Sunday, June 30, 2002

چرا؟ -هيچوقت نميشه فهميد چرا.
نشسته بودم برا خودم ماستم رو ميخوردم که يه دفعه دوستم (به قولِ مش قاسم) پنداري مار نيشش زد و بدو بدو اومد صدام کرد و گفت برم از پنجره بيرون رو نگاه کنم. از پنجره پايين رو که نگاه کردم تو خيابون دو تا سطلِ آشغالِ گنده ديدم و تو هر کدومشون يه آدم. ديده بودم کسي تو سطلِ آشغال دنبالِ آشغال بگرده ولي نديده بودم آدما تو سطلِ آشغال اول خونه کنن بعد دنبالِ آشغال بگردن. همينطوري که ساکتِ ساکت داشتيم پايين رو نگاه ميکرديم دوستم گفت «بيا، اينم از آمريکا.» تو سياهيِ شب نميتونستم صورتِ اون دو نفر رو ببينم و نميتونم هم فکر کنم که چي تو چشماشون ديده ميشد. شايد درد، شايد نفرت، شايد خستگي، شايد چشمهايِ خاليِ سردِ مرده. حتماً زندگي چشماشون رو کشته بود و فقط جسمِ خستشون بود که هنوز کاملاً نمرده بود. هزاران دليل ميتوستن داشته باشن برايِ گشتنِ دنبالِ آشغال( به قولِ دوستم دنبالِ آشغالهايِ خوب ميگشتن.)
شايد بشه دلايلشون رو فهميد ولي به نظرِ من هيچوقتِ هيچوقت نميشه دليلِ به وجود اومدنِ دلايلِ اولي رو فهميد. يعني هيچوقت نميشه فهميد که چرا بعضي از آدما بايد دلايلي تو زندگيشون داشته باشن که باعث بشه خونشون سطلِ آشغال باشه و شبها تو خونشون دنبالِ آشغالهايِ از خودشون بهترون بگردن. اصلاً چرا اينهمه تفاوت بينِ اونهايي که آشغالها رو ميندازن تو سطل و اونهايي که آشغالها رو از تو سطل در ميارن وجود داشته باشه؟ چرا همه يه کار نميکنن؟
واقعاً که اينم از آمريکايي که يه عمر همه فکر ميکردن تأمين مردمش هميشه تضمين شدست.

Saturday, June 29, 2002

کلاغو
با صدايِ کدام ترانهء بي آهنگ به خواب رفتيم؟
از چه برايمان گفتند که گوشهايمان را بريديم و در کفِ دستهايمان سوزانديمشان؟
چه نشانمان دادند که چشمهايمان شد مردابِ آکنده از گِل و لاي؟
گفته بودند در سياهيِ شب گاه ماه را ميبينند.
ميگويند به آسمان که نگري ستاره ها ميدرخشند.
به آسمان نگريستم و سياهيِ شب را بلعيدم ولي سياهي راهِ نفس را ميگيرد.
آسمان مردابِ چشمها را جان نميبخشد.
در جنگلِ وجودِ خود که قدم ميزدم قورباغه اي سبزِ سبز با من گفت رازِ سبزِيِ خالصش را.
گفت به بلندترين نقطهء بلندترين درختِ جنگل که رسيدي کلاغي را ميبيني که بالهايش سبزند؛
از او بپرس حالِ نفسهايش را,
رنگِ جايِ پايش را.


Wednesday, June 26, 2002

زمين خسته و فرسوده.
هوا پر ز غمِ رودِ
ستاره از نفس پرسيد:
چرا اميدِ بيهوده؟


پيشرفتِ چشمگير
همونطور که مشاهده ميفرماييد من ماشاالله هزار ماشاالله، بزنم به تخته کلي پيشرفت کردم و ياد گرفتم عکسم بزارم تو بلاگ. خدا انشاالله خودش پاداشِ چرنديات رو بهش بده.
چرنديات! خلاصه اگه ديدي يه دفعه فرجي حاصل شده بدون که من برات پارتي بازي کردي بودم که جوابِ زحماتتون رو داده باشم. (حالا خوبِ فردا تو خيابون يه مشت اسکناس پيدا کنه اونوقت ما شانسش رو ميذاريم به حسابِ خودمون.)

ميدونستين يخ ترين و بي احساس ترين آدما هم ميتونن تحتِ يه شرايطي چنان خونگرم باشن که خونگرم ترين آدما پيششون کم بيارن؟ ميدونين به محظِ اينکه تصميم بگيرين ميتونين گولهء يخِ تو دلِ هر کسي رو آب کنيد؟ خب امتحان کنيد ببينين که راست ميگم. من خودم تواناييش رو ندارم ولي ميدونم که ميشه. يه دوستِ بي معرفتي داشتم، خودم رو کشتم که بتونم با رفتارم روش تاثير بذارم ولي با اينکه قلباً هميشه باور داشتم به اينکه ميتونم آدما رو تغيير بدم تو اين مورد هيچ کاري نتونستم بکنم و شديداً کم آوردم. کلاً بي خيالِ هدفي شدن خيلي سخته ولي يه جاهايي هيچ راه ديگه اي نيست. البته هيچ کلاً معني نداره ولي حالا ايندفعه رو به بزرگيِ خودتون بپذيرين.

