Monday, November 07, 2005

من همانم که از پله ها ميدوم پايين

همان که سبز به تن دارد و گشنه است و
ميداند که در يخچال خانه اش همه چيز دارد
جگر حتي

و چيزهايي که يادم نمي آيد اما ميدانم که داريم
من همانم که ميدانم خانه با روتختي زيباتر است

همان که ميخواهد دوست بدارد دوست بدارد دوست بدارد
بي آنکه دوست ندارد
همان که آدمها را ميشناسد وقتي هوا کمي سرد است
و آدمها ميشناسندش
همان که سرفه ميکند و درس بايد بخواند و ميداند
که در يخچال خانه شان انار دارند
انار دون شده

و ميخواهم بزرگ باشم و زياد و عميق

همان که خوب ميداند که چقدر همه چيز همانطور که

ميخواهم

خواهد بود

همان که تويي
همان که اوست
من همانم که منم.

Sunday, October 16, 2005

من
از لاي ديوار
صداي باران را ميشنوم
و ديوانه وار
خوابم مي آيد
و انگار از بودن چند نفر خوشحالم

Monday, October 03, 2005

اولين شب استقلال را من شخصاً به خود تبريک ميگويم

شب اولت در اين خانه بخير عزيز دلم

Saturday, September 24, 2005

امشب کوچهء ما خوشحال بود

نوزادانش گريه ميکردند
پدربزرگهايش آن طرف پنجره نوه به بغل راه ميرفتند و شايد حتي لالايي ميخواندند
پسرهايش روي پله ها نشسته بودند
پله هايش را مرد مسلمان قبلاً آب داده بود
يا شايد لوسي
منش حس خانه را داشت
دامنش شبيه پرده هاي خانه هاي روشن پنجره دار بود
ماهش در نيمه بودن کامل بود و
«هيچ کم نداشت»

کوچهء ما امشب
کوچهء ما شده بود

درست انگار که زمستان باشد
يا اول مهر

Monday, September 05, 2005

دلم ميخواهد بدانم روز قيامت به چه زباني بايد حرف بزنم
اگر ايتاليايي باشد خوشحال ميشوم
و بعد ميروم با انگيزه اي قوي سر تمام کلاسهاي ايتاليايي مينشينم

Wednesday, July 27, 2005

شايد روزي من هم تکهء مهمي شوم
از خيابانهاي شاد گرم وقتي که روز
روز مادر ميشود
و از کادوهايي که خواهيم خريد
براي مادر شده ها
و از يک حس
از يک شب
از يک رنگ شبانهء حساس
از يک مادر

Sunday, July 10, 2005

خيلي وقت است
دلم ميخواهد
کيدو زود خوشبخت شود!

هر کس معجزهء دوستهاي روي پله را به عهده ميگيرد اين يکي را هم به عهده بگيرد لطفاً.

Monday, July 04, 2005

دلم ميخواهد از چيزي تعجب کنم

آخرين بار را يادم نمي آيد

Tuesday, June 28, 2005

اي کاش من يک ديکتاتور مقتدر و ظالم بودم
تا هر کوته فکر کودني از ننه اش قهر کرد، منتقد سياسي شد و بعد گفت «هر چه ظلم و ستم و گشنگي و بدبختي بيشتر، فرا رسيدن يک انقلاب با شکوه مردمي زودتر» را بگيرم، بگذارم طمع گشنگي را خوب بچشد، رنگ بدبختي را نشانش بدهم، چوب داغي در مقعدش فرو کنم و بعد با يک لبخند مليحانه انقلاب پر شکوهش را انتظار بکشم!

.....

مجبور ميکنيد ما را که چه آرزوهايي بکنيم!

Saturday, June 25, 2005

بايد که گريست زار و زار شايد!

Saturday, June 18, 2005

ما مردم آينده نگر در يک روز يک تو دهني گنده ميزنيم که يک عمر دهنمان سرويس شود!

مهم اين است که تو دهني را زده باشيم!

