دوست داشتن دلتنگي نداره و و تنها حسِ موجود فعلاً تا اطلاعِ ثانوي دوست داشتن ميباشد.
بعد تو نگو که برو بابا دلت خوشِ.
خب؟
برو بابا دلت خوشِ.يعني ميدونم خوش نيست ولي خب يه کلام بگو دلم تنگ است برايِ واژه و صدا. بعد هم بگو دلم تنگتر است برايِ آينده و لحظاتي که فقط بويِ ادويهء آنها به مشامم رسيده است اما بي خبرم از مزه شان.
باشه پس اگه اينجوريِ من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازي که ميبينم بد آهنگ است. من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
بعدشم تازه بيا ره توشه برداريم، قدم در راهِ بي فرجام بگذاريم.
کجا؟
هر جا که اينجا نيست.

Tuesday, August 27, 2002

يه چيري تو مايه هايِ نون سنگک
امروز به قصدِ مطبِ دکتر رفتيم تو مطبِ دکتر ولي بعد منشيِ آقايِ دکتر ما رو به قصدِ خريدِ ۷ عدد نانِ افغانيِ فرستاد چندتا کوچه بالاتر از مطبِ دکتر. نانها را داغ داغ از رحيم آقايِ افغان گرفته و به دستِ فهيمه خانمِ افغان سپرده و برايِ خويش نيز ۵ عدد نانِ تازهء افغاني تهيه نموديم. سپس به علتِ گرفتنِ رگِ افغاني که به مرورِ زمان پس از ۲ سال و نيم زندگي در کنارِ چند تن از اين ملتِ غيور،در ميانِ باقيِ رگهايِ ما ريشه دوانده بود, به رستوداني شديداً افغاني رفته و کبابي شديداً افغاني نوشِ جان فرموديم.
کباب چوبان بخوريد تا جانتان هميشه جور باشد.
نانِ داغِ افغاني شيرهء جانتان باد!

دستِ شما درد نکنه، قربونِ شما، ما همين چند ساعت پيش چندتايي خورديم، شما بفرماييد. نه به جانِ شما ما و شما نداره که، شما بخوري يعني ما خورديم.



Monday, August 26, 2002

باورها
گر مرا باور کني، تماميِ جاده هايِ ناهموار و مملو از پستيها و بلنديها را خواهم دويد تا قبل از آنکه باورهايت به آن سويِ يک لحظه رسند، من در يک لحظه به باورهايت برسم و باورهايِ خود را نيز به هر کجا که تو باور داري برسانم.
گر باورم نکني، خواهم نشست گوشه اي، رويِ تکه سنگي شايد، تا افکارِ پريشان و بي رنگم را از ناباوريهايِ تو پر رنگ سازم. ولي نه به رنگِ دويدنِ جاده ها بلکه به رنگِ باور نکردنِ لحظه ها و من.
باورم کن تا افکارم رنگِ دويدن گيرند و وجودم را،شوقِ رسيدنِ به لحظه ها، در جريانِ رودخانهء باورها جاري کند.


Sunday, August 25, 2002

ميدوني چي ميشه ؟
يه روزي اون دور دورا درياچهِ قرمز ميشه اينقدر که از دستِ ماهيها هرس ميخوره.
يه روزي بالاخره اون دره ها خودشون داد ميزنن و به طنينِ صداشون گوش ميدن که بفهمن چرا آدما هميشه تو دره فرياد ميزنن و به پژواکِ صداشون که گوش ميدن خوشحال ميشن.
يه روز اون کوههايِ قشنگي که مثلِ جگرِ گوسفندها ميمونن عينِ همون جگرِ که تکه تکش ميکنن و به سيخ ميکشنش، تکه تکه ميشن و خودشون خودشون رو به سيخ ميکشن که از شرِ اون همه دودي که جلويِ روزنه هايِ پوستشون رو ميگيره و نميذاره خنکيِ برف به پوستشون برسه خلاص بشن.
يه روز اون بادِ که هر روز مي اومد موجها رو مي داد به دريا که دريا هيجانش رو خالي کنه و عقده اي نشه، از دستِ درختهايي که ريشه هاشون سستِ و هِي مي افتن رو خونه ها و چمنها خسته ميشه و ديگه هيچ وقت موجها رو نمياره پيشِ دريا. بعدش هم که دريا ميشه مرداب و ديگه نه وسعتي داره و نه جونِ سر و صدا کردن.
يه روز اون خاکِ که بچه کوچولوها وقتي ميخواستن با هم بازي کنن ميريختنش تو سر و کلهء همديگه و بعدش هم توش آب قاطي ميکردن و باهاش قلعه ميساختن، از دستِ آدم گنده هايي که هِي ميان به بچه کوچولوها ميگن خاک کثيفِ باهاش بازي نکنين، اينقدر ناراحت ميشه که ميره و همهء غم و غصه هايِ دلش رو خالي ميکنه رو سرِ مردمِ اونجايي که بهش ميگن دنيا، بعد مردم همه خاک بر سر ميشن.
يه روز خورشيد هم وقتي ميبينه مردم سراشون ديگه معلوم نيست و همهء سر و صورتشون رو خاک گرفته اولش به ابرها ميگه جاش کلي گريه کنن، چون خودش کار داره، وقتِ گريه کردن نداره. بعد هم که ابرها گريه کردن همهء آبهايِ گنديدهء اون مردابها ميريزه بيرون و همه جايِ همون جايي که بهش ميگن دنيا ميشه پر از آبِ گنديدهء مردابها. خورشيد هم که کارش فقط تابيدن بوده اولش يه ذره ميتابه ولي بعد وقتي ميبينه آبها اينقدر زيادن و لجبازن که بخار نميشن، حوصلش سر ميره و از تنهايي ميره و با همهء همون دنيايِ پر از آبِ گنديده قهر ميکنه.

