Thursday, April 29, 2004

آقای هکر دلت آب، چای که برات نياورديم هيچ تازه هکتم کرديم!
استاد استاد که ميگن يعنی همين ديگه!
بابا اين استاد ما خدای استادان جهانه!

Monday, April 26, 2004

وبلاگ فوق براي مدتي هک شد

اضافه شد: اين سايت فوق ديگر هک نيست. ولي مردم‌آزارهايي مثل من و امثال من هنوز همه جا هستند!

Sunday, April 25, 2004

من بند مي اندازم.

دوست من عنکبوت سه روز بود که گوشهء ديوار نشسته بود و به چمنزار حولهء سبزِ رويِ زمين خيره شده بود و سخت در فکر بود.
امروز که رفت، جاي خاليش را حس نکردم.
نميدانم به چه فکر ميکرد، اما اگر نام و نام خانوادگيش را ميدانستم تقاضا ميدادم که سال بعد هم اتاقيم شود. نه دوستهايِ عجيب غريب دارد که نگران باشم، نه به شب بيدار ماندن من غر ميزند، نه شبها در خواب ميگوزد، نه دست در دماغش ميکند، نه بويِ عرق ميدهد، نه جايِ زيادي ميگيرد و حرف زيادي ميزند، نه نگاه بدجنسانه ميکند و نه شلخته است.
البته اگر قرار شد فيلسوف خاکي هم اتاقيم شود، عنکبوت را از اتاق بيرون خواهم انداخت يا مرده يا زنده. آخر من از خود گذشته ترين هم اتاقيِ يک فيلسوف خواهم بود و هر آن کس که از خود بگذرد از عنکبوت نيز ميگذرد. من اينها را از فيلسوف خاکي ياد خواهم گرفت سال بعد.
من خاکي خواهم شد سال بعد.

Saturday, April 24, 2004

يا من غل غل آبم در يک کتري.
يا من قسمتي از روز و شبم.

Thursday, April 22, 2004

من، و ديگر هيچ

يا من شبها خوابم مي آيد، يا سوسکها امسال دير کرده اند.
يا من بايد درس بخوانم، يا برگها امسال زرد شده اند.
يا من بايد تب بکنم، يا هوا امسال سرد شده است.
يا من بايد خيلي چيزها ياد بگيرم، يا يوساريان از جنگ فرار کرده است.
يا من برنده ميشوم، يا من خزنده نميشوم.
يا من برنده هستم، يا آشور ميميرد.
يا من دانشگاه ميروم، يا در تاريکي خفه ميشوم.
يا من خوشحال ميشوم، يا تنها خوشحال ميشوم.
يا من خود را در اتاقي زنداني ميکنم،‌ يا در سالن سينما زنداني ميشوم.
يا من چراغ مطالعه را رويِ اين ميز ميگذارم، يا روي‌ِ آن ميز ميگذارم.
يا من سوسکها را ميبينم، يا آنها مرا نميبينند.
يا من بزرگ ميشوم، يا قرمه سبزي ميخورم.
يا من عينکي ميشوم، يا به سن بلوغ ميرسم.
يا من آهنگ گوش ميکنم، يا به ساعت نگاه ميکنم.
يا من يک روز فريادي ميکشم، يا يک روز آرام لال ميشوم.
يا من با کرمها دوست ميشوم، يا آنها را له ميکنم.
يا من ۱۸ ساله ام، يا شما ديوانه ايد.
يا من دکتر بايد شوم، يا من دکتر بايد شوم.
يا من نقاشي ميکشم، يا من طراحي ميکنم.
يا من کار ميکنم، يا من پول در مياورم.
يا من همسايه ميشوم، يا من سايه ميشوم.
يا من در خود غلط ميزنم، يا علف در چشمهء مو ميرويد.
يا من يک برگم، يا من آن مرگم، يا من يک هوس زندگيم.
يا من تکه اي از خورشيدم...
يا تکه اي از خورشيد سر دلم مانده است.
يا من.

مردگي، و ديگر هيچ

پيرمرد بالا مرده است. سيگار کسي نميکشد در بالکن خانه اش صبح تا شب. سلام کسي نميکند از بالکن خانه اش، سلام نميکنم به کسي در بالکن خانه اش.
من،‌ در عوض، خاطراتم را نيشگون ميگيرم.



Sunday, April 18, 2004

برکلي... و ديگر هيچ

يک روز صبح من لای چمنها گم خواهم شد.

Friday, April 16, 2004

من، اينجا، و ديگر هيچ

در اتاق کوچک شيشه ای در لابی هتل پشت کامپوتر سفينه مانند مشکی نشستن و عاشق شدن يا با دوستی صميمی فرسخها آن طرفتر تخته نرد بازی کردن یا نگاهی به نمایشنامهء در انتظار گودو خواندن آنقدر هيجان انگيز است که انگار همهء فرودگاههايِ دنيا را قورت داده ام يا شکلاتی از قوطی شکلات گنديده هايِ چندين و چند سالهء مادربزرگ کش رفته ام.

