Thursday, May 29, 2003

سلحشوران هميشه مرا به يادِ رختشوران انداختند.

Saturday, May 24, 2003

آنچه را که نديد و نشناخت و آنچه که نبود

اشکش صدا داشت!
شايد هم صدايِ آهنگ بود.
اشکهايش به اندازهء سرِ عروسکِ کوچکش بودند.
صدا هم مي آمد. حتماً آهنگ بود.
در خيابان راه مي رفت تا به خانه برسد و اشکهايش هنوز بزرگ بودند و آهنگ هنوز شنيده مي شد.
و يک نفر مي دانست اشک چيست، صدا چيست، آهنگ چيست، عروسک چيست و خيابان و خانه چيستند.
و خوب مي دانست نگراني چيست، خوشحالي چيست، لبخند چيست و چند نوع دارد و کدام نوع مخصوص کدام وقت است و کدام شيرينتر و کدام شورتر و تندتر و تلختر و ....
حيف که نميدانست لبخند فقط لبخند است.
و نمي دانست عشقِ به هوايِ گرفتهء يک صبحِ مدرسه چيست.
شايد برايش سخت بود ندانستنِ دوست.
فکر کرد مي داند، و دوست شد.
اما دوست مي دانست که نميداند دوست داشتنِ دوست را.
و آن قدر راه رفت تا پاهايش را دگر حس نکرد.
يا شايد هم اصلاً راه نرفته بود!
شايد از نشستن پايش بي حس شده بود.
حس خوبي نداشت وقتي ناخنهايِ يک پا به پاي ديگرش خوردند و او نفهميد که دو پا دارد.
هنوز خانه گم بود.
در راهِ رفتن، همان وقت که به خانه نرسيد، به آخرِ يک داستانِ بي معني رسيد و کتاب را بست.
نميدانست به خانه نرسيدن و به آخرِ داستانِ بي معني رسيدن و کتاب را بستن نشانه هايي از آغاز بودند يا پايان.
شايد اصلاِ باور نداشت آغازها و پايان ها را.
شايد همه چيز بود و بي باپان و شايد هم هيچ چيز نبود و بي آغاز.
شايد همه چيز بود ولي بي آغاز. شايد هم هيچ چيز نبود و تا پايان.
اي کاش مي دانست تمامِ آنچه را که نمي دانست.

Tuesday, May 20, 2003

و اگر ارقامِ موجوديتمان از ذهن پاک شود يا دزديده شود، ما نيست ميشويم.
شايد بهتر باشد در شعله هايِ سخن نيست شويم يا در سرمايِ سکوت يا در پريشانيِ سخن يا در صميميتِ سکوت.
اعداد هيچ کدام را نميشناسند،
حتي آنچه را که سالهاست مسموم کرده اند: ما را.
اي کاش هرگز نميگذاشتيم با زنجيرِ ارقام بودمان سنگين شود و در عينِ حال وابسته به آن زنجير.

Monday, May 19, 2003

و ما گم ميشويم،
اگر حتي يکي از شماره هايِ عدد هويتمان جابجا شود.

