Friday, December 26, 2003

و بلندترين شب سال در هوا طي شد.

Monday, December 15, 2003

اين خسته ساعات دونده
اي کاش وقتکي بود تا برايت از هوايِ امروز بگويم تيلک جان
کاش نيمچه ساعتي را در هوا ميدزديدم تا برايت از نم نمک بارانها گويم.
کاش تو غير از من بودي تا ميتوانستم ذوق صبح را با تو شريک شوم.
ني ني به دنيا آمده بود با عکسش.
ساعتکي اگر فرصت بود برايت از دويدن در کوچه ميگفتم.
پياده راه رفتن هم ميچسبد در هوايِ باراني!
برايت ميخواستم از زني رژ به لب و کلاه به سر گويم. وقت ميدود!
صورتها را نميشناسم. قهوه اما مينوشم.
جدا از من اگر ميبودي برايت از سادگيِ خيس پر شوق امروز ميگفتم.
از خانهء زيبايِ گرممان ميگفتم، از جا شمعي، از چراغ، شايد از جنس خوشِ نور تو را ميگفتم.
آه که اگر بيرون از وجودم وجود داشتي برايت از حس رهايي ميگفتم ديروز که سرها را پايين انداختيم و از مدرسه پا در کوچه گذاشتيم نيمچه ساعتي قبل از ظهر.
و از حس خوش نا بفرماني.
ميخواستم برايت از حسِ قشنگ يک بار مشق ننوشتن بگويم.
برايت از دچار شدن به شعله هايِ شعف ميگفتم. بي آنکه دليل و منطق را دنبال کنم.
بي آنکه دليل و منطق را دنبال کنم، برايت از سادگيِ دوست داشتن ميگفتم.
نيمچه وقتي را از ساعتکهايِ مچي پنهان کردم زير پتو.
بويِ پشم شيشه و پودر رخشا گرفته است.
مي شورمش، رنگ ميدهد.




Monday, December 08, 2003

مرگ سالها پيش عشق را ياد گرفته بود و ما بي خبر بوديم!

Sunday, December 07, 2003

در آلمان

در آلمان،
يونان گاه ترکيه مشود
ايتاليا اجباراً ايران ميشود
ترکيه عراق ميشود
سوئد يوگوسلاوي مشود
آلباني سربستان ميشود
مجارستان، لهستان
دنيس ميشود بچه اي ۴ ساله
شينه ميشود زيبايي تنها و ۴ ساله
سويم، نوزادي رشتي و اميد
مادرش ميشود زني حامله
جهان ميشود دختري عقب افتاده
ياسمن، زني با جربزه
ليريدونا ميشود همسايهء ديوار به ديوار
صدايِ سرفه هايِ پدرش خواب را از چشمانمان ميربايد.
ليريدون، نفر اول صفِ توالتهايِ شلوغ
مهسا ميشود دختري خسته و يخ
مهيار، پسري شکستني و کوچک
آرمير ميشود برادرِ دو قلويِ گازمير
کاترينا مشود لات معرکه
داليا ميشود شلوغ شهر
نورا،‌ زيبايي که گم شد در بي توجهي
لولو، دو چشم سبز و بزرگ و صورتي پر از بچگي
بشري، ۴ سال سن که عروسکهايش را پشت پنجره ميچيند
پريا، پريا، پريا، سادگي صميمانه اي که سرطان ميگيرد
وارتانوش،‌ جاسوس مخصوص حاکم بزرگ
حاجي، چشم چران نماز خوان
فروزان، افغانِ قد بلند پر فهم
زهره، عمه اي افغان به زبان روسي
صديقه، زني که دخترش را به دنيا بايد آورد
همايون، جوجه اي که پدر بايد شود
عاطفه، نوزادي که در بحران عواطف به دنيا مي آيد
اميد، نگهبانِ ناموس فارسي زبانانِ مدرسه
قدير، ترک مردم آزاري که تلي را ساشلي ميگويد
ولگا، دختري روس با پدري ايراني
دبرا، غبار لهجهء ايتاليا و پيتزا
خاتون، سالهايِ جواني بي جان
تايماز، پسري کنج اتاق
شعله، مادري سرگردان در مسيرِ شستنِ ظرفها و پختن غذا و خاموش کردنِ شعله ها
و من، دختري از هزاران ريشه.







Wednesday, December 03, 2003

شايد تو هم کم خوابي داري! شايد هم فقط زيبايي!
به هر حال بودنت را مديون کيدو ميباشي!



استاد گرامي کمانچه نواز از شما متشکرم!