حالا ميگم بيا اينقدر با ماهيها مهربون باشيم که اونام مهربوني رو ياد بگيرن و هر روز کلي حرفهايِ قشنگ با درياچه بزنن و هرسش ندن که درياچه قرمز نشه. بعد بيا بريم به دره بگيم که چرا از شنيدنِ پژواکِ صدامون خوشحال ميشيم که اون ديگه داد نزنه. بيا ديگه جگرِ گوسفندها رو به سيخ نکشيم و دود نکنيم که پوستِ کوه برف رو لمس کنه و کوه خودش رو به سيخ نکشه. بعد بيا هر روز با هم درختها رو ناز کنيم و آب بديم و نون بديم که ريشه هاشون قوي بشه و نيفتن رو چمنها که باد هم از دستشون خسته نشه و هر روز موج ببره برا دريا که دريا تنها نمونه و نميره. به آدم گنده ها بگيم نگن خاک کثيفِ که خاک ناراحت نشه و مردم خاک تو سر نشن و خورشيد ناراحت نشه و به ابرها هم نگه که گريه کنن و خودش هم با من و تو قهر نکنه.
ولي اول بيا من و تو و اون با هم قهر نکنيم که بتونيم همهء اين کارها رو به کمکِ همديگه انجام بديم وگرنه تنهايي خسته ميشيم.
ولي باز هم اولتر بيا همديگه رو اينقدر دوست داشيه باشيم که هيچوقت نتونيم قهر کنيم.

Saturday, August 24, 2002

.تري بالاخره به نون و نوايي رسيد.
شش مليون نفري که روزانه و شبانه اينجا برا خودتون چپ ميرين راست مياين از سخنانِ گوهربارِ خمبرچيکولو و تلي و تيلو و تيلان لذت ميبرين، ما که ماليات و ورودي ازتون نميگيريم، ولي حد اقل برين اينجا ببينين اين تري تري که ميگن يعني چي کلاً.

Friday, August 23, 2002

استاد گفتن ما سريعاً به اينجا لينک بديم.
آخه اين شش مليون نفري که روزانه و شبانه ميان حالِ تيلو و تلي و تيلان و خمبرچيکولو رو ميپرسن حيفِ اينجا رو نبينن و شب بدونِ ديدنِ اين چشماشون رو رو هم بذارن.
به به! پيام جان اون قسمتِ اخبار راجع به خمبرچيکش من رو کشته. به اون قورباغولو جونِ که اونجا مياد مي پره رو اون ميزِ ميگم غمخوارت بشه، يعني خلاصه روش حساب کن.
پدرش
چند روز پيش يکي از دوستام اومد اينجا و بهم گفت که بر خلافِ اون چيزي که فکر ميکرديم پدرِ تينا خيلي آدمِ خوش خلق و خوش قلبيِ و مثلِ برادرِ تينا هر سؤالِ درسي که ازش داشته باشيم راهنمايي ميکنه و تا حدِ توانش کمک ميکنه.
پريشب تينا کلي تيپ زده بود و با مامانش و باباش و برادرش و برادرِ کوچکِ ۱۰ سالش اومده بودن خونهء خالش که همسايهء ماست.
مامانِ من يه عالمه آش رشته درست کرده بود و حتماً هم ميخواست لذتِ خوردنِ آش رشته رو با همهء در و همسايه شريک بشه. خلاصه مجبور شديم ظرفِ آش به دست پشت سرِ مامان خانم راه بيفتيم و بريم دمِ در خونهء همسايه ها. به ته حياط که رسيديم ديدم تينا نشسته تو خانهء خالش و از اونجايي که درِ‌خونشون باز بود ما ناچار شديم به سلام و احوالپرسي با تينا خانم و بعد هم تعارف که بيا بريم پيشِ ما. تينا اومد و مامانم يه ظرف آش هم به اون داد که ببره خونهء خالش و دوباره بياد پيش ما.
طرزِ لباس پوشيدن و حرف زدنِ تينا هميشه موجبِ خنده و شوخيِ من و چند تا ديگه از دوستا ميشد.يه ذره افسرده بود و هميشه پشتِ‌تلفن صداش انگار از تو گور در مي اومد. من هميشه يه حسِ دلسوزي براش داشتم به خاطرِ حرفي که يه بار بهم زده بود. به بار تينا به من گفت «من نسبت به تو احساسِ خواري ميکم.» و من انگار دنيا رو رويِ سرم خالي کرده بودن. اصلاً زبونم تو دهانم نميچرخيد که حد اقل بتونم بپرسم چرا.
خلاصه من به خاطرِ‌ اون حرفش هميشه نسبت بهش احساسِ مسئوليت ميکردم و فکر ميکردم خيلي خوبِ اگه بتونم يه جوري بهش کمک کنم ولي متأسفانه به خاطر تقاوت خيليِ زياد بينِ همهء خصوصياتِ ما خيلي نميتونستم کمکش کنم.
ديروز تينا زنگ زد و بر خلافِ هميشه صداش مرگ رو به يادِ من ننداخت. با هم حرف زديم و من بهش قول دادم که بيشتر باهاش تماس بگيرم و وقتِ بيشتري رو تو تعطيلات با هم و بقيهء بچه ها بگذرونيم.
امروز يکي از دوستا که با ما همسايه هم هستن اومد و بي مقدمه گفت ميدونين چي شده؟ ما هم از همه جا بي خبر گفتيم نه نميدونيم. اون هم باز بي مقدمه گفت پدرِ تينا و سينا فوت کرده!
من که هيچ جوري باور نميکردم چند بار پرسيدم يعني پدرِ خودشون؟؟ يا منظورت مثلاً پدرِ يکي از دوستاشون يا فاميلاشونِ؟ اون هم تکرار کرد که منظورش پدرِ خودشون هست.
من از اتاقم رفتم بيرون و مامانِ اون دوستمون رو ديدم که اومده بود خبرِ شک کننده رو به مامانِ من بده .ازش پرسيدم که واقعاً پدرِ همون تينايي که ما ميشناسيم فوت کرده؟ اون هم گفت آره، همون آقايي که پريشب اينحا تو اين ساختمون خانهء اون يکي همسايه مهمون بودن. همون شبي که همه آش رشته خورديم.
پدرِ تينا آش رشته نوشِ جانت و خاطرهء وجودت و يادِ سبزت راهنمايِ زندگيِ نيما و دانشت و داناييت همرهِ سينا و روحت سبز و شادابت جايگزينِ روحِ‌ از دست رفتهء تينا باد.

Wednesday, August 21, 2002

و دوباره و نفس
به ما گفتن امروز چهارشنبس. ديگه راست و دروغش با خودشون. ما هم از اين بالا دسترسي به منابعِ خبري نداريم که مطمئن شيم ببينيم راست گفتن يا نه، در نتيجه مجبوريم اعتماد کنيم. باز هم در نتيجه:

و شکستم، و دويدم، و فتادم
درها به طنين هايِ تو باز کردم.
هر تکه نگاهم را جابي افکندم، پر کردم هستي ز نگاه.
بر لبِ مردابي، پارهء لبخندِ تو بر رويِ لجن ديدم، رفتم به نماز.
در بنِ خاري، يادِ تو پنهان بود، برچيدم، پاشيدم به جهان.
بر سيمِ درختان زدم آهنگِ ز خود روييدن،
و به خود گستردن.
و شياريدم شب يکدست نيايش، افشاندم دانهء راز.
و شکستم آويز فريب.
و ديدم تا هيچ.
و ديدم تا چهرهء مرگ، تا هستهء هوش.
و فتادم بر صخرهء درد.
از شبنمِ ديدار تو تر شد انگشتم، لرزيدم.
وزشي ميرفت از دامنه اي، گامي همره او رفتم.
تهِ تاريکي، تکهء خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم،
و رها بودم.

