Thursday, October 30, 2003

کلاغو
آهاي ملت! کلاغويِ ما بود که صدايتان ميزد هر روز. ميشنيديد؟؟

پوزخندي زد و گفت: گوشهايمان را سوازانديم، زبانها هار شده اند.
ما سوختيم، ما سوختيم.
ما تلخيم، ما تلخيم.
ما دلسرد شديم، کلاغها رفتند.

من سوختم، من تلخم، من دلسرد شدم. ۱ سال است که کلاغو رفته است.
تو کجايي؟ تو چرا تلخ شدي؟ تو مگر دلسرد شدي؟

من به پروازِ کلاغها ايمان داشتم
غار غارها را من ابديت ميپنداشتم.

من ميدانستم که کلاغها قصه ها ميگويند
قصه هايي که نفوذ ميکند به زيرِ پوست آسمان.
من ميدانستم که سياهيِ بالهايشان بازتاب سفيديِ وجودشان بود.
من با چشمهايِ پررنگ کلاغها آشنا بودم.
من نگاه پيرزني که به من گردو داد را از نگاه کلاغها تشخيص ميدادم.
اي کاش من- کاش من مينوشتم که من مينويسم چون کلاغها هستند.
من چه شوقي داشتم کلاغو که صفحهء سبز را ميخواند.

ما چه بي وجدانيم. ما چه بي وجدانيم.
ما چرا نميدانستيم؟
ما چرا به کلاغها نگفتيم که ما بي غارغار يخ ميزنيم حتي اگر شهرمان آتش بگيرد؟
ما حتي نگفتيم که ما دلتنگ هم ميشويم.
که ميدانست که ما اصلاً دل هم داريم!
ما چه با بي تفاوتي کلاغها را نميفهميم.

ما چه پستيم، ما چه پستيم.
ما اگر کلاغها را ميفهميديم، و اگر باورشان ميکرديم، کلاغويمان هنوز هر روز اينجا خبر مي آورد.
کلاغويمان ديگر يک ضربدر نبود.

چه تنها ماند اين صفحهء سبز و يک نفر که در اين صفحه مينوشت.
يک نفر که به شوق اينکه کلاغو ميخواند مينوشت.
يک نفر که خوشحال بود که کلاغويي را ميشناسد.

ما چه تنهاييم، ما چه تنهاييم.
ما يک سال است چه محروم مانديم از وجودت کلاغو.
اي کاش بالهايت را ميبستيم تا پرواز را از ياد ميببري که ما تنها نميمانديم.

ما چه دوريم از يکديگر.
ما نميدانستيم تو تنها ماندي، تو کجا بودي، تو چه ميکردي.
ما چه رذليم که تو تنها ماندي و رفتي.

من چه تلخم، من چه تنها ماندم، من چه دلتنگم.
من قرنها بيشتر از يک سال دلتنگم کلاغو.


آهاي ملت، يک سال است بي کلاغو مانديم...

Tuesday, October 28, 2003

از مدرسه آسمون رو که نگاه ميکنی حس ميکنی تو يه دنيايِ قرمز خوشگل داری زندگی ميکنی. ولی وقتی بوي دود تو دماغت میپيچه ميفهمی که تو يه دنيايِ سوختهء خاکستری داری زندگی ميکنی. زنگ آخر فکر ميکنيم شايد بتونيم با آتيش دوست بشيم. ميريم چند بار آمسون رو نگاه ميکنيم ولی هر باز قرمرتره و پر دود تر. رو موهامون خاکستر میشینه.
تو خونه صفحه تلويزيونها رو آتيش پر کرده. يه چند نفر آدم نارنجی رو هم نشون ميدن که با يه دونه شلنگ آب وايسادن جلو يه دونه کوه گنده و يه آتيش اندازهء يه اژدها دارن با هم دیگه حرف میزنن. یه هواپیما هم نشون میده که میره رو کوهایی که روشون آتیش نیست شن میریزه که احتمالا به اون کوهها که روشون آتیش هست دهن کجی کنه.
تو مدرسه مردم زندگی ميکنن. صليبهای سرخ رو ديوارا چسبودن. يه دونه کوه هم ميبينيم که روش شعله وايساده با ما بای بای ميکنه. اين بار آسمون رو که نگاه کرديم آتيش به ابرا رسيده بود. ابرا همشون ميسوختن و ما زير نور قرمز خورشيد که بهمون پوزخند ميزد وايساده بوديم و به همديگه لبخند ميزديم. فکر کنم از ترس. آسمون که سوخت رفتيم سر کلاس و شتابِ يه سنگ که از دستِ کوه افتاده بود رو حساب کرديم و خوشحال شديم. دوباره که به آسمون نگاه کرديم يه شبِ قرمز ديديم که پرواز ميکرد و با بالهاش کلاغويِ بی خونه رو ناز ميکرد.
به آتیش گفتیم که دیگه دوستش نداریم. گفتیم بره و بعد رفتیم سر کلاس فیزیک خوندیم. به آسمون که نگاه کردیم درختها گریه میکردن.

