Saturday, November 30, 2002

يکي نيست.
يکي وقتي نيست دو تا هم نيست.
تو نيستي.
تو که نيستي من هم نيستم.
يکي گر آيد دو تا هم مي آيد.
تو باش تا من باشم.

Friday, November 29, 2002

کجايي که خبر از آنجا دور است؟
کجايي که دگر چشمِ دلت کور است؟
من اينجايم، خبر دور است ولي من با خبر آشتي کرده ام.
دلم کور است، ولي چشمي دگر در صورتم نقاشي کرده ام.
تو هم نقاشي بکش و با نقاشها آشتي کن.
دوستت ميداريم من و چشم و همه نقاشها و آن نقاشييهايِ در ذهن و همه آنها که بر رويِ کاغذهايِ سفيد رنگ و سياه رنگ و دگر رنگها کشيدم با مداد رنگي.
امشب
به مهماني برويد گر دلتان ميخواهد.
گاه خوش خواهد گذشت.
بر گيتارمضرابي زنند شايد، شايد هم بر قابلمه اي.
شايد هم چندين نفر برقصند و باقي کف زنند يا هلهله اي.
همسا يه تان در ميزند، ماشينش گم شده است.
رنگ پوست او سياه است و تو ميگويي «همسايه! مشکوکي.»
مشکوک بودن به رنگِ پوست است آيا؟
کدامين رنگها مشکوکند؟
من در کتابي خواندم رنگها اشعهء نورند.
کدامين نورها مشکوکند؟
سياهي هم نور است و سفيدي هم.
و در اينجا نور هم تاريک است و روشنايي هم.
و باز هم بيا ره توشه برداريم، قدم در راهِ بي فرجاه بگذاريم.
کجا؟ هر جا که پيش آيد.
کجا؟ هر جا که اينجا نيست.

Monday, November 25, 2002

اي کاش ذهنمان را کيسه ميکشيديم با سفيد آب.

Thursday, November 21, 2002

مو خوره ها
بگيريدشان!
موخوره ها را ميگويم.
نوکِ موها را ميخورند بي استدلال و منطق حتي.
دستگيرشان کنيد!
اين روزها همه يکديگر را دستگير ميکنند. ما چرا موخوره هايِ سرِ خود را دستگير نکنيم؟
به زندان بيندازيدشان.
اين روزها همه کس را به زندان ميتوان انداخت. موخوره را چرا نه؟
آنها را به جرم وجود داشتن دستگير ميکنيم.
ما هم دستگيرِ وجود خود هستيم.
حکمِ اعدامشان را صادر کنيد!
شايد فردا پشيمان شدم، ولي به هر حال امشب اعدامشان کنيد.
مگر من رهبرِ سرِ خويش نيستم؟؟
نه، نيستم، سرم را برايم پر ميکنند و خالي. بايد سر را شناخت، و موها را و موخوره ها را.
شبانه موها را آشفته کنيد و به سراغشان برويد.
شبانه خونِ تک تکشان را بريزيد.
اين روزها همه خونِ يگديکر را ميريزند.
برويد و خانهءشان را اشغال کنيد.
اين روزها همه خانه هايِ يکديگر را اشغال ميکنند و حمايت ميشوند. من نيز از شما حمايت خواهم کرد. آري، آنها را به جرمِ بودن دستگير کنيد، خانه هايشان را صاحب شويد.
به آنان نشان دهيد ذلتِ زمانه را.
چه فکر ميکنند؟؟ فکر کردند همانجا در موها ميمانند و زندگي ميکنند؟؟ مگر نميدانند زندگي کردن جرم است؟؟ مردگي بايد کرد.پرسيديد چرا؟؟ دليلش را نميدانيد؟؟ من هم نميدانم اما شما بميريد زيرا من چنين گفتم. مگر من حقِ گرفتنِ حقوقِ شما را ندارم؟ عجيب است!
به من ميگوييد نميتوانم دستورِ مرگتان را دهم؟ عجيب است!
من هر روز دستور ميدهم و هر روز مو خوره ها ميميرند.
چطور فکر کرديد نميتوانم شما را زيرِ قدمهايم له کنم؟ عجيب است! آري، بميريد.
راستي سوالي دارم پيش از آنکه به سراغشان رويد.
موخوره چيست؟
به اينجا برويد و شب و روزتان را در همين اطراف سپري کنيد.