اين خانمِ به جايِ اينکه بشينه تو خونش بگه زيرِ باران بايد رفت، اومده همين جمله رو به اجرا در بياره ولي بي خبر از اينکه با چتر عمراً.



Monday, August 19, 2002

کتابِ منتظر
توصيه ميشود هرکي منتظرِ، کتاب بخونه.
تري! اگه منتظرِ بهاري کتاب بخون که زمستون زود بگذره و کتاب هم زود تموم شه. اگه تو بهار هميشه خوابت ميگيره و منتظرِ زمستوني که برسه و همه جا برف بباره و سفيد شه و دماغِ همه قرمز شه، بازم کتاب بخون چون ممکنِ تو کتاب بالاخره به زمستون برسي، خيلي زودتر از زمستونِ طبيعت.
اگه منتظرِ نهالِ سرِ کوچتوني که بزرگ شه و قوي شه، کتاب بخون چون نهالهايِ تو کتابها و قصه ها زود سبز ميشن، بزرگ ميشن، قوي ميشن. اگه منتظرِي که خاطراتِ قشنگ يادت بيان و خاطراتِ زشت يادت برن، کتاب بخون چون خاطراتِ قشنگِ آدمهايِ تو کتابها هيچوقت فراموش نميشن و خاطراتِ بدشون هيچوقت اذيتت نميکنه و زود يادت ميره (البته اگه آدم باشي، نه يه مدل خمبرچيک.)
ولي کتابي که نويسندش هندي باشه نخون، گريت ميگيره.

اصلاً ميدوني از کجا به اين نتيجه رسيدم؟؟ باشه، بهت ميگم.
من هر روز وقتي منتظرِ ناهارم (همون شام) همش کتاب ميخونم. (فقط حيف که نويسنده هندي و کتاب جرياناتِ کشتنِ سيکها و مسلمونا رو تو هند توضيح داده و زندگيِ مردمي که چه جوري تو اون شرايط وحشتناک و با قوانينِ و سيستمِ کثيفِ دولت که از قضا ما هم همه باهاش خوب آشنا هستيم، دست و پنجه نرم ميکنن ولي در عينِ حال هميشه سرشارن از زندگي و شورِ زندگي.)
حالا برگرديم به انتظارِ ناهار (همون شام) رو کشيدن. آره بابا، خيلي آروم ميگذره، ولي اگه قصهء زندگيِ دينا و مَنک و بقيه آدمهايِ تو کتاب نبود، اصلاً ديگه نميگذشت (وقت و در نتيجه همون روز و شب.) ولي کاش ميشد فقط خوند و خوند بدونِ اينکه بعد از شام (ناهار) بهش فکر کني و همش دنبالِ جوابِ همون سئوالِ هميشگي باشي. من که گفته بودم هيچوقت جوابي براش پيدا نميکني. ولي جوابِ من هميشه با خودم اينه که «دنيا که ميگن همينه ديگه، وگرنه نميگفتن دنيا.»

اينجا چين است، صدا و سيمايِ جمهوريِ غيرِ اسلاميِ هند و اين يک کتاب است.
واي که چقدر همه چي به هم ربط داره تو اين وبلاگ جونم اينا.

Sunday, August 18, 2002

خواب
من تو خوابم به يه کرمِ کوچولوِ سياه بند کرده بودم و با اينکه هيچ کاري با من نداشت به هر قيمتي که بود ميخواستم بکشمش.
خيلي بدِ کرمهايِ تو خوابم کشته بشن. اگه خوابم خالي باشه از کرمها ديگه باغچه هايِ خوابم هم بدونِ کرمِ باغچه وقتي کسي رو ندارن که پناهش بدن و بهش غذا بدن خسته ميشن و ار خوابم فرار ميکنن. اگه باغچه ها فرار کنن گلها و درختها و سبزيهايي که ديگه خونه اي ندارن از خوابِ من ميرن به دنبالِ يه خوابي که باغچه داشته باشه و خاک.
اگه گلها برن زنبورهايِ تو خوابم همه گشنه ميمونن و ممکنِ اينقدر عصباني بشن که برن آرزوهايي که تو خوابم با رويا اشتبهاشون ميگيرم رو نيش بزنن و زخميشون کنن. اگه درختها برن، آشيانهء گنجشکها از بين ميره و ديگه تو خوابِ من هيچ گنجشکي عاشق نميشه چون آشيانه اي نداره که پرش کنه از جيک جيکِ يه گنجشکِ ديگه. اگه سبزيها برن خورشيد ديگه تو خوابم اميدي برا تابيدن نداره وقتي سبزي وجود نداره و به جاش همه جا زرد شده.
اگه تو خوابم هم آرزوها زخمي بشن و گنجشکها عاشق نشن و خورشيد هم ديگه نتابه، خوابِ من هم ميشه مثلِ بيداريهايِ بقيه. اونوقت ديگه خواب و بيداريِ ميشن مثلِ رود و دريا که فقط راهِ همديگه رو ادامه ميدن، بدونِ اينکه تو راهشون و جريانشون و شب و روزشون هيچ تغييري ايجاد کنن.

