Thursday, May 30, 2002

شيرموز
عجب پديده اي اين شيرموز!!
همهء شايعات راجع به اين که ميگن آب مايهء حيات و از اين حرفا، وهمي بيش نيست. تنها مايهء حياط شيرموزِ. اصلاً جدي جدي مُرده رو زنده ميکنه. من به همهء شما که اصلاً روحتونم از اين بلاگ خبر نداره، توصيه ميکنم که دفعهء ديگه که رفتين سرِ مزارِ رفتگانتون، به جايِ آب و گلاب رو مزارشون شيرموز بريزين؛ اگه تا دفعهء بعدش خنکيِ قلبِ زندشون رو حس نکردين من اسمم رو ميذارم تلّي!!!!!
من که ديروز انقدر از شيرموزي که درست کرده بودم به وجد اومدم که، همينجوري که در حالِ جشن و پايکوبي بودم، دستم گير کرد به درِ يخچال و انگشتم سقط شد.
خلاصه دريافتيم که شيرموز خوردن هم لياقت ميخواد ولي ما که همينجوري با بي لياقتيِ محض لذتمون رو برديم.
شيرموز کام باشيد.
!قابلِ توجهِ خيانتکاران!: از اين نوشته هيچ گونه استفادهء غيرِ قانوني مثلِ مثلاً هر روز به بهانهء درس خواندن، به مادر خويش سفارشِ شيرموز دادن و بعد از رسيدنِ شيرموز، آن را نوشيدن، و سپس هر روز آب کردنِ دلِ ما بدينوسيله، نشود.
متشکريم از تماسِ شما!! (قانونِ جديدِ آمريکا ميگويد که حرفِ بي ربط نيز همانندِ حرفِ چرت ماليات ندارد.)

Wednesday, May 29, 2002

خونِ سرخِ زندگي
چه بگويم که چو صلحِ جنگِ تو در دل دارم، جنجالِ سخن به زبان نخواهم آورد.
از که بگويم؟ تو نبودي که رودهايِ در صددِ طغيانِ وجودم را به درياچه اي در امتدادِ اقيانوسِ آرام سپردي؟
کجا روم، که تو گفتي هر کجا که روم از آسمان خواهم توانست نوشيدنِ آفتابِ،
که تو گفتي هر کجا که روم، خواهم توانست سپردنِ دريايِ وجود را به آفتاب،
و هر چند بار که لياقتِ تماشايِ بخارِ دريايِ تجزيه شدهء دل را داشته باشم، خواهم توانست شاهدِ بود نابود شدنِ تماميِ بتهايِ ساخته شده از احساساتِ بي نام و نشون را
از کدام راه روم، که مگر راهي جز آن راهِ زلالِ رودِ بي همتايِ وجودت مرا به برگِ سبزِ زندگي خواهد رسانيد؟
درختانِ نخلِ مهربانيِ تو در سوزناک ترين سرمايِ هر زمستانِ کشنده، خواهند سبز شد.
تارهايِ ريشه ات در رگهايِ خاکي که قرباني قدمهايِ سردست، خونِ سرخِ زندگي را جاري خواهند کرد.


جاري باشي.

