Tuesday, October 29, 2002

جنگلم خالي ماند از غارغارِ کلاغو
۴ ماه پيش، ۲۹ جولاي، دلم برا کلاغي تنگ شد و چند کلامي سخن گفتم.
امروز، ۲۹ اکتبر، دلِ من برايِ کلاغو تنگ است و سخن تنگتر.

از کجا سخني آورم که با پر کشيدگان گويمش؟
واژه ها به همانجايي ختم ميشوند که پروازِ کلاغو ختم شد.
تنها ما مانديم و سخني که با کلاغو ميگفتيم از پناهجويان.
يافت پناهش را کلاغو و بالهايش را از خاک و غوغايِ زمين جدا ساخت و به ابديتِ همانِ باقچه اي که آوردندهء خبرِ طراوتش بود، پيوست.
ما پناهمان را کجا يابيم کلاغو؟
مرا ميگفتند در جنگلِ وجودِ خود حالِ نفسهايت را جويا شم و رنگِ جايِ پايت را!
جنگلم خاليست از غارغارت، از نفسهايت، از جايِ پايت.
من پناهم را کجا جويم؟ کجا جويم صدايت را، سياهيِ بالهايت را؟
کلاغو
با صدايِ کدام ترانهء بي آهنگ به خواب رفتيم؟
از چه برايمان گفتند که گوشهايمان را بريديم و در کفِ دستهايمان سوزانديمشان؟
چه نشانمان دادند که چشمهايمان شد مردابِ آکنده از گِل و لاي؟
گفته بودند در سياهيِ شب گاه ماه را ميبينند.
ميگويند به آسمان که نگري ستاره ها ميدرخشند.
به آسمان نگريستم و سياهيِ شب را بلعيدم ولي سياهي راهِ نفس را ميگيرد.
آسمان مردابِ چشمها را جان نميبخشد.
در جنگلِ وجودِ خود که قدم ميزدم قورباغه اي سبزِ سبز با من گفت رازِ سبزِيِ خالصش را.
گفت به بلندترين نقطهء بلندترين درختِ جنگل که رسيدي کلاغي را ميبيني که بالهايش سبزند؛
از او بپرس حالِ نفسهايش را,
رنگِ جايِ پايش را.


دو روز بود از اينکه نميتونستم وبلاگِ کلاغو رو بخونم کلافه بودم و جايِ خاليش رو حس ميکردم.
نفست جاري کلاغو!
من در اعتصابِ بلاگي به سر ميبرم. تا اين استامينوفن و کلاغو ننويسن منم نمينويسم. به من ميگن تيلو عادل.
و اينگونه بود که عدالت در سرارِ منظومهء وبلاگ اينا برقرار شد.


دلم تنگ بود و خود نميدانستم چرا.

Sunday, October 27, 2002

پشتِ در پاييز بود و ما بي خبر
در که بسته شد هنوز تابستون بود. کلاس پر از کامپويترهايي بود که جوش آورده بودن و از کلاس کوره ساخته بودن. از تاريخِ هنر برامون گفتن تو تابستون. نقاشي نشونمون دادن تو تابستون. تو نقاشي ها روشني و خنکي و آب بود ولي ما تو تابستون.
در که باز شد اول فکر کردم راه رو اشتباه رفتم. بعد فکر کردم در شوخي ميکنه، جدي نگرفتم. بعد که رفتم بيرون ديدم نه جدي جدي پاييز شروع شده. دلم ميخواست شيرجه بزنم تو قطره هايِ بارون ولي بعد متوجه شدم که ممکنه محتوياتِ مغزم بريزه رو زمينِ مدرسه اگه شيرجه بزنم. بعد تصميم گرفتم داد بزنم بگم: «سلام بارونو، دلم برات تنگ شده بود.» بعد از خيرِ اون هم گذشتم. چند دقيقه بعد هم ديگه ديدار با قطره ها به سر رسيد و بايد ميرفتم سرِ کلاسِ بعدي.
قبل از اينکه در بسته شد دو بار رفتم پيشِ بارون و هر بار سه بار نفس کشيدم. يکي برايِ خودم، يکي برايِ تو، يکي هم برايِ خودِ نفسي.
در که باز شد پاييز تموم شده بود..
خوشحال بودم که نفسهامون رو کشيده بودم..


