دگر آمدن را پيشه کنید که نيامدن بسي کافيست!
Tuesday, July 29, 2003
صبح از خواب که پاشدم اتاق خالي بود. هر طرف رو که نگاه کردم همه چي سر جاش بود.
فکر کردم شايد خالي بودن از نگاهمه. ظهر که برگشتم تو اتاق، اتاق خالي بود. همه جا رو نگاه کردم. همه چيز بود.
بعد از ظهر پام رو که گذاشتم تو اتاق حس کردم اتاق خاليه. هرچي نگاه کردم ديدم همه چي سرِ جاش بود.
غروب که شد چمدانها رو گذاشتيم تو ماشين، مامانبزرگ همه رو بوسيد و رفت.
شب که اومدم تو اتاق، اتاق چه خالي بود از چمدان و من چي خالي از حس نوه بودن.
اتاق خالي بود از هوايِ تازهء در سفر بودن و من خالي از حس زيبايِ يک چمدان که هميشه در سفر است.
آب نباتي که مامانبزگ عصري داد بهم که با چاي بخورم رويِ کابينت مونده بود.
سه تا بودن، دوتا شون رو خورده بودم.
ميز چه خالي بود از کيسهء آبنبات قيچي، و کام چه خالي از شيريني.
فکر کردم شايد خالي بودن از نگاهمه. ظهر که برگشتم تو اتاق، اتاق خالي بود. همه جا رو نگاه کردم. همه چيز بود.
بعد از ظهر پام رو که گذاشتم تو اتاق حس کردم اتاق خاليه. هرچي نگاه کردم ديدم همه چي سرِ جاش بود.
غروب که شد چمدانها رو گذاشتيم تو ماشين، مامانبزرگ همه رو بوسيد و رفت.
شب که اومدم تو اتاق، اتاق چه خالي بود از چمدان و من چي خالي از حس نوه بودن.
اتاق خالي بود از هوايِ تازهء در سفر بودن و من خالي از حس زيبايِ يک چمدان که هميشه در سفر است.
آب نباتي که مامانبزگ عصري داد بهم که با چاي بخورم رويِ کابينت مونده بود.
سه تا بودن، دوتا شون رو خورده بودم.
ميز چه خالي بود از کيسهء آبنبات قيچي، و کام چه خالي از شيريني.
Thursday, July 24, 2003
Wednesday, July 23, 2003
ديروز غزلي رو زمزمه ميکرد:
بر سر آنم که گر ز دست بر آيد
دست به کاري زنم که غصه سر آيد
کتاب شعر حافظ رو گرفت تو دستش و با خودش گفت اگه اين شعر بياد غصه که سر آيد هيچ، خوشحالي و خوب بودن اوضاع هم به بي نهايت رسد.
کتاب رو باز کرد و خوند:
بر سر آنم که گر ز دست برآيد
دست به کاري زنم که غصه سر آيد
خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد
صحبت حکام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد خواه بو که بر آيد.
اينقدر ذوق کرده بود که نصفه شبي همه رو از خواب بيدار کرد.
بر سر آنم که گر ز دست بر آيد
دست به کاري زنم که غصه سر آيد
کتاب شعر حافظ رو گرفت تو دستش و با خودش گفت اگه اين شعر بياد غصه که سر آيد هيچ، خوشحالي و خوب بودن اوضاع هم به بي نهايت رسد.
کتاب رو باز کرد و خوند:
بر سر آنم که گر ز دست برآيد
دست به کاري زنم که غصه سر آيد
خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد
صحبت حکام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد خواه بو که بر آيد.
اينقدر ذوق کرده بود که نصفه شبي همه رو از خواب بيدار کرد.
Saturday, July 19, 2003
نقاشيِ رويِ صورتم کو؟
مداد رنگيها را به من بدهيد!
همهء رنگها را به من بدهيد!
تو مگر بر رويِ صورتم چشم چشم دو ابرو نکشيدي؟
پس کجا رفت؟
من صورتم را نشسته بودم.
پس نقاشيهايت کجايند؟
او چرا خنديد؟
من ميدانم تو دو چشم و دو ابرو رويِ پيشاني ام کشيده بودي با خودکارِ آبي.
