چهار سال گذشت و موهايِ آشفته همه سفيد شدند.
فکر، فکر، فکر، يادم مي آيد. کاش فکر ميسوخت و زبان ياوه ميگفت.
کاش جرأت فکر کردن به امروز و پايان ۴ سال را داشتم.
فکر بهت زده است، ترسيده است.
ميدانم که اگر فکر را آزاد کنم خود سوزي خواهد کرد.
فکر را زنجير ميکنم و خاطرات را همه نيست خواهم کرد.
من ديکتاتورِ بزرگ مغز خود خواهم شد.
من زندانبانِ فکرها خواهم شد.
من شعلهء خاطرات خواهم شد.
من، يک روز، ناگهان شعله شدم.
خاطراتم آواره شدند.
من، در برف، خانه اي را ديدم که غم و دلتنگي ساکنينش بودند.
من ايستگاه سردي را به ياد دارم که بي همتايم درش سرگردان ميپيچيد.
زير قطارِ واقعيات زود رس، بيتايِ ما پنهان بود.
من، شعله در کف دستانم روشن شد و ما زير قطارها راه ميرفتيم گريان در سرما.
با برف يادم آمد ايستگاه.
زمين، اما مرا نبلعيد.
چهار سالي که گذشت، دو سال و نيمش را به ياد دارم.
۴ سالي که گذراندي را ميگويم.
دو سال و نيمش را به ياد داري؟
خانه تاريک شده بود.
من ديدم.
خانه خالي شده بود.
من ديدم.
خانه مهسايي نداشت، خانه کوچک شده بود.
من ديدم.
خانه پرده اي نداشت، خانه جايِ پنهان شدن از يا و يا و يا نداشت.
زمين! فکر را دفن کن در اعماقِ هستهء سوزانت.
Thursday, January 29, 2004
Monday, January 26, 2004
Saturday, January 24, 2004
نامهايِ کوچک شدهء ليستي کوته شده همه شايد انسانهايي باشند که بزرگ ميشوند بعد از هر تابستان يا قبل از رسيدن هر بهار يا حتي يک روز مانده به ماه سبز بهمن.
من هم کوچک شده ام در نامها، در ليستها و بزرگ ميشوم در سبزي بهمن.
نامهايِ کوچک شده حتي شايد مرده باشند در تابستان، يا زير برف سنگين يا در يک روز باراني و طوفاني يا در کوه.
من نامي دارم که همان ميماند و من هميشه دو سال کوچکتر ميمانم.
من ميترسم از اينکه هر چند سال هم که بگذرد من هميشه از نامهايي دو سال کوچکتر ميمانم، از نامهايِ دگر شايد دو سال، شايد سه سال، شايد يازده سال بزرگتر ميمانم، و از نامهايِ دگر قرنها کوچکتر، بهمنها کوچکتر ميمانم.
من از دانستنِ قلب تاريکي ميترسم.
من هم کوچک شده ام در نامها، در ليستها و بزرگ ميشوم در سبزي بهمن.
نامهايِ کوچک شده حتي شايد مرده باشند در تابستان، يا زير برف سنگين يا در يک روز باراني و طوفاني يا در کوه.
من نامي دارم که همان ميماند و من هميشه دو سال کوچکتر ميمانم.
من ميترسم از اينکه هر چند سال هم که بگذرد من هميشه از نامهايي دو سال کوچکتر ميمانم، از نامهايِ دگر شايد دو سال، شايد سه سال، شايد يازده سال بزرگتر ميمانم، و از نامهايِ دگر قرنها کوچکتر، بهمنها کوچکتر ميمانم.
من از دانستنِ قلب تاريکي ميترسم.
Friday, January 23, 2004
Friday, January 16, 2004
Sunday, January 11, 2004
من پر از حرف نو ام.
من پر از حس جديد،
من پر از حال و هوا،
من پر از عشق و صفا،
من پر از خستگيم.
من پر از فرداها
من پر از اين راهها
من پر از پروازها
من پر از رفتن و باز آمدن ماه نو ام.
من پر از جا ماندن،
من پر از گم کردن،
من پر از آسايش
من پر از آرامش
من پر از نگرانيهايِ ناديده ام.
من پر از خنديدنم،
من پر از لبخندم،
من پر از دوق فرود آمدنم.
من پر از ترس سقوط
من پر از زلزله ام.
من پر از خواندن و خواب
من پر از تَرک زمين،
من پر از ابر هوا،
من پر از ساعتها،
من پر از خستگيِ اين راهها
من پر از بازگشتم.
من پر از حس بد دور بودن
من پر از حس قشنگِ اينجا کم بودن،
من پر از بي حسي دستانم.
من پر از مدرسه و چايِ داغ
من پر از خواب و کتاب و مبحثم.
من پر از سوغاتي
من پر از شيريني
من پر از ديدارها
من پر از دوست داشتن
من پر از عشقم چرا؟
من پر از زندگيم!
من پر از خود بودنم!
من پر از تليّم.
من پر از حس جديد،
من پر از حال و هوا،
من پر از عشق و صفا،
من پر از خستگيم.
من پر از فرداها
من پر از اين راهها
من پر از پروازها
من پر از رفتن و باز آمدن ماه نو ام.
من پر از جا ماندن،
من پر از گم کردن،
من پر از آسايش
من پر از آرامش
من پر از نگرانيهايِ ناديده ام.
من پر از خنديدنم،
من پر از لبخندم،
من پر از دوق فرود آمدنم.
من پر از ترس سقوط
من پر از زلزله ام.
من پر از خواندن و خواب
من پر از تَرک زمين،
من پر از ابر هوا،
من پر از ساعتها،
من پر از خستگيِ اين راهها
من پر از بازگشتم.
من پر از حس بد دور بودن
من پر از حس قشنگِ اينجا کم بودن،
من پر از بي حسي دستانم.
من پر از مدرسه و چايِ داغ
من پر از خواب و کتاب و مبحثم.
من پر از سوغاتي
من پر از شيريني
من پر از ديدارها
من پر از دوست داشتن
من پر از عشقم چرا؟
من پر از زندگيم!
من پر از خود بودنم!
من پر از تليّم.