Tuesday, June 28, 2005

اي کاش من يک ديکتاتور مقتدر و ظالم بودم
تا هر کوته فکر کودني از ننه اش قهر کرد، منتقد سياسي شد و بعد گفت «هر چه ظلم و ستم و گشنگي و بدبختي بيشتر، فرا رسيدن يک انقلاب با شکوه مردمي زودتر» را بگيرم، بگذارم طمع گشنگي را خوب بچشد، رنگ بدبختي را نشانش بدهم، چوب داغي در مقعدش فرو کنم و بعد با يک لبخند مليحانه انقلاب پر شکوهش را انتظار بکشم!

.....

مجبور ميکنيد ما را که چه آرزوهايي بکنيم!

Saturday, June 25, 2005

بايد که گريست زار و زار شايد!

Saturday, June 18, 2005

ما مردم آينده نگر در يک روز يک تو دهني گنده ميزنيم که يک عمر دهنمان سرويس شود!

مهم اين است که تو دهني را زده باشيم!

در خيالبافيهاي خودمان

Wednesday, June 15, 2005

شما جلوي دانشگاه جمع ميشويد
يا در پارک لاله
شعار ميدهيد
نظر داريد
پر شور و مؤثريد
مشت و لگد ميخوريد
شب ۲۰ نفري خسته و کوفته شامي دور هم ميخوريد
شما زندگي را در اتحاد و با انسانها تجربه ميکنيد
شما اهداف مشترک بزرگي داريد
شما زندگي ميکنيد

همان موقع که شما فرياد ميزنيد و شعار ميدهيد و بازويتان ميشکند و بازداشت ميشويد

ما اينجا يا عاشق شده ايم و منگ
يا سخت مشغول درس خواندن و بزرگ شدنيم
يا نمره گرفته ايم و خودمان را به يک ليوان قهوه مهمان کرده ايم
يا سر اينکه قبظ بيمهء ماشينها را اين ماه من بدهم يا تو در حال پرتاب بشقاب و استکانيم
يا قهر کرده ايم و گريه کرده ايم و خوابمان گرفته است
يا مادرهاي خودمان و همسايه هايمان و هم مدرسه هايمان و دختر چندتا خيابانِ بزرگ بالاتر، همه افسرده شده اند و يک روز دست چپشان درد ميکند و يک روز دست راستشان
يا از خواهرها و برادرهاي بزرگترمان متنفر شده ايم
يا ساعت ۱۰ شب گشنه ايم و تنها
هيچ انگيزه اي هم نداريم که چيزي بخوريم
و آخر فقط براي اينکه گشنه تر نباشيم سر پا چيزي ميخوريم و فرقي هم نميکند چه چيزي

ما هم نظر داريم
راجع به موي کوتاه يا بلند و دامن کوتاه يا بلند و فلان کوتاه يا بلند

ما هم هدف مشترکمان رقابت در درس و پول و زيبايي و خوش انداميست
مشترکاً هر کداممان براي خودمان تنها تنها سعي ميکنيم از بقيه جلو بزنيم!

ما زندگي را در پوچي و خستگي و خواب و درس و منگي و گيجي و حرفهاي بيخوديٍ طولاني و خيابانهاي گنده و يک روز ماشين و موبايل داشتن و يک روز نداشتن و تنهايي و تنهايي و تنهايي‌ زياد تجربه ميکنيم

ما چقدر از شما دوريم و چقدر هم بيشتر از خودمان انگار

Saturday, June 11, 2005

بتادين بوي توجه ميدهد و فک و فاميل و خانهء بزرگ و حياط و آدمهاي زياد و حوض.

گفتم يادتان انداخته باشم.

Friday, June 10, 2005

اختاپوس
اختاپوس
آه، اي اختاپوس

خوشحالي هيمن است، يا بيشتر؟

Thursday, June 09, 2005

سال پيش که وقتي قرار بود هم اتاقيمان فيلسوف باشد هيچ چيز طبق قرارمان پيش نرفت
در عوض امروز بزرگترين فيلسوف زنده را ديدم از نزديک و بعد خوابم گرفت

بعد که هم قدم زنان و اين صحبتها
سوت زدن هم که هنوز بلد نيستم

Monday, June 06, 2005

آدمهاي زيادي هستند که خورهء جان ميشوند
جان من اما خورده نميشود
نميدانم چرا

جالب است اما کلاً

راستي سرهاي مو فرفري هم اين روزها زياد شده اند
گويا بو برده اند

Sunday, June 05, 2005

ساعت ۵ بعد از ظهر هيچ روزي آنقدرها که ميشود خيال کرد زيبا نيست
اما خاصيت همهء ۵ بعد از ظهرهاي دنيا اين است که ميتوان همان قدرها خيال کرد که زيبا
هستند
حتي تئوري خجالت زده اي ميگويد که همهء ساعتها همينطورند