Monday, December 30, 2002

رفتم تو مغازهء کتاب فروشي و شروع کردم به نگاه کردنِ کتابها و ورق زدنِ صفحه هاشون.
همينجوري که جلدِ کتابها رو نگاه ميکردم چشمم به يه کتابي خورد که روش نوشته بود « مجموعهء اشعارِ ليلا فرجامي.» يه عالمه خوشحال شدم. به آقاهه گفتم اين ليلا فرجامي همون ليلا فرجاميِ که اينجا زندگي ميکنه؟؟ گفت آره. خواستم بپرسم همون که وبلاگِ ليلايِ ليلي مينوسه، ولي بعد ديدم قيافهء آقاهه به وبلاگ خونها نمياد. بعد خودم از شعرها نتيجه گرفتم که بله، خودشِ. باز يه عالمه خوشحالتر شدم و دويدم از مامان جون پول گرفتم که کتاب بخرم.
شب نشستم يه فيلم ببينم ديدم قبلش چند تا فيلمِ ديگه رو تبليغ کرد. آخرِ يکي از اين تبليغ ها گفت «رخساره، فيلمي از امير قويدل.»خواستم برم آقاهه رو پيدا کنم بپرسم همون امير قويدل که سپري ميشه روزگارش وبلاگ مينويسه، بعد ديدم آقاهه تو تلويزيون بود و پيدا کردنش مشگل. ولي يه عالمه خوشحال شدم دوباره.
مرسي که اينقدر معروفين که من ديروز ۳ بار يه عالمه خوشحال شدم!

Wednesday, December 25, 2002

پنجره ها و يادِ من
سلام سلام پنجره ها!
خوبين شما و بچه ها؟
چند سال ديگه باز ميشين؟ شاد ميشين؟
چند وقت ديگه رنگِ آسمونِ پر از راز ميشين؟
ميخواين خودم با مدادِ رنگيهام و مداد شعمي هام رو چارچوبايِ چوبيتون نقاشيهايِ رنگي رنگي بکشم؟
ميخواين شما رو رويِ ديواره هايِ خونهء سنگي بکشم؟
يه دونه کاغذ ميارم سفيد باشه.
يه دونه مداد ميارم رنگي باشه.
وقتي نقاشي کشيدم از صورتت، بعد ميرم و صورتت رو ديوارِ خونه هايِ بي پنجره و بي هوا رنگ ميکنم.
بعد خونه ها زنده ميشن، ديواراشون رنگي ميشن.
نفسها تويِ خونه ها تازه ميشن. لبخندهايي که يخ زدن آب ميشن و تو نگاهها و رو لبها جاري ميشن.
تويِ صدايِ آدما اون آهنگِ گرم و نرم که گم شده بود تو گريه ها، پيدا ميشه و دوباره نويدِ بودن مياره. گرمايِ آفتاب و بهارِ سالِ خوندن مياره.
اون حرفِ بارونيي که تويِ دلها خشک شده بود باز تر ميشه و آدمها آخرِ هر جمله به همديگه ميگن «دوسِت دارم».
پنجره ها! يادم بندازين ستاره ها بيدارن.
پنجره ها! يادم بندازين بهتون بگم که دوسِتون دارم.


Friday, December 20, 2002

بيگاه شد، بيگاه شد،
خورشيد اندر چاه شد
.

Tuesday, December 17, 2002

فردا ساعتِ ۳ بعدظهر روبرويِ ساختمانِ فدرالِ لس آنجلس به رفتارِ غيرِ اخلاقيِ مأمورينِ ادارهِ مهاجرت با مهاجريني که به صورتِ کاملاً قانوني در آمريکا زندگي ميکردند، اعتراض ميشه و راهپيمايي صورت ميگيره .
شب خوش!
آهان! در ضمن به پاهايِ بعضي از اين مهاجريني که بازداشت کردن زنجير زدن! عينِ کاري که با يه آدمِ جانيِ رواني ميکنن!

همراه شو عزيز،
تنها نمان به درد،
کين دردِ مشترک،
هرگز جدا جدا،
درمان نميشود.
دشوارِ زندگي،
هرگز برايِ ما،
آسان نميشود.