يه سئوال: دچارِ خودشيفتگي بودن اشکالي داره؟ اينم مربوط به پيشرفته ها


Tuesday, June 25, 2002

مدرن نيست، آنتيکِ
امروز از دمِ يه مغازهء عتيقه فروشي رد ميشديم به مامانم گفتم بريم تو ببينيم دنيا دستِ کيه. مامانم کلي نگران شد که اگه بريم تو يه وقت نگهمون دارن به عنوانِ عتيقه ولي من بهش دلگرمي دادم گفتم نه ما براشون توضيح ميديم که ما قدمت نداريم و فقط تو نگاهِ اول به نظر عتيقه ميايم. خلاصه بالاخره رفتيم تو مغازه و بعد ازاينکه يه ذره اجناسشون رو نگاه کرديم، بي خبر از آيندهء تلخي که در پيش داشتيم، موجبِ بزرگترين و فجيع ترين اشتباه تو زندگيمون شديم و از آقايِ فروشنده پرسيديم که آيا اين وسايلِ چوبي واقعاً عتيقن يا تازه ساختنشون منتها مدلِ قديمي! چشمتون روزِ بد نبينه، اين آقاهه اصلاً انگار فحشِ ناموسي بهش داده بوديم. همينجوري ما رو دورِ مغازه ميدواند و يه ضرب ميگفت «نه، خانم! شما فقط اين چوب رو نگاه کن! ميشه آخه اين روزه همچين چوبي هيچ جايِ دنيا پيدا شه؟؟ » بعد ميزايِ‌عتيقه رو همشون رو چپه کرد که چوبِ زيرشون رو که کهنه بود نشونمون بده و ثابت کنه که اينا عتيقن. حالا همهء اين روشها رو برايِ ثابت کردن به کار برد بازم رضايت نميداد. تازه ما رو برده بود پشتِ يه اَبر ميز گيرِ سه پيچ داده بود که شما سعي کنين اين ميز رو بلند کنين بعدش که ديدين نميتونين ميفهمين که اينا عتيقن. بيچاره رو ميخواستم بهش بگم که به ارواحِ خاکِ پدربزرگش ما به اين علت اونجا بوديم که جايي اون نزديکي کاري داشتيم و زود رسيده بوديم در نتيجه رفتيم تو اون مغازه که فقط وقت رو بگذرونيم. حالا آنتيک يا مدرن! جدي جدي آخه چه فرقي ميکنه؟ بابا دمتون گرم و سرتون خوش باد.



Sunday, June 23, 2002

قصهء بزرگ شدنِ آدمها همه از همونجايي که بزرگ نميشن شروع ميشه.
منم يه بار يکي از دوستام که ۴ سالش بود يه نگاهي بهم کرد که تصميم گرفتم هيچوقت بزرگ نشم و حالا شديداً در تلاشم. تازه من از همون موقعه هم که بچه قورباغه اي بيش نبودم برعکسِ بچه آدما هيچوقت عجله اي برا بزرگ شدن نداشتم، نه به خاطرِ دردسر و مسئوليت و از اين حرفا يا به خاطرِ اينکه مثلاً دنيايِ بزرگتر ها به پاکيِ دنياي کوچيکترها نيست و بازم از اين حرفا، بلکه دليلش اين بود که اگه بزرگ ميشدم ديگه رو اون درختِ هميشگي جا نميشدم و مجبور ميشدم برم رو يه درختِ ديگه و اونقت دلم برايِ برگهايِ اون درخت اوليِ تنگ ميشد. ولي وقتي يه روز مامانم ماتم گرفته که چرا بچه هاش بزرگ شدن و بعدش هم اون روز که بايد اون دوستِ ۴ سالم رو تنها ميذاشتم و ميرفتم وقتي با چشمهايِ سياهِ پر از اشکش نگاهم کرد و ازم پرسيد "du gehen?"(يعني تو، رفتن؟ چون کوچولو بود اينجوري حرف ميزدا وگرنه من ترجمهء آلماني به فارسيم به خوبيِ ترجمهء ترکي به فرانسويمِ) با خودم گفتم اين آخرين باريِ که بزرگ ميشم که ديگه بزرگ شدنم باعثِ ماتم و اشک نشه.
حالا وقتي ميبينم که قصهء بزگ شدنِ آدما از اونجايي که بزگ نميشن شروع ميشه بعضي وقتها کلي ناراحت ميشم از اينکه چرا قصهء بزرگ شدنِ من از اونجا که برايِ اولين بار بزرگ شدم شروع شد.



Saturday, June 22, 2002

خشمِ زمين
از آنچه که هر دم گويم دگر نگويم.
از آن رهِ هميشگي دگر نروم.
پايِ جويِ احساسم دگر نمينشينم و ترانه نميخوانم.
چند بار در آن آشفتگي گويم ببار ببار ببار.
دگر پا رويِ زمينِ دو قسمت شدهء روستايمان نميگذارم.
زمين زمينيست که سارا و مادرش را ديروز به قلبِ خود کشاند.
زمين زمينيست که زندگي طلب ميکرد و چو باران نباريد طلبش را اهاليِ صفايِ سفره هايِ شامِ روستايِ ما دادند.
به آتيه گويم عشق نورزد که ناعدالتيِ طبيعت عشق را همراهِ تکه هايِ عروسکِ سارا زيرِِ آجرهايِ خانهءشان مدفون کرد.
چشمانم را با گرد و خاکِ باقي مانده از خشمِ زمين پُر ميکنم که دگر بار مجبور نباشم آخرين نگاه را ببينم.
گوشهايم را با شيونِ اسبي که پايِ کوه هايِ دوردست خبرِِ رسيدنِ آخرين شبِ استوار را فرياد ميزد، کر ميکنم که دگر بار آخرين حرفِ پر از درد را از زيرِ درختِ تنومندِ باغِ بالا که سنگينيش را رويِ گلها و سارا انداخته بود، نشنوم.
وجودم را بدونِ آنها نميخواهم و در چادرهايِ سبز رنگ نميمانم.
من نيز خود را به زمين خواهم بخشيد تا شايد برايِ طلبش دگر سراغِ نسلِ آيندهء روستايمان نيايد.

دوستِ سارا، بعد از اينکه زمين باز شد و روستا رو خورد.


چند تا اتفاقِ بي دليل (خب اتفاق اصلاً يعني دليل نداشتن ديگه! خمبرچيکِ درختي!)
آخ جون. حالا ديگه اين معلمِ کره ايم کلي خوشحالِ بهم کلي نمرهء اضافي ميده. حالا جدي جدي اينا يه دفعه از کجا پيداشون شد؟ من که تا حالا نشنيده بودم کره اصلاً فوتباليست داشته باشه! ولي حالا فوتباليست که داره هيچي فوتباليستاش عينِ فرفره هم ميمونن. خلاصه که دلِ همهء جهانيان آب که ما معلمِ کره اي داريم و آخرِ سالي به علتِ بردهايِ پياپيِ کره کلي هممون رو تحويل ميگيره.