Monday, May 27, 2002

با سلام خدمتِ خوانندگان و گوش کنندگانِ محترم. ( منظور از گوش کنندگان همون خوانندگانِ ولي خب بهشون ميشه گوش کنندگانم گفت چون بالاخره به حرفهايِ من گوش ميدن ديگه.)
خب غرض از مزاحمت اين بود که به عرضتون برسونم که امروز نيشِ ماري به اندازهِ نيمه بندِ انگشتي با کفِ پايِ بنده فاصله داشت؛ با اجازهء بزرگترها البته.
به مقصدِ پارک از خونه رفتيم بيرون ولي سر از کوه و جنگل درآورديم و منم کلي يادِ ديار کردم.!! پارکي که رفتيم نزديکِ کوه بود منم تا چشمم به تپه هاي پر از خار و خاشاک افتاد، تو پارک احساس غربت بهم دست داد و به همه گفتم: برخيزيد اِي انسانهايِ زميني! برخيزيد که غافل نمانيد از صفايِ آباديِ من! برخيزيد و من چو چوپاني شما را به دلِ جنگل هدايت خواهم کرد! ( بابا چقدر ساده هستين شما، اون من نبودم که، عيسي بود.) به قولِ جناب محسني طفره نريم و به اصلِ موضوع بپردازيم. خلاصه پاشديم که بريم کوه رو فتح کنيم ( البته کوهِ همش ۱۰ دقيقه تا قلش بودا). به دامنهء کوه که رسيديم ديديم ۵ تا تابلو زدن رو هر کدومشونم اسمِ يه جونوري رو نوشتن و زيرشم نوشتن از اينجا اونورتر رفتن خطر داره. يکي از بچه ها اين تابلوها رو که ديد شروع کرد به جويدنِ مغزمون ( البته خب بعدشم مأيوس شد چون چيزِ زيادي براي جويدن پيدا نکرد) که نريم و اينجا مار داره و ببر داره و خرس داره و اون وسط ريلِ قطارِ قطار مياد لهمون ميکنه و از اين حرفا، ما هم با بي توجهيِ کامل به تابلو ها و اين دوستمون به راهمون ادامه داديم و بالاخره رفتيم رسيديم به قلهء اين کوهِ مرتفع. من رفتم به يادِ دورانِ خمبرچيکي رو يه سنگي نشستم و داشتم به کفشام که خارا تيکه پارشون کرده بودن نگاه ميکردم که يه دفعه ديدم زيرِ پام رو زمين يه چيزي چندتا پيچ به خودش خورده و يه چيزِ ديگم بالاتر از سطحِ اون يه چيز اوليِ همينجوري داره تکون ميخوره. يه زره که دقيقتر نگاه کردم ديدم اي دلِ غافل، اون يه چيز مار و اون يه چيزِ ديگم نيششِ. اون دوستِ آينده نگرمونم که از اول ميگفت نريم همون نزديکيها وايساده بود، منم بدونِ اينکه تکون بخورم صداش کردم بياد مارِ رو ببينه. ميمِ اولِ کلمهء مار رو که گفتم خبر دادن دوستمون دويده رسيده خونه. !!
خلاصه من موندم و مار جون و برادرم که گير داده بود بريم از دور يه چيزي به مارِ پرت کنيم ببينيم تکون ميخوره يا نه. بالاخره بعد از اينکه نتيجه گرفتيم که برادر جان از جونش سير شدهِ من آرومو پام رو که شده بود سايبانِ اين مارِ از رو سرش رد کردم و رفتيم.

حالا نتيجه گيريِ اخلاقي: علاوه بر اسب که حيوانِ نجيبيست، البته با عرضِ معذرت خواهي از حضورِ محترمِ سهراب جان که گفته « و نگوييم اسب حيوانِ نجيبيست» ، مار نيز حيوانِ نجيبيست چون با اينکه پايِ من رو سرش بود اصلاً حتي فکرِ نيش زدن هم به سرش نزد!!
و بعد نتيجه گيريِ غيرِ اخلاقي: به حرفِ آدمايِ آينده نگر گوش ندين چون اونوقت ديگه هيچوقت نميتونين زندگي رو شخصاً تجربه کنين.