Thursday, April 15, 2004

ميشناسم من آن سرتق مغرور دوست داشتي را که گفت ميزرا کوچک خان بزرگ شده.

پرستو! عکس تو من شده است. خواب تو من. ياد تو سرگرمي من.
سرگرمي ديگري هم دارم من.
صبحها که بيدار ميشوم خودم را سريعاً به اهاليِ خانه معرفي ميکنم تا کيفيت صدايم را برايِ آن روز بسنجم.
تفريح هم ميکنم من.
از مدرسه که ميايم اين دست خيابان تا آن دست خيابان را زيگزاگ قدم ميزنم و به گوجهء کپک زده اي که يک سال بعد بر رويِ تاقچهء اتاق خوابگاه خواهد بود فکر ميکنم.
رويا هم دارم من.
مسواک که ميزنم به دوستهايي که دوستهايم خواهند شد فکر ميکنم و به فيلسوف خاکي که هم اتاقيم خواهد شد.
آرزو هم دارم من.
به سينما و همبرگر و لونهء موشهاي مهربان لا به لايِ سنگهايِ کنار اتوبان پشت خونهء مادر بزرگ فکر ميکنم.
محبت هم دارم من.
به چشمهايِ اي تي خيره ميشوم.
دوست هم دارم من.
به تاکسي و خنده فکر ميکنم و دفتر تلفن را نگاه ميکنم. فقط حيف که شماره ها پاک شده اند و صفحه ها را دستور آشپزي پر کرده. کيچيري پلو با ماش، کوفته با سير، قابله پلو با هويج، صديقه جان، همايون خان، مونيخ، مامان شينه، بابايِ آدلينا، سر فه ميکنه، بابا، مرده، خواهر فروزان، مامانِ مونا، دف، تينا، موبايل، فريبا، نميشناسم، سينما، مامان، زنده، خاله، خاله، خاله، خاله، بستني، انگليس، The Vine of Desire ، سم سوسک، پريسا، يقش کج بود هميشه، شرمين، ساندويچ مياور ميخورديم، مرجان، لباس عروس ميدوخت تو مهد کودک، بلق، منتظر عيسي وايساده، اگه بودي ميدون آزادي، نبودي آن لاين، مونا، نميشناسم، Johns Hopkins و ستون و سه رديف کلمه wide, weit, دور، resist, wiederstehen, مقاومت، محيط زيست.

شب بخير بيداري.
فردا بيشتر خواهم شد.

stair, treppe, پله. دفتر را هم ميبندم.
به پرستو سلامي دوباره خواهم داد و از برف نو انتظار جواب سلام دارم.

شب بخير تودهء خاک.



Wednesday, April 14, 2004

بياييد همه با هم امشب وازلين بخوريم.

Tuesday, April 13, 2004

من آنقدر کوچک ماندم که حتي مشق هم مينويسم.

Monday, April 12, 2004

مادرم ميگويد ترشحات سينوسنهايم در گلويم ميدوند و و مرا خفه ميکنند.
من قطره چکاني را تجسم ميکنم که با چهره اي خبيث و پر از عقده در جايِ زبون کوچيکه قرار گرفته و هر دقيقه قطره اي چرکين بر گلويم و ريه هايم در ميکند و چشمهايش برق ميزند.
من آنقدر سرفه خواهم کرد تا قطره چکانِ بي شرم تکه تکه شود.
صدايِ من در همهمهء ضربه هايِ سبز رنگِ پريشاني گم شده است.

آن روز که کور شدم، اين روز هم بي صدا. ميخواهم کم کم يک قوطي بشوم.

Sunday, April 11, 2004

فکر کنم کلِ عراقيا رو هم که بکشن و کلاً نسلشون رو از زمين پاک کنن باز اخبار اينجا روزي ۲۵ بار بعد از خبر پاره شدن بلوز اين يکي و شل شدن بند تنبون اون يکي و ازدواجهايِ موفق گيا, اعلام ميکنه که دو تا آمريکايي فدايِ سرِ من شدن.
دستگيرهء درِ خانهء ما از آب طلاست

پسرک سياه پوست که در بالکن قدم ميزند جعبهء عروسکهايِ باربي را در دستش گرفته و تکان ميدهد.
من که در اتاق نشستم هملت را زير لب نفرين ميکنم و به بيرونِ پنجره نگاه ميکنم.
پسرک جعبه را تکاني ميدهد و نورِ خورشيد مستقيماً از جعبه به چشمانِ من هجوم مياورد و من کور ميشوم.
صدايِ راديو را ميشنوم که ميگويد لا لا لا لاي لاي لاي.
هملت! تو روح بابات.

Saturday, April 10, 2004

مادرم سوپ بچگانهء احمقها را درست ميکند و من خوشحال ميشوم.
تايماز چند ساعت پيش به دنيا آمد.
آه قابلمه، آه قابلمه، آه قابلمه،
اي کاش اين همه بخار که در خود داري را در چشمهايِ من فرو ميکردي تا گلويم آرام بگيرد.

