Friday, December 31, 2004

آه اي آدميان
در هر کجا که هستيد
مرا دوست داشته باشيد

Tuesday, December 07, 2004

يادم نرود که چه بايد باشم

Thursday, November 25, 2004

اگر جاي مناسبي پيدا کرديد
شکر را به سرعت بگذاريد

Monday, November 15, 2004

هر وقت غم دارم شب بخير ميگويم.

شب بخير!
غم دارم!

Friday, November 12, 2004

اينجا آنقدر بزرگ است و آنقدر شلوغ که بعد از شايد دو سال يک دفعه ميفهمي که چقدر نوشته هاي عجيب که انگار زندگي تزريق ميکنند وجود دارد
و چقدر شب تعجب آور است
اينجا هوا که سرد ميشود ياد روزهاي حس و برف هم ميشود افتاد
واي واي واي واي واي واي
شجريان هم بعد از دو سال انگار جان گرفته است و اين دگر صدايش نيست که ميشنوم
اين يک شب است به اندازهء چيزي وسيعتر از منظومهء شمسي که صاف است و پر رنگ و پر احساس که آرام ميخواند
در اين سراي بي کسي
من صداي فريادش را ميشنوم اما
من هم بايد از همان اول يک زن ۳۵ سالهء مرموز ميبودم که هيچ رمزي ندارد
کسي به در نميزند
من ۳۴ ساله به دنيا آمده ام و هنوز که هنوز اين يک سال نگذشته است
من هم بايد مترجم افغانهاي برف زدهء آلمان ميماندم و مترجمتر ميشدم و افطار ميکردم
بايد تا صبح در خيابانها در پالتوي سياهي که ندارم راه بروم
من بايد گريه کنم
بايد فکر کنم
خطرناک است فکري که حس دارد
به دشت پر ملال ما
قبل از اينکه به دنيا بيايم شنيده بودم که ميگفتند برف سفيد است
صبحا که در برف به مدرسه ميرفتم فکر نميکردم
خوابم ميبرد
پرنده پر نميزند

کيستيد؟
من زنده شده ام
و زنده شدنم تقديم به قاصدک و دختري که شايد ليلا نام دارد شايد هم نه
تمام هم نميشود بي شرم
واي که نبايد زنده شد
ترسناک است اين حملهء وحشيانهء احساس
در خيابانهاي مرموز بايد راه رفت
فرانکفورت شهر صنعتيست اما از اينجا مرموزتر است
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سرا
از مونيخ هيچ نميگويم
اينجا بيابان سبز گه و رغبت و کثافت است
بزرگ است و فقط بزرگ است و باز بزرگ

واي که يا بايد زنده ماند يا نبايد زنده شد
دريغ کز شبي چنين
سپيده سر نميزند

با من اينچنين نکنيد
من جنبهء اين همه زيبايي را ندارم
و جنبهء اين صدا
و اين حس و حال
و اين آهنگ و
وجود غير منتظرهء‌ شما را
و زنده شدن غير منتظره تر خودم را

واي که ميدانم بيشتر از اينها در پيش دارم
واي بر من اگر کم جنبه تر شوم

بخوابيد لطفاً
بخوابيد و راحتم بگذاريد
کاري نکنيد که پاره شوم از اين همه زيبايي
غرق شوم در اين صافي
له شوم زير اين همه بودن
مچاله شوم در اين همه حس
بميرم از اين همه زنده شدن

بخوابيد لطفاً
نگذاريد بيشتر از اينها دوستتان داشته باشم

.... که زندگي به تازه گل نشسته زورق شکسته ايست؟

واي که چه فکر ميکني




واي که اين همه زيبايي را نبايد ديد
واي که نبايد فکر کرد
خوب ميشد اگه به محض اينکه از آدما خدافظي ميکرديم فراموششون ميکرديم تا دفعهء بعد که سلام کنيم؟

Wednesday, November 10, 2004

بياييد اين بار
همه با هم ديوانه باشيم و احساسات بي دليل زياد پر رنگمان را بر سر و صورت يکديگر پرتاب کنيم
و باز اين منم که لبريزم از احساس
بس بي دليل

Monday, November 08, 2004

همه چيز هم صاف است هم خالي هم طولاني

Friday, November 05, 2004

Wednesday, November 03, 2004

اي صبح، اي بشارت فرياد
امشب، خروس را
در آستان آمدنت سر بريده اند!

Tuesday, November 02, 2004

Sunday, October 31, 2004

Friday, October 29, 2004

اسم من ارس بايد ميبود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من گليم بايد ميبود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من خوليو بايد ميبود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من کارمن بايد ميبود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من لنا بايد ميبود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من جيزقيل بايد ميبود
موجودي ريز که ديده نميشود
در چمن ميدود و گم ميشود
بار ديگر بار ديگر بار ديگر

اسم من کلثوم بايد باشد بار ديگر

اسم من يک تيل بايد باشد بار ديگرتر

Wednesday, October 27, 2004

و چه بد ميشد
اگر در باران

خانه نداشتيم

Tuesday, October 26, 2004

ساعتم با اينکه بندش سياه است
زير شيشه اش چراغ سبزي دارد
که شبها روشنش ميکنم
و نورش را تو چشمهاي مادرم که خوابيده است مي اندازم
تا صورتش را سبز ببينم

و بعد با خودم فکر ميکنم که خاصيت خدا اين است
ميگويند در بچگي حتي او هم تلّي نام داشته
نازلي در گذشته

اينجا موهاي همه دراز است
لَخت است
و همه رانندگي ميکنند
و با گوشيهايشان حرف ميزنند

و هيچ کس نميداند حال مرا وقتي ميگويد
ميدونم اسيرت ميمونم واسه تو تو چشمات ميخونم ميخونم ديگه عاشقت هستم

و آدمهاي خيابان نميدانند که من اين آهنگ را قبلاً هم شنيده ام
نميدانند که حالم با هر تغيير ريتم آهنگ عوض ميشود
هي عوض ميشود
هي عوض ميشود
و آخر هم نميفهمم کجا شنيده ام اين همه را

من با بعضي چيزها رابطهء عجيبي دارم
و هيچ کدام از راننده هاي خيابان و ماشينهاي تاريک و گرم اين را نميدانند

با يک ريتم من چند سال بزرگ ميشوم
بعد انقلابي مشوم
بعد عصباني ميشوم
بعد دوست

و آدمهاي پشت خطهاي تلفن هيچ کدام نميدانند که من چندين ميليارد نفر را در دنيا نميشناسم
حتي نميدانند که چندين هزار نفر را ديده ام و بعد گم کرده ام
يا اينکه چند صد نفر را دوست داشته ام و بعد گم کرده ام

خاطراتم را هم
من قبلاً هم نميدانستم با بعضي چيزها کجا آشنا شده ام
بعضي آهنگها را کجا شنيده ام
بعضي حسها را کجا جا داده ام

احساساتم خودم را هم جر ميدهند


Monday, October 25, 2004

هميشه ميتواند بهتر باشد
و دليل زنده ماندن اين است

Friday, October 22, 2004

سوسکها و عنکبوتها اين روزها تنها موجوداتي هستند که علائم را ميخوانند
دليل اصليش سرماست البته