Sunday, May 26, 2002

رنگِ نگاهِ مهسا
آخرين باري که بغلش کردم و بهش گفتم:« چه خونتون ۲ تا کوچه پايينتر باشه و چه اون ورِ درياها و اقيانوسا هميشه صميميترين همدل و دوستم ميموني،» ۱۱ سالش بود. همه ميگفتن ميره يه جايي که فقط برفِ و سرما. ميگفتن اونجا دلِ آدما از سرما يخ ميزنه، ولي من ميدونستم کورهء دلِ اون يخ زدني نيست. من تا اون موقع قصه هايِ سرما رو زياد شنيده بودم ولي وقتي نامَش رسيد تازه فهميدم سرما چيه. دلِ اون يخ نزده بود و بزرگترين دردش همين بود. اگه اونم مثلِ بقيه يخ ميزد من هيچوقت معنيِ سرما رو نميفهميدم.
تو نامش نوشته بود:
رو اين کاغذِ سفيد به رنگِ برف و سرمايِ اينجا سلام نميکنم که شعلهء شوقِ سلام رو سفيديِ کاغذ خاموش نشه. هر روز صبح که از اينجا ميرم و به خودم قول ميدم که ديگه بر نميگردم، همين شوقِ سلامِ که من رو هر روز بر ميگردونه به جايي که مجبورم شاهدِ کمرنگيِ چشمهايِ مهسا باشم.
وقتي برميگردم و ميبينم که يخِ رويِ زمين زيرِ پاهايِ بچه هايي که از جنگِ بينِ دلهايِ سرد به اين پناهگاهِ سردتر از جنگ پناه آوردند، آب شده، يادم مي افته که شعله هميشه يخ و سرما رو شکست داده. وقتي از دور ميشنوم که اسمم رو صدا ميکنن يادم مي افته که اسمي داشتم. وقتي دستهاشون رو ميگيرم و از خيابون ردشون ميکنم، گرمايِ دستاشون من رو يادِ زنده بودن ميندازه. وقتي از دور تو چشماشون انتظار رو ميبينم يادم مي افته که انتظار کشيدم و کم بوده و باز هم انتظار بايد کشيد؛ يادم ميافته که اينجا انتظار بي فايدست.
مهسا ۴ سالِ که اينجاست. مهسا ۴ سالِ که رنگِ نگاهش گذاشته و با بادِ سرما رفته. مهسا ۴ سالِ که هر روز با چشمايِ بي رنگِ پر از اشک بر ميگرده و از دل نداشتنِ مردمِ بيرونِ اينجا گله ميکنه. من ميدونم که اگه بمونم و هر روز به مهسا سلام کنم،بالاخره اون جاذبه اي که من رو هر روز بر ميگردونه، رنگِ چشمهايِ مهسا رو هم برميگردونه. مهسا ۴ سالِ که انتظارِ آخرِ زمستونِ نابسامان رو ميکشه. زمستونِ اينجا آخر نداره، بهش ميگم انتظار نکش، زمستونِ آشفتهء اينجا آخر نداره مهسا!
يه زور که بارون اومد، آلبولينا، دخترِ آلبانيايي که جنگِ بي احساس رنگِ موهاش رو ازش گرفته بود، نشست رو زمين و از آبِ بارون نوشيد که شايد دلِ خشکش تر شه.
باورم کن، باور کن که بارون ميتونه دلها را از احساس خيس کنه. آلبولينا دلش باروني شد و رنگِ طلاييِ موهاش که خاکسترِ جنگ سياهشون کرده بود، دوباره برگشت و تا اعماقِ دلهايِ ما رو روشني بخشيد.
مهسا! موهايت طلايي باد، دلت باروني باد. نگاهت رنگين باد.

به اميدِ اون روزي که نگاه به چشمهاي مهسا برگرده و رنگ به نگاهش.
يخِ دلِ ما هم بالاخره باز ميشه.
هدا رفت

آرام و بي صدا
در جادهء بي انتها
در غروبي سرد
همگام با نسيم
و همرام با کوله باري از غم
به دياري گمنام کوچ ميکنم
تا از آتشِ سرخ که لگامِ خود را به عشق داد، فرار کنم.
با پاهايِ مجروح
در جاده اي که زائيدهء پاييز است ميروم،
تا شايد در ديارِ گمنام،
نامي از عشق نباشد
و آتشها پناهِ شبهايِ سردم باشند.

نوشتهء هدا .

