Tuesday, March 30, 2004

در آستانهء بزرگتر شدن

من امشب ساعت ۷ به نيرويِ‌ همبستگي ايمان آوردم.
همه متحد شدند تا از جوابِ دانشگاه از طريقِ اين شبکه مطلع شوند و من که ۷:۳۰ از خواب بيدار شدم را پشت سر گذاشتند. درها را بستند و مرا راه ندادند. البته من هم لج کردم، مشق نوشتم در عوض، و ۲ ساعت بعد تنها در شبکه رفتم، درها را بستم و راهشان ندادم، گمان ميکنم.
و بله، و بله، و بله، ميدانم، اين منم که باحالم.

اتحادِ با نفرتتان مرا کشته. شبکه را پايين آورديد. فرقي نميکند نيت شما يا احساسِ شما چه باشد، به هر حال سالي چندين بار اتحادتان چيزي را پايين مياورد. حيف که سايت است اين پايين آمده.

پايين بياوريد، تبخالها را.



Monday, March 29, 2004

تبريک نگوييد

اي کاش، اي کاش، اي کاش، اي کاش
من ............................................................................
...............................................................................
...............................................................................
............................................................................... آهن بودم.
خانم حنا

خروس زري پيرن پري،
چشماتو وا کن!
خروس زري، پيرن پري،
بالا رو نگا کن!
منم منم، منم منم، روباه مکار.
خروس زري، پيرن پري،
چشماتو وا کن!
خروس زري، پيرن پري،
بالا رو نگا کن!
منم منم، منم منم، روباه مکار!
خروس زري، پيرن پري،
چشماتو وا کن!
خروس زري، پيرن پري،
بالا رو نگا کن!
منم، منم، منم، منم، روباه مکار.

خروس زري........

منم منم، منم منم،
روباه مکار.
خروس زري....

روباهِ مکار.

پيرن پري، چشماتو وا کن!

منم خروس، زري پري،
چشماتو وا کن.
منم منم، منم مکار.
پيرن سري، چشماتو بالا کن.
روباه پري....

منم مکار.

روباهو صدا کن، خروس زري!

Sunday, March 28, 2004

Howard Roark

خانوم Ayn Rand،
لطفاً به محضِ اطلاع از وجودم، سفارشِ مرا به داوران مسابقهء «يا مرا بفهم، يا گدا بمان» بکنيد!
من شما را ميفهمم.
تراژديِ بزرگي بود مرگتان برايِ من که از وجودتان بي خبر بودم.

من، تيل.

Friday, March 26, 2004

اجازه نيست

برايت توضيح ميدهم.
دو راه داري، يکي را انتخاب کن.
يا ميتواني بالا بياوري، يا تبخال بزن.
اما، نميتواني هر دو را انتخاب کني.
ميدانم هر دو به دور ريختنِ گذشته کمک ميکنند، اما ميترسم رويت زياد شود.
ميدانم رويت زياد هست، اما ميترسم هر دو با هم به تو نسازند.
خودت ميداني،
گذشته را ميتواني نشخوار هم بکني،
اما ميل خودت هست.
انتخاب کن.
فقط بگذار بگويم که گذشته را ميتوايي ذخيره هم بکني امشب که هوا طوفانيست.
خودت ميداني، حق انتخاب با توست.

...
تبخال زدي؟
بتامتازون بزن.
بزرگ شدي!
عيد آب بازي اين طرفا نميبينمت ديگه!
شنيده بودم تبخال ميزني.
خواستم آب جوب بريزم رو سرت، ديدم تبخال زدي.
چي بودي حالا؟
اين همه آب از کجا مياوردي؟
تب داري؟
لرز داري؟
خال داري؟
کهير زدي؟
بزرگ شدي!

خواستم ماست بريزم رو سرت روز عيد آ ب بازي، ديدم بزرگ شدي.
خواستم از پشت بوم شلنگ آبو بگيرم رو سرت، ديدم تب داري.
خواستم شير کاکائو خالي کنم تو دهنت، ديدم آقا يدالله سکته کرده مغازه رو بستن.
خواستم پنير بخرم، ديدم پسرِ سالمي شهيد شده جلو در خونشون سينه زنيه.

خواستم ارمني باشم ديدم حوصله ندارم.
خواستم ژيگول کنم ديدم ژيگولم.
خواستم بزرگ شم ديدم تو بزرگ شدي.