Sunday, October 17, 2004

در صورتم علائم بزرگ شدن بيداد کرده است

Wednesday, October 13, 2004

از خواب بيدار شدن کار عجيبيست

Saturday, October 09, 2004

ميخواهي خدا باش
ميخواهي کائنات باش
ميخواهي واقعيت باش
هر چه خودت ميداني ميخواهي باش
فقط اينبار معرفت به خرج بده و يک بار مرا مجبور کن
بگو به من که اگر اين کار را نکنم مرا طرد ميکني
يا هر چه خودت ميداني مجبورم ميکند
من يک احمقم يا همه چيز ممکن است؟
پس آن لحظاتي که قرار است خاطره شوند را چه کنم؟
آن همه داستانهاي من و آنجا که قرار است برايت تعريف کنم را چه کنم؟
آن شبهاي سرد اتاق کوچک و شبهاي سرد خيابان شلوغ و شبهاي سرد ژاکت سرمه اي ام را چه کنم؟
ژاکت سرمه ايم را چه کنم؟
حس زيبا شدن را چه کنم؟
حس من به تنهايي زيبا شدن را چه کنم؟
زيرپتو رفتن و با همسايه حرف زدن را چه کنم؟

آرزويم را چه کنم؟

Thursday, October 07, 2004

چه کسي به چه چيزهاي غريبي فکر ميکند؟

Tuesday, September 21, 2004

از پيش من نرو
بيا هر شب از اينجا فرار کنيم و در خانهء کسي در کنار هم زير يک پتو بخوابيم
بيا به من بگو که دخترت هستم و به من بگو که دوستم داري مثل هميشه
بيا ماشين را با هم در خياباني پارک کنيم و با هم به هم بخنديم
مادرم دوستت دارم
پيش من بمان
مادرم بمان
من را اينجا تنها نزار
من به اندازهء دنيا دلم پر است
ميتوانم سالها گريه کنم
خودمم
خودم که گريه نمي کردم
حالا تا وقت مجال دهد گريه ميکنم
بيا مرا ببر )):
من خانه ميخواهم
من تو را ميخواهم
من را اينجا نزار )):
من ميخواهم بي سواد بمانم ولي با تو باشم
من را ببر )):
ميخواهم در جاده با تو باشم
ميخواهم در ماشين بخوابم تو که رانندگي ميکني
بيا من را ببرتا صورتم مچاله نشده و دلم تکه تکه نشده
من را ببر از اينجا

Friday, September 17, 2004

برکلي، و چيزهاي دگر

امروز بعد از ظهر من لاي چمنها گم شدم
بي آنکه کوچک شوم
نگاهم را هيچ کس نميديد

Thursday, September 16, 2004

از آدمهاي بي درد خوشم مي آيد
ساعتها ميشود شادي کرد و نگران فکر و عمق و اين حرفها هم نبود
ميشود همينطور فقط بود

Wednesday, September 15, 2004

Monday, September 06, 2004

Wednesday, August 25, 2004

اي کاش من هم دلتنگ لبخند کسي ميشدم
شايد آنوقت دلم از تنگي حال و حوصلهء اين همه حس بد را نداشت
به من ميگويند اگر به جاي جمعه پنجشنبه بروي نميميري
و اگر کامپيوتر نداشته باشي نميميري

من در فکر فرو ميروم و هرچه فکر ميکنم به ياد نمياورم که حرفم از مردن بوده باشد

گويا فقط اگر چيزي مرا بکشد ميتوان کارها را راست و ريست کرد براي نمردنم

Saturday, August 21, 2004

ياهو مسنجر جذام گرفته است

Friday, August 20, 2004

هنوز ۲۴ ساعت هم نيست که اينجايم
عمقم اما باز به اندازهء عمر يک صوفي غمگين پير زياد شده است
اجباراً ما اينور آب از بيکاري و تنهايي عميق ميشويم
وقتي بالاتر از ما ابر بود
وقتي بالاتر از ما هيچ چيز نبود
وقتي هيچ احساسي نداشتم از بالاي يک شهر بودن
وقتي ما بوديم و يک شهر يخ و يک آسمانِ کثيف
وقتي از بالا قطارهاي دراز مسخره را ديدم

من نميخواستم روي يک ابر زندگي کنم
يا روي دو ابر
يا روي همهء ابرها
هيچکس آنجا نيست

من در معرض حملهء ابرها خوابيدم
من نميخواستم کيفم را ببرند
من در معرض حملهء دزد خوابيدم

Saturday, July 24, 2004

استخوانی که شايد جای نيش يک پشهء لاغر باشد

استخوانی که اول پشه نيشش میزند و بعد تو کشفش ميکني

استخوانی که خون درش جرياد ندارد که پشه نيشش بزند

استخوانی که اصلاً استخوان مچ دست نيست و توهم افکار يخ زدهء پريشان توست

افکار؟

افکاری که بهشان فکر نميکنی

پشه ای که سير شده است و هنوز دروغ ميگويد و نميفهمی که چرا لاغر ميماند

استخوانی که مچ دست را ميشکند
تا توهم وجودش را بشکند
و افکار غير مجاز را
با درد وجود داشتن در بی نهايت يک ذهن
آشنا کند

Thursday, July 22, 2004

دنيايی که نو ميشود و هی ميچرخد و انباشته ميشود و يک نفر تو که ناگهان ميفهمی يک دنيای نو کشف کرده ای که هميشه نو بوده است و نو مانده است.دنيای چرخان پوست انداز را فراموش ميکنی و پوست می اندازی.ناگهان با لگد به سمت دنيای چرخان پرتاب ميشوی و ناگزير به يادش می آوری
تصادف مرگباری دو دنيايت را فقط کمی معنی ميبخشد.

Sunday, July 11, 2004

شايد در يک شهر پر نور در يک روز يک هفته که ميتواند هم ۷ روز داشته باشد حال و خصوصاً هوا مرا کشت.

چه کنيم! اتفاق است دگر.

Sunday, June 13, 2004

Coole-o-meter

معلم قد بلند احساساتي با موهاي بلندي که هميشه ميبافد با لبخند بچگانه اي ميگفت دلش براي دعواهاي ما و خنده هاي ما و جديت ما و لجبازيهاي ما و کلاً ما تنگ ميشود

من، با غمي به بلندي موهاي بافته اش و با موهايي که چند ماهيست بسته ميشود آرام ميگويم ما هم دلمان تنگ ميشود و فيلم دوربين ميسوزد

معلم عجيب و دوست داشتنيمان يک تصوير هميشه مو بافته و هميشه عينک به چشم و هميشه تيزهوشانه لبخند به لبي ميشود که به دنبال صداي گنجشکي از کلاس بيرون مي آيد و باز لبخند ميزند و بچه ها با تعجب قبولش ميکنند

من خوشحال ميشوم از اينکه بچه ها با ناباوريِ سرشار از دانستن به سادگيم ميخندند و با هيجان براي معلم مو بافته داستان سادگي روز را تعريف ميکنند

معلم نگاه تيزهوشانه اي ميکند و ميگويد تو جوان ميماني از خندهء زيادي

من خنده ام ميگيرد و معلم حالا انگار قلباً به قانون سوم نيوتون رسيده است

نبايد يادم برود
ميز ۶ نفرهء کلاس فيزيک را نبايد يادم برود

Friday, June 04, 2004

فارغ التحصيل بايد شويد تا بفهميد حال ديشب مرا که در چمن با نيشي بس باز به دنبال صورتهاي بس آشنا ميگشتم و بس محکم صاحبان صورتها را بغل ميکردم و دلم بس زير و رو ميشد.

