Saturday, July 24, 2004

استخوانی که شايد جای نيش يک پشهء لاغر باشد

استخوانی که اول پشه نيشش میزند و بعد تو کشفش ميکني

استخوانی که خون درش جرياد ندارد که پشه نيشش بزند

استخوانی که اصلاً استخوان مچ دست نيست و توهم افکار يخ زدهء پريشان توست

افکار؟

افکاری که بهشان فکر نميکنی

پشه ای که سير شده است و هنوز دروغ ميگويد و نميفهمی که چرا لاغر ميماند

استخوانی که مچ دست را ميشکند
تا توهم وجودش را بشکند
و افکار غير مجاز را
با درد وجود داشتن در بی نهايت يک ذهن
آشنا کند

Thursday, July 22, 2004

دنيايی که نو ميشود و هی ميچرخد و انباشته ميشود و يک نفر تو که ناگهان ميفهمی يک دنيای نو کشف کرده ای که هميشه نو بوده است و نو مانده است.دنيای چرخان پوست انداز را فراموش ميکنی و پوست می اندازی.ناگهان با لگد به سمت دنيای چرخان پرتاب ميشوی و ناگزير به يادش می آوری
تصادف مرگباری دو دنيايت را فقط کمی معنی ميبخشد.

Sunday, July 11, 2004

شايد در يک شهر پر نور در يک روز يک هفته که ميتواند هم ۷ روز داشته باشد حال و خصوصاً هوا مرا کشت.

چه کنيم! اتفاق است دگر.