Sunday, December 15, 2002

زمان
آمده ام از انبارِ کاغذها و با خود آوردم قلمها.
چه خواهم من دگر؟ قلمي من را بس.
من چميدانم چرا دور شده ام از نوايِ سازها.
من نميدانم چرا نميفهمم سخنِ عقابها و بازها.
و من نميدانم زمين با من چه ميگويد.
و گم شده ام در اتاقي کوچک.
و شايد در خودي کوچکتر.
اگر ميدانستم چرا وقت مرا ميبلعد شايد به او ميگفتم که باز ايستد.
زمان مرا ميبلعد اما آن زماني که من باشم و شيرينيِ گفته هايت و صدايت و درونت مرا تف ميکند و هرچند بار که به او نزديک ميشوم مرا پس ميزند.
دلِ من تنگ است و زمان مرا در پسِ ثانيه ها در خود ميفشارد.
من زمان شده ام. ولي ميدانم دلم تنگ است و وقت نميفهمد.
و روزها در خواب، و شبها در خواب، و باز هم در خواب.
من اگر ميفهميدم در دلِ اين شبها چيست که مرا بيدار نگاه ميدارد شايد به او ميگفتم از پسِ دريچه اي رو به فرداها به راههايِ دورِ دور بسپارد مرا.
و اگر ميدانستم چيست که صورتم را با هوايِ بستهِ اينجا مي آميزد به او ميگفتم رها کند خود را، من را و صورتم را تا شايد بتوانم تکه هايِ صورتم را جدا کنم از هوا و باز به يکديگر وصلشان کنم تا صورتي ديگر آغاز شود.
زمان! مرا رها کن.
خودت هر جا که ميروي بدونِ من برو.
من خسته ام از دويدن پشتِ سرت.
من خسته ام از خيره شدن در لحظه هايت و از خواهشِ سپري شدنت.
ميروي و هرگز آنجا که ميخواهمت باز نمي ايستي.
زمان! يا رهايم کن و تنها برو، يا با من بيا و گاه مرا مهلتِ به زبان آوردنِ شعله هايِ درونم ده.
يا رهايم کن و با خود باش، يا با من باش و با تک نفسم و مرا مجالِ آب کردنِ قندهايِ در دل ده.
باز ايست، فقط آنقدر که بتوانم بگويم: « من دوست ميدارمتان.» و تو را حتي نميگويم اندازه اش که هرگز نتوانم يافت اندازه اي.
و فقط ميگويم که تو را فرا تر از مرزهايِ بيداري دوست ميدارم، و فرا تر از درهايِ خواب.



Thursday, December 12, 2002

چندين خانوادهِ مهاجر به ادارهِ پليس رفتن که وضعيتِ خودشون رو اعلام کنن ولي از طرفِ پليس دستگير شدند و ديپورت شدند. رسماً و از طريقِ قانون سرِ مردم شيره ماليده ميشه!
چند خانوادهء مهاجر تو اين هفته به قصدِ معرفي کردنِ خودشون به ادارهِ پبيس رفتند.
طبقِ قانونِ جديدِ ادارهِ مهاجرتِ آمريکا، مهاجريني که تا به حال گرين کارد خودشون رو دريافت نکردن تا اين هفته وقت داشتن که خودشون رو به نزديکترين ادارهء پليس معرفي کنند. اين قانونِ فقطِ شاملِ مهاجرينِ غير قانوني نميشه و اعلام کردند که تماميِ مهاجريني که دارايِ گرين کارد نيستند بايد اقدام کنند و فقط يک هفته مهلت دارند.
ديروز و روزهايِ ديگر در اين هفته چندين خانواده به محضِ‌ اينکه واردِ ادارهء پليس شدند دستگير شدند و همون روز ديپورت شدند.
يکي از همکلاسيهايِ من که پدرش وکيلِ مهاجرتِ ميگفت چندين نفر از موکلينِ پدرش رو تو اين هفته به همين بهانه به ادارهء پليس کشيدن و بعد هم فرستادنشون مملکتِ خودشون. نکتهء جالب اينجاست که همهء اين اقدامات بدونِ هيچ سر و صدايِ انجام شده و حتي يک بار هم در اخبار يا رسانه ها اشاره اي به اين موضوع نشده. هيچ کس به جز وکلا و خانواده و دوستانِ کساني که ديپورت شدن از اين ماجرا خبر نداره. همکلاسيم سرِ کلاس تعريف ميکرد که يکي از موکلينِ پدرش پيرمردي بوده که سرطان داشته و فقط ۲ ماه زنده ميمونده. اين پيرِ‌ مرد رو تو ادارهِ پليس دستگير کردن و بالافاصله فرستادن قرنطينه و بعد هم از جايي که ۲۰ سال توش زندگي کرده بيرونش کردن!
حمايت از حقوقِ بشر اينجوري اجرا ميشه.
و آمريکا هنوز دم از رعايتِ حقوقِ بشر ميزند!
خوب شد ما هم نمرديم و فهميديم حقِ دور و بريهامون رو چه جوري رعايت کنيم.
از فردا ميرم روزي ۲ تا ميزنم تو سرِ اطرافيانم بعد هم هروقت بيکار شدم ميشينم ميگيم واي ملت! شما نميدونين من چقدر به آدمها و حقوقشون احترام ميذارم که. نميدونين من چقدر مهربون و بخشندم !