کرم تو خوابم ببخشيد که بالاخره کشتمت. زنده ميشي؟



Friday, August 16, 2002

شينه
شينه دو تا چشمِ سياهِ گنده داشت که وقتي نگاهشون ميکردم فکر ميکردم تمامِ شاديها، سختيها، بچگيها، و عادتِ کردنها توشون بودن.
موهايِ فرفريِ شينه نرمتر و سياه تر از بالهايِ کلاغِ تو قصه ها بود. شينه هم مثلِ کلاغِ قصه ها خونه اي نداشت و شايدم داشت ولي هيچوقت بهش نميرسيد. چهار تا ديوار بودن که شينه تو فضايِ بينشون زندگي ميکرد ولي اسمش خونه نبود. البته برايِ اون چند تا عروسکِ بي دست و يا بي سر، يا يه شيشه شير با شکر خاطرهء خونه رو برا هميشه تو سرش که اندازهء کفِ دستِ‌ من بود حک ميکرد.
لبهايِ شينه هميشه از سرما سرخ بودن و کوچولو. شايد هم از سرما نبود و ارثي بود که از خاندانِ کردها بهش رسيده بود.
همه دوستش داشتن، هر کي بهش ميرسيد موهاش رو نوازش ميکرد يا دستش رو ميگرفت و کمکش ميکرد که از پله هايِ بلندِ ساختمونهايِ بي در و پيکر بپره پايين. ولي شينه بعضي وقتها جيغ ميزد و گريه ميکرد و همه رو دوست نداشت. من رو که ميديد هميشه از دور اينقدر اسمم رو صدا ميزد که فکر ميکردم شايد حکمتي بوده که اسمِ من به سادگيِ تيله هايي که شينه باهاشون بازي ميکرد بود. تو چشمهاش غرق ميشدم وقتي شوقِ خالصِ بچگونش رو ميديدم. دستهايِ کوچولوِِ يخش رو ميگرفتم و همينطوري که ميبردمش که از خيابون ردش کنم اينقدر باهام حرف ميزد که بالاخره هر سه تا زبونش رو ياد گرفتم. بعضي وقتها به زباني حرف ميزد که خاطراتِ تلخش را همراه با صداهايِ بم و ترسناک و جنازهء نزديکانش و همينطور خاطراتِ شيرينش را از دشتهايي سبز و مردمي گرم و سرزمينهايي با ابهت رو تو ذهنِ من به جا ميذاشت. بعضي وقتها به زباني حرف ميزد که ۲ سالِ سرد و خالي از آرامش رو به يادم مينداخت و لحظاتي شاد وزنده با بچه هايي که همه چشمهايشان به پهناوري و عميقيِ اقيانوسها بود. بعضي وقتها کلماتي ميگفت که من رو يادِ زباني مي انداخت که آشنا ترين روزها و شبها و نگاه ها را به همراه داشت، ولي بهضي وقتها همون کلمات را به زباني شيرينتر از ربانِ روزهايِ آرامش به زبان مياورد. به زباني که فروغ و مريم يادش داده بودند و فروزان و زهره يادِ من. به زباني که هنوز هم هر بار آهنگ و صدايش را ميشنوم دلتنگ ميشوم برايِ کوههايي که فرو ريخنتد و من هرگز نديدمشان و تاريخي که هر دهه اش مجازاتي بود برايِ آنهايي که کوهها حمايتشان ميکردند و ايمانشان. دلم تنگ ميشود برايِ واژه هايِ شيرينشان و آهنگِ شيرينترِ زبانشان و غذاهايِ تندِ خوشمزه شان.
شينه وقتي گريه ميکرد ميومد تو بغلِ من و بعدش آروم ميشد. ولي بعد شروع ميکرد به پرسيدنِ سئوالهايي که جوابش را مادرش ميدونست که حرف زدن هم يادش رفته بود. مادرش حق داشت حرف نزنه. هر روز دخترِ چند ماهه اش را رويِ دوشش ميذاشت و تا شب هزاران بار از هزاران پله بالا و پايين ميرفت تا هيچکس از گرسنگي بي جان نشود.
شينه هميشه پا برهنه به دنبالِ کسي ميگشت که در آغوشش بگيرد و با او به تماشايِ سيبِ چند ماهه اي برود.
شينه رفتن رو ميفهميد و ما مجبور بوديم هميشه بهش قولِ برگشتن بديم. هر روز از رفتن ميپرسيد و ما هر روز از برگشتن براش ميگفتيم. ولي بايد ميرفتيم و برنميگشتيم. شينه ساعتها گريه کرد و من روزها. شينه رفتن رو يادش موند و من ترک کردن و رفتن رو. شينه ميدونست که برگشتن دروغِ و حقيقت به اندازهء رفتن تلخ.
شينه رو تو سرما با پاي برهنه و چشمهايِ سياه و اشکين تنها گذاشتيم و رفتيم با دانش به باز نگشتن.

Thursday, August 15, 2002

يه عالمه بزرگ
-به به به! سلام و اينا. حالِ شما خوبِ انشا الله و اينا؟
-قربانِ شما ما خوبيم، شما چطورين؟
-والله ما هم خوبيم ديگه چند روزِ بچه ها رو فرستاديم دانشگاه بزرگ شن.
-بله ماشاالله اين بچه هايِ شما هميشه ازشون معلوم بود يه روز بالاخره بزرگ ميشن.
-قربونِ شما اشالله بچه هايِ دنيا همه بزرگ شن.
-چرا؟
-که کوچيک نمونده باشن ديگه.
-آهان بله خب دليلِ قانع کننده ايِ ولي حالا بچه هايِ شما بزرگ شدن بعدش چي شد؟
-هيچي ديگه، بزرگ شدن.
-خب که چي؟
-که بزرگ شده باشن.
-بله، بازم قانع شديم. ولي حالا فکر نميکنين بزرگ نشدنشون باحالتر باشه؟ بعد تازه اون موقع ميتونين قربونِ بزرگ نشدنشون هم برين.
-اوا خاکِ عالم بزرگ نشن که فردا تو جامعه بشن مسخرهء شما و امثالِ شما؟
-چرا مسخره؟ حالا گيريم ملت بخندن بگن اينا بزرگ نشدن. نمي ارزه به بزرگ نشدن؟
-آقا شمام دلت خوشه ها. رفتي يه مشت چرت و پرت از تو کتابا ياد گرفتي تحويلِ ما ميدي که بچه هامون رو بزرگ نکنيم.
-باشه، اصلاً به من چه! بذارين بزرگ شن. تازه خواستين به اونام ياد بدين بچه هاشون رو بزرگ کنن که تا وقتي که اين دنيا دنياس اين دنيا همين دنيايي که هست باشه.
-جلال جون شمام که جني شدي.خدا به دور.

ميشه تو قول بدئ بزرگ نشي؟







Wednesday, August 14, 2002

و باز هم و دوباره
بله، ما از اين در و اون در و اينور و اونور شنيديم که امشبِ چهارشنبس و دلمونم که برا شيطون جون و آشنايانش تنگ شده بود. خلاصه با آقا سهراب صحبتي داشتيم و ايشون فرمودن که بد نميشه ما اين شعرشون رو اينجا برا خودمون بنويسيم بلکه يه وقت ديدي ايشون هم معروف شدن. ما که صدقه سرِ وبلاگ معروف شديم، بخيل هم که نيستيم. سهراب جان اميدواريم تو هم صدقه سرِ ما معروف شي.

