من همانم که از پله ها ميدوم پايين
همان که سبز به تن دارد و گشنه است و
ميداند که در يخچال خانه اش همه چيز دارد
جگر حتي
و چيزهايي که يادم نمي آيد اما ميدانم که داريم
من همانم که ميدانم خانه با روتختي زيباتر است
همان که ميخواهد دوست بدارد دوست بدارد دوست بدارد
بي آنکه دوست ندارد
همان که آدمها را ميشناسد وقتي هوا کمي سرد است
و آدمها ميشناسندش
همان که سرفه ميکند و درس بايد بخواند و ميداند
که در يخچال خانه شان انار دارند
انار دون شده
و ميخواهم بزرگ باشم و زياد و عميق
همان که خوب ميداند که چقدر همه چيز همانطور که
ميخواهم
خواهد بود
همان که تويي
همان که اوست
من همانم که منم.
Monday, November 07, 2005
Sunday, October 16, 2005
Monday, October 03, 2005
Thursday, September 29, 2005
Saturday, September 24, 2005
امشب کوچهء ما خوشحال بود
نوزادانش گريه ميکردند
پدربزرگهايش آن طرف پنجره نوه به بغل راه ميرفتند و شايد حتي لالايي ميخواندند
پسرهايش روي پله ها نشسته بودند
پله هايش را مرد مسلمان قبلاً آب داده بود
يا شايد لوسي
منش حس خانه را داشت
دامنش شبيه پرده هاي خانه هاي روشن پنجره دار بود
ماهش در نيمه بودن کامل بود و
«هيچ کم نداشت»
کوچهء ما امشب
کوچهء ما شده بود
درست انگار که زمستان باشد
يا اول مهر
نوزادانش گريه ميکردند
پدربزرگهايش آن طرف پنجره نوه به بغل راه ميرفتند و شايد حتي لالايي ميخواندند
پسرهايش روي پله ها نشسته بودند
پله هايش را مرد مسلمان قبلاً آب داده بود
يا شايد لوسي
منش حس خانه را داشت
دامنش شبيه پرده هاي خانه هاي روشن پنجره دار بود
ماهش در نيمه بودن کامل بود و
«هيچ کم نداشت»
کوچهء ما امشب
کوچهء ما شده بود
درست انگار که زمستان باشد
يا اول مهر
Monday, September 05, 2005
Wednesday, August 17, 2005
Wednesday, July 27, 2005
Sunday, July 10, 2005
Tuesday, June 28, 2005
اي کاش من يک ديکتاتور مقتدر و ظالم بودم
تا هر کوته فکر کودني از ننه اش قهر کرد، منتقد سياسي شد و بعد گفت «هر چه ظلم و ستم و گشنگي و بدبختي بيشتر، فرا رسيدن يک انقلاب با شکوه مردمي زودتر» را بگيرم، بگذارم طمع گشنگي را خوب بچشد، رنگ بدبختي را نشانش بدهم، چوب داغي در مقعدش فرو کنم و بعد با يک لبخند مليحانه انقلاب پر شکوهش را انتظار بکشم!
.....
مجبور ميکنيد ما را که چه آرزوهايي بکنيم!
تا هر کوته فکر کودني از ننه اش قهر کرد، منتقد سياسي شد و بعد گفت «هر چه ظلم و ستم و گشنگي و بدبختي بيشتر، فرا رسيدن يک انقلاب با شکوه مردمي زودتر» را بگيرم، بگذارم طمع گشنگي را خوب بچشد، رنگ بدبختي را نشانش بدهم، چوب داغي در مقعدش فرو کنم و بعد با يک لبخند مليحانه انقلاب پر شکوهش را انتظار بکشم!
.....
مجبور ميکنيد ما را که چه آرزوهايي بکنيم!