در خيالبافيهاي خودمان

Wednesday, June 15, 2005

شما جلوي دانشگاه جمع ميشويد
يا در پارک لاله
شعار ميدهيد
نظر داريد
پر شور و مؤثريد
مشت و لگد ميخوريد
شب ۲۰ نفري خسته و کوفته شامي دور هم ميخوريد
شما زندگي را در اتحاد و با انسانها تجربه ميکنيد
شما اهداف مشترک بزرگي داريد
شما زندگي ميکنيد

همان موقع که شما فرياد ميزنيد و شعار ميدهيد و بازويتان ميشکند و بازداشت ميشويد

ما اينجا يا عاشق شده ايم و منگ
يا سخت مشغول درس خواندن و بزرگ شدنيم
يا نمره گرفته ايم و خودمان را به يک ليوان قهوه مهمان کرده ايم
يا سر اينکه قبظ بيمهء ماشينها را اين ماه من بدهم يا تو در حال پرتاب بشقاب و استکانيم
يا قهر کرده ايم و گريه کرده ايم و خوابمان گرفته است
يا مادرهاي خودمان و همسايه هايمان و هم مدرسه هايمان و دختر چندتا خيابانِ بزرگ بالاتر، همه افسرده شده اند و يک روز دست چپشان درد ميکند و يک روز دست راستشان
يا از خواهرها و برادرهاي بزرگترمان متنفر شده ايم
يا ساعت ۱۰ شب گشنه ايم و تنها
هيچ انگيزه اي هم نداريم که چيزي بخوريم
و آخر فقط براي اينکه گشنه تر نباشيم سر پا چيزي ميخوريم و فرقي هم نميکند چه چيزي

ما هم نظر داريم
راجع به موي کوتاه يا بلند و دامن کوتاه يا بلند و فلان کوتاه يا بلند

ما هم هدف مشترکمان رقابت در درس و پول و زيبايي و خوش انداميست
مشترکاً هر کداممان براي خودمان تنها تنها سعي ميکنيم از بقيه جلو بزنيم!

ما زندگي را در پوچي و خستگي و خواب و درس و منگي و گيجي و حرفهاي بيخوديٍ طولاني و خيابانهاي گنده و يک روز ماشين و موبايل داشتن و يک روز نداشتن و تنهايي و تنهايي و تنهايي‌ زياد تجربه ميکنيم

ما چقدر از شما دوريم و چقدر هم بيشتر از خودمان انگار

Saturday, June 11, 2005

بتادين بوي توجه ميدهد و فک و فاميل و خانهء بزرگ و حياط و آدمهاي زياد و حوض.

گفتم يادتان انداخته باشم.

Friday, June 10, 2005

اختاپوس
اختاپوس
آه، اي اختاپوس

خوشحالي هيمن است، يا بيشتر؟

Thursday, June 09, 2005

سال پيش که وقتي قرار بود هم اتاقيمان فيلسوف باشد هيچ چيز طبق قرارمان پيش نرفت
در عوض امروز بزرگترين فيلسوف زنده را ديدم از نزديک و بعد خوابم گرفت

بعد که هم قدم زنان و اين صحبتها
سوت زدن هم که هنوز بلد نيستم

Monday, June 06, 2005

آدمهاي زيادي هستند که خورهء جان ميشوند
جان من اما خورده نميشود
نميدانم چرا

جالب است اما کلاً

راستي سرهاي مو فرفري هم اين روزها زياد شده اند
گويا بو برده اند

Sunday, June 05, 2005

ساعت ۵ بعد از ظهر هيچ روزي آنقدرها که ميشود خيال کرد زيبا نيست
اما خاصيت همهء ۵ بعد از ظهرهاي دنيا اين است که ميتوان همان قدرها خيال کرد که زيبا
هستند
حتي تئوري خجالت زده اي ميگويد که همهء ساعتها همينطورند

Monday, May 30, 2005

درست از همان روز
هوا زمستاني بوده است
اما قشنگ معلوم است که الکش کرده اند
و خوشحاليش روي زمين ريخته است
تا فقط زمستاني بماند
خالص

Tuesday, May 24, 2005

بايد يک روز خوشحال زمستاني
وقتي هوا سرد بود و ژاکت سرمه ايم به تنهايي زيبا شده بود

بروم کتابخانه و با آن دکمه هاي جالب از آن روز خوشحال زمستاني بگويم
و از آرزوهايم که خطر مسخ شدن تحديدشان ميکند

با سلام به برف نو
برف نو
برف نو
سلام
سلام

حتي با اينکه هوا سوزان است اين روزها

Thursday, May 05, 2005

کولهء پشتيِ منو يه دزده زيبا برده
کولهء پشتيِ منو از روي ابرا برده

Thursday, April 28, 2005

کارهاي بزرگ
همه در من قلمبه شده اند

Tuesday, April 26, 2005

کاري بايد بکنم
به بزرگي همهءجيغهاي دنيا
بايد کارهايي بکنم که همه
همه به جيغ زدن بيفتند

