Thursday, November 25, 2004

اگر جاي مناسبي پيدا کرديد
شکر را به سرعت بگذاريد

Monday, November 15, 2004

هر وقت غم دارم شب بخير ميگويم.

شب بخير!
غم دارم!

Friday, November 12, 2004

اينجا آنقدر بزرگ است و آنقدر شلوغ که بعد از شايد دو سال يک دفعه ميفهمي که چقدر نوشته هاي عجيب که انگار زندگي تزريق ميکنند وجود دارد
و چقدر شب تعجب آور است
اينجا هوا که سرد ميشود ياد روزهاي حس و برف هم ميشود افتاد
واي واي واي واي واي واي
شجريان هم بعد از دو سال انگار جان گرفته است و اين دگر صدايش نيست که ميشنوم
اين يک شب است به اندازهء چيزي وسيعتر از منظومهء شمسي که صاف است و پر رنگ و پر احساس که آرام ميخواند
در اين سراي بي کسي
من صداي فريادش را ميشنوم اما
من هم بايد از همان اول يک زن ۳۵ سالهء مرموز ميبودم که هيچ رمزي ندارد
کسي به در نميزند
من ۳۴ ساله به دنيا آمده ام و هنوز که هنوز اين يک سال نگذشته است
من هم بايد مترجم افغانهاي برف زدهء آلمان ميماندم و مترجمتر ميشدم و افطار ميکردم
بايد تا صبح در خيابانها در پالتوي سياهي که ندارم راه بروم
من بايد گريه کنم
بايد فکر کنم
خطرناک است فکري که حس دارد
به دشت پر ملال ما
قبل از اينکه به دنيا بيايم شنيده بودم که ميگفتند برف سفيد است
صبحا که در برف به مدرسه ميرفتم فکر نميکردم
خوابم ميبرد
پرنده پر نميزند

کيستيد؟
من زنده شده ام
و زنده شدنم تقديم به قاصدک و دختري که شايد ليلا نام دارد شايد هم نه
تمام هم نميشود بي شرم
واي که نبايد زنده شد
ترسناک است اين حملهء وحشيانهء احساس
در خيابانهاي مرموز بايد راه رفت
فرانکفورت شهر صنعتيست اما از اينجا مرموزتر است
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سرا
از مونيخ هيچ نميگويم
اينجا بيابان سبز گه و رغبت و کثافت است
بزرگ است و فقط بزرگ است و باز بزرگ

واي که يا بايد زنده ماند يا نبايد زنده شد
دريغ کز شبي چنين
سپيده سر نميزند

با من اينچنين نکنيد
من جنبهء اين همه زيبايي را ندارم
و جنبهء اين صدا
و اين حس و حال
و اين آهنگ و
وجود غير منتظرهء‌ شما را
و زنده شدن غير منتظره تر خودم را

واي که ميدانم بيشتر از اينها در پيش دارم
واي بر من اگر کم جنبه تر شوم

بخوابيد لطفاً
بخوابيد و راحتم بگذاريد
کاري نکنيد که پاره شوم از اين همه زيبايي
غرق شوم در اين صافي
له شوم زير اين همه بودن
مچاله شوم در اين همه حس
بميرم از اين همه زنده شدن

بخوابيد لطفاً
نگذاريد بيشتر از اينها دوستتان داشته باشم

.... که زندگي به تازه گل نشسته زورق شکسته ايست؟

واي که چه فکر ميکني




واي که اين همه زيبايي را نبايد ديد
واي که نبايد فکر کرد
خوب ميشد اگه به محض اينکه از آدما خدافظي ميکرديم فراموششون ميکرديم تا دفعهء بعد که سلام کنيم؟

Wednesday, November 10, 2004

بياييد اين بار
همه با هم ديوانه باشيم و احساسات بي دليل زياد پر رنگمان را بر سر و صورت يکديگر پرتاب کنيم
و باز اين منم که لبريزم از احساس
بس بي دليل

Monday, November 08, 2004

همه چيز هم صاف است هم خالي هم طولاني

Friday, November 05, 2004

Wednesday, November 03, 2004

اي صبح، اي بشارت فرياد
امشب، خروس را
در آستان آمدنت سر بريده اند!

Tuesday, November 02, 2004