من خواستم رنگشان کنم.
من خواستم دوستشان بدارم.
دو چشم و دو ابرو را که به رنگِ جوهر آبي بودند.
پس کجايند؟
من کوچکتر که بودم خودم هم نقاشي ميکشيدم.
چشمها را هم رنگ ميکردم.
گردنها همه يک خط بودند و دهانها يک قوس.
چشمها همه يک نقطه و موها همه آشفته.
نقاشيِ صورتم را بده.
من خودم ديدم که موهايش کوتاه بودند و خنديد.
و تو باز نقاشي کشيدي.
شعله ها را خاموش نکن، بگذار شورِ نقاشي کشيدن درشان زنده شود.
پس کجايند نقاشيهاي خودکار آبي و تو؟
صورتم بي نقاشي ماندست.
بي چشم چشم و بي دو ابرو.
بي دماغ و بي دهن.
پس کجايند نقا شي ها؟
نقاشي ها را و جوهر را به من پس بده، مداد رنگي ميخواهم.
ميدانم اگر مدادها را ببينند باز مي آيند دو چشمها و دو ابروها و دماغها و دهنها و گردوها.
من کوچکتر که بودم درخت گردو هم ديده بودم.
و يک بچه که دختر هم بود و يک جوي که پر آب هم بود.
يک گردو آن روز در جوي افتاد و يک بچه که دختر هم بود در جوي دويد با آب و گردو را نجات داد.
شايد گردو در آب زنده ماندن را دوست داشت آن روز.
شايد هم در آب زنده نميماند گردو.
شايد گردو با آب دوست بود.
من چه ميدانم گردو چند سال داشت.
آن بچه که دختر هم بود گردو را به من داد.
من هم يک بچه بودم که دختر هم بودم.
پوست گردو را کندم و گردو خوردم و دستهايم سبز شدند و بعد سياه.
من دستهايم را نشستم، شايد دلم برايِ گردو تنگ ميشد.
نقاشيِ رويِ صورتم کو؟
من که صورتم را نشستم.
مداد رنگي ميخواهم.
صابونها مالِ شما.
مداد رنگيها را به من بدهيد!
همهء رنگها را به من بدهيد!
تو مگر بر رويِ صورتم چشم چشم دو ابرو نکشيدي؟
پس کجا رفت؟
من صورتم را نشسته بودم.
پس نقاشيهايت کجايند؟
او چرا خنديد؟
من ميدانم تو دو چشم و دو ابرو رويِ پيشاني ام کشيده بودي با خودکارِ آبي.
من خواستم رنگشان کنم.
من خواستم دوستشان بدارم.
دو چشم و دو ابرو را که به رنگِ جوهر آبي بودند.
پس کجايند؟
من کوچکتر که بودم خودم هم نقاشي ميکشيدم.
چشمها را هم رنگ ميکردم.
گردنها همه يک خط بودند و دهانها يک قوس.
چشمها همه يک نقطه و موها همه آشفته.
نقاشيِ صورتم را بده.
من خودم ديدم که موهايش کوتاه بودند و خنديد.
و تو باز نقاشي کشيدي.
شعله ها را خاموش نکن، بگذار شورِ نقاشي کشيدن درشان زنده شود.
پس کجايند نقاشيهاي خودکار آبي و تو؟
صورتم بي نقاشي ماندست.
بي چشم چشم و بي دو ابرو.
بي دماغ و بي دهن.
پس کجايند نقا شي ها؟
نقاشي ها را و جوهر را به من پس بده، مداد رنگي ميخواهم.
ميدانم اگر مدادها را ببينند باز مي آيند دو چشمها و دو ابروها و دماغها و دهنها و گردوها.
من کوچکتر که بودم درخت گردو هم ديده بودم.
و يک بچه که دختر هم بود و يک جوي که پر آب هم بود.
يک گردو آن روز در جوي افتاد و يک بچه که دختر هم بود در جوي دويد با آب و گردو را نجات داد.
شايد گردو در آب زنده ماندن را دوست داشت آن روز.
شايد هم در آب زنده نميماند گردو.
شايد گردو با آب دوست بود.
من چه ميدانم گردو چند سال داشت.
آن بچه که دختر هم بود گردو را به من داد.
