بعداً فهميديم که تخم مرغهاي سر سفرهء هفت سينمان
سه تايشان عسلي بودند و يکيشان خام
از اونا که تا ميشکنيش ليز ميخوره
آن يکي را گذاشته بودم با کمي چشم و ابرو سر سفره
که دل هر کس که خواست بشکند، نشکند
سه تاي ديگر
بعداً فهميديم که عسلي بودند
ديدي هر وقت ميخواهي صبحانه بخوري تخم مرغهاي دنيا همه سفت ميشوند؟
بعداً فهميديم آن سه تا عسلي بودند
اصلاً از همان روز ازل که سال خواست تحويل شود
تمام اين روزها سر سفره عسلي بودند
بعداً فهميديم.
Tuesday, March 29, 2005
Tuesday, March 22, 2005
شايد چند نفري هم صبح تا عصر دور و بر يو سي ال اي ميپلکند به اميد اين که تو را ببينند در حال تحصيل رشتهء بيولوژي
شايد هم برکلي را طواف ميکنند که مرا ببينند در حال گريه
شايد هم رفتند در Silicon Valley ساکن شدند و عينک خريدند تا بعد يادشان بدهي لطيفترين حرکت زنانه را
ميداني چندين نفر نميدانند جوي آب چيست؟
وقتي انتظار داري چيزي جالب باشد که جالب نميشود
چيزهاي جالب هم بايد از زير بته بيرون بيايند بي خبر
ميداني من را اگر تنها در خيابانهاي اصفهان ول کنند گم نميشوم؟
جالب است اين عيد که هر سال هم ميايد از زير بته بي خبر!
زير بته ميداني کجاست که؟
شايد هم برکلي را طواف ميکنند که مرا ببينند در حال گريه
شايد هم رفتند در Silicon Valley ساکن شدند و عينک خريدند تا بعد يادشان بدهي لطيفترين حرکت زنانه را
ميداني چندين نفر نميدانند جوي آب چيست؟
وقتي انتظار داري چيزي جالب باشد که جالب نميشود
چيزهاي جالب هم بايد از زير بته بيرون بيايند بي خبر
ميداني من را اگر تنها در خيابانهاي اصفهان ول کنند گم نميشوم؟
جالب است اين عيد که هر سال هم ميايد از زير بته بي خبر!
زير بته ميداني کجاست که؟
Saturday, March 19, 2005
Wednesday, March 16, 2005
Saturday, March 12, 2005
لحظاتي هستند
آنقدر دلتنگناک
آنقدر پر
آنقدر نزديک
که دلم ميخواهد صورتشان را با سيلي سرخ کنم
يا همانجا در آغوششان بمانم
و بمانم
و بمانم
مثل ديدن رئيس مغازهء نزديک به خانه
در مغازه اي دور از خانه
دختر خر کوچکم بعدها خواهد خنديد و زيرکانه باورش اين خواهد بود که
آقاهه همان خداست يا همان دوست نامرئي خودش که همه جا هست
در همهء مغازه ها لااقل
آنوقت مجبور ميشوم باز به ياد خودم بياورم که چقدر عاشق Salinger هستم
کمي وقت ميخواهم
و کمي تندي
کمي کتاب
کمي برف
کمي چاي
و کمي عشق
آنقدر دلتنگناک
آنقدر پر
آنقدر نزديک
که دلم ميخواهد صورتشان را با سيلي سرخ کنم
يا همانجا در آغوششان بمانم
و بمانم
و بمانم
مثل ديدن رئيس مغازهء نزديک به خانه
در مغازه اي دور از خانه
دختر خر کوچکم بعدها خواهد خنديد و زيرکانه باورش اين خواهد بود که
آقاهه همان خداست يا همان دوست نامرئي خودش که همه جا هست
در همهء مغازه ها لااقل
آنوقت مجبور ميشوم باز به ياد خودم بياورم که چقدر عاشق Salinger هستم
کمي وقت ميخواهم
و کمي تندي
کمي کتاب
کمي برف
کمي چاي
و کمي عشق
Wednesday, March 09, 2005
Monday, March 07, 2005
همين نزديکي
پيرمردي CDman دارد
مدرسه اي هم هست کمي نزديکتر
که تيم فوتبالش بعداز ظهرهاي داغ فوتبال بازي ميکنند و بعداز ظهرهاي سرد هم فوتبال
و من هم روزي پيرزني خواهم بود بي دندان
فهميدي حالا وقتي ميگويم همه چيز دارد همانقدر که من فکر ميکنم جالب ميشود بيخود نميگويم!
فقط مانده کرم کامپيوتر که عينک ريبون بزند، دست در جيبش کند و سوت زنان از اينطرف صفحه به سمت شمال شرقي قدم بزند،
و تو که به همان دوست کت و شلوار پوشت سلام کني و چند دقيقه اي محکم بغلش کني
تا تازه بفهمي
معجزه را.
پيرمردي CDman دارد
مدرسه اي هم هست کمي نزديکتر
که تيم فوتبالش بعداز ظهرهاي داغ فوتبال بازي ميکنند و بعداز ظهرهاي سرد هم فوتبال
و من هم روزي پيرزني خواهم بود بي دندان
فهميدي حالا وقتي ميگويم همه چيز دارد همانقدر که من فکر ميکنم جالب ميشود بيخود نميگويم!
فقط مانده کرم کامپيوتر که عينک ريبون بزند، دست در جيبش کند و سوت زنان از اينطرف صفحه به سمت شمال شرقي قدم بزند،
و تو که به همان دوست کت و شلوار پوشت سلام کني و چند دقيقه اي محکم بغلش کني
تا تازه بفهمي
معجزه را.