Tuesday, October 22, 2002

من و ندانستن
گرم است و بخار شده اند آبها.
روزها پيش سرد بود و يخ ميبستند درياها.
گرما را خوش است يا سرما را؟
روزهايِ يخبندان و باران را خوش است يا خفقانِ طوفانِ اينجا را؟
چه کنم من که نه برف و سرمايِ آنجا را خوش داشتم و نه آتش و گرمايِ اينجا را؟
چه کنم من که خود نميدانم چرا سردم، چرا گرمم، چرا با شعله ميرقصم، چرا با برف گاه خندانم و گاه گريانم، چرا چون يخ لغزانم، چرا چون آتشِ ساعاتِ هر روزم سوزانم.
من وجودم را ياري ميدهم تا بسوزاند آنچه را که درش ماندست، آنچه را که مي آزارد نيمهء خاکستري رنگِ نگاهم را.





کی بود ميگفت: تلی سياه شدی؟
بياين که شب به سر شد و اينجا ديگه سياه نيست!!!
پايان شب سيه ، سبز کمرنگ ِ مايل به زرد است!!

Monday, October 21, 2002

you are "the absolute lord of your own person and possesions, equal to the greatest, and subject to nobody."
باور نداري خِرِ Joh Locke رو بچسب. ما هيچ کاره ايم به جانِ عزيرت.
خونهء‌ اين هم تو درخت حل شده!

Sunday, October 20, 2002

عجب!
کنسرتي رفته ام و حظي کرده ام و روحي به نوايِ تار عليزاده و کمانچهء کلهر و صدايِ شجريان و پسرش و تنبکِ او، پر دادم و جان بخشيدم که مپرس.

دلي تازه کرديم و صفايي، و آمديم تا فردا با دلِ تازه و صفايِ دلِ تازه و هوايي تازه، از ميان لشگرِ بي سازدلان و بي کلامان ساعاتي عبور کنيم و فردايش هم.
شايد سازِ دل آنقدر نواخته شود تا نوايش نويدِ همهمه در دل از آشفتگي و غوغا آورد.
و چون نويدش بپيچد در گوش و سر، بپيچاند پيچهايِ در هم را دور از هم، جدا از هم، جدا از ديدهء ما هم.

Saturday, October 19, 2002

کف بزن.
اي رستاخيزِ ناگهان،خورشيد را حاجب تويي، اميد را واجب تويي.
هوسِ منزلِ ليلا نه تو داري و نه من. جگرِ گرميِ صحرا نه تو داري و نه من.



نوزادو، جورابش.
جورابي به اندازهِ يک گنجشکِ خسته رويِ زمين افتاده بود.
خيابان شلوغ بود و جوراب کوچک و تنها.
عابرانِ پياده جوراب را له ميکردند و سياه، با پاهايي که زمينهايِ خاطره ها و قصه هاشان را قدم زده و گاه دويده بودند.
جوراب سفيد بود تا آنوقت که سياهي سفيدي را پوشاند و جوراب دگر پاهايِ کوچک و سفيد را نه.
جوراب را که له کردم، پاهايم را ديدم که له شده اند.
به يادِ پاهايِ کوچکي افتادم که جورابشان گم شده بود در خيابانهايِ شلوغِ و بي نام و نشون.
خيابانها را گر نامي بود، جورابها گم نميشدند و پاهايِ کوچک سياه نميشدند.
خيابانها را گر نامي بود، اما، مرا پيدا ميکردند و متهم ميدانستندم به جرمِ له کردنِ جورابي که جثه اش کوچک و ناتوان بود همچو جثهء ضعيفِ نوزادي که آنها را گم کرد.
جورابهايِ کوچک و ناتوانِ نوزادو، نوزادو پاهايش سياه شد.
او به جرمِ به دنيا آمدن له شده است، تو به جرمِ گم شدن و من به جرمِ له کردن.