تمام دنيا را بايد در آغوش خود له کرد.....

بعد از مراسم ....

تا عقدهء حسي نفهميدني به دل نماند

به ديزني لند بايد برويد از چند دقيق بعد از پايان تحصيل تا لحظاتي بعد از اذان صبح تا حال يک من خسته و خوابالو و گرفته اي که با يک دوست مو فرفري در ۵ دقيقه ۴۵ بار خداحافظي کرد و ۴۶ بار بغلش کرد و ۴۷ تا شماره تلفن ازش گرفت که گم نشود را بفهميد.

دوستها را بايد زود پيدا کرد. خيلي زودتر. دوستها را نبايد گم کرد.

حس غريبست.

Thursday, June 03, 2004

ما کالاهاي ناطقي هستيم که يکديگر را درجه بندي ميکنيم
بسيار ماهر و خودکفا
دوستانمان را ميتوانيم به راحتي در جدولي تعريف کنيم با چند عدد ستارهء طلايي و چشم چشم دو ابروهاي بالغ و تعدادي قلب قرمز
ما بس خوشحال ميشويم از اينکه از طريق يک دوستِ تعريف شده به ۳۲۵۲۲۲۴ نفر وصل شده ايم!
ما که درجه احساساتمان به ارقام شماره ها مرتبط است
چرا خوشحاليمان را محدود کنيم؟
بياييد از شنيدن اينکه دنيا ۷ بيليون نفر جمعيت دارد شاد و شنگول شويم و شيفته منبع خبر هم بشويم

اين است تنها وظيفه ما کالاهاي منجمد گاه ناطق

Tuesday, June 01, 2004

پيش از آنکه در اشک غرقه تر شوم
عکسهايم

Monday, May 31, 2004

بايد حال بچه اي که چتر در دست ميگيرد تا از فضاي گرفتهء خانهء همسايه که کور شده است نترسد را فهميد
و حال بچه اي که عاشق غمگين دوستهاي يک روزه اش ميشود را هم

Tuesday, May 25, 2004

عجله کنيد!
بايد تند تند عاشق شد.
فقط فرهنگ لغتي چيزي همراهتان بياوريد!
بايد معني کلمه را پيدا کنيم.
فعلاً هر کس پرسيد بگوييد عاشقيم.

احمقها! زود باشيد
دير ميشود
بايد با عجله عاشق شد
ليوان آب در دست داريد روي ميزي بگذاريد و سريعاً دل را به کسي ببنديد
ببنديد دل را به کسي
به کسي دل را ببنديد
کسي را پيدا کنيد و دل را به او ببنديد
دلي را به کسي که زود بايد پيدا کنيد ببنديد
ميتواند حتي تير چراغ برق باشد
ببنديد فقط

بايد بست دل به سرعت

Thursday, May 20, 2004

زني مو بلند در معدهء من نشسته است
پيراهن سياهي به تن دارد
مانند لباس هيولاهاي ابله افسانه ها ميماند

نميدانم جادوگر است يا خواهر روحاني يا يک معشوقهء هندي يا يک دختر فرش باف روستايي
موهاي درازش گاه به بند بند دلم گير ميکنند و آشوبي به پا ميشود
ميگويمش از ديوارها دورتر بنشين و موهايت را شانه بزن
شايد کر است

حالا ميترسم موهايش در گشنگيم حل شوند
فکر نميکنم کچليت مقبول صورت گنجشکانه اش باشد

يک سوسيس ميخورم
بشقاب پر از سس را نگاه ميکنم و در يک لحظه فکر ميکنم زن خون سرفه کرده است

نگرانش ميشوم
گشنه ام مشود
.....
نگرانش ميشوم
گشنه ام ميشود

....

چند روز بعد نگرانش ميشوم
گشنه ام ميشود

....
فقط گشنه ام ميشود.

Sunday, May 16, 2004

همسايه فرياد ميکشد، همسايه فرياد ميکشد
خانه بوي مرداب ميدهد و من هميشه خوابم ميايد
من هم کوچه را به ياد دارم
من هم بچگي قايم باشک بازي ميکردم
من هم بچگي نخودي بودم هر بار که وسطي بازي ميکرديم
يک دسته مو در برس مانده است
موچين به دستهء مو گير کرده است
همه چيز غرق در رخوت است
همسايه هنجره اش پاره شده است
اما خون هم دگر ثابت شدست
همانجا ميماند و بيرون را نگاه ميکند
ميترسد بريزد، ميترسد.
خون هم ميترسد.

خانه بويِ مرداب ميدهد
bang bang, I hit the ground
bang bang, that awful sound

Thursday, May 13, 2004

ميخواهيم همين فردا گروهي از باغ وحش قستينيلوچ را به نقطهء ديگري از اين زمين بفرستيم تا عقده هاي دوران بچگيمان جبران شود و بابا جان ازمان راضي باشد.
بعد ميخواهييم آنقدر وحشي شويم که از قيافه رکيکمان همه در جا کشته شوند.
بعد ميخواهييم نقطهء ديگري از زمين را کمي انگولک کنيم بلکه چيزي نسيبمان شد.
بعد اگر نشد، خاصيت عمليات انسان دوستانه و صلح طلبانه مان اين خواهد بود که عده اي از باغ وحش قستينيلوچ که بوي خوشايند تعفن با هر نفس ناحقي که ما بهش حق مطلق ميدهيم در سرتا سر وجودشان غالب است، به کثافت و هيج و پوچ لجنمال واقعيت زنده بودنشان اضافه ميکنند و ما بس مشعوف ميشويم از اينکه اين باغ وحشيان را در لجنزار مطلوبي که خودمان درش معلقيم، پا بر جا ميبينيم.
بعد به اهالي منطقهء انگولک شدهء زمين ميگوييم اِ! چه جالب! نميدونستيم اينجوري ميشه که! ببخشيدا!
شب در خانه با بچه هاي لپ گليمان حرف از حق و اخلاق ميزنيم.

Wednesday, May 12, 2004

معملان زيباي مو طلايي! امشب همگي با هم برويد در يک قوطي جا دار و راحت از تجربياتتان و از همکارانتان و از سفرهاي تابستانتان حرف بزنيد.
من که پير شدم، بيرون بياييد.
مي خواهم امنيت را متمدنانه در دنيايم برقرار کنم.

