Monday, May 31, 2004

بايد حال بچه اي که چتر در دست ميگيرد تا از فضاي گرفتهء خانهء همسايه که کور شده است نترسد را فهميد
و حال بچه اي که عاشق غمگين دوستهاي يک روزه اش ميشود را هم

Tuesday, May 25, 2004

عجله کنيد!
بايد تند تند عاشق شد.
فقط فرهنگ لغتي چيزي همراهتان بياوريد!
بايد معني کلمه را پيدا کنيم.
فعلاً هر کس پرسيد بگوييد عاشقيم.

احمقها! زود باشيد
دير ميشود
بايد با عجله عاشق شد
ليوان آب در دست داريد روي ميزي بگذاريد و سريعاً دل را به کسي ببنديد
ببنديد دل را به کسي
به کسي دل را ببنديد
کسي را پيدا کنيد و دل را به او ببنديد
دلي را به کسي که زود بايد پيدا کنيد ببنديد
ميتواند حتي تير چراغ برق باشد
ببنديد فقط

بايد بست دل به سرعت

Thursday, May 20, 2004

زني مو بلند در معدهء من نشسته است
پيراهن سياهي به تن دارد
مانند لباس هيولاهاي ابله افسانه ها ميماند

نميدانم جادوگر است يا خواهر روحاني يا يک معشوقهء هندي يا يک دختر فرش باف روستايي
موهاي درازش گاه به بند بند دلم گير ميکنند و آشوبي به پا ميشود
ميگويمش از ديوارها دورتر بنشين و موهايت را شانه بزن
شايد کر است

حالا ميترسم موهايش در گشنگيم حل شوند
فکر نميکنم کچليت مقبول صورت گنجشکانه اش باشد

يک سوسيس ميخورم
بشقاب پر از سس را نگاه ميکنم و در يک لحظه فکر ميکنم زن خون سرفه کرده است

نگرانش ميشوم
گشنه ام مشود
.....
نگرانش ميشوم
گشنه ام ميشود

....

چند روز بعد نگرانش ميشوم
گشنه ام ميشود

....
فقط گشنه ام ميشود.

Sunday, May 16, 2004

همسايه فرياد ميکشد، همسايه فرياد ميکشد
خانه بوي مرداب ميدهد و من هميشه خوابم ميايد
من هم کوچه را به ياد دارم
من هم بچگي قايم باشک بازي ميکردم
من هم بچگي نخودي بودم هر بار که وسطي بازي ميکرديم
يک دسته مو در برس مانده است
موچين به دستهء مو گير کرده است
همه چيز غرق در رخوت است
همسايه هنجره اش پاره شده است
اما خون هم دگر ثابت شدست
همانجا ميماند و بيرون را نگاه ميکند
ميترسد بريزد، ميترسد.
خون هم ميترسد.

خانه بويِ مرداب ميدهد
bang bang, I hit the ground
bang bang, that awful sound

Thursday, May 13, 2004

ميخواهيم همين فردا گروهي از باغ وحش قستينيلوچ را به نقطهء ديگري از اين زمين بفرستيم تا عقده هاي دوران بچگيمان جبران شود و بابا جان ازمان راضي باشد.
بعد ميخواهييم آنقدر وحشي شويم که از قيافه رکيکمان همه در جا کشته شوند.
بعد ميخواهييم نقطهء ديگري از زمين را کمي انگولک کنيم بلکه چيزي نسيبمان شد.
بعد اگر نشد، خاصيت عمليات انسان دوستانه و صلح طلبانه مان اين خواهد بود که عده اي از باغ وحش قستينيلوچ که بوي خوشايند تعفن با هر نفس ناحقي که ما بهش حق مطلق ميدهيم در سرتا سر وجودشان غالب است، به کثافت و هيج و پوچ لجنمال واقعيت زنده بودنشان اضافه ميکنند و ما بس مشعوف ميشويم از اينکه اين باغ وحشيان را در لجنزار مطلوبي که خودمان درش معلقيم، پا بر جا ميبينيم.
بعد به اهالي منطقهء انگولک شدهء زمين ميگوييم اِ! چه جالب! نميدونستيم اينجوري ميشه که! ببخشيدا!
شب در خانه با بچه هاي لپ گليمان حرف از حق و اخلاق ميزنيم.