بازم يه دوره اي از زندگي تموم شد. هيچ کس و هيچ چيز به حرفِ من گوش نميکنه. هرچي ميگم تموم شدن بدِ، از عادتها دل کندن سختِ، از آدمها خداحافظي کردن سختترِ، اين اصلِ زندگي انگار نه انگار که ما داريم دو کلمه حرفِ حساب ميزنيم باهاش. همينجوري عينِ يه زندانباني که از صبح تا شب، از شب تا صبح کشيک ميده هرچي زندانيا ازش ميخوان برعکسشو انجام ميده که زندانيا رو بيشتر زجر بده، اينم هرچي بهش بگي که من از دل کندن بدم مياد، همش شرايطي به وجود مياره که مجبور بشي دل بکني. خلاصه ديگه من نميدونم، شما خودتون برين باهاش صحبت کنين بلکه از خرِ شيطون اومد پايين.

صبح پاشدم ديدم ملتِ غيورِ خونه دارن زار زار گريه ميکنن! منم چون ميدونستم که اين ملتِ غيورِ خونهء ما فقط از اخبارِ غم انگيز اشکشون در مياد (البته خب فکر کنم ملتِ‌غيورِ بقيه خونا هام همينطوري باشن)، با خودم گفتم لابد باز يا هند خشکسالي اومده، يا قحطيِ غذا تو اريتره موجبِ مردنِ مردم شدن، يا از آلمان خبر دادن گفتن دختر کوچولويِ همسايمون که سرطان گرفته بود سرطانش پيشرفته شده. آخرين احتمالي هم که دادم اين بود که چون من اون روز زياد خوابيده بودم، ملت از غمِ دوريِ من بوده که سوگواري ميکردن. تنها احتمالي که ندادم اين بود که باز اين فلکِ نامردِ بي معرفت عقده هاش رو سرِ‌ مردمِ روستاها خالي کرده باشه؛ رو سرِ مردمي که داشتن تو خونه هايِ کاهگليشون دورِ سفرهء گرمِ روستاييشون يه لقمه نونِ شبشون رو ميخوردن. آخرش همونطوري که خانهء دوست رو هيچوقت پيدا نکردم دليلِ اين همه نا عدالتيم هيچ وقت پيدا نميکنم. واقعاً که فقط بايد بريم تو همون جنگلِ خودمونِ دنبالِ بعضي از دلايل بگرديم. خلاصه صبحمون با يادِ اونهايي که قربانيِ عقده هايِ زمين شدند شروع شد و خشتهايِ خونه هايِ ويران شدشون دلهامون رو مثلِ اسباب بازيِ بچه هاشون تکه تکه کرد و هر تکش رو به گوشه اي انداخت.
بدون اميد به روزِ خاصي.

Wednesday, June 19, 2002

فريادِ ساکت
با باد نگفتم
بيداد نکردم
و با هر نفسِ آسمان فرياد نکردم
از او نگفتم
و در صحرا شکفتم
و گر باران ببارد
گر مَه آسمان پوشاند
گر خورشيد، عالم به آتش کشاند
گر طوفانِ احساس درونِ سينهء آفتاب جوشد
گر ابر زمين را ز دلِ رنجيده اش خيسد
گر هر دم از او گويم
گر ياد ز من نکند
و از راه خبر نکند
همچنان دوست ميدارم و دلتنگ ميشوم.

Tuesday, June 18, 2002

کره اي جونها
اين ملتِ کره اي امروز مدرسه رو تبديل به پارچه اي قرمز رنگ کرده بودن. از صبح در حالِ سرود خواندن و کفهايِ مرتب زدن و صلوات محمدي فرستادن و علي علي گويان واردِ مدرسه شدند و با همين وضعيت هم مدرسه رو ترک گفتند. هر طرفِ مدرسه که ميرفتيم ۸۹ نفرِ سرخ پوش محاصرمون ميکردن و شروع ميکردن به تعريف کردنِ بازيِ ديروز.
چندتا از دوستان که شديداً طرفدارِ ايتاليا بودن تا چشمشون به يکي از اين سرخ پوشان مي افتاد آه از نهادشان بلند ميشد. منم شده بودم يه چيزي تو مايه هايِ جاسوس دو جانبه. ميومدم پيش دوستان ميگفتم «آره بابا اصلاً اين بازي بود! ايتاليا حقِ مسلمش بود که ببره. اصلاً اين کره ايها از قيافه هاشون معلومه که با جرزني بردن.» دو دقيقه بعد که توسطِ دوستانِ کره اي محاصره ميشدم ميگفتم بابا اصلاً اول شما بعد خدا.(شايدم برعکس بود، يادم نيست واالله.)
خلاصه ديگه اينقدر دوستانِ گراميِ کره اي سعي به جويدنِ مخمان کردند (که البته آخرشم چيزي گيرشون نيومد) که مجبور شدم بهشون قولِ شرف بدم که براي بازيِ کره با اسپانيا تا صبح بيدار بمونم و حتماً شاهدِ بازي باشم.
بدم نيست آدم الکي الکي تو شاديِ زردپوستان شريک بشه ها، کلي شعرهايِ باحال ياد گرفتم و با مدلِ کف زدنِشونم آشنا شدم.دست زدنشون رو هم مثلِ راه رفتنشون از مورچه ها آموختند.
با تشکر از دستندرکاران.

Monday, June 17, 2002

نور
هر بامداد تا نورِ مهر ميدمد از کوههايِ دور
من بال ميگشايم، چابکتر از نسيم
پيغامِ صبحدم را
با شعرهايِ روشن،
پرواز ميدهم.
از نور حرف ميزنم، از نور
از جانِ زنده، از نفسِ تازه، از غرور.
اما در ازدحامِ خيابان
گم ميشود صدايِ من و نغمه هايِ من
گويند اين و آن
«خود را از اين تکاپويِ بيهوده وارهان!
بي حاصل است اين همه فرياد در گوشهايِ کر!
ديوانه حرف ميزند از نور
با موشهايِ کور!»
بيگانه با تماميِ اين حرفهايِ سرد
من، همچنان صبور
با عشق، شوق، شور
انبوهِ خفتگان را آواز ميدهم
پيغامِ صبحدم را پرواز ميدهم.
هر سو که ميروم
در گوشِ اين و آن
حتي در ازدحامِ خيابان
از نور حرف ميزنم، از نور.