ديشب لبِ رود، شيطان زمزمه داشت.
شب بود و چراغک بود.
شيطان، تنها، تک بود.
باد آمده بود.
باران زده بود: شب تر، گلها پرپر.
بويي نه به راه.
ناگاه
آيينهء رود، نقشِ غمي بنمود: شيطان لبِ آب.
خاکِ سيا در خواب.
زمزمه اي ميمرد.
بادي ميرفت، رازي ميبرد.


تو اين عکس هم خوشتيپ افتادن گفتن ما بذاريمش اينجا بلکه فرجي حاصل شد.

Tuesday, August 13, 2002

جوجو
جوجو پاهاش شکستن.
شايد از سرما و بارون،
شايد از گرما و خورشيد،
شايد از سفتيِ خاکِ باغچه ها،
شايد از نرميِ گِل و لايِ باغچه ها.
شايد از دويدن و آخر به باغ نرسيدن،
شايد از اينجا بيکار نشستن و نقش و نگارِ جاده رو تو ‌ذهنِ خودش کشيدن.

جوجو جيک نميزنه.
شايد از همهمه ها و صداها خسته شده،
شايد اينقدر که صدايي نشنيده نطقِ خودش بسته شده،
شايد اگه نوکش رو باز بکنه دود ميخوره، غش ميکنه،
شايد نوکش رو هميشه ميبنده که باد نره تو حنجرَش و سرما تويِ وجودش خونه نکنه.
شايد از گوشهايي که نميشنون آوازهاش رو بدش مياد و باهاشون لج ميکنه،
شايد اينقدر گوشهايي رو که ميشنون صداش رو دوست داره که نميتونه بيشتر از اين عشقش رو ابراز بکنه.

جوجو چشمهاش نميبينن.
شايد از ديدن و آخر به نوکِ هيچ درختِ تنومندي نرسيدن خسته شده،
شايد اينقد نديده چشمهاش ديگه ديدن رو يادشون رفته و کور شده.
شايد ميخواد از ته دل ببينه، نه با چشمهاش،
شايد از سطحِ روي پلکهايِ بستش ميبينه، نه با چشمهاش.
شايد اينقدر گربهء سياهِ رويِ پشتِ بوم با تنفر نگاش کرده که جوجو از ديدنها و نگاهها و هرچي چشمِ بيزار شده،
شايد اينقدر کلاغ سياهِ رويِ شيرووني با چشمهاي مهربونش نگاش کرده که جوجو از هرچي نگاهِ عاشقِ پر شده و ديگه نگاهي نميخاد.

جوجو بگو چي شده که پات شکست و صبحها و شبها ديگه جيک جيک نميکني و چشمهات رو چه صبح باشه چه شب باشه ميبندي و باز نميکني؟




Saturday, August 10, 2002

گلدان
نقشِ ساقه هايِ سبزِ تو در تو رويِ گلدانِ احساس، چهارچوبِ پنجرهء اتاقِ کوچکم را همچو واژه هايِ زلالِ تو که من را در آغوش ميگيرند، در آغوش گرفتند و ميدانند چهارچوبها را روزي خواهند رسانيد به جايي که ريشه ها همه استحکامِ خود را دريافتند.
ميدانند که روزي پنجره را رو به گلدانِ احساس خواهند گشود.
نقشِ برگهايِ سوار بر ساقه ها نيز رو به پنجره کردنند و بعد از آنکه به ساقه ها وعدهء جان را دادند، با گلدان عهدِ سفري به ابديت بستند.
برگها بي ساقه ها هرگز سفر نروند و ساقه ها بي گلدان وعدهء جانِ برگها را نيز نشنوند.
من به گلدان که برسم به او ميگويم ريشه را آنجا کنارِ چهارچوبِ پنجره بکارد تا بارِ دگر از نو بدود.
به ساقه ميگويم اگر نشنود وعدهء برگها را و به سفرِ دور و درازي نرود، چهارچوبها را سستي نباشد و آغوشش آنها را از پنجره نرهاند.
به درِ‌ اتاقِ من که رسيدي به گلدان بگو که جوانه ها با تبلورِ وجودت سبز خواهند شد و ريشه ها دوباره تا رويشِ شکوفه هايي پر مهر خواهند دويد.
به پنجرهء اتاقِ من که رسيدي، به ساقه ها بگو که با واژه هايت و نگاهِ نديده ات چهارچوبها را خواهي شکست تا ساقه ها بدونِ ترس از استوار بودنِ چهارچوبها، با برگها و گلداني خالي ار ريشه هايِ سالانه به سفري تا ابديت برودند.
امانتيهايشان را در آغوشت نگه دار تا از سفرِ ابديت بازگردنند.


Thursday, August 08, 2002

شعله
راه را تا آخر ندانم به کجا؟
در نقاشيِ بي دريغي ديدم دريا را تا به فضا.
از رهگذرِ بي نسيبي پريسدم حالِ قدمها را.
جوابم داد نميروند و نميگويند از آتشها و شعله ها.
شعله اينجا فروزان است،
چه بگويند و بروند و چه باز ايستند و از گنگي بگويند.
شعله اينجا فرو ننشيند.
شعله اينجا هر دم ريشه هايِ پيچيده در هم و در خاک را بسوزاند.
شعله اينجا به من و او ياد دهد خاموش نبودن را،
سوزاندن پوسيده افکار را.
شعله گاه شعله نشاند بر لبها و مردمکِ چشمهايمان،
گاه خنده.
شعله گاه خود ميخندد و فردايش آتش ميزند خنده ها.
هر گاه از آب گوييم با او، شعله تا عرش سر کشاند،
تا سحر از راه رسد،
تا باد از گمراه رسد.
تا خاکستر در فضا به پرواز درآيد،
تا آتش بگيرند عقلها،
تا شعله ور گردند طوفانها،
تا به زيرِ هر قدم، برويند نهالهايِ شعله ورِ صبرِِ سالها.
شعله! فروزان بادت، جوشان بادت، خروشان بادت.
تا آنجا و هر کجا که روي با تو خواهيم زبانه کشيد.

اول اينه، بعد هم اگه شعله ور شدي اينه.




Wednesday, August 07, 2002

بيا برو اينا رو گوش کن ببين دنيا دستِ کيه. شايد دلِ‌ تو هم باز شد شايد هم تنگ تر شد.
اين
و اين و اين و اين و اين
هيچ ربطي هم به همديگه و من و تو ندارن.
برو خوش باش!