Saturday, June 18, 2005
Wednesday, June 15, 2005
شما جلوي دانشگاه جمع ميشويد
يا در پارک لاله
شعار ميدهيد
نظر داريد
پر شور و مؤثريد
مشت و لگد ميخوريد
شب ۲۰ نفري خسته و کوفته شامي دور هم ميخوريد
شما زندگي را در اتحاد و با انسانها تجربه ميکنيد
شما اهداف مشترک بزرگي داريد
شما زندگي ميکنيد
همان موقع که شما فرياد ميزنيد و شعار ميدهيد و بازويتان ميشکند و بازداشت ميشويد
ما اينجا يا عاشق شده ايم و منگ
يا سخت مشغول درس خواندن و بزرگ شدنيم
يا نمره گرفته ايم و خودمان را به يک ليوان قهوه مهمان کرده ايم
يا سر اينکه قبظ بيمهء ماشينها را اين ماه من بدهم يا تو در حال پرتاب بشقاب و استکانيم
يا قهر کرده ايم و گريه کرده ايم و خوابمان گرفته است
يا مادرهاي خودمان و همسايه هايمان و هم مدرسه هايمان و دختر چندتا خيابانِ بزرگ بالاتر، همه افسرده شده اند و يک روز دست چپشان درد ميکند و يک روز دست راستشان
يا از خواهرها و برادرهاي بزرگترمان متنفر شده ايم
يا ساعت ۱۰ شب گشنه ايم و تنها
هيچ انگيزه اي هم نداريم که چيزي بخوريم
و آخر فقط براي اينکه گشنه تر نباشيم سر پا چيزي ميخوريم و فرقي هم نميکند چه چيزي
ما هم نظر داريم
راجع به موي کوتاه يا بلند و دامن کوتاه يا بلند و فلان کوتاه يا بلند
ما هم هدف مشترکمان رقابت در درس و پول و زيبايي و خوش انداميست
مشترکاً هر کداممان براي خودمان تنها تنها سعي ميکنيم از بقيه جلو بزنيم!
ما زندگي را در پوچي و خستگي و خواب و درس و منگي و گيجي و حرفهاي بيخوديٍ طولاني و خيابانهاي گنده و يک روز ماشين و موبايل داشتن و يک روز نداشتن و تنهايي و تنهايي و تنهايي زياد تجربه ميکنيم
ما چقدر از شما دوريم و چقدر هم بيشتر از خودمان انگار
يا در پارک لاله
شعار ميدهيد
نظر داريد
پر شور و مؤثريد
مشت و لگد ميخوريد
شب ۲۰ نفري خسته و کوفته شامي دور هم ميخوريد
شما زندگي را در اتحاد و با انسانها تجربه ميکنيد
شما اهداف مشترک بزرگي داريد
شما زندگي ميکنيد
همان موقع که شما فرياد ميزنيد و شعار ميدهيد و بازويتان ميشکند و بازداشت ميشويد
ما اينجا يا عاشق شده ايم و منگ
يا سخت مشغول درس خواندن و بزرگ شدنيم
يا نمره گرفته ايم و خودمان را به يک ليوان قهوه مهمان کرده ايم
يا سر اينکه قبظ بيمهء ماشينها را اين ماه من بدهم يا تو در حال پرتاب بشقاب و استکانيم
يا قهر کرده ايم و گريه کرده ايم و خوابمان گرفته است
يا مادرهاي خودمان و همسايه هايمان و هم مدرسه هايمان و دختر چندتا خيابانِ بزرگ بالاتر، همه افسرده شده اند و يک روز دست چپشان درد ميکند و يک روز دست راستشان
يا از خواهرها و برادرهاي بزرگترمان متنفر شده ايم
يا ساعت ۱۰ شب گشنه ايم و تنها
هيچ انگيزه اي هم نداريم که چيزي بخوريم
و آخر فقط براي اينکه گشنه تر نباشيم سر پا چيزي ميخوريم و فرقي هم نميکند چه چيزي
ما هم نظر داريم
راجع به موي کوتاه يا بلند و دامن کوتاه يا بلند و فلان کوتاه يا بلند
ما هم هدف مشترکمان رقابت در درس و پول و زيبايي و خوش انداميست
مشترکاً هر کداممان براي خودمان تنها تنها سعي ميکنيم از بقيه جلو بزنيم!