به بزرگي همه
به بزرگي صداي جيغ

کارهاي بزرگي بايد بکنم
به بزرگي قلبي که وقتي در اتاق مينشيند و از ماهيها و ضد يخها و مورچه خوارها مينويسد نفسش بند مي آيد
نگران از اينکه کارهاي بزرگ مانده اند
در گوشه اي
زير خاک

کارهاي بزرگي بايد بکنم
به بزرگي سازهاي هندي
به بزرگي همين دفهاي خوش آهنگ
به بزرگي دايره هاي عروسي همهء دختران ترک و پسران آباداني

کارهايي به بزرگي شکلاتهاي شيري
به داغي چايهاي سياه
کارهايي به پررنگي ماژيک قرمزم
کارهاي به زيبايي گونه هاي سرخم وقتي هوا سرد است
و به بزرگي چشمهاي زيادم

همه چيزم زياد است
من مخلوطي هستم از زياديهاي دنيا
ترکيب با مزه اي از صداهاي بلند دنيا
از جيغها
از دادها

از کارهاي زيادي بزرگ
به زيادي ويولون
به شدت لبخندي که گوش را کر ميکند
لبخند
لبخندي که زنده ماندن را پيش بيني ميکند

جايي بود
نشاني اش نشاني من بود
حرفي بود
تلفظش تلفظ من بود
صدايي بود
آهنگش آهنگ من بود

حالا همه چيز
همه چيز من شده است
و کارهاي بزرگ
کارهاي بزرگ من


چه کنم؟

Monday, April 25, 2005

گیسوانم هم کمند نیستند تا عشاق شعری بسرایند

Saturday, April 23, 2005

روح پرفتوح هم از همان چيزهاي با مزه است
که مرا ياد ماشين تند آبيمان مي اندازد

و آرين
که کوچک بود و لاغر و حيف
و حيف بود

پر فتوح حکماً تند ميره
از رنوي آبي ما هم تندتر

Thursday, April 14, 2005

دامن کشان
ساقي ميخواران
مست و گيسو افشان
از کنار ياران
ميگريزد

ساري گلين آي ساري آخچي

لالالالالا

Wednesday, April 06, 2005

بهار که مي آيد
يا مورچه ها بال در مياورند و حمله ور ميشوند
يا پشه ها بي ناموس ميشوند و لنگ و پاچه شان دراز ميشود
يا جک و جونورهاي جديد از هر طرف کمين ميکنند و مدعي ميشوند

يا خوابم ميگيرد

Saturday, April 02, 2005

فاصله سنيم با آدمهاي گنده روز به روز کمتر ميشود!

Tuesday, March 29, 2005

بعداً فهميديم که تخم مرغهاي سر سفرهء هفت سينمان
سه تايشان عسلي بودند و يکيشان خام
از اونا که تا ميشکنيش ليز ميخوره

آن يکي را گذاشته بودم با کمي چشم و ابرو سر سفره
که دل هر کس که خواست بشکند، نشکند

سه تاي ديگر
بعداً فهميديم که عسلي بودند

ديدي هر وقت ميخواهي صبحانه بخوري تخم مرغهاي دنيا همه سفت ميشوند؟

بعداً فهميديم آن سه تا عسلي بودند
اصلاً از همان روز ازل که سال خواست تحويل شود
تمام اين روزها سر سفره عسلي بودند

بعداً فهميديم.

Tuesday, March 22, 2005

شايد چند نفري هم صبح تا عصر دور و بر يو سي ال اي ميپلکند به اميد اين که تو را ببينند در حال تحصيل رشتهء بيولوژي

شايد هم برکلي را طواف ميکنند که مرا ببينند در حال گريه
شايد هم رفتند در Silicon Valley ساکن شدند و عينک خريدند تا بعد يادشان بدهي لطيفترين حرکت زنانه را

ميداني چندين نفر نميدانند جوي آب چيست؟

وقتي انتظار داري چيزي جالب باشد که جالب نميشود
چيزهاي جالب هم بايد از زير بته بيرون بيايند بي خبر

ميداني من را اگر تنها در خيابانهاي اصفهان ول کنند گم نميشوم؟

جالب است اين عيد که هر سال هم ميايد از زير بته بي خبر!