Friday, October 18, 2002

از دشمنان غافل نباشيد. هرگز، هرگز. در کلهءتان لانه کرده اند.
تارِ مويي از سرم کندم تا
دشمن در آن مسکن نگزيند.
دشمن در تارِ‌مويِ ديگري مسکن گزيده است.
کله هاتان را از ته بتراشيد تا دشمنان غافلگير گردند و بي خانمان.
پيدا شد
دانه هايِ سرخ و سياه به گردنم نيندازيد. رنگِ چوبيِ زنجيرش بي رنگ است.
زنجيرِ نقره اي با سنگي سبز به آن آويزان، پيدا شده است.
زنجيرم را سنگها بخشيد.
سنگها را زنجيري نيست.
زنجيرها را با سنگ به گردن آويزيد.

Wednesday, October 16, 2002

تيلو جان يادي ميکند از روزهايي که مزهء گسِشان را زمان شکًر پاشيد.
همون روزها بودن که درِ گوشي بهم گفتن لحظه چقدر قشنگِ.
چه شيرين بودن تلخيها اون وقتها که همه آواز ميخوندن.
چه قشنگ بودن زشتيها اون وقتها که همه با هم ميرقصيدن.
چه طولاني و خالي از اشک بودن اون شبهايي که ميترا جون ميرقصيد و بقيه گريه ميکردن.
من کوچولو بودم، هيچوقت نفهميدم چرا گريه ميکردن.
اين رو گوش کن، ولي گريه نکن. ميترا هنوز بلدِ برقصه، يکي هم ميخونه ديگه. تو هم لبخند بزن و تنبک.
ميترا جون! ۶ بار ميرقصي؟‌ ميگم ۶ بار گريه نکنن. ولي ميدوني دنياشون اينقدر قشنگِ که اشکشون بويِ شيريني و شکلات ميده؟ اصلاً ميدوني چرا گريه ميکنن؟ برا اينکه شيريني زياد خوردن بعد يه دفعه همش تموم شد. خب رقص تو رو وقتي ميبينن يادِ شيرينيها مي افتن ديگه.

ته مزهء گسش رو از تو دلت با آب بشوي.
آخرِ هر قطره اشکت رو که بچشي ميفهمي که شيرين شدن.



Tuesday, October 15, 2002

به يادِ شبهايِ کلاردشت اين را داشته باشيد تا جنابِ کفترتيم خويِ انسانيت
گيرد.

با يادِ احسان لارا گاش لارا، اين را داشته باشيد تا بعد گارا ساش لارا.

اينههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه. به يادِ شبهايِ گلوبندک اين رو داشته باشين تا جناب رهنمون صداش باز شه. و تعدادي ه
تلّي تلّي تلّي تلّي تلّی که ميگن همينه. بعضي وقتها هم خمبرو و تيلو همينه.




مرسي کلاغو، غار غار نثارت.



آيريليک، آيريليک، آمان آيريليک.




آهنگش رو پيدا نکردم بذارم اينجا اين دوستان و دشمنان گل از گلشون بشکفه، ولي مجسمش رو گذاشتم
. گل از گلتون بشکفه.
حالا بعداً اگه اخلاق رفتارتون مناسب و به جا بود و کلاً خوب بود،‌ براتون تلِّي تلّي ميذارم.