فکر ميکنم: فريدون مشيري. دلش سبز.
من که ميدونم بالاخره يه روزي تو همون ازدحامِ خيابون نور رو حس ميکنم، بقيه هم سرشون سلامت.

يه بحث، ولي نا تمام
کِي بالاخره ميفهميم که بيان کردنِ يه چيزايي نشانهء باحالي و روشن فکر بودن نيست؟
الکي فقط ارزشِ خودمون رو پايين مياريم و دلِ خودمون رو خوش ميکنيم که خيلي خيلي روشنفکريم در صورتي که تو خيلي از موارد کاملاً ابله بودنمون رو به نمايش ميذاريم و عقدهء خودکمبينيمونِ که هر بار که سعي به نشان دادنِ هنرهايِ ذاتي و غيرِ ذاتيِ خودمون داريم، کاملاً حس ميشه.
چه بحسِ جذاب و باحالي. فقط حيف که ما از بالايِ درخت اطلاعاتمون راجع به پايينِ درخت تا همينجا قد ميده، در نتيجه محضِ رضايِ دگر جانورانِ چهارپا واردِ جزئيات نميشيم.
با تشکر از دستندرکاران.

Sunday, June 16, 2002

باغچه و ريشه ها
در بارِ غمم صدايِ قار قارِ کلاغي را ميشنوم که آبيِ آسمان را مرموز کردست.
در اعماقِ خاکِ باغچهء خانهء ما ريشه ي دوانده ميشود که هر تارش نشانهء بخشي از عمقِ ابديت است.
در آسمانِ مرموزِي که باغچه را پوشانده بود، ساختماني ساخته شده از آجرهايِ کثيف و سياهرنگ.
درخت با صدايي خسته از آسمان حکمتِ رفتن را پرسيد و آسمان اشاره اي کرد به آجرهايِ سياه و گفت: «رفتن فقط وقتي حکمتي دارد که ريشه ها در خاک باغچهء کوچکِ حياطِ آن خانه نباشند و کرمهايِ باغچه از ابديتِ خاک فرار کنند.»
کرمهايِ باغچهء خانهء ما! از ابديت نترسيد و به ريشه ها بگوييد تا ابديتِ خاک بدوند و آنجا که با آن يکي شدند کلاغها را به شبِ سرخِ روزي برفي بخوانند. به کلاغها بگوييد مرا هم بر بالهايشان نشانند و با خود ببرند.

Saturday, June 15, 2002

اينجوري شد که هيچ قورباغه اي هنوزم که هنوزِ هيچوقت نقاشي نميکشه
مهدکودک که ميرفتم يه بار قرار بود هرکي يه داستاني از خودش بسازه و بياد برايِ بقيه تعريف کنه. منم يه داستان از جنگل و بقيهء هم نوعانم ساختم و رفتم تعريف کردم.
بعد از اينکه همه داستاناشون رو گفتن، مربيمون ازمون پرسيد که داستانِ کي دنباله داره. من اولين نفر دستم رو بلند کردم و گفتم که داستانِ من دنباله داره. مربي بهم گفت که بشينم و دنبالهء داستانم رو رويِ کاغذ بکشم. مدادرنگيام رو درآوردم و رو يکي از صفحه هايِ دفتر نقاشيم، ۱۰ تا خطِ قوص دار مثلِ روبان از بالا تا پايينِ صفحه کشيدم.
بعد از اينکه دنبالهء داستانم رو به مدلِ دنبالهء بادبادک کشيدم رفتم نقاشيم رو به مربيِ نشون دادم و يادمِ که تقريباً دفتر نقاشيو رو پاره کرد از عصبانيت که چه بچهء باحالي. (البته تعبيرِ اون از باحال خر بوده.)
خلاصه که هيچوقت يادم نميره که اون همه ذوقِ شوق رو چه جوري زدن تو سرش و نقاشيِ خشگلم رو به کلاس که نشون ندادن هيچي، کلي هم دعوام کردن.
من تصورم از دنباله همون نخِ بادبادک و روبانِ رو کادویِ تولد و دُمِ طاووس بوده.
حالا اين قضيه يه جنبهء مثبتم داشت اونم اين بود که فهميدم مثلِ اينکه اون مسئله ي که به خاطرش من رو خمبرچيک ناميدن، صحت داشته. آخه کدوم موجودِ زميني دنبالهء داستان رو با نخِ بادبادک و دمِ حيوونها اشتباه ميگيره؟
نزاکت که ميگن همينه
يه بار يکي از دوستايِ‌مامانم اينا ميخواسته ازدواج کنه و قبل از ازدواج با نامزدش پا ميشن ميان خونهء ما که نامزدِ ايشون با خانوادهء ما هم آشنا بشه.
من و برادرم ۳،۴ سالمون بوده و از قضا خيلي بچه هايِ با نزاکتي بوديم. مهمونا که اومدن تا از در وارد شدن من سر تا پايِ خانم عروس رو هزار بار برانداز کردم و بعد با صدايِ بلند و رسا از ايشون پرسيدم «شما قرارِ زنِ اين دوستِ ما بشين؟». ايشون بله رو گفتن و با اجازهء بزرگترها تشريف آوردن داخل. خوشبختانه چند ساعتِ اول رو من و برادرم هنوز در حالِ برانداز کردن بوديم و خيلي لب نميگشوديم، ولي از بختِ بدِ عروس داماد بعدِ يکي دو ساعت، سر شام ديگه لب گشوديم.
عروسِ بيچاره نشسته بود و برا خودش شامش رو ميخورد که من يک دفعه باز هم با همون صدايِ بلند و کمي جيغ جيغو به ايشون کفتم «شما چه قدر زشت غذا ميخورين» و بلافاصله برادرم به حمايت از بنده گفته «بله، اصلاً خودتونم چقدر زشتين شما». من که فکر کرده بودم ممکنه از برادرم کم بيارم سعي ميکنم يک کلمهء حاد برايِ تشبيه کردنِ قيافهء ايشون پيدا کنم و همينطور که ملت هنوز تو شُک بودن که عجب بچه هايِ باحالي ماشاالله، سرم را بالا برده، باري ديگر عروس خانوم را نگاه کرده و ميگويم «شما چرا اينقدر شبيهِ عجوزه هايين؟» (احتمالاُ کلمهء عجوزه زو همون روز ياد گرفته بودم و ميخواستم هر جوري شده به کار ببرمش.)
خلاصه اين عروس خانومِ خوشبخت ديگه از تعريفهايِ ما خسته ميشه وموقعِ رفتن به مامانم ميگه «کاش بچه هاتون رو يه کمي تربيت ميکردين» و مامانِ من که تا اون موقع جلويِ خندش رو نگه داشته بود و هر چي ما ميگفتيم الکي ظاهراُ دعوامون ميکرده، بعد از اين حرف ديگه نميتونه جلويِ خندش رو بگيره و رويِ زمين نشسته و ساعتها ريسه ميرود.
بعدها که اينا عروسي کردن هميشه برامون عجيب يود که اين عروس خانم چرا اينقدر ما رو دوست داره. از قرارِ معلوم اونم به اين قضيه پي برده بوده که از جانورانِ جنگلي بيش از اين نميشود انتظار داشت.
با تشکر از دستندرکاران گرامي.