Monday, October 27, 2003

اي آتشو
اي آتشو
خسته بشو
دور بشو
مهار بشو
مدرسه ها! آتش اومد. بسته بشيد.
همسايه ها! آتش اومد سوخته نشيد!
کلاغوها! آتش اومد، فرار کنيد.
کلاغو ها! دلم براتون ميسوزه.
کجا ميرين؟

مدرسه ها! تعطيل شدين؟

Wednesday, October 22, 2003

که ميفهمد،
که ميفهمد دردي را که روحم را کبود ميکند
وقتي شعله صورتش گداخته ميشود از عصبانيت و دستهايِ کوچکش زير سنگينيِ يک دنيايِ غرق در سرمايه داري بي حس ميشوند.
که ميفهمد...

Friday, October 17, 2003

ليواني خالي که در آن پره هايِ پرتقال مبيني!
پس مگر خالي نيست؟
ماشين حساب اما پره پرتقال درش نيست.
دو کتاب! مثل هم.
يک نفر که پدر نام دارد و تلفن.
نگراني تو چرا؟
ورقها هم که برقي شده اند.
مي ترسي تو چرا؟
ميگويند بزرگ شده اي!
راست ميگويند؟
خوابت را هم ميبينم.
خواب گريه و ترس را هم ميبينم.
دختري به رنگ سفيد
نقاشي ميکشد.
جايزه ميگيرد.
پسري با چشمهايِ باريک
عينک ميزند،
قصه ميخواند و شکلات مياورد از دفتر.
دختري پر محبت است.
دختري هم مضطرب.
پسري هم باز چشمهايش باريکند.
و شايد ما همه نگران بايد باشيم.
ميداني؟ آخر ما همه بزرگ شده ايم.
ما زنگ آخر ميتوانيم بي اجازه بخنديم.
کارتهاي سبز گمرنگي هم داريم که ميتوانيم بي اجازه جعلشان کنيم.
ما حتي ميتوانييم پاهايمان را دراز کنيم و در راهرو بنشينيم و بلند بلند حرف بزنيم و ما کتابها را هم دوست داريم و ازشان حرف هم ميزنيم و شعرها را هم حفظيم و نمايش هم ميبينيم.
ما همه ميخواهيم چشم زندگي را در بياوريم
و هجوم ببريم به قلب چيزي:‌ شايد دانش باشد، شايد عشق باشد، شايد يک شومينه باشد و اتاقي کوچک و هم اتاقي و يک ليوان دسته دار و برف و شرق و دانشگاه. شايد زندگي باشد.
شايد دوستهايِ من باشند.
شايد دوستهايم باشند.

در خواب اما باز هم نقش آنها را به تو دادند پرستو.
کارگردنها همه تو را ميشناسند..

Thursday, October 16, 2003

در راستايِ رقابت با علو ملو و اين اصل را که ما باحالتريم، ما کلاسيکتريم،‌ ما اصيلتريم، به او ثابت کردن، برويد همگي، و اين آهنگ را گوش کنيد!

با تشکر، انجمنِ ما باحالترا.

Wednesday, October 15, 2003

اي کاش من يک مهرآباد بودم.

Saturday, October 11, 2003

ديروزِ شيريننان مبارک هم نوعان عزيز من!

Wednesday, October 08, 2003

ميخواهييم خود کفا باشيم.

پشت گوشهايتان را فوت کنيد!
هوا گرم است.

Monday, October 06, 2003

سوسک سياه کدخدا،
يه جوري برو، يه جوري بيا
که گربه شاخت نزنه.

ريچارد بميري الهي!

نخواستن نتوانستن نيست!
خواستن توانستن است.

يخچال صدايِ چرخبال ميدهد!



به جانِ بابان منظورتو نميفهمم از اين که هر دفعه جزو اين چند تا دونه آهنگي!
اين تنو کشتي بيا رک و راست حرفتو بزن ديگه!

راستي، آهنگها عوض شدن و من هنوز مينويسم.

ريچارد! بابا چرا نميميري، کف کرديم!

Sunday, October 05, 2003

هر بار که چشمامو بستم و رو چندتا آهنگ کليک کردم اين يکيشون بود!
و من هنوز اينجا نشسته و مينويسم.

ميداني؟ آهنگ هم با من مي نويسد.
و هر بار همين است آهنگ.
و من هنور اينجا نشستم و مينويسم.