Sunday, May 09, 2004

Saturday, May 08, 2004

مهسا شبها، قبل از اينکه طول راهرو را طي کند، گردنش را کج ميکرد، دستش را به موازات چانه اش بلند ميکرد و با به ياد ماندني ترين لهجه و آهنگ ممکن ميگفت شب بخير.
در آن روزها چشمهايش پررنگ ميشدنند هر بار که پشت در با حس دلنشين از تنهايي در آمدن پيدايش ميکرديم.

Friday, May 07, 2004

ما به طرف صف ميدويم.
هارديپ را ميبينم و يادم مي افتد که نميدانم از کجا ميشناشمش.
ما به طرف صف ميدويم و در گرما منتظر ميمانيم.
کوه يخ هم با نگاهي خاليتر از نيمهء خالي ليوان دنبالمان مي آيد.
تايماز از نيمکتها و ميزها رد ميشود و کچلتر ميشود و چاقتر.
دو نگاه دوستانه هم دنبالش ميروند.
ما آرام از پشت ميزها به صف ميرسيم و پشت سرشان منتظر ميمانيم.
تايماز بزرگ شده است و من نميدانم چه شده ام. هوا گرم است.
اصرار دارم به يکي بگويم که از جلسهء امتحان آمده ام، که امتحان آسان بوده است، که در انتظار گدو را انتخاب کرده ام، که زنگ صبحانه در کتابخانه امتحان ميدادم و که گشنه هستم.
کوه يخ با ماتيک پر رنگش و کفشهاي مثل سفينه اش هيچ کدام اينها برايش مهم نيست.
بي صبرانه آمدن عيسي را انتظار ميکشد و ديوانه وار از نمک پسرهاي کلاسشان حرف ميزند.
کله کچلش را ميبينم که ميخندد، دوستانش را ميبينم که قلقلکش ميدهند و شکمش جلوتر مي آيد. با خنده از صف بيرون ميرود و دوستانش از خنده غش ميکنند. زنبوري مي آيد و همه به فرار تشويقش ميکنند. کمي مو بر روي سرش در آمده و روپوش و کلاهش را ميگيرد و شکمش خوشحال است.
کوه يخ را ناديده ميگيرم، هارديپ را نگاه ميکنم که قدش بلند است و زيرکانه جلويش مي ايستم که از کوه يخ و گرما حفظم کند.
تايماز منتظر دوستانش مي ايستد، لبخند بي خيالي ميزند و من در نيمچه فضايي که از هارديپ تا شادي فاصله دارد به اندازهء شکمم و قد کف پاهايم خوشحال ميشوم.
کوه يخ بدون هيچ حس خاصي مرا هل ميدهد. هارديپ به کتابخانه بدهکار است. کوه يخ بدون هيچ فکر خاصي يک ضرب چيزي ميگويد. من روپوش و کلاهم را ميگيرم، به موهاي تيغ تيغيِ تايماز دست ميزنم و به تمام ۴ ساله هاي دنيا حسودي ميکنم.
کوه يخ کلاه و روپوشش را ميگيرد و اتوماتيکوار چيزي راجع به دلسوزي ميگويد.

Sunday, May 02, 2004

این سایت:
۱) به درخواست عده ای از خوانندگان محترم
۲) به علت بی تربیتی
۳)‌ به علت ترویج فرهنگی ترکی
دوباره هک وار!!

Thursday, April 29, 2004

آقای هکر دلت آب، چای که برات نياورديم هيچ تازه هکتم کرديم!
استاد استاد که ميگن يعنی همين ديگه!
بابا اين استاد ما خدای استادان جهانه!

Monday, April 26, 2004

وبلاگ فوق براي مدتي هک شد

اضافه شد: اين سايت فوق ديگر هک نيست. ولي مردم‌آزارهايي مثل من و امثال من هنوز همه جا هستند!

Sunday, April 25, 2004

من بند مي اندازم.

دوست من عنکبوت سه روز بود که گوشهء ديوار نشسته بود و به چمنزار حولهء سبزِ رويِ زمين خيره شده بود و سخت در فکر بود.
امروز که رفت، جاي خاليش را حس نکردم.
نميدانم به چه فکر ميکرد، اما اگر نام و نام خانوادگيش را ميدانستم تقاضا ميدادم که سال بعد هم اتاقيم شود. نه دوستهايِ عجيب غريب دارد که نگران باشم، نه به شب بيدار ماندن من غر ميزند، نه شبها در خواب ميگوزد، نه دست در دماغش ميکند، نه بويِ عرق ميدهد، نه جايِ زيادي ميگيرد و حرف زيادي ميزند، نه نگاه بدجنسانه ميکند و نه شلخته است.
البته اگر قرار شد فيلسوف خاکي هم اتاقيم شود، عنکبوت را از اتاق بيرون خواهم انداخت يا مرده يا زنده. آخر من از خود گذشته ترين هم اتاقيِ يک فيلسوف خواهم بود و هر آن کس که از خود بگذرد از عنکبوت نيز ميگذرد. من اينها را از فيلسوف خاکي ياد خواهم گرفت سال بعد.
من خاکي خواهم شد سال بعد.

Saturday, April 24, 2004

يا من غل غل آبم در يک کتري.
يا من قسمتي از روز و شبم.

Thursday, April 22, 2004

من، و ديگر هيچ

يا من شبها خوابم مي آيد، يا سوسکها امسال دير کرده اند.
يا من بايد درس بخوانم، يا برگها امسال زرد شده اند.
يا من بايد تب بکنم، يا هوا امسال سرد شده است.
يا من بايد خيلي چيزها ياد بگيرم، يا يوساريان از جنگ فرار کرده است.
يا من برنده ميشوم، يا من خزنده نميشوم.
يا من برنده هستم، يا آشور ميميرد.
يا من دانشگاه ميروم، يا در تاريکي خفه ميشوم.
يا من خوشحال ميشوم، يا تنها خوشحال ميشوم.
يا من خود را در اتاقي زنداني ميکنم،‌ يا در سالن سينما زنداني ميشوم.
يا من چراغ مطالعه را رويِ اين ميز ميگذارم، يا روي‌ِ آن ميز ميگذارم.
يا من سوسکها را ميبينم، يا آنها مرا نميبينند.
يا من بزرگ ميشوم، يا قرمه سبزي ميخورم.
يا من عينکي ميشوم، يا به سن بلوغ ميرسم.
يا من آهنگ گوش ميکنم، يا به ساعت نگاه ميکنم.
يا من يک روز فريادي ميکشم، يا يک روز آرام لال ميشوم.
يا من با کرمها دوست ميشوم، يا آنها را له ميکنم.
يا من ۱۸ ساله ام، يا شما ديوانه ايد.
يا من دکتر بايد شوم، يا من دکتر بايد شوم.
يا من نقاشي ميکشم، يا من طراحي ميکنم.
يا من کار ميکنم، يا من پول در مياورم.
يا من همسايه ميشوم، يا من سايه ميشوم.
يا من در خود غلط ميزنم، يا علف در چشمهء مو ميرويد.
يا من يک برگم، يا من آن مرگم، يا من يک هوس زندگيم.
يا من تکه اي از خورشيدم...
يا تکه اي از خورشيد سر دلم مانده است.
يا من.