Friday, June 14, 2002

قورباغه دارم يه عالمه. مرسي.
ديدين قورباغه هاي قشنگم رو؟ ديدين چشماشون رنگيِ؟ خب اگه نديدين زود باشين بياين ببينين ديگه. از دست ميدينا. بخت فقط يه بار درِ خونه هاتون رو ميزنه ها.
شما هم بياين ياد بگيرين. ولي وقتي اومدين ديدين هِي التماس نکنين که بفروشمش. مالِ خودمِ به هيچکسم نميدم. اون قورباغه ها رو اصلا خودم بزرگشون کردم، حالا که بزرگ شدن و ديگه زحمتي براتون ندارن اومدين ادعايِ مالکيت ميکنين؟ نه خيرم مالِ خودمن.
بابا همش يه کلمه خواستم بگم چرنديات دستت درد نکنه. انشاالله خدا به تو هم دو تا قورباغهء سبزِ سبز به خشگليِ قورباغه هايِ من بده.
خلاصه که خيلي مرسي. اميدواريم قورباغه هايمان ساليانِ سال زيرِ سايهء شما جاويدان بمانند و چشماشونم هميشه رنگي باشه.
نهال، صدا، اسم
يادمِ اون روزي که از در رفتم بيرون و ديدم يه نهالِ کوچولو تو باغچمونِ، هنوز پاييز نرسيده بود و برگا همه وسطِ زمين و هوا منتظرش بودن. با ديدن نهالِ فکر کردم تازه اولِ بهارِ ولي بعد که برگا رو که ديدم تازه فهميدم منتظرِ‌ پاييزن.
يادم مياد اون موقه ها هروقت هوا روشن ميشد، يه صدايي از تهِ کچه ميومد. يه صدايِ ناآشنا بود که هميشه يه اسمي رو صدا ميکرد. اولا صدا فقط دنبالِ اسم ميگشت ولي بعد که اسم رو پيدا کرد ديگه فقط اسم رو ميخوند. يه اسمِ طولاني بود که صدا ۱ ساعت فقط دو بخشِ اولش رو ميخوند. مردم ميگفتن صدا ديوونس و هيچوقت اسم رو پيدا نميکنه، ولي صدا هيچوقت خسته نميشد و هر روز صبح ميرفت سرِ کوچه.
اون روز صبح که تو باغچمون نهال بود، صدا که اومد ديگه نهال نبود. نميدونم چي شد و کجا رفت ولي بعداً از برگا شنيدم که نهال و صدا با هم رفتن دنبالِ اسم. اون روز همه گفتن نه صدا ديگه برميگرده و نه نهال. ولي فرداش وقتي صدا برگشت همه کلي خوشحال شدن و رفتن استقبالش، بدونِ اينکه يه نفر حالِ نهال رو بپرسه، اصلاً نپرسيدن نهال چي شد. ديگه همه نهال رو يادشون رفته بود. فقط من بودم که هميشه تا صدا رو ميشنيدم، يادم مي اقتاد که نهال رفت و برنگشت. تازه چيزي که هميشه خيلي برام عجيب بود اين بود که چه جوري نهالي که با اون همه سختي اولِ فصلِ پاييز اومده بود به همين راحتي رفت.
از اون موقع تا حالا ۱۰ تا نهال تو پاييز اومدن و بهار نرسيده يه روز با صدا رفتن و برنگشتن، تا اينکه بالاخره يه روز رازِ همهء اين نهالها و صدا کشف شد.
والله کاشف به عمل اومد که اين صدايِ صبحگاهي بچه دزد بوده و هر روز صبح ميومده به اميدِ بچه دزدي، ولي به جاش هميشه نهال ميدزديده. هيچوقت نفهميديم اين نهالا از کجا اومدن و مرض داشتن که مي اومدن يا از صدا و هدفش بي خبر بودن که مي اومدن.
يه چيز ديگم که هيچوقتِ هيچوقت کشف نشد رازِ اسم بود.
رازِ اسم چيه؟ چرا صدا دنبالِ اسم ميگرده هر روز صبح؟ کي گفته بچه دزدا و نهال دزدا نميتونن اسم رو بخونن؟ ميتونن، خيليم قشنگ ميخونن.

:) چه قصهء سرِ کاريِ نازي بودا.