Saturday, October 12, 2002

سگ لرز
ديشب يه يارو ديده بود ما زيادي بيدار مونديم، يه مقدار هم زيادي تلويزيون نگاه کرديم، بعد نتيجه گرفت که رومون زياد شده و حالمون بايد در اسرعِ وقت گرفته شه.
اينه که اومد ادايِ اين دزد آمريکايي ها رو دراره، منتها يه مقدار زيادي کشکي.
صورتش رو چسبوند به پنجره، بعد زد لامپِ دمِ در رو شکست، بعد زد توريها رو تکه و پاره کرد، بعد ديد ما زيادي بي خياليم و ميخوايم بگيريم بخوابيم، برا همين تصميم گرفت سر و صدا کنه و اين تصميم را با سنگ به شيشه انداختن عملي کرد. بعد ما هم زنگ زديم آقا پليسِ ماماني اومد. آقا پليسِ ماماني کلي سئوال کرد و توريهايِ تکه پاره رو بررسي کرد و بعد هم گفت: «دارمت آبجي، بيگيرين بخوابين، بدخواه اومد کارش يه زنگِ به مولا.» (البته برداشتِ ما از صحبتهاش اين بود.)
بعد هم آقا پليسِ ناز رفت و ما تا صبح عينِ سگ لرزيديم. البته پليس هم که نشسته بود تو خونه باز ما مثلِ سگ ميلرزيديم. همه فکر کردن لغوه دارم زبونشون لال، فکرشون عليل.
البته اين آق ممدِ همسايه ديروز به مامانِ ما گفته بود اگه بدخواه داشتين يه وقتي، يه چندتا مشت به ديوار بزنين، ما ميريزيم بدخواه رو ناکار ميکنيم. ما هم دلمون به آق ممد خوش بود، ولي خب سگ لرز رو ديگه کاريش نميشه کرد.
حالا ديشب اين دختر خالمون تا صبح يه چاقو گذاشت دمِ دستش، تلفونم تو بغلش که به آقا پليسِ مهربون زنگ بزنه. نصفه شب هم هر ۲ دقيقه يه بار پا ميشد ما رو زابراه ميکرد.
الان هم چشم دوخته ايم به تکه هايِ توريهايِ پاره شده که توسطِ نسيمِ پاييزي همچو پارچه هايِ سفيدي که اون موقع ها مينداختيم رو طنابها، تکون ميخورند. همون وقتها که آقا دزدي نبود، پليسِ مهربون نبود، چاقو نبود، توري نبود، کرکره نبود و به جاش پرده هايِ سفيد و قشنگ بود و ما و يه دنيا بچگي و خاطره و گربه و باغچه و پسته و انار و آب دادن به درختها و خرمالو کندن و شاه توت خوردن.
انارکم، ديگه دوست ندارم تا اطلاعِ ثانوي.



Friday, October 11, 2002

تيلو نه، من
اين تيلو به ذره شبيهِ اسمارتيزِ.

اگر هم دوست نداشتي، پولکي.
مامانبزرگِ پيرم پولکي دوست داره يه عالمه.
آب نبات قيچي هم ميخوره يه عالمه.
گاهي کارتون ميبينه.
گاهي عينک ميزنه.
گاهي هم قصه ميگه.
موهاش هم سفيد شدن.
سرش هم يه گردالو داره که وقتي دست بذاري رو سرش زيرِ دستت حسش ميگني.
نميگي نگران ميشه، دق ميکنه، ميميره؟؟
نميگي دلش تنگ ميشه، بغض ميکنه، بعد هم گلوش درد ميگيره؟
نميگي تب ميکنه؟
سرما خورده، تب کرده، نميگي اگه خبر ندي بهش، يه کم بيشتر تب ميکنه؟
چي شدي که نميگي کجايي، چي کار ميکني. حالت خوبه؟
بي معرفت، موهاش همش سفيد شدن. قرمز يودن اون موقع ها.
ديگه موهايِ قرمزش رو که ميخواستي ببيني، نميبيني.
دوست داره يه عالمه.

Wednesday, October 09, 2002

سالي چند بار عيد؟
باز عيد شد تو خواب.