ما زندگي را در پوچي و خستگي و خواب و درس و منگي و گيجي و حرفهاي بيخوديٍ طولاني و خيابانهاي گنده و يک روز ماشين و موبايل داشتن و يک روز نداشتن و تنهايي و تنهايي و تنهايي زياد تجربه ميکنيم
ما چقدر از شما دوريم و چقدر هم بيشتر از خودمان انگار
Saturday, June 11, 2005
Thursday, June 09, 2005
Monday, June 06, 2005
Sunday, June 05, 2005
Monday, May 30, 2005
Tuesday, May 24, 2005
Tuesday, April 26, 2005
کاري بايد بکنم
به بزرگي همهءجيغهاي دنيا
بايد کارهايي بکنم که همه
همه به جيغ زدن بيفتند
به بزرگي همه
به بزرگي صداي جيغ
کارهاي بزرگي بايد بکنم
به بزرگي قلبي که وقتي در اتاق مينشيند و از ماهيها و ضد يخها و مورچه خوارها مينويسد نفسش بند مي آيد
نگران از اينکه کارهاي بزرگ مانده اند
در گوشه اي
زير خاک
کارهاي بزرگي بايد بکنم
به بزرگي سازهاي هندي
به بزرگي همين دفهاي خوش آهنگ
به بزرگي دايره هاي عروسي همهء دختران ترک و پسران آباداني
کارهايي به بزرگي شکلاتهاي شيري
به داغي چايهاي سياه
کارهايي به پررنگي ماژيک قرمزم
کارهاي به زيبايي گونه هاي سرخم وقتي هوا سرد است
و به بزرگي چشمهاي زيادم
همه چيزم زياد است
من مخلوطي هستم از زياديهاي دنيا
ترکيب با مزه اي از صداهاي بلند دنيا
از جيغها
از دادها
از کارهاي زيادي بزرگ
به زيادي ويولون
به شدت لبخندي که گوش را کر ميکند
لبخند
لبخندي که زنده ماندن را پيش بيني ميکند
جايي بود
نشاني اش نشاني من بود
حرفي بود
تلفظش تلفظ من بود
صدايي بود
آهنگش آهنگ من بود
حالا همه چيز
همه چيز من شده است
و کارهاي بزرگ
کارهاي بزرگ من
چه کنم؟
به بزرگي همهءجيغهاي دنيا
بايد کارهايي بکنم که همه
همه به جيغ زدن بيفتند
به بزرگي همه
به بزرگي صداي جيغ
کارهاي بزرگي بايد بکنم
به بزرگي قلبي که وقتي در اتاق مينشيند و از ماهيها و ضد يخها و مورچه خوارها مينويسد نفسش بند مي آيد
نگران از اينکه کارهاي بزرگ مانده اند
در گوشه اي
زير خاک
کارهاي بزرگي بايد بکنم
به بزرگي سازهاي هندي
به بزرگي همين دفهاي خوش آهنگ
به بزرگي دايره هاي عروسي همهء دختران ترک و پسران آباداني
کارهايي به بزرگي شکلاتهاي شيري
به داغي چايهاي سياه
کارهايي به پررنگي ماژيک قرمزم
کارهاي به زيبايي گونه هاي سرخم وقتي هوا سرد است
و به بزرگي چشمهاي زيادم
همه چيزم زياد است
من مخلوطي هستم از زياديهاي دنيا
ترکيب با مزه اي از صداهاي بلند دنيا
از جيغها
از دادها
از کارهاي زيادي بزرگ
به زيادي ويولون
به شدت لبخندي که گوش را کر ميکند