سعي کرديم همش رو بخونيم ولي شرمنده
بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.
کجا؟ هرجا که پيش آيد.
کجا؟ هر جا که اينجا نيست.
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
ز سيلي زن، ز سيلي خور
و زين تقويم بر ديوار ترسانم.
بيا اي خسته خاطر دوست،
اي مانند من دلکنده و غمگين،
من اينجا بس دلم تنگ است،
و هر سازي که ميبينم بد آهنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راهِ بي فرجام بگذاريم.


چاوشي از مهدي اخوان ثالث.

هر کي تونست همهء‌ اين رو بخونه يا همش رو بلد بود به ما هم بگه خوشحال ميشيم. من جايِ ديگه اي نتونستم کاملش رو پيدا کنم. فقط اينجا بود که اينم به خطِ ميخيِ.

Monday, August 05, 2002

قورباغولو
در اواسطِ هجدهمين سالگردِ نفس کشيدن، تماميِ استعدادهايِ بچهء نفس کش که در طولِ‌ اين ۱۸ سال در انتظارِ شکوفا شدن نهان گرديده بودند، ناگهان شديداً شکوفا شدند.
ما هم که خب در حالِ دق کردن بوديم از دردِ حسودي. ايشان چپ برو و راست بيا هدايا بگير اونوقت ما فقط هي ميخورديم که نشون بديم سرمون گرمِ و اصلاً متوجه نيستيم که بله، ايشان خفه شدند در هدايا.
خلاصه ايشان که ديدند حسودي دارد ما را خفه ميکند از فرصتِ دست داده استفادهء کامل را نموده و از آنجا هرچه استعداد در وجودشان تا آن زمان نهان بود شکوفا شده بود، اين قورباغهء بسيار بسيار زيبا و دوست داشتني را رويِ شنهايِ کنارِ‌درياچه اي به رنگِ آبي با چوبِ غذا خوريِ فاميلها و خويشاوندانشان رسم نموده و به عنوانِ هديهء ۱۸ سال نفس کشيدنِ خود به ما تقديم نمودند.
قورياغه اي در برارِ قورياغه ام بگذار، تا از ابديت باغِ قورباغه اي سازيم.
بابا هنرِ سرشار.


Sunday, August 04, 2002

لحظه هايم
لحظه ها را اگر از دست بدم، همچو عروسکِ مو فرفريِ کودکيهايم فراموش خواهم شد.
سالها را بايد بشمارم تا دوباره به اولين روزِ تابشِ آفتابي دوباره برسم.
ساعتها را بايد دورتا دورِ باغچه بگذارم تا چشمهايِ گلها نگران نشوند و بي خبر نمانند از عقربه ها.
به باغبان ميگويم اين بار دانه هايِ صبر را با صبوري در خاکِ وجودم بکارد و با هر لرزش هر روز آبشان دهد تا نفسي تازه کنند.
از شکوفه ها ياد ميگيرم رفتن در سرما و باز آمدن در بهار را تا شايد بتوانم بروم و بي آنکه گلبرگهايم پر پر شوند باز آيم.



Saturday, August 03, 2002

شادي و غم
بعضيها فکر ميکنن اگه خدايي نکرده يه وقت يه گوشه اي از دلشون سرِ سوزن غمي داشته باشن، ديگه دنيا به آخر رسيده و الکي خوش بودنشون طلف شده. برا همين چشمشون رو به همهء واقعياتِ ناخوشايند و يه ذره شايد غمگين ميبندن و نتيجتاً از همهء آدمها و اسناد و و حتي پديده هايِ طبيعيی هم که سعي ميکنن اين واقعيات رو نشون بدن بدشون مياد. مثلِ خيليها که از فيلمهايي که مشکلاتِ مردم و معضلاتي که روزانه بعضي از طبقاتِ اجتماع باهاشون دست و پنجه نرم ميکنن رو نشون ميدن شديداً بدشون مياد. حالا دو تا دليل ميتونه داشته باشه. يکيش ميتونه اين باشه که اصولاً نميتونن عميق فکر کنن و به ريشه هايِ بعضي از مسائلِ اجتماعي نگاه کنن. در نتيجه گم ميشن تو افکارشون و اينقدر با سطحِ افکارشون کلنجار ميرن که آخرش وقتي به نتيجه اي نميرسن خسته ميشن و با خودشون فکر ميکنن بهترِ اصلاً خودشون رو درگير نکنن و مسائل و اون دسته از آدمهايي رو که دچارشون هستند رو بسپارن به اميدِ خدا و خودشون روز به روز شکم گنده کنن و مثلاً شادي کنن. حالا اين دسته از آدما متأسفانه نميدونن که تا وقتي که غم رو تجربه نکنن و پتانسيلِ حسِ دلسوزي نداشته باشن، عمراً بتونن شاديِ واقعي و عميق و ابدي رو تجربه کنن.
دستهء دوم افرادي هستن که هميشه از غمهايِ با دليل فراري هستن ولي بدونِ اطلاعِ خودشون هميشه درگيرِ غم و غصهء هايِ بي دليل و منطق هستن. اينا از همهء فيلمها يا گفته ها و نوشته هايي که بازگو کنندهء واقعياتِ تلخ باشه متنقرن و توجيهشون هم اينه که دلگير ميشن. حالا سئوال پيش مياد که خب مگه دلگير شدن اشکالي داره؟ يعني کلاً فاجعه اي پيش مياد اگه آدم بر اثرِ آشنايي با بعضي از معضلاتِ اجتماعي جند دقيقه اي دلگير بشه؟ جواب اين دسته اينه که بله، چون اينها هم فکر ميکنن که دلگير شدن معنيش اينه که چند دقيقه از وقتي که ميتونن به تلخي ها بخندند و مسخره کنن طلف ميشه.
اين دوستانِ گرامي همه از اصلِ ربطِ بينِ شعف و غم بي خبرن.
بابا اين خليل جبرانِ خودمون هم گفته: « شاديِ شما همان اندوهِ بي نقابِ شماست.»
بله، همون خودشِ.