خواب پر از عيد بود آنوقتها که عيد را در بيداري از دست داديم و مادربزرگ را از خواب عيد بيدار کرديم.
و بيداري خالي از عيد و مادر بزرگ و گلم، آنوقتها که خواب بوديم در عيدهايِ خوابهايِ بيداريهايمان.
گلم و مادربزرگم و مارمولکي در دوردستها! ميدانم عيدهايِ بيداريتان را در خوابِ تابستاني داغ و زمستانيِ يخ تر از داغيِ تابستانتان گذرانديد. پس به عيدهايِ خوابهايم بياييد. عيدي هم هست در خوابها.
هفت سين را در خوابم با صفايِ با سين نوشته شدهِ دلهايتان آذين کنيد و سينهايِ سنگ، سفر و سرد را با صدفِ دريا صميمي کنيد.

Tuesday, October 08, 2002

هر کي تيلو جون و خمبرو رو تحويل گرفته و بهشون لينکيده هر چه سريعتر خودش رو به سازمانِ حمايتِ از قورباغه هايِ ساکنِ مناطقِ غيرِ جنگلي جنگل نما معرفي کنه که ما ازش شديداً تشکر کنيم.
نميگين اينجا يه دفعه ۱۲۲ تا خواطرخواه داشته باشه تيلو جون اينا از رو درخت مي افتن از شدتِ هيجان؟؟؟
نه، خدا وکيلي نميگين؟؟؟

Sunday, October 06, 2002

کي گفته ما نميتونيم چرند بگيم؟؟؟
بفرما، بگو بر منکرش لعنت.

ميتوان انشا ننوشت، سينما رفت.
ميتوان سينما نرفت،‌ انشا نوشت.
ميتوان گفت اَه اَه، اَه اَه اَه، اين هم فيلم است آيا؟
ميتوان هم گفت، به به، به به به، فيلم اين است، اين است.
ميتوان توت فرنگي را خورد. ميتوان حتي قورتش داد.
ميتوان چاي نوشيد، قورتش داد.
ميتوان ساعتها چرتي زد گر تيليف خاموش است.
همسايه ميخندد قاه و قاه.
ميتوان گفت، خفه، همسايه.
سايه ات کو؟ کجاست همسايه؟
ميتوان قطره اي اشک از صورتِ شينه پاک کرد.
ميتوان بچه هايِ آنجا را،‌ اينجا را، هر جا را دوست داشت، بستني ميخورند آنها.
کرکره ها را ببنديد، همسايهء تان ديوانست.
بستني بخوريد، بخوريد، يخ زنيد همچو خودش.
همسايه بستني ميل داري؟
چاي نوشيد، بنوشيد، گرم شويد همچو خودش.
ميتوان هم بستني زمان را خورد و يخ زد هم چاي فردايِ زمان را نوشيد، کله و ملق زد.
ميتوان هر روز هر روز بيشتر گلي را دوست داشت.
ميدونستي ميتوان عاشقِ دوغ و شيرموز و گل بود؟؟

اون گلي رو که يادتِ؟ همون که يه عالمه بود.
يه عالمه بيشتر شده از اون موقع تا اين موقع.

Friday, October 04, 2002

يک عدد معلم
يک عدد معلمِ کره اي ميتواند روزت را از قطره هايِ بارانِ خواشحالي تر سازد با خنده اي بلند و تشکر از اينکه به او سري زده اي و حالي ازش پرسيده اي. او ميتواند حتي نگرانيهايت را از عمق و سطحِ دلت پاک کند با قولِ کمک در درسهايت بهت دادن.

معلمهايِ کره اي را دوست بداريد و غيرِ کره ايها را از دوستانِ خود بدانيدِ چرا که آنوقت است که کره اي ها دوستتان ميدارند و غيرِ کره ايها از دوستانتان ميشوند و بر روزهايتان ميبارند.

روزهايتان مملو از معملهايِ کره اي همچو کنگ باد!