تبخال زدي؟
بتامتازون بزن.

...
خودت ميداني، يا متواني تبخال بزني، يا بالا بياوري يا ....
...

(تبخالي را بالا مياورد.)


Monday, March 22, 2004

بله بله بله،‌ ميدانم. اين منم که باحالم.

Friday, March 19, 2004

گزارش عيدانه (شبعهء ژاندارمري)

عنکبوتها از عيد شاکي شدند!


به اين نتيجه رسيده ايم... که تا مدرسه را تعطيل نکنيم،
عيد نميشود.
مدرسه را تعطيل کرديم
که تا ظهر بخسبيم و آنگاه که برخاستيم
عيد را ناظر باشيم.

Thursday, March 18, 2004

بازار گل سحر خيز است
حال و هوايِ مصنوعي ميسازيم که عيدمان عيد به نظر بيايد.تصميم داريم پررو باشيم.
شور و رنگ دورتر از ماه را با زور و اصرار به نرديکترها انتقال ميدهيم و يادمان ميايد که ما هم در دهي در کشوري در قاره اي در ميان دو قارهء ديگر بوديم که انتظار انتقال را ميکشديم و بعد عيد آمد.
ميز کوتاه رنگ رفته نداريم، همسايه نداريم، آب يخ صبحگاهي نداريم، صف در راهرو نميکشيم، برف نداريم، رنگ نداريم، چشم نداريم، لب نداريم، اينها که هيچ، حتي قالي و تخته نرد هم نداريم.
دو قاره در گذشته تصادف کردند و يک قاره پا در مياني ميکرد.
اينجا نشستيم و با شوق بسيار يادمان افتاد که جوان که بوديم احساسمان آسمان را منفجر ميکرد و دوستيهايمان ريشه را آب ميکرد.
يادمان افتاد که چقدر و چقدر و چقدر زيادند آنان که ميشود چقدر و چقدر و چقدر دوستشان داشت.
يادمان افتاد که يک سال نهالمان در خيابان گم شده بود، يک سال خوابمان برد، يک سال اتاق کوچک بود، يک سال خانه روشن بود، يک سال در جوي افتاديم، يک سال جيش ميکرديم، يک سال روسري ميخريديم، يک سال کلاردشت ميرفتيم، يک سال ماردبزرگ ديرش شد، يک سال ميز بزرگ بود، يک سال ما کم بوديم، يک سال ما را کم داشتند، يک سال ما کم را ما داشتيم، يک سال کم ما را داشت، يک سال آب سرد بود، يک سال برف آمد، يک سال سلامي کرديم، يک سال فرودگاه بوديم و فرودگاه زيباست و زندست و سرد است و خوابم ميايد.

يک سال عيد شده است.

يک سال مبارک.
يک عيد مبارک...
ميتواند همين عيد باشد.

Sunday, March 14, 2004

دندانهايم از هم باز شده اند.
گمان ميکنم دندان جهل دارم در مياورم.
اسبها را در ماشينِ سفيد ميگذاريم و در جاده ها در به درشان ميکنيم.
اسبها وحشي ميشوند و در جاده ها در به درمان ميکنند.
ماشين سفيد بي اسب و بي ما در جاده در به در ميشود.

ميبينم که سرايت کرده. (به شدت)

Saturday, March 13, 2004

Sunday, March 07, 2004

شبها موجودات سفيدي لوزه هايم را اشغال ميکنند.
من هم آب و نان ميخورم و راهِ نفسشان را مسدود ميکنم.
آنها به من ميگويند جلاد و من به آنها ميگويم امپراليست.
در صورتشان تف ميکنم و آنها پشت لوزه هايم پنهان ميشوند.
آنها به من ميگويند بي تمدن و من به آنها ميگويم بزدل.
با وقاحت همانجا ميمانند و من با خستگي ميخوابم.
من به آنها ميگويم وقيح و آنها در چشمهاي خسته ام زل ميزنند و شب بخير ميگويند.

رابطهء چرکين دوستانه اي داريم.

Saturday, March 06, 2004

من يک آدم* ديدم.

* آدم آن است که من ميفهممش.

Thursday, March 04, 2004

چقدر همه چيز قبل است.

Wednesday, March 03, 2004

تو به قدر ندانستن ادامه بده و من ثانيه شماري ميکنم برايِ دور بودن از تو و از هوايِ آلوده به حالت.