زير بته ميداني کجاست که؟

Saturday, March 19, 2005

دوست من ۸ سال قبل هشت کتاب ميخواند
من که بچه بودم و فقط تا ۸ بلد بودم بشمرم
دوست من ۲۸ ساله شايد باشد الان
يا دخترش ۸ ساله

دوست من هنوز هشت کتاب ميخواند و
من ۸ تا کتاب نخوانده دور و برم چيده ام

دوست من جالب است
مثل ipod و کرم کامپيوتر

Thursday, March 17, 2005

دوست من کيسهء صفرا دارد

Wednesday, March 16, 2005

کمي خانه
کمي غل غل
کمي صداي سه بچه
کمي چاي
کمي قند
کمي آخر يک رمان
کمي امضاي يک دوست
کمي تبريک و يک کارت
کمي عيد و کمي صداي يک انسان
کمي حرف و کمي چرت و کمي فيلم
کمي بي حس و حالي و کمي خستگي و آش

کمي رنگ

ساکت لطفاً!

کمي خواب زيادي!

Saturday, March 12, 2005

لحظاتي هستند
آنقدر دلتنگناک
آنقدر پر
آنقدر نزديک

که دلم ميخواهد صورتشان را با سيلي سرخ کنم
يا همانجا در آغوششان بمانم
و بمانم
و بمانم

مثل ديدن رئيس مغازهء نزديک به خانه
در مغازه اي دور از خانه

دختر خر کوچکم بعدها خواهد خنديد و زيرکانه باورش اين خواهد بود که
آقاهه همان خداست يا همان دوست نامرئي خودش که همه جا هست
در همهء مغازه ها لااقل

آنوقت مجبور ميشوم باز به ياد خودم بياورم که چقدر عاشق Salinger هستم

کمي وقت ميخواهم
و کمي تندي

کمي کتاب
کمي برف
کمي چاي
و کمي عشق

Thursday, March 10, 2005

بياييد امشب همه با هم
از دست خودمان فرار کنيم

Wednesday, March 09, 2005

ديده ايد
اين خرهاي دوست داشتني دو پا را
که چطور در مسابقات پرش از مانع
اول ميشوند؟

همانها را ميگويم!

ميخواهم يک دانه بخرم
که بکارمش و چيز جالبي از زمين بيرون بيايد

به جالبي همين خرها شايد!

Tuesday, March 08, 2005

گويا آفتابي و باراني
فرقشان
فقط آفتاب و باران است!

Monday, March 07, 2005

همين نزديکي
پيرمردي CDman دارد

مدرسه اي هم هست کمي نزديکتر
که تيم فوتبالش بعداز ظهرهاي داغ فوتبال بازي ميکنند و بعداز ظهرهاي سرد هم فوتبال

و من هم روزي پيرزني خواهم بود بي دندان

فهميدي حالا وقتي ميگويم همه چيز دارد همانقدر که من فکر ميکنم جالب ميشود بيخود نميگويم!

فقط مانده کرم کامپيوتر که عينک ريبون بزند، دست در جيبش کند و سوت زنان از اينطرف صفحه به سمت شمال شرقي قدم بزند،
و تو که به همان دوست کت و شلوار پوشت سلام کني و چند دقيقه اي محکم بغلش کني
تا تازه بفهمي
معجزه را.

Saturday, March 05, 2005

اصلاً من مردهء همينم که به شش نفر قولي بدهم
و بعد هر روز هي به قولم عمل کنم!

Friday, March 04, 2005

تقصير من نبود
ماه کم آورده!

Thursday, March 03, 2005

از کنار اين سدهاي کم آب که رد ميشوم
لطفاً هولم ندهيد!

Wednesday, March 02, 2005

پس چرا اين پليسها به من مشکوک نميشوند
وقتي تنها عابر پيادهء پارکها منم؟

Tuesday, March 01, 2005

تازگيها
فکر خبيثان را ميخوانم

وقتي ماشينها وسط خيابان ترمز ميکنند که من رد شوم
رد نميشوم
تا نقشهء پليدشان عملي نشود

خوب ميدانم اين راننده ها همه منتظرند من به وسط خيابان برسم
که گاز بدهند و حرصشان خالي شود.

بس که هوا سرد است بعضي شبها!

Monday, February 28, 2005

کمي مانده به صبح و طلوع رسمي آفتاب
نگرانيهايم
جنسشان مسخره ميشود

Sunday, February 27, 2005

لولو جان!
جات در آن سر اين ديار خالي
که تا تبليغ ميشود
بيايي و بگويم
«ديدي چه شد!»