Saturday, May 25, 2002

انشا الله، اگه زنده بوديم.
همهء بچگيِ من صرف اصرار کردن به مامانِ يکي از دوستام شد که اجازه بده اين دوستم بياد خونمون. تا مدرسه تعطيل ميشد و مامانش ميومد دنبالش من ميرفتم به چونه زدن که عصري مامانش بياردش خونمون. مامانش با جوابي که ميداد هميشه اون ذوقي که من براي شنيدنِ يه «باشه» داشتم رو از بين ميبرد. هميشه جوابش اين بود که «انشاالله اگه زنده بوديم مياريمش.» دلم ميخواست يه بار بهش بگم آخه مگه نونِ شبتون نميرسه يا قحطساليِ يا دور از جونتون دردِ بي درموني دارين که ممکنه تا عصرِ امروز زنده نباشين؟
فکر کنم بهترِ آدم به جايِ اين که مرگ رو براي تنبليش بهانه کنه و اين نگرانيي که نکنه يه وقت دوستم و فک و فاميلش تا عصر ِ امروز بميرن رو تو بچهء مردم ايجاد کنه، يا يک کلمه بگه: «نه بچه جون، دخترم رو نميارم خونتون» يا محضِ رضايِ‌ خدا و خوش کردنِ دلِ بچهء مردم بگه: « بله دخترِ گلم، نه فقط عصري ميارمش خونتون، بلکه تازه کلي هم از خدامِ.» !!!!!!!!!
جوابِ صحيح گرينهء دوم ميباشد.
چشماش رو که باز کرد ديگه همه جا خيلي تاريک بود. رفت طرفِ پنجره که شايد ماه رو تو آسمون ببينه ولي ماه هم ديگه خسته شده بود و آسمون رو تو تاريکي تنها گذاشته بود.
با خودش فکر کرد وقتي ماه که هميشه تواناييِ آرامش و نور بخشيدن به حتي تاريکترين و پريشونترين غارهاي درون وجود آدما رو داشته حالا خسته شده و کم آورده، ديگه ستاره ها حتماً له شدن و خلاصه ديگه اصلاً دنبال ستاره ها هم نگشت. تو چشماش اشک جمع شده بود ولي نميدونست، نميفهميد چرا از نديدن ماه تو چشماش اشک جمع ميشه، همونطور که نميفهميد چرا تو چشمِ بقيه اشک جمع نميشه.
ياد اون روزي افتاد که احساسِ آسمونِ تنهايِ زمينهايِ آشنا رو فهميده بود. اون روز آسمون گله ميکرد از بيگانه بودنش با زمينهاي خشک و بي ريشه. آسمون بهش گفته بود اگه اون لايه اي که آدما روش راه ميرن رو از رو زمين بردارن زيرش پر از خاليِ. فکر کرد زير صورت و چشمهايِ اوناييم که از نبودنِ ماه احساسِ تنهايي نميکردن، پر از خاليِ. ولي اين فکرها با باوراش متضاد بودن. هميشه باور داشت که فقط يه وجودِ پر از خالي ميتونه هر احساسِ پايان ناپذير و غريبي رو تجربه کنه و درک کنه، چون به نظرش احساسات هم مثلِ برنامهء کامپيوتري بودند و تو کامپيوترِ وجودِ آدما جايِ خالي نياز داشتن.
همينجوري که داشت وسعتِ تنهاييِ شب رو تو وسعتِ نگاهش جا ميداد فهميد که دقيقاً چشما و نگاهِ پر از خاليِ اونن که ميتونن برايِ اين وسعت جايي باز کنن. پس به آسمون گفت: زمين خالي نيست، زمين اونقدر پر از قدمهاي سنگينِ ماست که ديگه جايي برايِ جذب کردنِ گرما و نورِ تو نداره.
حالا ميدونست که زيرِ صورت و چشمايِ اونايي که از نبودنِ ماه احساسِ تنهايي نميکردن خالي نيست، انقدر پر از احساساتِ تحميل شده و معني شدست که ديگه تو نگاهشون جايي براي درکِ ماه نمونده.
وقتي تازه تقاوتِ بينِ پر بودن از خالي و خالي بودن از پر رو فهميد،بازم دير شده بود و بايد ميرفت. رفت و تو تنهاييِ شب همدلِ ماه گمشده و نورِ خاموشِ ستاره ها شد.