Friday, August 02, 2002

وجودت و وجودش
چه ازاين باغ بگويي و چه از باغچهء کوچکِ حياطي نابود شده، گلها به اعماقِ محبتِ هر واژه که ميگويي هجوم ميبرند.
چه از راهِ آسمان روي و چه از تنگنايِ کوچه اي تاريک گذر کني، عابرانِ آغشته به طعمِ نگاهت عطرِ شکوفه اي که در دل داري را ميبويند و به راهي که ميروي پناه مي برند.
چه باشند و بگويند و بدانند و چه هرگز شبنمي از دلِ باران خبر نيارد، قطره ها با هم و با من از شاخه ها گويند و نغمه اي از چهچهء چلچله ها سر بدهند.
چه ببارد طوفان، چه بخواند خورشيد لالايي، چه بخندند بر شب، چه بلرزد استوار، چه بر جا ماند لرزش و چه گرما بخشد برفِ زمستان به زمين، کوره اي در دوردستها روشن است. کوره اي که ميسوزد و ميسوزاند خاکها را، سنگها را، کوهها را.
چه جهاني باشد از جنگ و ستيز و چه هيچ باشد بي صلح و صفا، همان گونه که هجومِ اشکها را بر دوششان تحملِ کردند پوچيها، نبودِ جهان هم با وجودت و وجودش و بودنت و بودنش به عاداتِ سوخته و فراموش شده ميپيوندد و يادي از جهاني بدونِ وزشِ نسيمِ سخنهايِ ناگفته ات نميماند.
ديده ها که همه به سفرهاي دور رفتند و فريادها که همه سکوت را برگزيدند و موجها که سکون را، سخنِ ناگفته ات را زمزمه کن و پژواکِ صدايت ميخروشاند موجها را، رودها را، دريا را. و باز ميگردند از سفر ديده ها. و با تو و من و کلاغها يکصدا ميشوند فريادها.



Thursday, August 01, 2002

دريلون
دريلون، پسر کوچولويِ آلبانياييِ که تو اتاقِ روبرو با ۵ ،۶ تا خواهر برادرش زندگي ميکرد، يه مريضيِ استخواني داشت و نميتونست درست راه بره. درييلون حرف زدن هم براش سخت بود و بينِ کلمه ها مکثهاي طولاني ميکرد. يه روز که درِ اتاق رو باز کردم دريلون رو ديدم که پشتِ در تو راهرو ايستاده بود و چشماش از خوشحالي برق ميزدن. همينجوري که داشتم تو چشمهايِ ذوق زدش نگاه ميکردم انگار فهميد که من محو چشمهايِ خوشحالِ شيطونش شدم و ميخوام بدونم از چي اينقدر خوشحالِ. با کلماتِ شکسته شکسته و چند دقيقه اي مکثِ بينشون، بالاخره بهم فهموند که يکي از بچه ها اون روز بهش آدامسي داده بوده و او هم که چند سالي ميشد که تنقلاتي رو که بقيهء بچه هايِ دنيا معمولاً روزي ۷ ۸ بار ميخورند و بعدِ‌يه مدت هم دلشون رو ميزنه نخورده بود، خوشحالي تو چشماش شناور شده بود. دريلون همينطوري که اونجا ايستاده بود سرش رو انداخته بود پايين و با کفشهايِ سياهش پادريِ کثيفِ جلويِ دستشويي رو سياهتر ميکرد. چون سرش پايين بود يه دفعه آدامسش از دهانش افتاد رويِ پادري. دريلون که کنترلِ پاهاش براش سخت بودن يکي از پاهاش رو گذاشت رو آدامسي که رويِ پادري بود و آدامس چسبيد به کفِ کفشش. من همچنان روبروش ايستاده بودم و نگاهش ميکردم. ميدونستم که خيلي کوچکِ و شايد از رويِ کنجکاوي به کفِ کفشش دست بزنه و آدامس رو تو دستش بگيره. با احتياط نگاهش ميکردم و منتظر بودم که اگه کفشش رو بالا آورد بهش بگم که کثيفِ و بهش دست نزنه. همينجوري که نگاهش ميکردم، دريلون که تا اون موقع سرش پايين بود و به کفشش فقط نگاه ميکرد، به سرعتي که چشمهايِ من نتونست دنبالش کنه، کفشش رو بالا آورد، آدامس رو از تهش کند و قبل از اينکه من دستش رو بگيرم، تو دهانش گذاشت.
کاش ميشد جايِ بمبهايي که تو سرزمينشون انداخته شد و ويرانيها و مرگهايي رو به جا گذاشت که حالا ديگه همشون فراموش شدند و به اتفاقاتِ طبيعيِ جنگيِ تاريخ اضافه شدند، آدامسِ آغشته به گِل و آبهايِ کثيفِ دريلون را دور انداخت و آدامسِ نو به او داد تا چشمهايش هميشه پيام آورِ زندگي و شاديِ بچه هايِ جنگِ باشد.


Wednesday, July 31, 2002

و دوباره
سلام. من و روزها و نفسش قرار گذاشتيم هر چهارشنبه از نفسش حالي بپرسيم. يعني همون چيزايي که من قبلنها ميخواستم بگم ولي اون زودتر گفته بوده. اينه که الان ما کلاهمون مونده پسِ معرکه.در نتيجه با ما باشيد شديداً.

سرچشمهء رويش هايي، درياي، پايانِ‌ تماشايي.
تو تراويدي: باغِ جهان تر شد، ديگر شد.
صبحي سر زد، مرغي پر زد، يک شاخه شکست: خاموشي هست.
خوابم بر بود، خوابي ديدم: تابشِ آبي در خواب، لرزشِ برگي در آب.
اين سو تاريکيِ مرگ، آن سو زيباييِ برگ.
اينها چه، آنها چيست؟ انبوهِ زمان ها چيست؟
اين ميشکفد، ترسِ تماشا دارد.
آن ميگذرد، وحشتِ دريا دارد.
پرتو محرابي، ميتابي.
من هيچم: پيچکِ خوابي. بر نردهء اندوهِ تو ميپيچم.
تاريکيِ پروازي، روياي بي آغازي، بي موجي، بي رنگي،
دريايِ هم آهنگي.


اين فال بودها. اين سهرابِ خودمون جوابش از حافظِ خودتون هم مويي تر بود اين دفعه.