لبخند
لبخندي که زنده ماندن را پيش بيني ميکند
جايي بود
نشاني اش نشاني من بود
حرفي بود
تلفظش تلفظ من بود
صدايي بود
آهنگش آهنگ من بود
حالا همه چيز
همه چيز من شده است
و کارهاي بزرگ
کارهاي بزرگ من
چه کنم؟
Saturday, April 23, 2005
Thursday, April 14, 2005
Wednesday, April 06, 2005
Tuesday, March 29, 2005
بعداً فهميديم که تخم مرغهاي سر سفرهء هفت سينمان
سه تايشان عسلي بودند و يکيشان خام
از اونا که تا ميشکنيش ليز ميخوره
آن يکي را گذاشته بودم با کمي چشم و ابرو سر سفره
که دل هر کس که خواست بشکند، نشکند
سه تاي ديگر
بعداً فهميديم که عسلي بودند
ديدي هر وقت ميخواهي صبحانه بخوري تخم مرغهاي دنيا همه سفت ميشوند؟
بعداً فهميديم آن سه تا عسلي بودند
اصلاً از همان روز ازل که سال خواست تحويل شود
تمام اين روزها سر سفره عسلي بودند
بعداً فهميديم.
سه تايشان عسلي بودند و يکيشان خام
از اونا که تا ميشکنيش ليز ميخوره
آن يکي را گذاشته بودم با کمي چشم و ابرو سر سفره
که دل هر کس که خواست بشکند، نشکند
سه تاي ديگر
بعداً فهميديم که عسلي بودند
ديدي هر وقت ميخواهي صبحانه بخوري تخم مرغهاي دنيا همه سفت ميشوند؟
بعداً فهميديم آن سه تا عسلي بودند
اصلاً از همان روز ازل که سال خواست تحويل شود
تمام اين روزها سر سفره عسلي بودند
بعداً فهميديم.
Tuesday, March 22, 2005
شايد چند نفري هم صبح تا عصر دور و بر يو سي ال اي ميپلکند به اميد اين که تو را ببينند در حال تحصيل رشتهء بيولوژي
شايد هم برکلي را طواف ميکنند که مرا ببينند در حال گريه
شايد هم رفتند در Silicon Valley ساکن شدند و عينک خريدند تا بعد يادشان بدهي لطيفترين حرکت زنانه را
ميداني چندين نفر نميدانند جوي آب چيست؟
وقتي انتظار داري چيزي جالب باشد که جالب نميشود
چيزهاي جالب هم بايد از زير بته بيرون بيايند بي خبر
ميداني من را اگر تنها در خيابانهاي اصفهان ول کنند گم نميشوم؟
جالب است اين عيد که هر سال هم ميايد از زير بته بي خبر!
زير بته ميداني کجاست که؟
شايد هم برکلي را طواف ميکنند که مرا ببينند در حال گريه
شايد هم رفتند در Silicon Valley ساکن شدند و عينک خريدند تا بعد يادشان بدهي لطيفترين حرکت زنانه را
ميداني چندين نفر نميدانند جوي آب چيست؟
وقتي انتظار داري چيزي جالب باشد که جالب نميشود
چيزهاي جالب هم بايد از زير بته بيرون بيايند بي خبر
ميداني من را اگر تنها در خيابانهاي اصفهان ول کنند گم نميشوم؟
جالب است اين عيد که هر سال هم ميايد از زير بته بي خبر!
