Friday, February 28, 2003

بخوابيد، بخوابيد،
و زين پس چو خوابيد، دگر باره بخوابيد.

Wednesday, February 26, 2003

گرچه شب تاريک است، دل قوي دار، سحر نزديک است.

يه دونه گل اين رو به من گفت، دوستش دارم. هم گل رو هم اين رو.
سرفه کن، خب؟؟ D:

Saturday, February 22, 2003

زندگي روح دارد، ولي اي کاش زخمها و خراشهايِ جسمش همه ترميم ميشدند.

Friday, February 21, 2003

مامان اومد. D:
زندگي روح دارد!

تنهايي؟؟ کدامش؟؟
و من بارها فکر کردم تنهايي چيست؟؟ کجاست؟ به چه رنگ است؟؟
من نميدانستم که چه ميگويند از تنهايي. من يار خودم بودم و دور از تنهاييِ خود.
تنهاييِ من شايد در قلبِ همان يارِي که در خودم به دنيا آمد خانه کرده بود و در انتظارِ شکوفايي با حسِ قشنگِ رفيق بودن، دوست شده بود.
تنهاييِ من شايد با بويِ خاکِ تر هر بار تا اوجِ تنها نبودن پرواز ميکرده و من با اشتياق خاک را بو ميکردم بي آنکه بدانم بويِ خاک با بويِ تنهايي همدل است.
ميدانستم تنها نخواهم ماند. تو را دارم؟؟ من داشتن را دوست ندارم. نميخواهم داشته باشم. ميخواهم تنهايي را در نداشتن پيدا کنم.
ميدانم که داشتنِ تو يا شايد او يا خود يا يک گل يا يک عروسکِ کوچک لذت بخش است.
اما ميدانم که هيچ کدام مرا ندارند. من هم اگر داشته باشمشان، هيچ کدام مرا ندارند.
نميخواهم داشته باشم. من اگر داشته باشم آنوقت است که تنهايي راهِ نفس کشيدن را ميبندد. آنوقت است که ميداني دارايِ هزاران دوستي، دارايِ عروسک و گل و آب و درخت و آنچنان تنها که حتي نميخواهي رفيقِ خود باشي دگر.
من اگر نداشته باشمتان، آنوقت است که ميدانم در نداشتن تنهام. آنوقت دگر بغض نميکنم و دگر هيچ کس را برايِ تنها بودنم سرزنش نميکنم. آنوقت من در تنهايي تنهام. نميخواهم در هياهويِ داشتنهايِ بي ريشه، دوستيهايِ تهي از جوانه هايِ دوست داشتن و در همهمهء سلامها و حرفها و خنده ها و خداحافظيها تنها باشم.
ميخواهم با تنهاييِ خالص تنها باشم.
ميخواهم دور از عصبانيت و دور از آنهايي که هستند و تنهاييِ من در بودنشان معني شده است،‌ تنها باشم.
تيلو! ميخواهم فقط با تو تنها باشم.

Wednesday, February 19, 2003

چه احساسي پيدا ميکنين اگه روزِ تولدتون يه حسِ خيلي بدي به همهِ احساساتِ خوبتون غلبه ميکرد و باعث ميشد دلتون بخواد همهء دنيا رو تيکه تيکه کنين و سرِ همهء آدمهاِ دنيا رو بکوبونين به جدولِ کنارِ خيابون و به همه يه عالمه فحش بدين و از همه به غير از يکي دو نفر لجتون بگيره؟؟؟؟ شايد وقتي به دنيا اومدم واقعيتِ به دنيا اومدن با آرزويِ شايد به دنيا نيومدن تو جنگ بودن!
مرسي که آتش بس اعلام کردي.
مرسي استاد. يه عالمه خوشحال شديم ما و تيلو اينا و خمبرک!

Monday, February 17, 2003

انار ميخوام و مامانبزرگ و مامان و چاي و عشق و برف. )):

Saturday, February 15, 2003

مامان بزرگ داره انار دون ميکنه.
دونه ها و مامان بزرگ رو دوست دارم.


کمانو
يه دونه کمانچه دارم،
يه عالمه دوسش دارم.
خاک ميخوره از صبح تا شب.
منم همش دلم ميخواد خاک نخوره.
دلم ميخواد داد بزنه بگه تيلو بي معرفت آخه مگه دل نداري من رو اينجا تنها تو تاريکيِ جلدِ پارچه اي قايم کردي؟
داد نميزنه و گريه هم نميکنه بگه تيلو ديگه من رو تنها نزار.
ولي دلِ من آب ميشه. اون گوشهء اتاق همش خوابيده بي سر و صدا.
بهش ميگم پاشو باهم درس بخونيم.
ميگه درس رو خودت بخون، من ميخوام فرياد بکشم، بعصي وقتا درِِ گوشت پچ پچ کنم و گاهي هم اشکِ تو و بقيه رو در بيارم.
بهش گفتم اشکِ منو نميبيني.
گفت حالا وقتي اشکت اومد مبيني!
منم باهاش قهر کردم و تو تاريکي و تنهايي گذاشتمش تا گم بشه.
ولي نشد، دوسش دارم. آوردمش پيشِ خودم. ولي الان ساکت شده باهام قهر و ديگه حرف نميزنه.
برم دستش رو بگيرم بگم باهام حرف بزنه؟؟

Monday, February 10, 2003

از اين دين به دنيا فروشان مباش.
به جز بندهء باده نوشان مباش.
قلم بشکن و دور افکن سبب
بسوز آن کتاب، بشوي آن ورق.

به من عشوه اي چشمِ ساقي فروخت،
که دين و دل و عقل و جمله بسوخت.

Monday, February 03, 2003

مهرباني زندست!