Thursday, January 29, 2004

چهار سال گذشت و موهايِ آشفته همه سفيد شدند.

فکر، فکر،‌ فکر، يادم مي آيد. کاش فکر ميسوخت و زبان ياوه ميگفت.
کاش جرأت فکر کردن به امروز و پايان ۴ سال را داشتم.
فکر بهت زده است، ترسيده است.
ميدانم که اگر فکر را آزاد کنم خود سوزي خواهد کرد.
فکر را زنجير ميکنم و خاطرات را همه نيست خواهم کرد.
من ديکتاتورِ بزرگ مغز خود خواهم شد.
من زندانبانِ فکرها خواهم شد.
من شعلهء خاطرات خواهم شد.
من، يک روز، ناگهان شعله شدم.
خاطراتم آواره شدند.
من،‌ در برف، خانه اي را ديدم که غم و دلتنگي ساکنينش بودند.
من ايستگاه سردي را به ياد دارم که بي همتايم درش سرگردان ميپيچيد.
زير قطارِ واقعيات زود رس، بيتايِ ما پنهان بود.
من، شعله در کف دستانم روشن شد و ما زير قطارها راه ميرفتيم گريان در سرما.
با برف يادم آمد ايستگاه.
زمين، اما مرا نبلعيد.
چهار سالي که گذشت، دو سال و نيمش را به ياد دارم.
۴ سالي که گذراندي را ميگويم.
دو سال و نيمش را به ياد داري؟
خانه تاريک شده بود.
من ديدم.
خانه خالي شده بود.
من ديدم.
خانه مهسايي نداشت، خانه کوچک شده بود.
من ديدم.
خانه پرده اي نداشت، خانه جايِ پنهان شدن از يا و يا و يا نداشت.

زمين! فکر را دفن کن در اعماقِ هستهء سوزانت.

Monday, January 26, 2004

کمي من گفتم، کمي من.
کمي من فکر کردم، کمي من، و نتيجه اين بود:
« زندگي مجموعهء هيجان انگيزی از خوابيدنها و بيدار شدنهاست

Saturday, January 24, 2004

نامهايِ کوچک شدهء ليستي کوته شده همه شايد انسانهايي باشند که بزرگ ميشوند بعد از هر تابستان يا قبل از رسيدن هر بهار يا حتي يک روز مانده به ماه سبز بهمن.
من هم کوچک شده ام در نامها، در ليستها و بزرگ ميشوم در سبزي بهمن.
نامهايِ کوچک شده حتي شايد مرده باشند در تابستان، يا زير برف سنگين يا در يک روز باراني و طوفاني يا در کوه.

من نامي دارم که همان ميماند و من هميشه دو سال کوچکتر ميمانم.
من ميترسم از اينکه هر چند سال هم که بگذرد من هميشه از نامهايي دو سال کوچکتر ميمانم، از نامهايِ دگر شايد دو سال، شايد سه سال، شايد يازده سال بزرگتر ميمانم، و از نامهايِ دگر قرنها کوچکتر، بهمنها کوچکتر ميمانم.

من از دانستنِ قلب تاريکي ميترسم.

Friday, January 23, 2004

لحظه اي که ميدانم چند لحظه بعدتر خوابم خواهد برد خوشحالم.
آن لحظه را اگر دريابم با لبخند ميخوابم.

Thursday, January 22, 2004

از خواب که بزرگ شدي برايت شعله را تعريف ميکنم.

Wednesday, January 21, 2004

پس چرا نميتوان آدم شد؟

Monday, January 19, 2004

دان ميگويد،
مادر قربون صدقه ميرود، پس هست.
دان راست ميگويد.

Friday, January 16, 2004

وسط آب يه دفعه يادم اقتاد که ونيس هم برا خودش آرزويي بودا!
بعد ترسيدم از اينکه آرزوها چقدر عادي ميشن وقتي واقعيت ميشن!

Sunday, January 11, 2004

من پر از حرف نو ام.
من پر از حس جديد،
من پر از حال و هوا،
من پر از عشق و صفا،
من پر از خستگيم.
من پر از فرداها
من پر از اين راهها
من پر از پروازها
من پر از رفتن و باز آمدن ماه نو ام.
من پر از جا ماندن،
من پر از گم کردن،
من پر از آسايش
من پر از آرامش
من پر از نگرانيهايِ ناديده ام.
من پر از خنديدنم،
من پر از لبخندم،
من پر از دوق فرود آمدنم.
من پر از ترس سقوط
من پر از زلزله ام.
من پر از خواندن و خواب
من پر از تَرک زمين،
من پر از ابر هوا،
من پر از ساعتها،
من پر از خستگيِ اين راهها
من پر از بازگشتم.
من پر از حس بد دور بودن
من پر از حس قشنگِ اينجا کم بودن،
من پر از بي حسي دستانم.
من پر از مدرسه و چايِ داغ
من پر از خواب و کتاب و مبحثم.
من پر از سوغاتي
من پر از شيريني
من پر از ديدارها
من پر از دوست داشتن
من پر از عشقم چرا؟
من پر از زندگيم!
من پر از خود بودنم!
من پر از تليّم.