مردگي، و ديگر هيچ

پيرمرد بالا مرده است. سيگار کسي نميکشد در بالکن خانه اش صبح تا شب. سلام کسي نميکند از بالکن خانه اش، سلام نميکنم به کسي در بالکن خانه اش.
من،‌ در عوض، خاطراتم را نيشگون ميگيرم.



Sunday, April 18, 2004

برکلي... و ديگر هيچ

يک روز صبح من لای چمنها گم خواهم شد.

Friday, April 16, 2004

من، اينجا، و ديگر هيچ

در اتاق کوچک شيشه ای در لابی هتل پشت کامپوتر سفينه مانند مشکی نشستن و عاشق شدن يا با دوستی صميمی فرسخها آن طرفتر تخته نرد بازی کردن یا نگاهی به نمایشنامهء در انتظار گودو خواندن آنقدر هيجان انگيز است که انگار همهء فرودگاههايِ دنيا را قورت داده ام يا شکلاتی از قوطی شکلات گنديده هايِ چندين و چند سالهء مادربزرگ کش رفته ام.

Thursday, April 15, 2004

ميشناسم من آن سرتق مغرور دوست داشتي را که گفت ميزرا کوچک خان بزرگ شده.

پرستو! عکس تو من شده است. خواب تو من. ياد تو سرگرمي من.
سرگرمي ديگري هم دارم من.
صبحها که بيدار ميشوم خودم را سريعاً به اهاليِ خانه معرفي ميکنم تا کيفيت صدايم را برايِ آن روز بسنجم.
تفريح هم ميکنم من.
از مدرسه که ميايم اين دست خيابان تا آن دست خيابان را زيگزاگ قدم ميزنم و به گوجهء کپک زده اي که يک سال بعد بر رويِ تاقچهء اتاق خوابگاه خواهد بود فکر ميکنم.
رويا هم دارم من.
مسواک که ميزنم به دوستهايي که دوستهايم خواهند شد فکر ميکنم و به فيلسوف خاکي که هم اتاقيم خواهد شد.
آرزو هم دارم من.
به سينما و همبرگر و لونهء موشهاي مهربان لا به لايِ سنگهايِ کنار اتوبان پشت خونهء مادر بزرگ فکر ميکنم.
محبت هم دارم من.
به چشمهايِ اي تي خيره ميشوم.
دوست هم دارم من.
به تاکسي و خنده فکر ميکنم و دفتر تلفن را نگاه ميکنم. فقط حيف که شماره ها پاک شده اند و صفحه ها را دستور آشپزي پر کرده. کيچيري پلو با ماش، کوفته با سير، قابله پلو با هويج، صديقه جان، همايون خان، مونيخ، مامان شينه، بابايِ آدلينا، سر فه ميکنه، بابا، مرده، خواهر فروزان، مامانِ مونا، دف، تينا، موبايل، فريبا، نميشناسم، سينما، مامان، زنده، خاله، خاله، خاله، خاله، بستني، انگليس، The Vine of Desire ، سم سوسک، پريسا، يقش کج بود هميشه، شرمين، ساندويچ مياور ميخورديم، مرجان، لباس عروس ميدوخت تو مهد کودک، بلق، منتظر عيسي وايساده، اگه بودي ميدون آزادي، نبودي آن لاين، مونا، نميشناسم، Johns Hopkins و ستون و سه رديف کلمه wide, weit, دور، resist, wiederstehen, مقاومت، محيط زيست.

شب بخير بيداري.
فردا بيشتر خواهم شد.

stair, treppe, پله. دفتر را هم ميبندم.
به پرستو سلامي دوباره خواهم داد و از برف نو انتظار جواب سلام دارم.

شب بخير تودهء خاک.



Wednesday, April 14, 2004

بياييد همه با هم امشب وازلين بخوريم.

Tuesday, April 13, 2004

من آنقدر کوچک ماندم که حتي مشق هم مينويسم.

Monday, April 12, 2004

مادرم ميگويد ترشحات سينوسنهايم در گلويم ميدوند و و مرا خفه ميکنند.
من قطره چکاني را تجسم ميکنم که با چهره اي خبيث و پر از عقده در جايِ زبون کوچيکه قرار گرفته و هر دقيقه قطره اي چرکين بر گلويم و ريه هايم در ميکند و چشمهايش برق ميزند.
من آنقدر سرفه خواهم کرد تا قطره چکانِ بي شرم تکه تکه شود.
صدايِ من در همهمهء ضربه هايِ سبز رنگِ پريشاني گم شده است.

آن روز که کور شدم، اين روز هم بي صدا. ميخواهم کم کم يک قوطي بشوم.

Sunday, April 11, 2004

فکر کنم کلِ عراقيا رو هم که بکشن و کلاً نسلشون رو از زمين پاک کنن باز اخبار اينجا روزي ۲۵ بار بعد از خبر پاره شدن بلوز اين يکي و شل شدن بند تنبون اون يکي و ازدواجهايِ موفق گيا, اعلام ميکنه که دو تا آمريکايي فدايِ سرِ من شدن.
دستگيرهء درِ خانهء ما از آب طلاست

پسرک سياه پوست که در بالکن قدم ميزند جعبهء عروسکهايِ باربي را در دستش گرفته و تکان ميدهد.
من که در اتاق نشستم هملت را زير لب نفرين ميکنم و به بيرونِ پنجره نگاه ميکنم.
پسرک جعبه را تکاني ميدهد و نورِ خورشيد مستقيماً از جعبه به چشمانِ من هجوم مياورد و من کور ميشوم.
صدايِ راديو را ميشنوم که ميگويد لا لا لا لاي لاي لاي.
هملت! تو روح بابات.

Saturday, April 10, 2004

مادرم سوپ بچگانهء احمقها را درست ميکند و من خوشحال ميشوم.
تايماز چند ساعت پيش به دنيا آمد.
آه قابلمه، آه قابلمه، آه قابلمه،
اي کاش اين همه بخار که در خود داري را در چشمهايِ من فرو ميکردي تا گلويم آرام بگيرد.

هملت، بميري الهي!

Friday, April 09, 2004

بويِ استخر مي آيد

کمي مانده به خفقان در تب، سامسا سوسک ميشود و من را مادر پاشوئه ميکند.
مادرم را ميبوسم فقط برايِ اينکه اگر فردا مرد دلم نسوزد.
پاهايم را در سطل آب ميگذارم و حالِ سربازِ ارتش سرخ وقتي که هم ترازِ آلمانيش را ميکشد ميفهمم.
دفتر تلفن را بيهوده ورق ميزنم و به دنبالِ اسمِ گرگور سامسا ميگردم.
مادرم در آب نمک ميريزد و با تعجب آب را نگاه ميکنم که رنگ عوض ميکند.
پنجره اي باز ميشود. الترونيک است.
ميگويد ميخواهي دوستت باشيم؟
ميگويم من قهرم.

آب داغ شده است.