زير بته ميداني کجاست که؟
Saturday, March 19, 2005
Wednesday, March 16, 2005
Saturday, March 12, 2005
لحظاتي هستند
آنقدر دلتنگناک
آنقدر پر
آنقدر نزديک
که دلم ميخواهد صورتشان را با سيلي سرخ کنم
يا همانجا در آغوششان بمانم
و بمانم
و بمانم
مثل ديدن رئيس مغازهء نزديک به خانه
در مغازه اي دور از خانه
دختر خر کوچکم بعدها خواهد خنديد و زيرکانه باورش اين خواهد بود که
آقاهه همان خداست يا همان دوست نامرئي خودش که همه جا هست
در همهء مغازه ها لااقل
آنوقت مجبور ميشوم باز به ياد خودم بياورم که چقدر عاشق Salinger هستم
کمي وقت ميخواهم
و کمي تندي
کمي کتاب
کمي برف
کمي چاي
و کمي عشق
آنقدر دلتنگناک
آنقدر پر
آنقدر نزديک
که دلم ميخواهد صورتشان را با سيلي سرخ کنم
يا همانجا در آغوششان بمانم
و بمانم
و بمانم
مثل ديدن رئيس مغازهء نزديک به خانه
در مغازه اي دور از خانه
دختر خر کوچکم بعدها خواهد خنديد و زيرکانه باورش اين خواهد بود که
آقاهه همان خداست يا همان دوست نامرئي خودش که همه جا هست
در همهء مغازه ها لااقل
آنوقت مجبور ميشوم باز به ياد خودم بياورم که چقدر عاشق Salinger هستم
کمي وقت ميخواهم
و کمي تندي
کمي کتاب
کمي برف
کمي چاي
و کمي عشق
Wednesday, March 09, 2005
Monday, March 07, 2005
همين نزديکي
پيرمردي CDman دارد
مدرسه اي هم هست کمي نزديکتر
که تيم فوتبالش بعداز ظهرهاي داغ فوتبال بازي ميکنند و بعداز ظهرهاي سرد هم فوتبال
و من هم روزي پيرزني خواهم بود بي دندان
فهميدي حالا وقتي ميگويم همه چيز دارد همانقدر که من فکر ميکنم جالب ميشود بيخود نميگويم!
فقط مانده کرم کامپيوتر که عينک ريبون بزند، دست در جيبش کند و سوت زنان از اينطرف صفحه به سمت شمال شرقي قدم بزند،
و تو که به همان دوست کت و شلوار پوشت سلام کني و چند دقيقه اي محکم بغلش کني
تا تازه بفهمي
معجزه را.
پيرمردي CDman دارد
مدرسه اي هم هست کمي نزديکتر
که تيم فوتبالش بعداز ظهرهاي داغ فوتبال بازي ميکنند و بعداز ظهرهاي سرد هم فوتبال
و من هم روزي پيرزني خواهم بود بي دندان
فهميدي حالا وقتي ميگويم همه چيز دارد همانقدر که من فکر ميکنم جالب ميشود بيخود نميگويم!
فقط مانده کرم کامپيوتر که عينک ريبون بزند، دست در جيبش کند و سوت زنان از اينطرف صفحه به سمت شمال شرقي قدم بزند،
و تو که به همان دوست کت و شلوار پوشت سلام کني و چند دقيقه اي محکم بغلش کني
تا تازه بفهمي
معجزه را.