Wednesday, May 12, 2004

معملان زيباي مو طلايي! امشب همگي با هم برويد در يک قوطي جا دار و راحت از تجربياتتان و از همکارانتان و از سفرهاي تابستانتان حرف بزنيد.
من که پير شدم، بيرون بياييد.
مي خواهم امنيت را متمدنانه در دنيايم برقرار کنم.

Sunday, May 09, 2004

Saturday, May 08, 2004

مهسا شبها، قبل از اينکه طول راهرو را طي کند، گردنش را کج ميکرد، دستش را به موازات چانه اش بلند ميکرد و با به ياد ماندني ترين لهجه و آهنگ ممکن ميگفت شب بخير.
در آن روزها چشمهايش پررنگ ميشدنند هر بار که پشت در با حس دلنشين از تنهايي در آمدن پيدايش ميکرديم.

Friday, May 07, 2004

ما به طرف صف ميدويم.
هارديپ را ميبينم و يادم مي افتد که نميدانم از کجا ميشناشمش.
ما به طرف صف ميدويم و در گرما منتظر ميمانيم.
کوه يخ هم با نگاهي خاليتر از نيمهء خالي ليوان دنبالمان مي آيد.
تايماز از نيمکتها و ميزها رد ميشود و کچلتر ميشود و چاقتر.
دو نگاه دوستانه هم دنبالش ميروند.
ما آرام از پشت ميزها به صف ميرسيم و پشت سرشان منتظر ميمانيم.
تايماز بزرگ شده است و من نميدانم چه شده ام. هوا گرم است.
اصرار دارم به يکي بگويم که از جلسهء امتحان آمده ام، که امتحان آسان بوده است، که در انتظار گدو را انتخاب کرده ام، که زنگ صبحانه در کتابخانه امتحان ميدادم و که گشنه هستم.
کوه يخ با ماتيک پر رنگش و کفشهاي مثل سفينه اش هيچ کدام اينها برايش مهم نيست.
بي صبرانه آمدن عيسي را انتظار ميکشد و ديوانه وار از نمک پسرهاي کلاسشان حرف ميزند.
کله کچلش را ميبينم که ميخندد، دوستانش را ميبينم که قلقلکش ميدهند و شکمش جلوتر مي آيد. با خنده از صف بيرون ميرود و دوستانش از خنده غش ميکنند. زنبوري مي آيد و همه به فرار تشويقش ميکنند. کمي مو بر روي سرش در آمده و روپوش و کلاهش را ميگيرد و شکمش خوشحال است.
کوه يخ را ناديده ميگيرم، هارديپ را نگاه ميکنم که قدش بلند است و زيرکانه جلويش مي ايستم که از کوه يخ و گرما حفظم کند.
تايماز منتظر دوستانش مي ايستد، لبخند بي خيالي ميزند و من در نيمچه فضايي که از هارديپ تا شادي فاصله دارد به اندازهء شکمم و قد کف پاهايم خوشحال ميشوم.
کوه يخ بدون هيچ حس خاصي مرا هل ميدهد. هارديپ به کتابخانه بدهکار است. کوه يخ بدون هيچ فکر خاصي يک ضرب چيزي ميگويد. من روپوش و کلاهم را ميگيرم، به موهاي تيغ تيغيِ تايماز دست ميزنم و به تمام ۴ ساله هاي دنيا حسودي ميکنم.
کوه يخ کلاه و روپوشش را ميگيرد و اتوماتيکوار چيزي راجع به دلسوزي ميگويد.

Sunday, May 02, 2004

این سایت:
۱) به درخواست عده ای از خوانندگان محترم
۲) به علت بی تربیتی
۳)‌ به علت ترویج فرهنگی ترکی
دوباره هک وار!!