Thursday, May 23, 2002

وقتي ۶ سالش بود ازش پرسيدن بزرگ شد ميخاد چيکاره بشه، گفت دزد.
بهش گقتن حالا چرا دزد! گفت چون نه مجبورِ درس بخونه، نه وقتي بزرگ شد مثل اونهايي که ۳۰ سال درس ميخونن و بعدش بيکار ميمونن، بيکار ميمونه!
اومدن بشينن باهاش بحثِ جدي کنن که نه اگه درس بخوني هميشه برات کار پيدا ميشه و هيچوقت بيکار نميموني که يه دفعه گفت: نميخام مثلِ اون دخترِِ که انقدر تو اتاقش نشست و نشست و درس خوند و درس خوند و آخرشم وقتي از نشستن و درس خوندن سرش کچل شد و همون چندتا تار موشم که مونده بودن سفيد شدن، از بيکاري راه افتاد تو در و همسايه دنبالِ مريض ميگشت که مجاني خوبشون کنه بشم!
بدونِ‌ اينکه ديگه اصلاً راجع به بحثِ جديشون فکرم بکنن آهي کشيدن و بهش گفتن: بابا بچه تو ديگه کي هستي! دزدا بيکار نميمونن مواشونم نميريزه. برو دزد شو !
گفت: نه، دزدا کار دارن ولي اونام مواشون ميريزه، فقط اونا کچليشون از درس خوندنن نيست، از يه چيزيِ که بزرگا بهش ميگن «زندگي».
سرشون رو انداختن پايين و همينجوري که اشک تو چشماشون جمع شده بود رفتن به زندگيشون برسن و موهاشونو سفيد کنن.(البته اگه ريشهء موهاشون اونقدر قوي باشه که نريزه و چند تاري براي سفيد شدن بمونه!)
من با اينکه خيلي وقتها تنها بودم ولي هيچوفت معنيِ تنهايي رو نفهميدم. تنها تصويري که از تنهايي تو ذهنم دارم وجودِ يک نفر تو يه مکانييِ ،بدونِ اينکه کسه ديگه اي پيشش باشه. ميدونم که تنهايي خيليها رو اذيت ميکنه ولي من هميشه فکر کردم که آدم تا وقتي که روحش زنده تو جسمش داره روزگار ميگذرونه، تنهايي هيچوقت قابلِ فهم نيست.
يادمِ بچه که بودم، چون خيلي از همه کوچيکتر بودم، هيچوقت تو بازيها راهم نميدادن؛ منم اولش ميرفتم به مامانم قر ميزدم پيشنهاد مامانمم هميشه اين بود که برم يه اسباب بازي بهشون بدم که باهام بازي کنن. بعد از پيشنهاد مامانم يه ذره فکر ميکردم و هميشه از بازي کردن با بقيه منصرف ميشدم و ميرفتم اون اسباب بازيي رو که قرار بوده بدم به بقيه خودم برميداشتم و سرِ خودم رو گرم ميکردم، بعدم انقدر غرقِ بازيِ خودم ميشدم که وقتي بقيه تو بازيهايي که بايد يار ميشدن يار کم مياوردن و ميومدن به من ميگفتن باهاشون برم بازي، اصلاً ديگه صداشونم نميشنيدم. وقتي «مثلاً» بزرگ شدم هم بازم هميشه خودم تو هر شرايطي هواي خودم رو داشتم، هر چي دور و برم رو هم نگاه ميکردم باز هم خودم بودم. اينه که تو همهء تنهاييام باز خودم رو محکم چسبيدم يه وقت در نرم! به خاطرِ اينه که گلايه هاي مردم از تنهايي رو اصلاً نميتونم درک کنم. (البته خب فکر کنم هر موجود درختي ديگه اييم برميداشتن مياوردن اينجا نميتونستن از اين بيشتر ازش انتظار داشته باشن.) ولي يه چيزي رو خوب فهميدم، شايدم اشتباه فهميدم ولي همين که فهميدم خيليه. فهميدم که احساس تنهايي داشتن با تنها بودن خيلي فرق داره. بعضي از آدما از صبح تا شب با هزار نفر رفت و آمد دارن و کلي دور و برشون شلوغه ولي با خودشون هميشه غريبن و فکر ميکنم وقتي با خودشون غريبه باشن نتيجتاً هميشم تنهان.
خب حالا اگه گفتين هدف از اينهمه مقدمه چيني چي بود؟ چون ميدونم الان همه دعواشون ميشه سر اينکه کي اول ايميل بزنه بگه خودم ميگم.‌( تازه اصلاً يه چيزي بگم کباب شين: من که هنوز ايميلم درست نشده بابا يقهء همديگرو ول کنين برين سوگواري کنين.!!)
خب ميگفتم. هدف اين بود که همش ۲ بيت بگم:
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهاييِ من بزرگ است
و تنهاييِ من شبيخونِ حجم تو را پيشبيني نميکرد و خاصيت عشق اين است.

