بارون بابا؟
شوخي کردم!
کوتاه بيا.
Wednesday, February 25, 2004
Sunday, February 22, 2004
باران اعصاب ندارد. من مردهء بي اعصاب بودنش هم ميشوم.
و من حس ميکنم در اتاق خفه خواهم شد در لحظهء حملهء بارون به لجن.
بارون به ظرافتِ يک پينه دوز و با شدت جنگهايِ صليبي اينجا را تصرف کرده است و زمين مثل يک بيمار رواني از زير سلطهء بارون بودن لذت ميبرد.
و من مثل يک کرمِ خالي يا يک موش کور بويِ باران را ميفهمم، پنجره را باز ميکنم، احساس خفگي ميکنم، در را باز ميکنم، سرک ميشکم، به باران سلام ميکنم و با لجبازي و کله خري در را ميبندم و خود را چس ميکنم.
بارون از رو نميرود، قصد کرده مرا انسان کند. من ميفهمم که دنيا از آمدنم خوشنود است و انشا مينويسم و به دنبال بورس تحصيلي ميگردم.
بارون مرا از رو ميبرد و من مردهء اعصابش ميشوم که به هم ريخته است.
و من حس ميکنم در اتاق خفه خواهم شد در لحظهء حملهء بارون به لجن.
بارون به ظرافتِ يک پينه دوز و با شدت جنگهايِ صليبي اينجا را تصرف کرده است و زمين مثل يک بيمار رواني از زير سلطهء بارون بودن لذت ميبرد.
و من مثل يک کرمِ خالي يا يک موش کور بويِ باران را ميفهمم، پنجره را باز ميکنم، احساس خفگي ميکنم، در را باز ميکنم، سرک ميشکم، به باران سلام ميکنم و با لجبازي و کله خري در را ميبندم و خود را چس ميکنم.
بارون از رو نميرود، قصد کرده مرا انسان کند. من ميفهمم که دنيا از آمدنم خوشنود است و انشا مينويسم و به دنبال بورس تحصيلي ميگردم.
بارون مرا از رو ميبرد و من مردهء اعصابش ميشوم که به هم ريخته است.
Thursday, February 12, 2004
هيچ وقت نفهميدم.
تغيير يک روزه از حال کردن با آهنگهايِ جوادي يساري به تسبيح دست گرفتن و در منزا جزوه هايِ اسلامي فروختن و بعد به مانيفست خواندن و با هيجان از تروتسکي و نظريه هايِ لنين بحث کردن!
به چند تار بايد آويزان شد؟
شرمندهء خود شدن هم فلسفهء صدفها را دارد.
اينها را که نفهميدم هيچ، از تاريکي هم ميترسم تازگي.
آنقدر هم بزرگ شده ام که پينک فلويد گوش ميکنم.
وقت آن رسيده است که فقر فلسفه را بخوانم.
شايد هم بايد دوباره از فلسفهء صدفها حالي بپرسم.
شايد هم بايد سنگهايِ فسيل را کنار بودايِ بنفش بگذارم و هارموني را جذب کنم.
شايد هم بايد معادلهء چک و آهنگ را تجزيه کنم.
حتي شايد وقت آن رسيده است که همه چيز را نگويم، در خود شايد بايد ماند.
وقت آن رسيده است که شيشه ها را پاک کنم و پنجره ها ببندم و بعد عيد شود.
وقت آن رسيده است که به پرستو بگويم که من بزرگ شده ام، پينک فلويد گوش ميکنم، معادله حل ميکنم، قلب تاريکي ميخوانم، ماشين مسابقه اي سوار ميشوم، مارکس را نابغه ميدانم، شاملو ميخوانم، فسنجون و اسفناج ميخورم و حوا را به ياد دارم.
بزرگتر که شدم شايد سنگ فسيل را نشانت دادم.
تغيير يک روزه از حال کردن با آهنگهايِ جوادي يساري به تسبيح دست گرفتن و در منزا جزوه هايِ اسلامي فروختن و بعد به مانيفست خواندن و با هيجان از تروتسکي و نظريه هايِ لنين بحث کردن!
به چند تار بايد آويزان شد؟
شرمندهء خود شدن هم فلسفهء صدفها را دارد.
اينها را که نفهميدم هيچ، از تاريکي هم ميترسم تازگي.
آنقدر هم بزرگ شده ام که پينک فلويد گوش ميکنم.
وقت آن رسيده است که فقر فلسفه را بخوانم.
شايد هم بايد دوباره از فلسفهء صدفها حالي بپرسم.
شايد هم بايد سنگهايِ فسيل را کنار بودايِ بنفش بگذارم و هارموني را جذب کنم.
شايد هم بايد معادلهء چک و آهنگ را تجزيه کنم.
حتي شايد وقت آن رسيده است که همه چيز را نگويم، در خود شايد بايد ماند.
وقت آن رسيده است که شيشه ها را پاک کنم و پنجره ها ببندم و بعد عيد شود.
وقت آن رسيده است که به پرستو بگويم که من بزرگ شده ام، پينک فلويد گوش ميکنم، معادله حل ميکنم، قلب تاريکي ميخوانم، ماشين مسابقه اي سوار ميشوم، مارکس را نابغه ميدانم، شاملو ميخوانم، فسنجون و اسفناج ميخورم و حوا را به ياد دارم.
بزرگتر که شدم شايد سنگ فسيل را نشانت دادم.