Tuesday, November 19, 2002

خورشيد
خسته چرا ميگذري از اينجا؟
و مگر آشوبِ روزهایِ دگر را در دل گنجاندي؟
و دگر بار از خود پرسيدي خورشيدت در آسمان گرمايش تا کجا در اينجا؟
من اگر پرسيدم، او به من پاسخ داد.
خورشيدم در آسمان نه، دور از ديده و چشمهايِ درختانِ سياه رنگ هم نه.
خورشيدم در نزديکيِ من نه، در اعماقِ زمين هم نه.
خورشيدم در همان آينهء اصليتِ روح و دلم، در شمالِ يگانه کاشانه ام، ميدرخشد در دلم.
خورشيدم گرم است، سوزان است،
و اگر در جلدِ خود راهم دهد، زندگي خورشيد است، سوزان است، و مرگ فقط مهمان است.
چاي برايش ميريزيم، مينوشد.
و سپس با خورشيد وصلتي کرد و مرا در يک لحظهء طولاني دوست داشتن آموخت.

Thursday, November 14, 2002

شب و حرفِ صدتا يه غاز
شب است و حرف ميزنند و حرف ميزنند و حرف.
نميفهمند زندگي چيست.
نميفهمند ميتوان لذت برد در سکوت.
چرا زندگي را نميجوييم؟
چرا در مردابها به دنبالِ خزه اي ميگرديم؟
چرا در جريانِ آب آبشارها روان نيست روحمان؟
بيزاريم از همه بي آنکه بدانيم که ما در همه ايم.
ميگرييم گر همه ميخندند بي آنکه بدانيم که خندهء شان در گريهء‌ ما پنهان است.
حرف ميزنيم و حرف بي آنکه ارزشي برايِ کلماتمان قائل باشيم.
ميگوييم بيزارم بي آنکه بدانيم نفرت چيست،
ميگوييم دوست دارم بي آنکه بدانيم دوست داشتن احساسيت و نه يک جمله.
احساس را بشناسيم و چشمها را.
کلمات را به آب بيندازيم و يا نه، ارزششان را بدانيم.




Tuesday, November 12, 2002

تف
در سطلِ آشغال به دنبالِ تکه کاغذي ميگردي که ناگهان انگشتانت خنک ميشوند، چنان که گويي آب بر آنان پاشيده اند. و پس از دقايقي به يادِ حرفِ‌ مادرت مي افتي که ميگفت: «هميشه در يک تکه دستمال کاغذي تف کن و سپس آن را در سطلِ آشغال بينداز، هرگز مستقيماً در سطل تف نکن.» و آنوقت است که ميفمي حکمتي بودست در گفتهء‌ مادر.

Monday, November 11, 2002

علي کوچيکه بزرگ شده
«علي کوچيکه
علي بونه گير
نصفه شب از خواب پريد
چشماشو هي ماليد با دس
سه چار تا خميازه کشيد
پاشد نشس.»


«علي کجاس؟
تو باغچه
چي ميچينه؟
آلوچه.
آلوچهء باغِ بالا
جرئت داري؟ بسم الله.»

بخواب، بخواب،‌ اين شعر هم خودش خواب بوده، جدي نگير، اون ماهيِ حباب بوده. بگير بخواب، تازه گيها خواب ماهي ديدن ديگه ممنوع شده، نگو شبها خواب ميبيني، بگو تا صبح هيچي تو خواب نميبيني.

Friday, November 08, 2002

و باز هم قطره ها، آنوقت که ميبارند
و قطره هايِ باران قانونِ نباريدن و در دلِ آسمان پنهان ماندن را شکستند و زمين اينجا و دلِ ما را لايقِ تر بودن دانستند و شب و روز باريدند.
دوستتان دارم، دوستشان داريم.
بباريد و همچنين مرزها را زير پا بگذاريد و قانون شکني کنيد که قانونتان در باريدن است و در بي پروا بودن.
بباريد که قانونتان در رها کردنِ قطره هاست.
بباريد تا شايد من هم از شما ياد گرفتم اصلِ آزاده بودن و بي پروا باريدن را.
بباريد که فارغيد از نگرانيها، نامها و مرزها.
فارغانه بباريد, عارفانه بباريد، عاشقانه بباريد، همچو مجنونِ ديوانه بباريد.


Thursday, November 07, 2002

قطره ها
قطره هايِ باران هم اينجا جرأتِ باريدن ندارند.
من چگونه قطره هايِ اشک را شهامتِ باريدن بخشم؟
قطره ها با ما و با عاطفه قهرند، عاطفه با ما قهر است و ما با خود.
و شايد روزي اگر دگر بار به استقبالشان رويم، قطره ها مهر و دوستي را با ما فرا گيرند.
قطره هايي که نفس کشيدنِ من را شور ميبخشيد! دوستتان دارم
بر زمينِ تشنهء اينجا که شايد لايقِ سيراب بودن و لمس کردنِ ذراتِ شما بر رويِ زخمهايِ ديرينه اش باشد، ‌بباريد.


Wednesday, November 06, 2002

"We do not ride the railroads; it rides upon us."
Thoreau