Thursday, April 08, 2004

ساعت ۹ صبح يک روزِ تعطيل من بيدارم و بس مفتخر.

Wednesday, April 07, 2004

Lit. Review #44

اين يارو که پايينِ اون جعبه کوچيکه تو بلاگر ميگه remember me منو يادِ روح بابايِ هملت ميندازه.
صلوات.
.....

اول!
خاک بر سرِ مارمولکهايِ سبز!
احمقها فکر ميکنند به رنگِ صخره در ميايند اگر آفتاب بگيرند!

دمشان هم که کنده ميشود، فرار ميکنند و بعد از چند دقيقه گنجشکي را دنبال ميکنند.
فکر ميکنند ببر را از رو بردند.

الاغها! کمي فهميده باشيد!

Tuesday, April 06, 2004

ساعتم زيباست

دهانم لوبيا و سبزيِ داغ را در خودش نگه ميدارد، دندانهايم آرام و صبورانه برنجِ داغ را ميجوند و زبانم ميسوزد و زخم ميشود که لوزه هايم را حمايت کنند و در نهايت مرا خوشحال کنند.
افسوس!
افسوس که بي فايدست.
لقمه را قورت ميدهم و لوزه هايم آتش ميگيرند.

بايد ياد بگيرند اول خودشان را حمايت کنند و آتش نگيرند و بعد ناخواسته لوزه هايم را حمايت خواهند کرد.

از چاي با عسل بگوييد تا برايتان بگويم از فلسفهء خودخواهي و موضوعِ مبهمِ همنوع پرستي.

بله، قاعدتاً گيج کننده بايد باشد....
به هر حال سعي ميکنم بفهممتان. نه، مطمئن باشيد هدفم خودخواهانست و اصلاً انسان دوستانه نيست...
البته از آنجايي که من هم انسانم شايد هم هدفم در همان انسان دوستيِ خود پسندانه خلاصه شود.
اصلاً هدف کدام است؟
سعي ميکنم بفهممتان.

Sunday, April 04, 2004

United, We'll Think of the Civil Rights Movement, Aloud

پرتقال را، پرتقال را، پرتقال را بعد از اين بايد کند.
پرتقال را رويِ ستاره ها نقاشي بايد کرد.
پرتقال را رنگ بايد کرد. بنفش نه.
پرتقال را بايد کشيد، اسم دانشگاه را بايد نوشت، اسمِ هم شاگردي را بايد نوشت، ستاره را به ديوار بايد منگنه کرد.
خوشحال بايد شد.
ناهار بايد خورد.
سيب سبز ترش را تا کلاس بايد خورد. در کلاس نقش گيج غرق در سيب را بازي بايد کرد و لبخند از ته دل بايد زد، در ته دل بايد زد. سيب سبز رويِ زمين افتادست، سيبِ‌ تو در دستت.
پول بايد برنده شد. کار هم بايد کرد. درس هم بايد خواند. بزرگ هم بايد شد. در يک اتاق با هم اتاقي هم زندگي بايد کرد. دکتر بايد شد.
لباس گرم بايد پوشيد، لپ تاپ بايد داشت. زود بايد خوابيد، ميز تحرير بايد داشت. جان بايد داشت. کمي صبر بايد کرد و با عجله خوشحال بايد شد. دوست بايد پيدا کرد.
اسمها را ياد بايد گرفت. امتحان بايد داد. نفر اول بايد شد، پول بايد داشت. جين بايد پوشيد، آگاه بايد بود، فعال بايد بود، درسخوان بايد بود، خوشحال بايد بود، زمانها را دائماً بايد با هم آشتي داد و فرياد بايد کشيد و آواز بايد خواند و صداها را زمزمه بايد کرد.
بايد به ياد داشت. بايد ديوانه شد. بايد آزاد شد. بايد خود شد و خدا شد و خرما هم شد.

پرتقال را، پرتقال را، پرتقال را،
بعد از اين
بايد پوست کند و خورد.

Friday, April 02, 2004

برايِ بچه اي که پدر مادرش غمگينند خواهم مرد.

قول ميدهم.

Tuesday, March 30, 2004

در آستانهء بزرگتر شدن

من امشب ساعت ۷ به نيرويِ‌ همبستگي ايمان آوردم.
همه متحد شدند تا از جوابِ دانشگاه از طريقِ اين شبکه مطلع شوند و من که ۷:۳۰ از خواب بيدار شدم را پشت سر گذاشتند. درها را بستند و مرا راه ندادند. البته من هم لج کردم، مشق نوشتم در عوض، و ۲ ساعت بعد تنها در شبکه رفتم، درها را بستم و راهشان ندادم، گمان ميکنم.
و بله، و بله، و بله، ميدانم، اين منم که باحالم.

اتحادِ با نفرتتان مرا کشته. شبکه را پايين آورديد. فرقي نميکند نيت شما يا احساسِ شما چه باشد، به هر حال سالي چندين بار اتحادتان چيزي را پايين مياورد. حيف که سايت است اين پايين آمده.

پايين بياوريد، تبخالها را.



Monday, March 29, 2004

تبريک نگوييد

اي کاش، اي کاش، اي کاش، اي کاش
من ............................................................................
...............................................................................
...............................................................................
............................................................................... آهن بودم.
خانم حنا

خروس زري پيرن پري،
چشماتو وا کن!
خروس زري، پيرن پري،
بالا رو نگا کن!
منم منم، منم منم، روباه مکار.
خروس زري، پيرن پري،
چشماتو وا کن!
خروس زري، پيرن پري،
بالا رو نگا کن!
منم منم، منم منم، روباه مکار!
خروس زري، پيرن پري،
چشماتو وا کن!
خروس زري، پيرن پري،
بالا رو نگا کن!
منم، منم، منم، منم، روباه مکار.

خروس زري........

منم منم، منم منم،
روباه مکار.
خروس زري....

روباهِ مکار.

پيرن پري، چشماتو وا کن!

منم خروس، زري پري،
چشماتو وا کن.
منم منم، منم مکار.
پيرن سري، چشماتو بالا کن.
روباه پري....

منم مکار.

روباهو صدا کن، خروس زري!

Sunday, March 28, 2004

Howard Roark

خانوم Ayn Rand،
لطفاً به محضِ اطلاع از وجودم، سفارشِ مرا به داوران مسابقهء «يا مرا بفهم، يا گدا بمان» بکنيد!
من شما را ميفهمم.
تراژديِ بزرگي بود مرگتان برايِ من که از وجودتان بي خبر بودم.

من، تيل.

Friday, March 26, 2004

اجازه نيست

برايت توضيح ميدهم.
دو راه داري، يکي را انتخاب کن.
يا ميتواني بالا بياوري، يا تبخال بزن.
اما، نميتواني هر دو را انتخاب کني.
ميدانم هر دو به دور ريختنِ گذشته کمک ميکنند، اما ميترسم رويت زياد شود.
ميدانم رويت زياد هست، اما ميترسم هر دو با هم به تو نسازند.
خودت ميداني،
گذشته را ميتواني نشخوار هم بکني،
اما ميل خودت هست.
انتخاب کن.
فقط بگذار بگويم که گذشته را ميتوايي ذخيره هم بکني امشب که هوا طوفانيست.
خودت ميداني، حق انتخاب با توست.