Thursday, May 15, 2003

تا آسمانها خوشحال شدم امروز که عکسهايت رسيدند و صورتت هنوز به مهربانيِ بچگيها و کلاسِ اول دبستان.
صورتت هنوز صداي اون روزهايي که ميرفتيم رو اولين رديف صندليِ اتوبوسِ مدرسه مينشستيم و تو «شکوفه مي رقصد از بادِ بهاري» ميخوندي رو داد ميزنه.
رو گونه هات لبخندِ مهربون مامانته که با آرامش و خونسردي رانندگي ميکرد و هميشه من متعجب از اين ميشدم که چرا مثلِ بقيه حرص نميخوره از شلوغيِ خيابونا.
و نگاهش وقتايي که من و تو با هم قهر بوديم و نميخواستيم کسي بفهمه. وقتهايي که ميرفتيم سوارِ ماشين مي شديم و همهِ راه رو ساکت از پنجره بيرون رو نگاه ميکرديم و حرف نميزديم و ميدونستيم که همه فهميدن قهريم.
اون روز که قهر کرده بوديم و من نميخواستم با شما برگردم خونه. اون روز که زنگ زدم به مامانم گفتم بياد دنبالم. ولي باز هم با شما اومدم. اون روز که سرِ کوچه بيرونِ مغازهِ آقا يدالله مامانت گفت چرا با هم ديگه خداحافطي نميکنين و ما آب شديم از خجالت. هيچي بدتر از با تو قهر بودن نبود. همون روز که يه عالمه خوشحال شدم از اينکه به بهانهء گوش کردن به حرفِ مامانت رويِ‌ همديگه رو بوسيديم و صورتامون و چشمامون زنده شدن از شاديِ داشتنِ دوست.
و اون روز که وسطي بازي نکرديم چون تو گفتي اگه تو دوتا تيمِ مختلف باشيم دشمن ميشيم. نميفهميدمت اون موقع. و چقدر خوب حالا ميفهممت.
و اون روز که بهت گفتم «قصه هايِ جزيره» رو نگاه کن تا من برم. گفتم تلفن را نگه دار گفتي نه. و باز نفهميدم که همهِ احساساتِ تو عميق بودن.
چقدر صورتهايِ سفيدمون سرخ شدن و چقدر تمرين کرديم تا بالاخره رفتيم به حوا گفتيم که چقدر دوستش داريم. چرا اينقدر دوستش داشتيم حالا؟؟
عيد شد و حوا به هر دومون کارت تبريک داد و يادته دلمون ميخواست هيچ وقت از بغلش بيرون نريم وقتي بغلمون کرده بود و عيد رو تبريک ميگفت؟؟ چرا اون همه دوستش داشتيم؟؟ يادته اون شاديِ عميقي که تو قلبمون موج زد وقتي ديکته هامون رو داديم حوا امضا کرد؟؟ يادته مخصوصاً ديکته ها رو بدونِ‌ امضا ميذاشتيم تا حوا امضاشون کنه؟؟ چرا اينقدر پر احساس دوستش داشتيم؟؟
گلي که وسطِ درختهايِ بلندِ پارک بود رو يادته؟؟ چه ذوقي کرديم از اينکه با هم تو يه ثانبه برگشتيم و گل رو فرياد زديم.
آش رشته خورديم اون روز تو پارک. خانوم جليلي صورتش گرد بود و مهربون مهربون مهربون.
وقتي اومدم سرِ کلاس يادته به اندازهء خنده هايِ تو و نازلي و سارا خوشحال شدم و خانم جليلي ازم پرسيد کدوم کلاس رو دوست دارم؟؟
و من اصلاً يادم نبود که سالِ قبلش رو هر روز با تو بودم تو راهِ خونه و مدرسه.
رفتيم خونهء ستاره و رو کاغذها نوشتيم: «اهلِ کاشانم، روزگارم بد نيست...»
شام ميخورديم و تا «همسران» تموم نميشد نميرفتم.
ساندويچ هايِ خونهء شما و مرغها و پلوها هميشه خوشمزه بودن.
دوغ هايِ خونهء ما هم همينطور.
يادته اينقدر من از کسي پذيرايي نمي کردم که آخرش همه رو دروايستي رو کنار گذاشتن و نازلي برا همه دوغ ريخت و مامان گفت «قربوتنون برم»‌؟
کوه يادته؟؟ بابام بود و بابات. رفتيم نيمرو خورديم. چه قدر با تو تا قله رفتن آسون بود و گرم.
اون شب که جمعه بود و قصه هايِ جزيره نشون ميداد و ما خونمون شلوغ بود و داشتيم ميرفتيم تو که گفتي خدا ... ، من نتوستم بگم فظ . تو گفتي با بغض تو گلوت من بغض رو قورت دادم و نگفتم، شايد هم گفتم. ولي اگه گفته بودم دلم اينقدر برات تنگ نميشد.
آره پرستو عزيرم، خودت گفتي «زندگي چيزي نيست، که لبِ طاقچهء عادت از ياد من و تو برود.»
چه قدر امنِ دنيا با عکسِ تو.
چه قدر رندگي زياد!

Wednesday, May 14, 2003

ـ کار... کار؟
- آري، اما در آن ميز بزرگ
دشمني مخفي مسکن دارد
که ترا مي جود آرام آرام
همچنان که چوب و دفتر را
و هزاران چيز بيهودهء ديگر را
و سر انجام، تو در فنجان چايي فرو خواهي رفت
مثل قايق در گرداب
و در اعماق افق، چيزي جز دود غليظ سيگار
و خطوط نا مفهوم نخواهي ديد.

Sunday, May 04, 2003

● آنچه ماند
بر رويِ ميز دفترم باز بود و هر صفحه پر از جوهر سياهِ کلمات.
شيشهء الکل افتاد.
دفترِ من تر شد.
جوهر سياه کلمات، به شکل دايره هايِ بنفش رنگ درآمد.
و صفحه ها همه يک دايرهء بنفش در خود ساختند.
کلمات محو شدند.
تنها دايره ماند، رنگِ بنفش و سايه اي از کلمات.

رويِ ميز يک سلامِ پر رنگ پيدا بود.
بي جوابي افتاد.
سلام تر شد.
رنگ تندش نرم شد. ميز از ذراتِ سلام گرم شد.
سلام جذب ميز شد و از ديده و من دور شد.
حرفها کم شدند، عاطفه بي رنگ شد.
نهالِ کوچکِ تنها در خيابان بي برگ شد.
تنها دايره ماند، رنگِ سرد بي برگ و سايه اي از من و تو.

چه شد؟
خورشيد خراب شده بود
همچو اتوبوس مدرسه.
کشتي به آن سويِ دريا نميرسد.
مسافران آذوقه کم آوردند.
آن سو کجاست؟
ساحل نمک؟ عسل؟
پس چه شد؟
زلزله آمده بود.ويران شد.
جنگ شد،
همه دلها تنگ شد.
آسمان بي رنگ شد.
اين صداها و جراقها همه خاموش کنيد!
شب را همه بيهوش کنيد!
دريا خراب شده است.
ساحل را به کشتي رسانيد!
کشتي به ساحل نرسيد.
دريا را تعمير کنيد!
ساحل را دستگير کنيد!
که چرا اين همه دور؟
خورشيد را تعمير کنيد!
زمين سرد شده است.
سرما چارهء درد شده است.

Saturday, May 03, 2003

سخت است عادت کردن به رهايي از عادتها.