يا بيايم و بگويي
« تلي تلي دندونت کو؟»

Saturday, February 26, 2005

بعضي وقتها
براي خودم جالب ميشوم

Friday, February 25, 2005

کاش من هم در تبريز گير مي افتادم
مثل دختري که اسمش نازلي باشد و آذري هم برقصد

اصلاً کاش من نازلي ترک خودم را پيدا ميکردم و در راستاي اين راه «چند نفري هستند که دوستشان دارم» به او هم ميگفتم که زياد دوستش دارم

همهء لباس عروسهاي دنيا را ما پشت صندليهاي اتوبوس سرويس دوختيم و آخر
هردو گم شديم

بي آنکه حتي وقت آن برسد که با نازلي در تبريز گير بيفتيم

Thursday, February 24, 2005

واقعاً که چنان معجزه ميکند
که درست وقتي که ميبيند بي حوصله شدند
و در اشک ريختن کم مايه گذاشته اند

سيل از اشکشان بسازد و با بي تفاوتي زير پايشان را خالي کند

يا اينکه

اول کمي بلرزاند
بعد خالي کند

برايش فرقي ندارد!

Wednesday, February 23, 2005

درست وقتي که بيداريهايم پر از زندگي و پيدايش ميشود
خوابهايم در مرگ و مير و بکش بکش دست و پا ميزنند

انگار چيزي اين طرفها لاي پرده هاي خواب و بيداري قايم شده است
و ميخواهد تعادلش را با اين شوخيهاي بچگانه حفظ کند

درست مثل بچهء ۳ ساله اي که لاي پرده هاي سفيد و توري خانه اي که دوستش دارد
قايم ميشود و بعضي وقتها هم با کله يا با دست در شيشه اي که خيال ميکند شيشه نيست
شيرجه ميزند و بعد متعجب ميشود از اينکه چرا تعادلش را از دست داده

و چند سال بعد متعجبتر از اينکه آنقدر از دست داده که ۱۹ ساله شده

و بعد ميخوابد و خواب مرگ و مير و کشت و کشتار ميبيند

گويي چيزي زير تخت قايم شده و ساده لوحانه گمان ميکند که صبح از خواب بيدار ميشوم
و به همهء آنهايي که در خوابم مردند زنگ ميزنم تا مطمئن شوم که زنده اند

گويي شب شده است و خوابها همه از خستگي خوابشان برده
درست مثل بچهء ۵ ساله اي که شب آمدن مادر بزرگ ساعتها مقوامت ميکند و آخر با لبخند و يک دنيا هيجان خوابش ميبرد

انگار نه انگار که در دنيا ناودانها بي صدا هم ميشوند گاهي

گويي فکر ميکرده هميشه همه جا از هوا يا برف مي آيد
يا باران
يا جيش خدا
که اتفاقاً فرياد هم نميزند:
«تمام شد.»
-----

گويي فهميده باشد تمام شدني نيست اين همه کينه

درست مثل بچه اي که زير پايش بلرزد و بلرزد و بلرزد و بعد که از پشت پرده بيرون آمد
فقط پرده اي ببيند تنها وسط آواري که همان خانه اي که دوستش داشته بوده

... همين يک دقيقه پيش
اتفاقاً

Tuesday, February 22, 2005

واقعاً که چنان معجزه ميکند
انگار بخواهد بفهماندم که امسال رسماً متولد شده ام

گويي که همه چيز دارد همانقدر که من فکر ميکنم جالب ميشود

گويي که تو هم خوب ميداني معجزاتش را از کجايش در آورده

با سلام!
روزتان بخير و گلهاي روي همهء ميزها و دکورهاي خانهء تان خندان باد!

Monday, February 21, 2005

عشق من، سوپرمن،
چند سالي بود پيدايش نبود
چند شب پيش پشت تلويزيون پيدايش کردم
و
حالا من شادم

Sunday, February 20, 2005

انعطاف را وقتي ميپذيري
سوار اتوبوس ميشوي
و عاشق همهء راننده اتوبوسها ميشوي

Wednesday, February 16, 2005

در کافي شاپ کوچکي
بين دوستهايي بزرگ
که چندين سال بود گمشان کرده بوديم
و ميدانستيم که دوستشان داريم
و بعد چهار روز پيش دوستشان شديم

بايد نشست و باور نکرد
که اينجا را ميگويند آمريکا
همان شبح سرگردان بي رنگ و رو

درست گويي اينجا برکلي باشد
يا
فلورانس

همانجا که ۷ ساله هايش ميگويند دانته را رقصان در خيابانها ميبينند هر شب

يا همانجا که ژاکت سرمه اي ميپوشيم و به تنهايي زيبا ميشويم.