Saturday, March 05, 2005
Tuesday, March 01, 2005
Sunday, February 27, 2005
Friday, February 25, 2005
کاش من هم در تبريز گير مي افتادم
مثل دختري که اسمش نازلي باشد و آذري هم برقصد
اصلاً کاش من نازلي ترک خودم را پيدا ميکردم و در راستاي اين راه «چند نفري هستند که دوستشان دارم» به او هم ميگفتم که زياد دوستش دارم
همهء لباس عروسهاي دنيا را ما پشت صندليهاي اتوبوس سرويس دوختيم و آخر
هردو گم شديم
بي آنکه حتي وقت آن برسد که با نازلي در تبريز گير بيفتيم
مثل دختري که اسمش نازلي باشد و آذري هم برقصد
اصلاً کاش من نازلي ترک خودم را پيدا ميکردم و در راستاي اين راه «چند نفري هستند که دوستشان دارم» به او هم ميگفتم که زياد دوستش دارم
همهء لباس عروسهاي دنيا را ما پشت صندليهاي اتوبوس سرويس دوختيم و آخر
هردو گم شديم
بي آنکه حتي وقت آن برسد که با نازلي در تبريز گير بيفتيم
Thursday, February 24, 2005
Wednesday, February 23, 2005
درست وقتي که بيداريهايم پر از زندگي و پيدايش ميشود
خوابهايم در مرگ و مير و بکش بکش دست و پا ميزنند
انگار چيزي اين طرفها لاي پرده هاي خواب و بيداري قايم شده است
و ميخواهد تعادلش را با اين شوخيهاي بچگانه حفظ کند
درست مثل بچهء ۳ ساله اي که لاي پرده هاي سفيد و توري خانه اي که دوستش دارد
قايم ميشود و بعضي وقتها هم با کله يا با دست در شيشه اي که خيال ميکند شيشه نيست
شيرجه ميزند و بعد متعجب ميشود از اينکه چرا تعادلش را از دست داده
و چند سال بعد متعجبتر از اينکه آنقدر از دست داده که ۱۹ ساله شده
و بعد ميخوابد و خواب مرگ و مير و کشت و کشتار ميبيند
گويي چيزي زير تخت قايم شده و ساده لوحانه گمان ميکند که صبح از خواب بيدار ميشوم
و به همهء آنهايي که در خوابم مردند زنگ ميزنم تا مطمئن شوم که زنده اند
گويي شب شده است و خوابها همه از خستگي خوابشان برده
درست مثل بچهء ۵ ساله اي که شب آمدن مادر بزرگ ساعتها مقوامت ميکند و آخر با لبخند و يک دنيا هيجان خوابش ميبرد
انگار نه انگار که در دنيا ناودانها بي صدا هم ميشوند گاهي
گويي فکر ميکرده هميشه همه جا از هوا يا برف مي آيد
يا باران
يا جيش خدا
که اتفاقاً فرياد هم نميزند:
«تمام شد.»
-----
گويي فهميده باشد تمام شدني نيست اين همه کينه
درست مثل بچه اي که زير پايش بلرزد و بلرزد و بلرزد و بعد که از پشت پرده بيرون آمد
فقط پرده اي ببيند تنها وسط آواري که همان خانه اي که دوستش داشته بوده
... همين يک دقيقه پيش
اتفاقاً
خوابهايم در مرگ و مير و بکش بکش دست و پا ميزنند
انگار چيزي اين طرفها لاي پرده هاي خواب و بيداري قايم شده است
و ميخواهد تعادلش را با اين شوخيهاي بچگانه حفظ کند
درست مثل بچهء ۳ ساله اي که لاي پرده هاي سفيد و توري خانه اي که دوستش دارد
قايم ميشود و بعضي وقتها هم با کله يا با دست در شيشه اي که خيال ميکند شيشه نيست
شيرجه ميزند و بعد متعجب ميشود از اينکه چرا تعادلش را از دست داده
و چند سال بعد متعجبتر از اينکه آنقدر از دست داده که ۱۹ ساله شده
و بعد ميخوابد و خواب مرگ و مير و کشت و کشتار ميبيند
گويي چيزي زير تخت قايم شده و ساده لوحانه گمان ميکند که صبح از خواب بيدار ميشوم
و به همهء آنهايي که در خوابم مردند زنگ ميزنم تا مطمئن شوم که زنده اند
گويي شب شده است و خوابها همه از خستگي خوابشان برده
درست مثل بچهء ۵ ساله اي که شب آمدن مادر بزرگ ساعتها مقوامت ميکند و آخر با لبخند و يک دنيا هيجان خوابش ميبرد
انگار نه انگار که در دنيا ناودانها بي صدا هم ميشوند گاهي
گويي فکر ميکرده هميشه همه جا از هوا يا برف مي آيد
يا باران
يا جيش خدا
که اتفاقاً فرياد هم نميزند:
«تمام شد.»