...
تبخال زدي؟
بتامتازون بزن.
بزرگ شدي!
عيد آب بازي اين طرفا نميبينمت ديگه!
شنيده بودم تبخال ميزني.
خواستم آب جوب بريزم رو سرت، ديدم تبخال زدي.
چي بودي حالا؟
اين همه آب از کجا مياوردي؟
تب داري؟
لرز داري؟
خال داري؟
کهير زدي؟
بزرگ شدي!

خواستم ماست بريزم رو سرت روز عيد آ ب بازي، ديدم بزرگ شدي.
خواستم از پشت بوم شلنگ آبو بگيرم رو سرت، ديدم تب داري.
خواستم شير کاکائو خالي کنم تو دهنت، ديدم آقا يدالله سکته کرده مغازه رو بستن.
خواستم پنير بخرم، ديدم پسرِ سالمي شهيد شده جلو در خونشون سينه زنيه.

خواستم ارمني باشم ديدم حوصله ندارم.
خواستم ژيگول کنم ديدم ژيگولم.
خواستم بزرگ شم ديدم تو بزرگ شدي.

تبخال زدي؟
بتامتازون بزن.

...
خودت ميداني، يا متواني تبخال بزني، يا بالا بياوري يا ....
...

(تبخالي را بالا مياورد.)


Monday, March 22, 2004

بله بله بله،‌ ميدانم. اين منم که باحالم.

Friday, March 19, 2004

گزارش عيدانه (شبعهء ژاندارمري)

عنکبوتها از عيد شاکي شدند!


به اين نتيجه رسيده ايم... که تا مدرسه را تعطيل نکنيم،
عيد نميشود.
مدرسه را تعطيل کرديم
که تا ظهر بخسبيم و آنگاه که برخاستيم
عيد را ناظر باشيم.

Thursday, March 18, 2004

بازار گل سحر خيز است
حال و هوايِ مصنوعي ميسازيم که عيدمان عيد به نظر بيايد.تصميم داريم پررو باشيم.
شور و رنگ دورتر از ماه را با زور و اصرار به نرديکترها انتقال ميدهيم و يادمان ميايد که ما هم در دهي در کشوري در قاره اي در ميان دو قارهء ديگر بوديم که انتظار انتقال را ميکشديم و بعد عيد آمد.
ميز کوتاه رنگ رفته نداريم، همسايه نداريم، آب يخ صبحگاهي نداريم، صف در راهرو نميکشيم، برف نداريم، رنگ نداريم، چشم نداريم، لب نداريم، اينها که هيچ، حتي قالي و تخته نرد هم نداريم.
دو قاره در گذشته تصادف کردند و يک قاره پا در مياني ميکرد.
اينجا نشستيم و با شوق بسيار يادمان افتاد که جوان که بوديم احساسمان آسمان را منفجر ميکرد و دوستيهايمان ريشه را آب ميکرد.
يادمان افتاد که چقدر و چقدر و چقدر زيادند آنان که ميشود چقدر و چقدر و چقدر دوستشان داشت.
يادمان افتاد که يک سال نهالمان در خيابان گم شده بود، يک سال خوابمان برد، يک سال اتاق کوچک بود، يک سال خانه روشن بود، يک سال در جوي افتاديم، يک سال جيش ميکرديم، يک سال روسري ميخريديم، يک سال کلاردشت ميرفتيم، يک سال ماردبزرگ ديرش شد، يک سال ميز بزرگ بود، يک سال ما کم بوديم، يک سال ما را کم داشتند، يک سال ما کم را ما داشتيم، يک سال کم ما را داشت، يک سال آب سرد بود، يک سال برف آمد، يک سال سلامي کرديم، يک سال فرودگاه بوديم و فرودگاه زيباست و زندست و سرد است و خوابم ميايد.

يک سال عيد شده است.

يک سال مبارک.
يک عيد مبارک...
ميتواند همين عيد باشد.

Sunday, March 14, 2004

دندانهايم از هم باز شده اند.
گمان ميکنم دندان جهل دارم در مياورم.
اسبها را در ماشينِ سفيد ميگذاريم و در جاده ها در به درشان ميکنيم.
اسبها وحشي ميشوند و در جاده ها در به درمان ميکنند.
ماشين سفيد بي اسب و بي ما در جاده در به در ميشود.

ميبينم که سرايت کرده. (به شدت)

Saturday, March 13, 2004

Sunday, March 07, 2004

شبها موجودات سفيدي لوزه هايم را اشغال ميکنند.
من هم آب و نان ميخورم و راهِ نفسشان را مسدود ميکنم.
آنها به من ميگويند جلاد و من به آنها ميگويم امپراليست.
در صورتشان تف ميکنم و آنها پشت لوزه هايم پنهان ميشوند.
آنها به من ميگويند بي تمدن و من به آنها ميگويم بزدل.
با وقاحت همانجا ميمانند و من با خستگي ميخوابم.
من به آنها ميگويم وقيح و آنها در چشمهاي خسته ام زل ميزنند و شب بخير ميگويند.

رابطهء چرکين دوستانه اي داريم.

Saturday, March 06, 2004

من يک آدم* ديدم.

* آدم آن است که من ميفهممش.

Thursday, March 04, 2004

چقدر همه چيز قبل است.

Wednesday, March 03, 2004

تو به قدر ندانستن ادامه بده و من ثانيه شماري ميکنم برايِ دور بودن از تو و از هوايِ آلوده به حالت.

Wednesday, February 25, 2004

بارون بابا؟
شوخي کردم!
کوتاه بيا.

Sunday, February 22, 2004

باران اعصاب ندارد. من مردهء بي اعصاب بودنش هم ميشوم.
و من حس ميکنم در اتاق خفه خواهم شد در لحظهء حملهء بارون به لجن.
بارون به ظرافتِ يک پينه دوز و با شدت جنگهايِ صليبي اينجا را تصرف کرده است و زمين مثل يک بيمار رواني از زير سلطهء بارون بودن لذت ميبرد.
و من مثل يک کرمِ خالي يا يک موش کور بويِ باران را ميفهمم، پنجره را باز ميکنم، احساس خفگي ميکنم، در را باز ميکنم، سرک ميشکم، به باران سلام ميکنم و با لجبازي و کله خري در را ميبندم و خود را چس ميکنم.
بارون از رو نميرود، قصد کرده مرا انسان کند. من ميفهمم که دنيا از آمدنم خوشنود است و انشا مينويسم و به دنبال بورس تحصيلي ميگردم.
بارون مرا از رو ميبرد و من مردهء اعصابش ميشوم که به هم ريخته است.

Friday, February 20, 2004

دندانهايم خستند و بي جان. بيشتر بايد خوابيد.

Thursday, February 19, 2004

به مناسبت هجدهمين سالگرد زنده ماندن، شير ظرفشوييِ خانه مان نو شده است.