Tuesday, May 21, 2002

بعضي وقتها آدما خسته ميشن، بعضي وقتها احساس ميکنن همهء نيروشون رو از دست دادن، بعضي وقتها بعد يه عمر اعتماد به نفس و آسودگيِ خاطر، تمام وجودشون رو نگراني اذييت ميکنه و بعضي وقتها هم بعد سالها خونسردي با تمامِ وجودشون گريه ميکنن. دقيقا نميدونم چرا اين ترس از آينده شکل ميگيره يا چرا اصلاً روبرو شدن با آينده تبديل به روبرو شدن با يک اژدهاي شکست ناپذير ميشه، فقط ميدونم که وقتي اين ترس وسيعتر ميشه که بهش پا بديم و راجع بهش حرف بزنيم و باورش کنيم. ولي اگه مثل من يه دوستِ باحال داشته باشين، حرف زدن راجع به اين نگراني و ترس باعث ميشه حداقل وحشت داشتن از موجوديتِ اون ترس از آينده و نگراني از بين بره. چون معمولاً از پديده هاي وحشتناک حرف نميزنيم و ترجيح ميديم از جوانب خوشايند زندگي حرف بزينيم، وقتي اين قدرت رو تو خودمون ميبينيم که راجع به يک موضوع وحشتناک تلقّي شده حرف بزنيم، قاعدتاً ضميرِ ناخوداگاهمون تشخيص ميده که مسئلهء موردِ نظر مسئلهء بغرنجي نيست يا حدّاقل اونقدر عادّي هست که بشه راجع بهش حرف زد. البته اينم باز از کشفيات منه که از طريق پرنده هايي که رو اون درخت محل زندگيم لانه دارن، بهشون دست يافتم؛ چون خودم خيلي پايينِ درخت کاري ندارم!
حالا به نظرِ من نتيجه گيري اينه که اولاً با همه راجع به ترسها و نگرانيامون حرف نزنيم و دوماً اگه يه وقت خواستيم حرف بزينيم همه بريم يه فقره دوست باحال مثل دوست من پيدا کنيم.
غلط ديکته اي هم خودش براي ما معضليست. اگه پيام در شبکه موجود نميبود، نه اين بلاگ موجود ميبود (که البته اونوقت ديگه جان هم در جسم اون دوستم که قرارِ از خوندن اين بلاگ مستعفيض شه موجود نميبود!) نه کلمهاي عاري از غلط ديکته اي موجود ميبودند.(اينجوري حرف زدنم کلي انرژي مبره ها.) حالا خوبه فقط خودمونيا ميان اين طرفا سر ميزنن. آخه ما پيش در و همسايه آبرو داريم، اگه کسي ميومد ميديد غلط ديکته اي دارم ديگه اصلا سرم رو تو محل نميتونستم بلند کنم! خلاصه که ممنونيم از شما که
۱. بلاگ رو ميخونين. ۲. در راه بهبوديِ آن سختکوشانه تلاش ميکنيد. ( يکي نيست بگه تيلو! بلد نيستي مجبوري اينجوري حرف بزني؟)

Monday, May 20, 2002

بالاخره بارونم صداش در اومد. ۲ ۳ روز کوره رو راه انداخته بودن روشون زياد شده بود. خوشم اومد بارون امروز روشون رو کم کرد!