-----
گويي فهميده باشد تمام شدني نيست اين همه کينه
درست مثل بچه اي که زير پايش بلرزد و بلرزد و بلرزد و بعد که از پشت پرده بيرون آمد
فقط پرده اي ببيند تنها وسط آواري که همان خانه اي که دوستش داشته بوده
... همين يک دقيقه پيش
اتفاقاً
Tuesday, February 22, 2005
Monday, February 21, 2005
Wednesday, February 16, 2005
در کافي شاپ کوچکي
بين دوستهايي بزرگ
که چندين سال بود گمشان کرده بوديم
و ميدانستيم که دوستشان داريم
و بعد چهار روز پيش دوستشان شديم
بايد نشست و باور نکرد
که اينجا را ميگويند آمريکا
همان شبح سرگردان بي رنگ و رو
درست گويي اينجا برکلي باشد
يا
فلورانس
همانجا که ۷ ساله هايش ميگويند دانته را رقصان در خيابانها ميبينند هر شب
يا همانجا که ژاکت سرمه اي ميپوشيم و به تنهايي زيبا ميشويم.
بين دوستهايي بزرگ
که چندين سال بود گمشان کرده بوديم
و ميدانستيم که دوستشان داريم
و بعد چهار روز پيش دوستشان شديم
بايد نشست و باور نکرد
که اينجا را ميگويند آمريکا
همان شبح سرگردان بي رنگ و رو
درست گويي اينجا برکلي باشد
يا
فلورانس
همانجا که ۷ ساله هايش ميگويند دانته را رقصان در خيابانها ميبينند هر شب
يا همانجا که ژاکت سرمه اي ميپوشيم و به تنهايي زيبا ميشويم.
Sunday, January 30, 2005
Monday, January 24, 2005
Tuesday, January 18, 2005
نميفهمم چرا هم اتاقيم فيلسوف نبود!
کمي غير فلسفي رفتار ميکرد و
من از صبح بخير نگفتنهاي اين يک ماه همهء صبح بخيرهاي دنيا سر دلم ماند
عجيب است!
شايد به خاطر همين براي گم شدن لاي چمن کوچک نشدم!
همه چيز عجيب است و
هيچ چيز آنقدرها که من فکر ميکنم جالب نيست
بايد دو ماه در آفتاب قدم بزنم
آفتاب موجود عجيبيست
و من چه حيف!
با اينکه مادرم لاک قرمز نزد و پدرم تا جايي که ميدانم کچل نشد و
هيچ وقت رديف اول کنسرت شجريان ننشستيم
برکلي عزيزم قول ميدهم هميشه دوستت بدارم صادقانه و خاص
بين خودم و خودت بماند که غم ديوارها و ساختمانها و چمنهاي پر بار و متين و زيبا و با شرفت را ميفهمم
و خوب ميدانم شرمت از چيست وقتي زيبا و سرخ ميشوي
ميدانم رفتن مرا به دل نميگيري
من هم رفتنم را به دل نميگيرم
دوستت دارم
برايم با همان منش و شعوري که از تو ميشناسم
فال قهوه بگير و مرا روي جاده هاي مرتفع و زيادي زيبا ببين
فقط اگر در دريا هم افتادم بدان که نميميرم
يا کمر مادرم را ميگيرم و مرا به سطح آب ميبرد
يا خودم بالاخره به سطح آب ميرسم
بعد بالا را نگاه ميکنم
و جاده هنوز زيادي زيباست
مثل من و تو
کمي غير فلسفي رفتار ميکرد و
من از صبح بخير نگفتنهاي اين يک ماه همهء صبح بخيرهاي دنيا سر دلم ماند
عجيب است!
شايد به خاطر همين براي گم شدن لاي چمن کوچک نشدم!