Tuesday, July 30, 2002

خيابونها
تو خيابونها بعضي وقتها هيچي نيست به غير از خورشيدِ غمگيني که ديگه نتونسته غمهاش رو تو دلش نگه داره و همش رو گذاشته رو دوشِ زمين. بعضي وقتها جز صورتهايِ بي روحي که تو دوتا دايرهء گندهء زيرِ ابروهاشون التماسِ نگاهي حاوي از ‌ذره اي از غمِ خورشيد فرياد ميزنه، هيچي ديگه تو خيابونها ديده نميشه. يه روزهايي خيابونها نه زميني دارن و نه آسموني. يه روزهايي خيابونها اينقدر طولاني و درازن که ديگه مقصدي هم وجود نداره. بعضي روزها يه لبخند ميبيني زيرِ سايهء يه درختِ پير، ولي وقتي ميري زيرِ سايه ميبيني که برقِ چشمهاش از آب بوده، نه از شوقِ سايه. يه وقتهايي ميدوني که خيابونها کثيفن ولي برات فرقي نميکنه و راهشون رو دنبال ميکني به اميدِ رسيدن به کوچه اي پر از صدايِ گريهءهايِ بريدهء پسر کوچولويي که بزرگترها بازي راش نميدن.
تو سالهايِ صبرِ بارون و مِه، يه روزهايي هم تو خيابونها يه صدايي هست. صدايِ پير زني که نميتونه راه بره و پيامش رو به پسران و دخترانِ درانتظارِ پيامي سبز برسونه. صدايِ پيرزني که چشمهاش هنوز به اميدِ فرياد زدنِ پيامش، تو انبوهِ خطهايِ گذشتِ سالهايِ پر اميد، مثلِ تيله هايِ پسر بچه اي که بازي راش نميدادن برق ميزنه.
صدايِ يک «سلام» و پژواکِ نغمه اي از يه دنيايِ بدونِ غمِ خورشيد و نالهء دريا. يه خيابوني پر از نفسهايِ نواخته شده و غرق در نوا.
ميدونم سالهايي که گذشتن و فراموشت کردن تو صدات لرزشِ سرمايِ زمستون رو جا گذاشتن ولي سلامِت تو صدايِ من تکه اي از مخملِ پيامِ گرمِ همون سالها رو جا گذاشت.


Monday, July 29, 2002

فيضي برده ام که مپرس
بله. و ما در شهري ديگر پا نهاده، شب را در آنجا سپري نموده، فردايش بهار را با وجودِ خود به پارکي برده، کوجه و پياز شسته و خورده، لوبيا پلو نيز نوشِ جانِ فرموده، و همچنين سالادِ ماکاراني بار ها و بارها، قدم در درياچه اي نهاده و از آبِ سردش يخ زده، ديگران آتشي روشن کرده و ما از گرمايِ شعله هايِ فروزانش سوخته، بارِ ديگر شب را سپري نموده و بارها و بارها گفته و باز هم خواهيم گفت که:
تولد، تولد، تولدت مبارک.
مبارک،مبارک، تولدت مبارک.
چون شمع نيست، آتش رو فوت کن که هر چند سال که عشقت کشيد زنده باشي.

Thursday, July 25, 2002

نويدِ نوايِ ساز
آنوقت که نوايي به گوشش رسيد دگر شنوايي نبود که نوا را دريابد.
آنوقت که نوري به چشمش تابيد دگر ديدي نبود که نور را دريابد .
آنوقت که طمعِ شيرينِ قند را در دهانش نهادند، دلي نبود که شيريني را جذب کند.
آنوقت که مينواختي و هوا پر ميشد از احساسِ انگشانت که رويِ صفحهء سازت ميکوبيدند و گيسو انگشتانش را رويِ تارهايِ سازش ميچرخاند ،قطره هايِ شبنم به شوقِ شنيدن به وجد مي آمدند و بر گونهايش مينشستند.
آنوقت که آهنگِ سازهايِ تو و گيسو از ميان کوههايِ استوار عبور ميکرد و بر فرازِ درياچهء نيلي رنگ پرواز ميکرد، قطره ها سرشار ميشدند از دلتنگي برايِ آفتاب.
آنوقت که نوايِ نِي هم از دوردستها با آهنگِ تارِ گيسو در هم مياميختند، خاکِ تشنه در انتظار نويدِ نوايِ ساز سيراب ميشد از آهنگِ پراکنده در هوا.
آنوقت که ميدانست درياچه اي نيلي رنگ عمقي دارد به وسعتِ قطعه اي پر از سازهايِ تو و گيسو، تنگنا را ميشکافت و کوهها را ميشکست با فرياد.
کجا شنيده ميشود نوايِ تار گيسو و ضربهايِ دفِ شورِ طوفان؟
نويدِ نوايِ ساز را به گوشِ خاک و او برسان. خسته شده اند. .


Wednesday, July 24, 2002

خطوط


چه جوري ميشه نقاشي کشيد؟
من در عجبم که آدما چه جوري نقاشي ميکشن. تو جنگلِ ما هي همه خودشون رو کشتن يادِ من و هم نوعانم بدن که چه جوري يه گلي، درختي، پنجره اي، پرده اي، آدمي، و يا هر چيزِ ديگه اي بکشيم ولي خب موثر واقع نگشت.
من هنوز آدم که ميخوام بکشم اول به دايره ميکشم که هميشه بيشتر شبيه به لوزي ميشه. بعد دوتا دايرهء کوچکتر تو اون دايره بزرگِ ميکشم که احتمالاً انتظارم ازشون اينه که بشه بهشون گفت چشم. بعد يه خطِ منحني که با توجه به حالتِ اون دوتا دايره کوچولوها، يا به طرفِ پايين قوس داره يا به طرفِ بالا. بعد يه دونه نقطه وسطِ دو تا دايره ها و اون خطِ ميکشم. بعضي وقتها هم که استعدادهايِ نهفتم شديداً قصدِ شکوفا شدن داشته باشن، به جايِ‌اون يه دونه نقطهِ دوتا نقطه ميذارم.تو مرحلهء بعدي دو تا خطِ موازي از تهِ اون دايره بزرگِ تا آخرِ صفحه ميکشم و بعد هم دوتا خط اين طرف اون طرف اون خط اوليها. اينجوري ميشه که يه آدم تحويلِ ملت ميديم. خلاصه يعني اينکه همون «چشم، چشم، دو ابرو و بقيش.»


فقط هميشه با خودم فکر ميکنم که چرا خطوطِ نقاشيِ وجودِ درونيِ آدمها به اين سر راستي و صافي نيستن؟
بيا خطوطِ همهء نقاشيهايِ احساساتمون رو هم به همين سادگي بکشيم تا شايد ديگه تو پيچيدگيِ احساساتِ غريبمون غرق نشيم. بيا خطوط رو اينقدر کمرنگ بکشيم که جريانِ جاريِ شبنمِ رگهامون ازشون عبور کنه و هر وقت هوا هم جاري شد پاکشون کنيم. بيا خطوط رو به آب روانِ اولين قطرهء اشکِ هر رودي بسپاريم تا مرزي بينِ ما و اشک و رود و هر چي که اونورِ خط هست، نباشه.
باشد که نماند مرز، که نماند نام، و نماند خط.