آه، ريچارد، چرا به دنيا آمدي؟
شايد من الان با آرتور دوست بودم اگر تو به دنيا نمي آمدي!
شايد هم با يک ملبان.
يا شايد حتي با هملت.

تازه خبر نداري بنده بير اينسانوم.
بير دانا باخ فلک ....

آه، ريچارد، تو چرا اينقدر بزرگ شدي؟

شجريان هم بعد از بير انسان ميخونه!
بعد دوباره اين آهنگ.
بعد يکي ميگه دختر پادشاه و باز يادم مي آيد که ريچارد به دنيا آمد.
آه ريچارد، تو چرا شاه شدي؟

و آهنگ بعدي، مرا يادِ ايتاليايِ در خواب مي اندازد.
و حتي فرياد.

پري دريايي هم بچه دار شد.
مارکو پلو به مقصد نرسيد.
من اما، آه، بزرگ شدم.
ادوارد اما، يادم است بزرگ نشود .
آه، ريچارد، تو ادوارد را کشتي؟

و فردا شايد بودا را ديدم.
با يک زنِ چاق که شعر ميخواند به زبانِ هندي.
يا شايد يک تنبک.

و يکي ميگوييد روحِ سبزم را بده.

آه، قزاقستانِ زيبايِ من!
يادت هست چه زيبا بودي؟
يادت هست من در بازارها قدم ميزدم و تو چه زيبا بودي؟
يادت هست کالباسهايت را؟
يادت هست پارکهايت را؟
بستي هم طعم شير خشک داشت.
تو زيبا بودي يا من بچه؟
کوه يادت است؟ و چه سرد بودي؟
و دعوا را؟
و مرا که زيرِ پتو قايم شدم؟
و چمدانِ قهوه اي را؟
و فرشي ره که به ديوار آويزان بود؟
يادت هست من دامن هم ميپوشيدم کوچک که بودم؟
ماکسيم را يادت هست؟
و سوسمارِ زمين بازي را؟
و مادرِ ماکسيم را؟
و پيرزن گرسنه را؟
يادت هست يک بچهء تاجيک بستني را از دستم کشيد و من گريه کردم و ديگه بستني نخوردم؟
يادته خانومه آکاردئون ميزد و بچش چه گشنه بود؟

من آذري بالاسيم.

آه، ريچارد تو چرا کشته شدي؟

درويشان همه ميخوانند. من ترکيه نرفته ام.
زمستان هم اينجا برف نميبارد.

تابستان هم به کام ما خوش نمي آيد.
آه، ادوارد! تو چرا پيروز شدي؟

داشلي گالا!
رقص تو را دوست دارم.
آنقدر که با هر حرکت دستت سه قطره اشک ميريزم.
آن خانه را دوست دارم
آنقدر که عاشقِ بچه اي هستم که من بودم.
آنقدر که عاشقِ فضايي هستم که پر بود از رقص تو.
مستيِ بقيه را حالا دوست ميدارم.
آنقدر که رفتار تلخ آن روزهايم شيرين شده اند.
ميترا! من تو را دوست دارم.
باز هم برقص ميترا.
من ميخواهم باز هم بچه باشم و باز هم تو برقصي و باز هم همه گريه کنند و من با تعجب جمع را نگاه کنم و گريه را نفهمم.
حالا ميفهمم، رقصِ تو رقصِ روزهايي بود که عاشق بودي.
رقص داريوشي بود که قدم ميزد با تو، وقتي که تو ميچرخيدي و دستهايت در هوا ميرقصيدند.
داشلي گالار.

آه ريچارد، به دنيا آمدي که آمدي!
من از تو نميترسم.












کوچيک بودم هر شب دستِ‌ مامانمو ميگرفتم که نصفه شب دزد اگه خواست منو ببره مامانم حس کنه که دستم تو دستش نيست و از خواب بپره بزنه تو سرِ دزد و منو نجات بده.
نميدونم چرا ديگه از دزدا نميترسم! شايد بزرگ شدم.
ديگه نصفه شبا حتي پتويي که مامان روم ميکشه رو دنبالِ خودم نميشکم که ببرم بذارمش تو حياط و برگردم بدون پتو بخوابم.
حالا ديگه نميدونم به چه بهونه اي دست مامانم بگيرم. ديگه حياطم نداريم.

Friday, October 03, 2003

چه شيرين است با دوستان زخمي نشدن و با دوستان از مرگ گريختن و چند ساعت در سرما ماشيني را که مرد را نگاه کردن و به اين فکر کردن که ما شايد خوننين ميشديم و نشديم!
و چه تلخ است تصادف کردن!
و چه قدر صميمانه و گرم در سرمايِ خيابان ما زنده مانديم و بي درد!