يه دوستي داشتم شديداّ بي معرفت بود. يه روز مثل همون کبري که تصمصيم مهمي گرفت منم يه تصمصم مهم گرفتم، منتها تصميم من باحالتر از تصميم کبري بود ولي خب وجهِ مشترکشون اينه که هر دو تصميمن. حالا اين تصميم باحال اين بود که هرچي اين دوستم بي معرفتي و نا دوستي کرد من بيام جوابش رو با معرفت از نوع حاد بدم. البته نه براي اينکه مثلاّ خجالتش بدم و از اين حرفا، فقط ميخواستم ببينم چقدر ميتونم با رفتارم رو آدما تاُثير بذارم. خلاصه نتيجه اين بود که اينقدر با معرفت دوبلکس جوابم رو داد که اصلاّ از خودم نااميد شدم. به خودم گفتم تيلو خودمونيما، ولي آخه به تو هم ميگن بامعرفت؟!
ولي حالا نتيجهء مهمتر اين بود که بازم يه موضوعي رو کشف کردم، اين که بعضي از آدما رو اگه هنوز تهِ وجودشون يه تيکه هايي از معرفت مونده باشه،ميشه زندشون کرد.

Sunday, May 19, 2002

شنيدين ميگن اگر شب بسوزاند سياهي را، خورشيد بخندد به مردمک سياهِ چشمهاي سفيد و در سياهيء مردمک چشمها انتها را فرياد زند؟
تازه بعدشم ميگن گر آن خورشيد فرياد زند، ماه را جراُت بخشايش بخشد، فرياد را جاي نمايان شدن دهد. گر آن فرياد نمايان شود، گوشها را درس شنيدن و کر شدن دهد، صداها را شهامتِ نشنيده شدن دهد. گر صداها خاموش شوند، چشمها را دلِ ديدن کور خواهد کرد.
دوستم! اگه نشنيده بودي حالا بشنو و همچنين فيض ببر!
يه چيزي کشف کرده بودم خيلي وقت پيشها حالا کلي به خودم اميدوار شدم.
به نظر اينجانب (قورباغهء درختي) بزرگترين مشکلي که تو جوامعي که ملت شديداّ احساس آزادي ميکنن (از جمله جامعهء آمريکا) وجود داره اينه که:
۱. مردم رو شستشوي مغزي دادن و بهشون قبولوندند که اصلاّ شماها اسطورهء آزادي هستين، ظاهراّ هم بله ميبينيم که بابا عجب ملت خوشبخت و مرفه و آزادي ! ولي چنان اين نسل شستشوي مغزي شده که اصلاّ نظر و عقيده و فکر باز و روشني براي ارائه دادن و بهره بردن از آزادي نداره. در نتيجه خيال آقايون حاکم از بابت آزادي ابراز افکار و عقائد براي نسل جوون تختِ تختِ. مثله اين ميمونه که وقتي ميخاي يه گلي بکاري قبل از اينکه شکوفه بده، ريشش رو بزني داغون کني بعد بگي خب حالا آزادي که شکوفه بدي !
۲. همهء جوانب مختلف زندگي از طرز لباس پوشيدن تا طرز فکر کردن و راه زندگي به ملت تحميل شده بدونِ اينکه کسي خودش آگاه باشه. همم فکر ميکنن افراد مستقل و آزاده انديشي هستن!
حالا به نظر من دليل اين که بعضي از سران ميتونن تحميل کنند و شستشوي مغزي بدن و بعضيها نميتونن اينه که اونايي که ميتونن اومدن مردم رو مثلاّ از نظر اقتصادي تاُمين کردن طوري که مردم باورشون داشته باشن، مردمم معمولاّ وقتي مشکلات اقتصاديشون از طريق يه نيرويي رفع ميشه، به اون نيرو ايمان ميارن، وقتي هم ايمان آوردن ديگه حاکمين براي شستشوي مغزي فقط مواد لازم ( از جمله پاک فوم و در صورت امکان وايتکس) را فراهم ساخته و کار خود را پيش ميگيرند. اوناييم که نميتونن دليلش اينه که انقدر گند کارياشون همش رو بوده که ديگه عمراّ مردم قبولشون داشته باشن.

Saturday, May 18, 2002

اين فرودگاهم دنياييها. پر از زندگي و جنبش و ناراحتي و اميد و از اين حرفاست.
ما رفتيم اين مهمونمون رو گذاشتيم فرودگاه و من و مامانم با کلي حال گرفتگي برگشتيم. براي رفع کردن حال گرفتمون بستنيم خورديم ولي فايده اي نداشت، رفع نشد.
يه غريبه اومد، يکي از اعضاي خونه رفت.
خب بالاخره به همت اين آقا پيام بلاگ من هم جان گرفت.