Saturday, December 07, 2002

هيچوقت تو اتوبان روبرو رو نگاه نکن، او طرفِ خيابون هم نگاه نکنين. اولين بار که نگاه کنين يه ماشينِ کوچولوِ قديمي ميبينين که با يه ماشينِ بزرگِ جديد تصادف کرده.
ميدونستي اينجا اگه يه ذره کم پول داشته باشي جونت هم تأمين نيست؟؟ ميدونستي اگه ماشينت قديمي باشه صد در صد تو تصادفِ با ماشين گنده ها ميميري؟؟ ميدوني اونوقت خيلي از آدمها دم از برابري و تأمين بودن تو آمريکا ميزنن؟ ميدوني خودشون فکر ميکنن اينجا ديگه آخرِ عدالتِ؟ ميدوني با ابلهيتِ تمام ميگن تو آمريکا فرقِ طبقاتي وجود نداره؟؟ آره تنها فرقِ کوچولوش تو موندن و مردنِ! همين.
ماشين کوچکِ سوخته بود و ماشين بزرگِ رنگش از قبلِ از تصادف هم شفافتر. سر نشينانِ ماشين کوچکِ حتما تو بيمارستان يا سردخونه بودن و سرنشينِ ماشين بزرگِ داشت با پليس گپ ميزد. خدايش را شکر که چيزيش نشد! ولي خدايش کو که ببيند جانِ بقيه آتش گرفت در ماشينِ کوچکشان؟
و کاپيتاليزم ميدرخشد و در آخر درخششش شايد حدقهء چشممان را هر در آرد.

Friday, December 06, 2002


تو خيابونا هيچوقت زمين رو نگاه نکنيد. اولين بار که نگاه کنين يه گربهِ بزرگ ميبينين که پر از خونِ. يه گربهِ بزرگ ميبينين که زيرِ بي تفاوتيها له شده. يه گربه اي ميبينين که ناخواسته مجبود بوده عمرِ کوتاهش رو تو خيابونها بگذرونه و نه تو اونجايي که به خودش تعلق داره.
گربه امروز له بود، خوني بود.
گربه زيرِ چرخ و سرعت زمانه له شد.
به نظر مي آمد سالهاست گربه آنجا مردست.
به نظر مي آمد چشمها کور شده اند و گربه را کس نميبيند.
به نظر مي آيد همه خود را کور کردند تا نفهمن گربه اي له شده خراشيست بر دل.
به نظر مي آيد بي حس شده ايم. درد خراشها را نميفهميم و بي دريغ خراشي بر زندگيِ گربه ها مي اندازيم.
گربه رو ديدم، ولي ساکت نشستم چون اگر مادرم هم ميديد، ما نيز هر دو زيرِ چرخهايِ ماشيني له ميشديم.

Wednesday, December 04, 2002

ترسيد ترسيد و کمي هم لرزيد.
از چه ميترسي؟ چرا ميلرزي؟
موهايت همه کوتاهند، حرف بزن.
و آنجا ايستاده اي و ميترسي.
ميخندند؟ از خوشحاليست، نه، ريشخند نميزنند.
نميداني چه ميگويي؟
از زبانيست کوتاه، نه،‌نه، تو ميداني چه ميگويي.
من اينجايم، دگر نترس.

Sunday, December 01, 2002

کاش
اي کاش ميتوانستم مربعها را همه مستطيلي سازم.
اي کاش ميتوانستم دايره ها را همه مثلثي سازم.
اي کاش سنجابها همه مورچه اي بودند.
کاش سنجاقها همه گيره اي بودند.
اي کاش اينجا آنجا بود.
کاش آنجا جايِ ديگر ميبود.
کاش امسال تمامِ فصلها تابستان ميبود.
اي کاش تمامِ قلبها قلبِ من ميبود.
اي کاش صورتها همه بر رويِ سرها ميبودند.
کاش فردا چندين سال پيش مي آمد.
اي کاش ديروز سالها بعد ميگذشت.
اي کاش هنوز باورمان اين بود که خورشيد به دورِ زمين ميچرخد. کاش ميچرخيد.
اي کاش زمين شبيه به يک فواره اي ميبود که هميشه آب از آن بر رويِ سرها ميريخت.
کاش سرها همه زيرِ چشمها ميبودند.
کاش کتابها همهء برگهايشان زرشکي ميبود.
کاش شير طعمِ دوغ را ميداشت.
اي کاش ميتوانستم با گوجه شير موز درست کنم.
پرسيدي چرا؟؟ مگر دليلي لازم است؟؟؟ من نميدانم چرا. اي کاش زندگي مرگ بود و مرگ زندگي. باز ميگويي چرا؟ من نميدانم، من فقط از کاشها ميگويم بي آنکه بدانم چيستند و چرايند. تو اگر ميداني به من بگو چيستند. من فقط ميدانم که هرگز نيستند.