Thursday, September 29, 2005
Saturday, September 24, 2005
امشب کوچهء ما خوشحال بود
نوزادانش گريه ميکردند
پدربزرگهايش آن طرف پنجره نوه به بغل راه ميرفتند و شايد حتي لالايي ميخواندند
پسرهايش روي پله ها نشسته بودند
پله هايش را مرد مسلمان قبلاً آب داده بود
يا شايد لوسي
منش حس خانه را داشت
دامنش شبيه پرده هاي خانه هاي روشن پنجره دار بود
ماهش در نيمه بودن کامل بود و
«هيچ کم نداشت»
کوچهء ما امشب
کوچهء ما شده بود
درست انگار که زمستان باشد
يا اول مهر
نوزادانش گريه ميکردند
پدربزرگهايش آن طرف پنجره نوه به بغل راه ميرفتند و شايد حتي لالايي ميخواندند
پسرهايش روي پله ها نشسته بودند
پله هايش را مرد مسلمان قبلاً آب داده بود
يا شايد لوسي
منش حس خانه را داشت
دامنش شبيه پرده هاي خانه هاي روشن پنجره دار بود
ماهش در نيمه بودن کامل بود و
«هيچ کم نداشت»
کوچهء ما امشب
کوچهء ما شده بود
درست انگار که زمستان باشد
يا اول مهر