هملت، بميري الهي!

Friday, April 09, 2004

بويِ استخر مي آيد

کمي مانده به خفقان در تب، سامسا سوسک ميشود و من را مادر پاشوئه ميکند.
مادرم را ميبوسم فقط برايِ اينکه اگر فردا مرد دلم نسوزد.
پاهايم را در سطل آب ميگذارم و حالِ سربازِ ارتش سرخ وقتي که هم ترازِ آلمانيش را ميکشد ميفهمم.
دفتر تلفن را بيهوده ورق ميزنم و به دنبالِ اسمِ گرگور سامسا ميگردم.
مادرم در آب نمک ميريزد و با تعجب آب را نگاه ميکنم که رنگ عوض ميکند.
پنجره اي باز ميشود. الترونيک است.
ميگويد ميخواهي دوستت باشيم؟
ميگويم من قهرم.

آب داغ شده است.

Thursday, April 08, 2004

ساعت ۹ صبح يک روزِ تعطيل من بيدارم و بس مفتخر.

Wednesday, April 07, 2004

Lit. Review #44

اين يارو که پايينِ اون جعبه کوچيکه تو بلاگر ميگه remember me منو يادِ روح بابايِ هملت ميندازه.
صلوات.
.....

اول!
خاک بر سرِ مارمولکهايِ سبز!
احمقها فکر ميکنند به رنگِ صخره در ميايند اگر آفتاب بگيرند!

دمشان هم که کنده ميشود، فرار ميکنند و بعد از چند دقيقه گنجشکي را دنبال ميکنند.
فکر ميکنند ببر را از رو بردند.

الاغها! کمي فهميده باشيد!

Tuesday, April 06, 2004

ساعتم زيباست

دهانم لوبيا و سبزيِ داغ را در خودش نگه ميدارد، دندانهايم آرام و صبورانه برنجِ داغ را ميجوند و زبانم ميسوزد و زخم ميشود که لوزه هايم را حمايت کنند و در نهايت مرا خوشحال کنند.
افسوس!
افسوس که بي فايدست.
لقمه را قورت ميدهم و لوزه هايم آتش ميگيرند.

بايد ياد بگيرند اول خودشان را حمايت کنند و آتش نگيرند و بعد ناخواسته لوزه هايم را حمايت خواهند کرد.

از چاي با عسل بگوييد تا برايتان بگويم از فلسفهء خودخواهي و موضوعِ مبهمِ همنوع پرستي.

بله، قاعدتاً گيج کننده بايد باشد....
به هر حال سعي ميکنم بفهممتان. نه، مطمئن باشيد هدفم خودخواهانست و اصلاً انسان دوستانه نيست...
البته از آنجايي که من هم انسانم شايد هم هدفم در همان انسان دوستيِ خود پسندانه خلاصه شود.
اصلاً هدف کدام است؟
سعي ميکنم بفهممتان.

Sunday, April 04, 2004

United, We'll Think of the Civil Rights Movement, Aloud

پرتقال را، پرتقال را، پرتقال را بعد از اين بايد کند.
پرتقال را رويِ ستاره ها نقاشي بايد کرد.
پرتقال را رنگ بايد کرد. بنفش نه.
پرتقال را بايد کشيد، اسم دانشگاه را بايد نوشت، اسمِ هم شاگردي را بايد نوشت، ستاره را به ديوار بايد منگنه کرد.
خوشحال بايد شد.
ناهار بايد خورد.
سيب سبز ترش را تا کلاس بايد خورد. در کلاس نقش گيج غرق در سيب را بازي بايد کرد و لبخند از ته دل بايد زد، در ته دل بايد زد. سيب سبز رويِ زمين افتادست، سيبِ‌ تو در دستت.
پول بايد برنده شد. کار هم بايد کرد. درس هم بايد خواند. بزرگ هم بايد شد. در يک اتاق با هم اتاقي هم زندگي بايد کرد. دکتر بايد شد.
لباس گرم بايد پوشيد، لپ تاپ بايد داشت. زود بايد خوابيد، ميز تحرير بايد داشت. جان بايد داشت. کمي صبر بايد کرد و با عجله خوشحال بايد شد. دوست بايد پيدا کرد.
اسمها را ياد بايد گرفت. امتحان بايد داد. نفر اول بايد شد، پول بايد داشت. جين بايد پوشيد، آگاه بايد بود، فعال بايد بود، درسخوان بايد بود، خوشحال بايد بود، زمانها را دائماً بايد با هم آشتي داد و فرياد بايد کشيد و آواز بايد خواند و صداها را زمزمه بايد کرد.
بايد به ياد داشت. بايد ديوانه شد. بايد آزاد شد. بايد خود شد و خدا شد و خرما هم شد.

پرتقال را، پرتقال را، پرتقال را،
بعد از اين
بايد پوست کند و خورد.

Friday, April 02, 2004

برايِ بچه اي که پدر مادرش غمگينند خواهم مرد.

قول ميدهم.