Sunday, January 30, 2005

به ياد لالها
که نمي توانند عمداً وسط حرف کسي بپرند
به ياد دخترهاي زيبايي
که مرده اند
به ياد کليساها
که روشنند و مرموز و خالي
به ياد آلمانها
و به ياد آدمها

شب بخير!

Monday, January 24, 2005

نميفهمم که زمانه ميخواهد خوب باشد و آدمها نميگذارند
يا آدمها ميخواهند خوب باشند و زمانه نميگذارد!

Tuesday, January 18, 2005

نميفهمم چرا هم اتاقيم فيلسوف نبود!

کمي غير فلسفي رفتار ميکرد و
من از صبح بخير نگفتنهاي اين يک ماه همهء صبح بخيرهاي دنيا سر دلم ماند

عجيب است!
شايد به خاطر همين براي گم شدن لاي چمن کوچک نشدم!

همه چيز عجيب است و
هيچ چيز آنقدرها که من فکر ميکنم جالب نيست

بايد دو ماه در آفتاب قدم بزنم

آفتاب موجود عجيبيست
و من چه حيف!
با اينکه مادرم لاک قرمز نزد و پدرم تا جايي که ميدانم کچل نشد و
هيچ وقت رديف اول کنسرت شجريان ننشستيم

برکلي عزيزم قول ميدهم هميشه دوستت بدارم صادقانه و خاص

بين خودم و خودت بماند که غم ديوارها و ساختمانها و چمنهاي پر بار و متين و زيبا و با شرفت را ميفهمم
و خوب ميدانم شرمت از چيست وقتي زيبا و سرخ ميشوي

ميدانم رفتن مرا به دل نميگيري
من هم رفتنم را به دل نميگيرم

دوستت دارم
برايم با همان منش و شعوري که از تو ميشناسم
فال قهوه بگير و مرا روي جاده هاي مرتفع و زيادي زيبا ببين

فقط اگر در دريا هم افتادم بدان که نميميرم
يا کمر مادرم را ميگيرم و مرا به سطح آب ميبرد
يا خودم بالاخره به سطح آب ميرسم

بعد بالا را نگاه ميکنم
و جاده هنوز زيادي زيباست

مثل من و تو

Thursday, January 13, 2005

بچه هاي زياد زياد زياد زبباي کوچکي که با چشمهاي گنده يا در آب خفه شده اند، يا در دود آتش، يا زير چوب، يا زير کمد خانهء شان يا در اقيانوسي که از خودشان خيلي بزرگتر است يا در آتشي که از خودشان خيلي داغتر
بچه هايي که دلشان خفه شدن که نميخواست هيچ
حتي دلشان کالسکه هاي گران و جورابهاي آبي و صورتي و کفشهاي شيک و قهوه اي و صندلي مخصوص و پوشکهاي راحت و لبخند زدنها و شاد بودنهاي بچه هاي زندهء شما را هم ميخواست.

برويد شادي کنيد و براي بچه هايتان جوراب بخريد، در حد مرگ دوستشان بداريد، شکمهاي خودتان را پر از چلو کباب و قرمه سبزي کنيد، موهايتان را هاي لايت کنيد، لاکهاي قرمز بزنيد، شلوار کوتاه بپوشيد، بعد شلوار بلند بپوشيد و برويد رديف اول سالني که شجريان کنسرت دارد کنار شوهرهاي راضي و شکم گنده و کچلتان بنشينيد.

بعد از کنسرت سر تا پاي همهء آدمهاي سالن را زير نظر داشته باشيد و هي بگوييد چه قشنگ بود و

بچه هايتان همهء همه حيف شوند
مثل بقيهء بچه ها که بچه هاي شما نبودند و حيف شدند.

Sunday, January 09, 2005

کاش سوت زدن بلد بودم
هر دو دستم را در جيبم ميکردم
و سوت زنان در خيابانها راه ميرفتم
و بي خيالترين خوش خيال دنيا ميشدم

Wednesday, January 05, 2005

من يک پارادکس متحرکم

امضا:‌ تلّي کچل

Sunday, January 02, 2005

بعضي وقتها
شب بخير ميتواند از رضايت هم باشد

شب بخير