تا وقتي موندن هست، رفتنم هست هميشم تحمل رفتن برا اونايي که ميمونن سختتره.
از اروپا برامون يه مهموني اومده بود، يه خانوم مسني که اصلا نميشناختيمش. دوست يکي از دوستامون بود. حالا که بعد از ۳ هفته داره ميره، من با اينکه همش ۳ هفته ديدمش ولي با رفتنش حس ميکنم خونه خالي ميشه. مسئله اينه که نميشه از کنار آدما بي تفاوت گذشت. ‌‌تازه آدما که سهل از کناره يه ديوارم نميشه همينجوري فقط رد شد (گاهي ملت پاي ديوار يه کارايي ميکنن که بازم شرف داره به همينجوري با بي تفاوتي از کنارش رد شدن.) آره خلاصه که همه چوب اين بي تفاوت نبودنارو زياد خوردن، براي همين خيليها تصميم گرفتن بي تفاوت باشن، ولي من آدم بشو نيستم هنوز يه جورايي همون قورباغهم. هميشه برام ترک عادتها سخت بوده هميشم طبق قانون زندگي مجبور بودم به همون اندازه که برام سخت بوده عادتها رو ترک کنم.

در ضمن من دلمم خيلي خوشه. ميدونم کسي نميخونه ولي ميشينم مينويسم. تازه جونمم ريسک ميکنم، چون ميدونين که اين روسها هنوز در زمينهء ربودن نوابغ فعالن! ولي خب چه کنيم ديگه يکي از دوستان از ۱ سال پيش هي گفت بشين بنويس اين استعدادهاي نهفتت شکوفا شن منم ديگه گفتم جهنم ميشينم مينويسم اين دوستمون هي بشينه بخونه فيض ببره. ديگه خطر روسها و انگليسهارم به جون خريديم!
ببينيم به مرحمت الهي درست شد يا نه.

Wednesday, May 15, 2002

ميدونم که الان همه شناسنامهاتون رو برداشتين و منتظرين زودتر صبح شه برين ادارهء ثبت احوال گريه و زاري بلکه قبول کردن اسمتون رو گذاشتن خمبرچيک ! ولي من همينجا اعلام کنم که اين خمبرچيک اسم آدما نيست. هدفم اين بود که از اونجايي که کار ما نيست شناسايي راز گل سرخ ،اصلا صفحه رو با توضيح دادن رگ و ريشهء اين اسم سياه نکنم؛ ولي همونجوري که هممون خيلي وقتها تحت شرايطي اهدافمون رو زير پا گذاشتيم و منم هيچوقت نتونستم حرفي رو تو دلم براي خودم نگه دارم،خلاصه صفحه رو سياه ميکنم.
گويا من بچه که بودم شباهت زيادي به قورباغه داشتم،ولي چون طبق شواهد بچه آدم بودم نميتونستن رسما بهم بگن قورباغه. نتيجه اين اسم عجيبتر از اسم خود قورباغه بود. وقتي بزرگتر شدم و معني حرف رو ميفهميدم بابام ميگفت منو رو يه درختي تو جنگلهاي آيگان پيدا کردن و اهالي اونجا گفتن که اسمم خمبرچيک. منم ميرفتم ساعتها مينشستم فکر ميکردم که آخه جانور درختي رو از تو جنگل طبيعي برداشتين آوردين تو اين جنگل مصنوعي که چي بشه!
خلاصه مشکل اين جنگل مصنوعي اينه که هوا بس ناجوانمردانه سرد است و سلامت را نميخواهند پاسخ گفت. همين.
با عرض سلام خدمت همهء دوستان با صفا مخصوصا اون عده اي که انقدر قشنگ مينويسن که نوشتهاي باحالشون رو من کلي تاثير گذاشت و نتيجه شد اين بلاگ ناقابل.
خوشحال ميشم منو به عنوان کوچکترين عضو خونتون قبول کنيد. البته اگه کسي زير ۱۶ سال جا رو از قبل رزرو نکرده باشه!
چك چك! اين كه كارش درســته بابا!!