Tuesday, June 11, 2002

سکّه
از درِ مغازه اومدم بيرون با يه مشتِ پر از پولِ خرد، کيف همراه داشتنم که خب تو دين و آئينِ ما گناهِ کبيسه به حساب مياد، بعد اصلاً نميدونم چجوريِ که اين کلمهء کيف کلمهء نامفهومي برايِ قورباغه هايي از قبيلِ بنده است. داشتم با خودم فکر ميکردم که حالا اگه اين همه پولِ خرد رو بذارم تو جيبم جيبم باد ميکنه، اگه بگيرم تو دستم، دستم بوگند ميگيره و اگه بندازم تهِ کيسه شروع ميکنه عينِ قلادهء گوسفندا به جيرينگ جيرينگ کردن. همينجوري که وزنِ پولِ خردا تو دستم زيادتر ميشد و غم و غصم بيشتر، رسيدم به آقايي که کنارِ مغازه وايساده بود. تا بهش نزديکتر شدم شروع کرد يه چيزايي زيرِ لب گفت و منم اول تصميم گرفتم بدونِ توجهي راهم رو بگيرم برم، ولي بعد با خودم فکر کردم که بابا بندهء پروردگار شايد داره دو کلمه حرف حسابي ميزنه. خلاصه رفتم جلو و بهش گفتم نشنيدم چي ميگه. دوباره يه چيزايي گفت و منم دوباره دريغ از گرفتنِ يک کلمه، فقط حسِ ششمم بهم گفت که با با جان داره ميگه به منِ عاجز کمک کنين ( آخه عاجزين اينجا ماشاالله چهار ستونِ بدنشون همه سالم و اينقدر ترگل ورگلن که عمراً کسي بتونه از جنابِ معاونِ رئيس جمهور تشخيصشون بده.) يارو ليوانش رو که آورد جلو من همهء وجودم رو احساسِ رهايي و شعف پر کرد، چون ميدونستم که فقط کافيِ مشتم رو تو ليوان باز کنم و برايِ بارِ سنگينِ سکه ها رو از رو دوشم و کفِ دستم بردارم. بالاخره لحظهء شورانگيز فرا رسيد و مشتم تو ليوان باز شد و به اوجِ احساسِ خوشبختي رسيدم ((:
(اين علامت هم نشانهء خوشبختي ميباشد و هم نشانهء اينکه من گهگاه از چرت و پرتهايي که ميگم بسيار بساير بسيار بسيار خنده ام ميگيرد و به وسيلهء اين علامت خنده ام را با جهانيان شريک ميشوم، بازم ((:)
خلاصه بعد از اينکه سکه ها سهمِ آقاهه شدن، آقاهه شروع کرد به دعا به جونمون خوندن و شديداً قدرداني کردن و اونجا بود که در يافتم اي دلِ غافل، گويا اين سکه ها مبلغي زيادي برايِ بخشيدن به آن بندهء‌ سر و مُر و گندهء پروردگار بوده است. حا لا از کجا فهميدم زياد بوده؟ زيرا «و آن زمان که من درِِ خانهء خود و خانواده را به صدا درآوردم، مردِ عاجزِ پروردگار همچنان دست از التماسِ دعا برنداشته و هر ثانيه مکرراً مرا قدرداني ميگفت.»
آره خلاصه که يه کلام، ميگن خدا روزي رسونه اينه.

Sunday, June 09, 2002

سارنگ ( همون سارنج)

کجا رفت آن سارنجِ بي بال و پر
تا کجا بدونِ بالهايش پرواز تواند؟
بالهايش را مرحمي باشد پرواز شايد
شايد در اوجِ پرواز نبودِ بالهايش سارنج را شرمنده از آن اوج کند
و شايد سارنج بالهايش را در پروازِ پيشينش نثارِ کلاغِ زخمي از نا رفاقتيِ شاهين کردست

سارنجم! پرواز کن، پرواز کن، پرواز کن
بالهايِ عشق نثارت.