Thursday, February 12, 2004

هيچ وقت نفهميدم.
تغيير يک روزه از حال کردن با آهنگهايِ جوادي يساري به تسبيح دست گرفتن و در منزا جزوه هايِ اسلامي فروختن و بعد به مانيفست خواندن و با هيجان از تروتسکي و نظريه هايِ لنين بحث کردن!
به چند تار بايد آويزان شد؟
شرمندهء خود شدن هم فلسفهء صدفها را دارد.

اينها را که نفهميدم هيچ، از تاريکي هم ميترسم تازگي.
آنقدر هم بزرگ شده ام که پينک فلويد گوش ميکنم.
وقت آن رسيده است که فقر فلسفه را بخوانم.
شايد هم بايد دوباره از فلسفهء صدفها حالي بپرسم.
شايد هم بايد سنگهايِ فسيل را کنار بودايِ بنفش بگذارم و هارموني را جذب کنم.
شايد هم بايد معادلهء چک و آهنگ را تجزيه کنم.
حتي شايد وقت آن رسيده است که همه چيز را نگويم، در خود شايد بايد ماند.

وقت آن رسيده است که شيشه ها را پاک کنم و پنجره ها ببندم و بعد عيد شود.

وقت آن رسيده است که به پرستو بگويم که من بزرگ شده ام، پينک فلويد گوش ميکنم، معادله حل ميکنم،‌ قلب تاريکي ميخوانم، ماشين مسابقه اي سوار ميشوم، مارکس را نابغه ميدانم، شاملو ميخوانم، فسنجون و اسفناج ميخورم و حوا را به ياد دارم.

بزرگتر که شدم شايد سنگ فسيل را نشانت دادم.


Thursday, February 05, 2004

چه تلخ است در انتظارِ هيچ سريالِ تلويزيوني نبودن!

Monday, February 02, 2004

هنگام رانندگي اگر شد حيواني را نکُشيد!

انسانها را اما، نکُشيد!
بگذاريد خودشان کشته شوند.

Thursday, January 29, 2004

چهار سال گذشت و موهايِ آشفته همه سفيد شدند.

فکر، فکر،‌ فکر، يادم مي آيد. کاش فکر ميسوخت و زبان ياوه ميگفت.
کاش جرأت فکر کردن به امروز و پايان ۴ سال را داشتم.
فکر بهت زده است، ترسيده است.
ميدانم که اگر فکر را آزاد کنم خود سوزي خواهد کرد.
فکر را زنجير ميکنم و خاطرات را همه نيست خواهم کرد.
من ديکتاتورِ بزرگ مغز خود خواهم شد.
من زندانبانِ فکرها خواهم شد.
من شعلهء خاطرات خواهم شد.
من، يک روز، ناگهان شعله شدم.
خاطراتم آواره شدند.
من،‌ در برف، خانه اي را ديدم که غم و دلتنگي ساکنينش بودند.
من ايستگاه سردي را به ياد دارم که بي همتايم درش سرگردان ميپيچيد.
زير قطارِ واقعيات زود رس، بيتايِ ما پنهان بود.
من، شعله در کف دستانم روشن شد و ما زير قطارها راه ميرفتيم گريان در سرما.
با برف يادم آمد ايستگاه.
زمين، اما مرا نبلعيد.
چهار سالي که گذشت، دو سال و نيمش را به ياد دارم.
۴ سالي که گذراندي را ميگويم.
دو سال و نيمش را به ياد داري؟
خانه تاريک شده بود.
من ديدم.
خانه خالي شده بود.
من ديدم.
خانه مهسايي نداشت، خانه کوچک شده بود.
من ديدم.
خانه پرده اي نداشت، خانه جايِ پنهان شدن از يا و يا و يا نداشت.

زمين! فکر را دفن کن در اعماقِ هستهء سوزانت.

Monday, January 26, 2004

کمي من گفتم، کمي من.
کمي من فکر کردم، کمي من، و نتيجه اين بود:
« زندگي مجموعهء هيجان انگيزی از خوابيدنها و بيدار شدنهاست

Saturday, January 24, 2004

نامهايِ کوچک شدهء ليستي کوته شده همه شايد انسانهايي باشند که بزرگ ميشوند بعد از هر تابستان يا قبل از رسيدن هر بهار يا حتي يک روز مانده به ماه سبز بهمن.
من هم کوچک شده ام در نامها، در ليستها و بزرگ ميشوم در سبزي بهمن.
نامهايِ کوچک شده حتي شايد مرده باشند در تابستان، يا زير برف سنگين يا در يک روز باراني و طوفاني يا در کوه.

من نامي دارم که همان ميماند و من هميشه دو سال کوچکتر ميمانم.
من ميترسم از اينکه هر چند سال هم که بگذرد من هميشه از نامهايي دو سال کوچکتر ميمانم، از نامهايِ دگر شايد دو سال، شايد سه سال، شايد يازده سال بزرگتر ميمانم، و از نامهايِ دگر قرنها کوچکتر، بهمنها کوچکتر ميمانم.

من از دانستنِ قلب تاريکي ميترسم.

Friday, January 23, 2004

لحظه اي که ميدانم چند لحظه بعدتر خوابم خواهد برد خوشحالم.
آن لحظه را اگر دريابم با لبخند ميخوابم.

Thursday, January 22, 2004

از خواب که بزرگ شدي برايت شعله را تعريف ميکنم.

Wednesday, January 21, 2004

پس چرا نميتوان آدم شد؟

Monday, January 19, 2004

دان ميگويد،
مادر قربون صدقه ميرود، پس هست.
دان راست ميگويد.

Friday, January 16, 2004

وسط آب يه دفعه يادم اقتاد که ونيس هم برا خودش آرزويي بودا!
بعد ترسيدم از اينکه آرزوها چقدر عادي ميشن وقتي واقعيت ميشن!

Sunday, January 11, 2004

من پر از حرف نو ام.
من پر از حس جديد،
من پر از حال و هوا،
من پر از عشق و صفا،
من پر از خستگيم.
من پر از فرداها
من پر از اين راهها
من پر از پروازها
من پر از رفتن و باز آمدن ماه نو ام.
من پر از جا ماندن،
من پر از گم کردن،
من پر از آسايش
من پر از آرامش
من پر از نگرانيهايِ ناديده ام.
من پر از خنديدنم،
من پر از لبخندم،
من پر از دوق فرود آمدنم.
من پر از ترس سقوط
من پر از زلزله ام.
من پر از خواندن و خواب
من پر از تَرک زمين،
من پر از ابر هوا،
من پر از ساعتها،
من پر از خستگيِ اين راهها
من پر از بازگشتم.
من پر از حس بد دور بودن
من پر از حس قشنگِ اينجا کم بودن،
من پر از بي حسي دستانم.
من پر از مدرسه و چايِ داغ
من پر از خواب و کتاب و مبحثم.
من پر از سوغاتي
من پر از شيريني
من پر از ديدارها
من پر از دوست داشتن
من پر از عشقم چرا؟
من پر از زندگيم!
من پر از خود بودنم!
من پر از تليّم.