Friday, January 13, 2006

اينقدر دلم ميخواهد چيزهاي زيادي بنويسم!

Wednesday, January 04, 2006

من از مرگ ميترسم
مادرم ميگويد «شيريني تعطيلات به تمام شدنش است»
من ياد زندگي مي افتم

من از تنها ماندن ميترسم
با من دوست شويد
مرا دوست داشته باشيد

من از عادت ميترسم

مادرم ميگويد «اينها آمادهء همه چيز هستند، آماده اند هر لحظه همه چيز را از دست بدهند و همه چيز را بدست بياورند.‌»
من اما نه
نميخواهم چيزي را از دست بدهم
يا حتي آمادهء از دست دادن باشم

مادرم ميگويد «نميخواهييم امنيتمان از دست بدهيم. اما وقتي بفهميم که امنيتي وجود ندارد ترسي نداريم و بعد ميفهميم که اين لحظه است که امنيت است.»

گريه کنم؟