تاثيراتِ مثبتِ هزار بار ساقي نامهء ۱ و ۲ گوش دادن اينه ديگه.
و نتيجه گيريِ مثبتم اينه که اينجوري ميشه که آدم به وجد مياد ديگه.
من که نميدونم منظورم از اينجوري چه جوريِ، يه چيزي گفتم دورِ هم باشيم. حالا هرکي فهميد در راهِ اسلام دستش بالا.
خونه
عجب حالي داره ۳ روز تنهايِ تنهايِ تنها بودن. هيچوقت فکر نميکردم که بعد از ۳ سال ۳ روز بشه حسِ ۳ سال پيش رو داشت. حسِ تو خونه بودن و فهميدنِ در و ديوار و فرش و پرده و ستونِ خونه. رو زمين نشستن و چاي خوردن و يه راديو کوچولو رو زمين گذاشتن و ساقي نامه و صوفي نامه گوش کردن. حتي صدايِ گرفتهء مامانبزرگ که داستانِ مامانش رو که تو يه سفري از سردرد رفته بود و برنگشته بود رو تعريف ميکرد هم از تهِ ليوانِ چاي ميومد.
وقتي خونمون گم شد نفهميدم گم شده. فکر ميکردم اگر هم گم شده باشه زودِ زودِ زود پيدا ميشه. وقتي پيدا نشد ميفهميدم که يه چيزي گم شده و پيدا نشده ولي نميفهميدم چيه. يادمِ يه کتابِ کوچولو داشتم که توش پر از داستانهايِ کوتاهِ گرم بود. يه روز که خونمنون گم شده بود و بارون ميومد، کتابو رو برداشتم و رفتم زيرِ بارون رو يه نيمکتِ تنهايِ تنها زيرِ درختِ با عظمتِ تنهاتر نشستم و بدونِ اينکه بفهمم چي دارم ميخونم، يه شعري رو زمزمه کردم. هوا که تاريک شد هنوز داشتم يه چيزايي زيرِ لب زمزمه ميکردم که هيچوقت نفهميدم چي بودن. کتابم خيس و کثيف شد و صورتم خيستر و کثيفتر و چشمام نم از آبِ بارون و آبِ حوضِ خونهء گم شدمون. شب که اومد، برگشتم اونجايي که ۱ سال بود توش دنبالِ خونمنون ميگشتم. برگشتم، ولي ديگه دنبالِ هيچي نگشتم، فقط خوابيدم و خواب ديدم که خونمنون چه جوري گم شد. خواب ديدم يه گلدونِ سبز از يه پنجرهء کوچولو تهِ يه کوچهء بن بست داره مي افته پايين. وقتي گلدونِ افتاد و شکست تازه رفتم طرفش و تکه هاش رو از رو زمين جمع کردم که صبح اون آقاهه که نارنجي ميپوشيد و هر روز صبح خورشيد به اميدِ شنيدنِ صدايِ جاروش ميومد اون بالا، تکه هايِ شکستهء گلدون رو نبينه و چشماش رو نگه داره که بتونه به خورشيد راهِ سرما رو نشون بده. هر روز صبح که کوچه پر ميشد از نور، آقاهه که نارنجي ميپوشيد راهِ سرما رو به خورشيد نشون ميداد و خورشيد ميرفت که به سرما بگه دوسش داره. خواب ديدم وقتي خورشيد رفت، گِلِ گلدون رفت تو زخمِ دستم و يه دفعه پاشدم و اينقدر دنبالِ آب دويدم که گلدون رو يادم رفت. ميخواستم همهء تکه هايِ شکستشو جمع کنم که صبح آقاهه وقت داشته باشه برا پيدا کردنِ سرما و نشون دادنِ راهش به خورشيد. وقتي به آب رسيدم ديگه گِلي تو زخمِ دستم نبود و همش تو خونِ گرمم حل شده بود. ولي ديگه وقتي هم برا برگشتن نبود و کم کم داشت صبح ميشد. چندتا تکهء گلدون همونجا مونده بود و چند تيکش تو خونِ‌من بود و چند تيکش تو دستام. بالاخره رسيدم سرِ کوچه و از اونجا داد زدم و از آقاهه پرسيدم گلدون کجاست. گفت همش رو جمع کرده و تکه هاش رو گذاشته تو جيبش تا سبز شن. سرم رو که بردم بالا ديدم خورشيد هنوز اونجاست. ازش پرسيدم چرا نميره و گفت که ديگه دير شده. اون روز خورشيد به سرما نگفت که دوستش داره و سرما هم که هر روز صبح منتظرِ خورشيد ميشد که بياد و بهش بگه دوستش داره اينقدر منتظرر نشست تا بالاخره پاهاش يادشون رفت چه جوري راه برن و سرما همينجوري که تو سرما نشسته بود از سرما يخ زد. تا قبل از اون روز سرما فقط وقتي معني دار ميشد که حرف از عشقِ خورشيد بود. تا قبل از اون روز سرما فقط عشق بود و عشق و عشق ولي وقتي يخ زد خونهء من هم گم شد چون من خودم باعث شده بودم که تکه هايِ گلدون حواسِ آقاهه رو پرت کنن و يادش بره راهِ سرما رو به خورشيد نشون بده.
حالا که ۳ روز تنها بودم و حسِ ۳ سال پيش رو داشتم، فکر ميکنم اون شب تو بارون با خودم ترانهء بدونِ وزنِ بي قافيهِ نا منظمِ خالصِ خونهء گم شدم رو زمزمه ميکردم.

Thursday, June 06, 2002

دو کلمه حرفِ حساب

باشد که نماند نام، که نماند مرز
باشد آن روزي که پرنده ها پر پروازي گيريند و پر کشند از جزيرهء آرامِ دلها.
باشد احساسِ طغيان
باشد آن روز، روزِ ما و آدميان.

ابرها را گر از آسمان دزديدند، خورشيد را نه
باران را گر خشکيدند، دلها را نه، اشکها را نه
باشد آنوقت که گويم ابرها چشم دارند، اشک دارند
باشد وقتها که ابرها بگريند، باشد لحظه ها که خسته شوند
گويند بر بيابان هم نخواهيم باريد.
فردا خواهند باريد، فردا سخن خواهند گفت،
بر بيابان و دشت خواهند نشست، چشمها را خواهند رنگ بخشيد.
باشد روزي که ابرها يک پارچهء سفيد در آسمانِ آبي،
غريب و بي نشاني، بدونِ مرز و تمامي،
سياهيِ دلها را بپوشانند و سفيديِ آبيِ خود را به آسمانِ پر از ماهي هايِ روشن بخشند.
باشد آن روز که احساس من نيز مانندِ آنان که ميگويند دوست ميدارند و ميفهمند،
کشته شود و نگويم دوست نميدارم، نميفهمم.
آن روز را بين که گر احساسِ من نيز نامي نداشت،
مرزي نداشت، دري نداشت، آخري نداشت،
شعري نبود، ابري نرود، اشکي نبود، خشکي نبود.
پس گويم باشد آن روز که احساس آنان که ميگويند دوست ميدارند، ميبينند، ميفهمند،
بي نام و نشون، بي قلبي لرزون، بدونِ قابي فرسوده و شکسته و تنگ، طغيان کند
و نگويند که ميدانند، ميفهمند، دوست ميدارند.
اگر آن روز تابد، شبش روشنتر از خورشيد بسوزاند سياهيِ قارِ درون را
اگر آن شب بسوزاند سياهي را، خورشيدش بخندد به مردمکِ چشمهايِ سفيد
و در سياهيِ مردمکِ چشمها
انتها را فرياد زند.
گر آن خورشيد فرياد زند، ماه را جرأتِ بخشايش بخشد،
صدايِ سکوت بخشد.
گر آن ماه سکوت گزيند، فرياد را جايِ نمايان شدن دهد.
گر آن فرياد نمايان شود، گوشها را درسِ شنيدن و کر شدن دهد،
صداها را شهامتِ نشنيده شدن دهد.
گر صداها خاموش شوند، چشمها را دلِ ديدن کور خواهد کرد.
سفيديِ چشمِ من خواهد آميخت با سياهيِ چشمِ کلاغ.
گلولهء برف کلاغ را نخواهد رنجانيد،
سنگ پرهايش را نوازش خواهد کرد.
صدايِ آنان که ميگويند چشم دارند، به گوشش نخواهد رسيد.
مرا خواهد فهميد.
مرا سکوتِ کلاغ خواهد برد تا مرزِ هيچ.
مرا بي معرفتي نخواهد آزرد،
مرا صدايِ گريهء کودکي که چشمهايش به رنگِ دستهايش بود،
به گوش نخواهد رسيد.

