Tuesday, December 26, 2006

کلاغوی عزیزم منو تو بازی شب یلدا راه داد!
منم کلی شاد شدم!

یکی از جذابترین سرگرمی برای من فرودگاه رفتنه. بعد میشینم ساعتها مردم که میان همدیگرو میبینن خوشحال میشن رو نگاه میکنم. اگه خیلی احساساتی بشن منم گریم میگیره!

از بی خبر موندن از آدما خیلی میترسم، زود فکر میکنم ممکنه تا من بی خبر بمونم آدما بمیرن

اگه خودم تو خطر باشم خیلی ترسو ام، هیچ کاری نمیتوم بکنم. فقط میلرزم. ولی اگه یکی دیگه تو خطر باشه برای رفع خطر خیلی راحت دیگه هر کاری از دستم بر میاد! چنان شجاع میشم که همه فکر میکنن یا کاراته کارم یا هفتیرکش.

وقتی دانشگاه رو شروع کردم رفتم دانشگاهی که آرزوم بود ولی خیلی دور بود از خونه. یه ماه موندم فقط گریه کردم و از پنکهء هم اتاقیم متنفر شدم. بعد یه روز زنگ زدم به مامانم گفتم وسایلم رو جمع کردم همین الان راه بیفت منو ببر از اینجا! مامانم فرداش رسید منو برداشت آورد خونه چند ماه بعدش یه دانشگاه دیگه که خیلی دوستش نداشتم رو شروع کردم


۳ نفر هستن که بدون اینکه حرف بزنن همهء افکار و احساساتشون رو تقریباً هر لحظه میدونم