Saturday, September 24, 2005

امشب کوچهء ما خوشحال بود

نوزادانش گريه ميکردند
پدربزرگهايش آن طرف پنجره نوه به بغل راه ميرفتند و شايد حتي لالايي ميخواندند
پسرهايش روي پله ها نشسته بودند
پله هايش را مرد مسلمان قبلاً آب داده بود
يا شايد لوسي
منش حس خانه را داشت
دامنش شبيه پرده هاي خانه هاي روشن پنجره دار بود
ماهش در نيمه بودن کامل بود و
«هيچ کم نداشت»

کوچهء ما امشب
کوچهء ما شده بود

درست انگار که زمستان باشد
يا اول مهر

Monday, September 05, 2005

دلم ميخواهد بدانم روز قيامت به چه زباني بايد حرف بزنم
اگر ايتاليايي باشد خوشحال ميشوم
و بعد ميروم با انگيزه اي قوي سر تمام کلاسهاي ايتاليايي مينشينم