خواهيم گفت هيچ،
خواهيم رفت تا پوچ،
خواهيم ديد خروش،
خواهيم خنديد به هوش.

پرهايِ سياهِ کلاغ را خواهم گذاشت رويِ چشمهايم،
نخواهم ديد بدي ها را،
نخواهم فهميد،
نخواهم دل سوزاند،
نخواهم بخشيد.

Monday, June 03, 2002

اميدِ عبث
من و داداشم از ۲ ماه پيش کلي اميدوار بوديم که چون مامانمون يه مدت داشت ميرفت مسافرت و غذاهايي که پخته بود تو يه روز تموم ميشد و ما هم بعدش عمراً غذا درست ميکرديم، از غمِ دوريِ مادر و کم غذايي کلي لاغر ميشيم. حالا بعدِ ۲ ۳ روز کم کم داريم ميفهميم که عجب اميدِ عبثي!
از روزي که وليمون بار سفر بست، در و همسايه و خاله و دخترخاله و دوست و آشنا و فک و فاميل، روزي ۲۴ نوع غذاهايِ مختلف و متنوع آوردن دمِ در تحويل دادن. ما هم نامردي نکرديم و البته با شرمندگي غذا ها رو پذيرا شديم و باز هم در کمالِ شرمندگي از معده هايِ خويش، غذاها در عرضِ ۲۴ دقيقه فرستاديم حوزهء گوارش ( عدالت کاملاً بر قرار بوده، هر غذا فقط ۱ دقيقه برايِ‌انديشيدن به آيندهء خويش وقت داشته.)
نکتهء جالب اينجاست که ديدم بالاخره تو يه مورد اين بيتِ پر معنايِ « هوا بس ناجوانمردانه سرد است و سلامت را نميخواهند پاسخ گفت» قابلِ استفاده قرار نگرفت.
خوبه اين بلاگِ من رو کسي نميخونه ها. اينجوري هِي غلط غولوط مينويسم، هِي فقط جنابِ چرنديات مياد ميخونه اشکالام رو ميگيره منم يواشکي تا کسي از موضوع با خبر نشده ميرم غلطام رو درست ميکنم اصلاً هم به رويِ خودم نمييارم.
خلاصه که ارادتمنديم.

ديروز من همينجوري از سرِ ناچاري گفتم چه خوب ميشد اگه امروز يکي قبل از امتحان اين ورقه رو براي من مياورد، اصلاً هم خبر نداشتم که جدي جدي در چه حد خوبِ، حالا امروز که اومدن ورق رو دادن دستم تازه درجهء خوب بودنِ اين قضيه اومد دستم. خلاصه که يه کلام بگم که:
در سکوتم هر شب،
ميدوم تا بامِ صحر
ميگريم با آتش
و به غنچه ميگويم که در اوجِ سفيديِ آسمان، پرهايِ سياهِ کلاغهايِ از خشم به پرواز درآمده را نوازش کرده ام.
پيدا کردنِ ربطش با خودتون! ( سرِ کاريِ بابا!)

Sunday, June 02, 2002

خب اگه ميريم حداقل دلهامون رو نبريم
چه خوب ميشد اگه يه ذره ساده تر بوديم. خوب ميشد اگه انقدر عجيب نبوديم. خوب ميشد اگه ميشد پيچيدگيِ آدمها رو فهميد. يعني اگه پيچيده نميبوديم، خيلي بهتر ميشد ولي حالا که پيچيده ايم خوب ميشد اگه حداقل خودمون چيزي از اين پيچيدگي ميدونستيم. باورتون ميشه آدما خودشون هيچي از پيچيدگيشون نميدونن؟ خوب ميشد اگه ميفهميديم که با با جان اين همه رو وجودمون يه پارچهء عجيب غريبِ رنگيِ مسخرهء پر از نقشهايِ غيرِ قابلِ فهمِ زشت ميکشيم که چي؟
چه خوب ميشد اين همسايه هايِ ما هميشه با هم دعوا نميکردن. چه خوب ميشد اگه زننده ترين رفتار و حرفهايِ اطرافيانمون وقتي با قلبِ ما تماس پيدا ميکرد تبديل به قند ميشد. چه خوب ميشد اگه دلمون اصلاً هرچي داشت و نداشت فقط قند ميبود ( البته صد در صد اون موقع قندمون ميرفت بالا؛ ولي مي ارزه به يه زنذگيِ شيرين.)
چه خوب ميشد اگه فرامرز اصلاني شعرا و آهنگاش يه ‌ ذره شادتر بود. جه خوب ميشد اگه من فردا امتحان نداشتم و ميتونستم تا صبح بشينم اينجا ببيبنم ديگه چه خوب ميشد اگه چي ميشد. اصلاً چه خوب ميشه اگه فردا بچه ها ورقِ امتحان رو کف برن.
چه خوب ميشد اگه باور ميکرديم و ايمان مياورديم به توانايي هايِ تمامي ناپذيرِ خودمون.
چه خوب ميشد اگه هميشه يه پارچ پر از شير موزِ يخِ يخِ يخ تو يخجالهايِ هممون بود.
چه خوب ميشد اگه انقدر به من التماس نميکردين که بشينم براتون بگم ديگه چيا خوب ميشد اگه ميشد و ميذاشتين برم درس بخونم.
ولي بالاخره دلِ منم شد مثلِ دلِ بقيه. ديدين چه روزگارِ بي رحميِ؟ ديدين ديگه دلِ من هيچ عکس العمل به التماسِ چشام نشون نميده؟ ديدين بالاخره داره مجبورم ميکنه برم؟
آخه من که گفتم رفتن بدِ. رفتن سختِ. دلمم که گفت باور کن موندن بدترِ. موندن سختترِ.
نذارين دلتون بره.