همه چيز عجيب است و
هيچ چيز آنقدرها که من فکر ميکنم جالب نيست
بايد دو ماه در آفتاب قدم بزنم
آفتاب موجود عجيبيست
و من چه حيف!
با اينکه مادرم لاک قرمز نزد و پدرم تا جايي که ميدانم کچل نشد و
هيچ وقت رديف اول کنسرت شجريان ننشستيم
برکلي عزيزم قول ميدهم هميشه دوستت بدارم صادقانه و خاص
بين خودم و خودت بماند که غم ديوارها و ساختمانها و چمنهاي پر بار و متين و زيبا و با شرفت را ميفهمم
و خوب ميدانم شرمت از چيست وقتي زيبا و سرخ ميشوي
ميدانم رفتن مرا به دل نميگيري
من هم رفتنم را به دل نميگيرم
دوستت دارم
برايم با همان منش و شعوري که از تو ميشناسم
فال قهوه بگير و مرا روي جاده هاي مرتفع و زيادي زيبا ببين
فقط اگر در دريا هم افتادم بدان که نميميرم
يا کمر مادرم را ميگيرم و مرا به سطح آب ميبرد
يا خودم بالاخره به سطح آب ميرسم
بعد بالا را نگاه ميکنم
و جاده هنوز زيادي زيباست
مثل من و تو
Thursday, January 13, 2005
بچه هاي زياد زياد زياد زبباي کوچکي که با چشمهاي گنده يا در آب خفه شده اند، يا در دود آتش، يا زير چوب، يا زير کمد خانهء شان يا در اقيانوسي که از خودشان خيلي بزرگتر است يا در آتشي که از خودشان خيلي داغتر
بچه هايي که دلشان خفه شدن که نميخواست هيچ
حتي دلشان کالسکه هاي گران و جورابهاي آبي و صورتي و کفشهاي شيک و قهوه اي و صندلي مخصوص و پوشکهاي راحت و لبخند زدنها و شاد بودنهاي بچه هاي زندهء شما را هم ميخواست.
برويد شادي کنيد و براي بچه هايتان جوراب بخريد، در حد مرگ دوستشان بداريد، شکمهاي خودتان را پر از چلو کباب و قرمه سبزي کنيد، موهايتان را هاي لايت کنيد، لاکهاي قرمز بزنيد، شلوار کوتاه بپوشيد، بعد شلوار بلند بپوشيد و برويد رديف اول سالني که شجريان کنسرت دارد کنار شوهرهاي راضي و شکم گنده و کچلتان بنشينيد.
بعد از کنسرت سر تا پاي همهء آدمهاي سالن را زير نظر داشته باشيد و هي بگوييد چه قشنگ بود و
بچه هايتان همهء همه حيف شوند
مثل بقيهء بچه ها که بچه هاي شما نبودند و حيف شدند.
بچه هايي که دلشان خفه شدن که نميخواست هيچ
حتي دلشان کالسکه هاي گران و جورابهاي آبي و صورتي و کفشهاي شيک و قهوه اي و صندلي مخصوص و پوشکهاي راحت و لبخند زدنها و شاد بودنهاي بچه هاي زندهء شما را هم ميخواست.
برويد شادي کنيد و براي بچه هايتان جوراب بخريد، در حد مرگ دوستشان بداريد، شکمهاي خودتان را پر از چلو کباب و قرمه سبزي کنيد، موهايتان را هاي لايت کنيد، لاکهاي قرمز بزنيد، شلوار کوتاه بپوشيد، بعد شلوار بلند بپوشيد و برويد رديف اول سالني که شجريان کنسرت دارد کنار شوهرهاي راضي و شکم گنده و کچلتان بنشينيد.
بعد از کنسرت سر تا پاي همهء آدمهاي سالن را زير نظر داشته باشيد و هي بگوييد چه قشنگ بود و
بچه هايتان همهء همه حيف شوند
مثل بقيهء بچه ها که بچه هاي شما نبودند و حيف شدند.