من هم يک بچه بودم که دختر هم بودم.
پوست گردو را کندم و گردو خوردم و دستهايم سبز شدند و بعد سياه.
من دستهايم را نشستم، شايد دلم برايِ گردو تنگ ميشد.
نقاشيِ رويِ صورتم کو؟
من که صورتم را نشستم.
مداد رنگي ميخواهم.
صابونها مالِ شما.
Friday, July 18, 2003
Thursday, July 17, 2003
شبها بيدارند
من چه ميدانستم سالها درازند و روزها کوتاه.
من شنيدم در آسمان شبها گاه ستاره ها ميرقصند.
من ميدانستم شوکا نام يک آهوست.
و تو هنوز چه جوان ماندي عزيزم شعله.
يک نفر لاغر شد
يک نفر بيدار شد.
يک نفر گفت نخها زود پاره ميشوند.
و من بچه که بودم با رزا و روشنا طناب بازي ميکرديم.
من ميدانم که تو هم دگر بچه نيستي.
تار و سه تا هم که در خانه تان داشتيد، من ميدانم.
گيتارها به ديوار آويزان نکنيد.
خب وقتي فيلم ميگيريد دوربين را اين همه تکان ندهيد.
و من فهميدم که تو هم آخر بزرگ شدي امروز.
شايد هم ديروز بوده يا چند روز پيش يا سالها پيش که من به دنيا آمده بودم.
نميدانم از کجا آمده بودم.
بچه که بودم فکر ميکردم از يک قرص ميايم.
کمتر که بچه بودم فکر ميکردم از رويِ درختهايِ روستايِ آيگان.
بزرگ هم ميشوي؟
باران را دوست بداريد!
و مه را که شوکا داشتانش را گفت.
او بچه که بود آخرش هم نفهميد آن وقت که ماهِ مهر آمد مدرسه ها باز ميشدند يا آنوقت که مه در هوا بود.
آخر هم نفهميد آخرين امپراتور را چند بار دستگير کردند و باز آزاد.
شايد هم آن مرد چيني بود که به زندان ميرفت.
شب که برگشتيم يک بچه گربه در خانه بود.
شير هم خورده بود.
ما هم شام خورديم در خانه.
و چند روز بعد گربه دستم را کشت.
در گوني انداختندش.
گوسفندها را هم ميکشند حتي.
چمنها را هم ميزنند حتي.
و يک روز رفتيم پارک.
آنجا هم چمن بود.
يکي کوچک بود مثل يک فنجان و يکي بس بزرگ همچو يک فيل.
ما به آنها گفتيم فيل و فنجان.
آهنگ هم گوش ميکرديم حتي.
و شايد گاه نصفه شبها با صدايِ يک آهنگ که قشنگ هم بود از خواب ميپريدم و من ميترسيدم از شب شايد.
شايد هم شب را دوست داشتم.
بندرعباس هم زيبا بود.
خرچنگ خوشمزست.
من با گل يک گلدان درست ميکردم.
او با گل يک کفش با دست ميساخت.
و پرستو هم بود.
چقدر زيادند آنها که دوستشان دارم.
چند نفر حالا بزرگند؟
به من نگوييد دگر بزرگ شده ام.
بي ادبها! اين شمايين که بزرگيد.
من هنوز هم شبها خواب ميبينم دزد مرا برد شايد.
تو چه ميداني من خواب چه ميبينم.
دزدها که هر شب مرا ميبردند از خانه آنوقت که خانه صميميت داشت پس کجايند؟
من هنوز شبها پتو را بر ميدارم و در حياط پنهانش ميکنم شايد.
و هنوز هم شايد در عکسها اشکي بر صورت من ديده شود که چرا ميخواهيد ملافه گلداري را از من بگيريد.
من چه کوچک بودم.
و تو هم.
و تو هم.
و تو هم.
و حتي تو هم چه کوچک بودي.
تو هم کوچک بودي هيچ وقت؟
پس چرا دل من ميسوزد؟
شبها زود بخوابيد.
کوچک بودن را دوست بداريد.
شبها خواب ببينيد.
و کوچک باشيد.
و عاشق باشيد.
من چه ميدانستم سالها درازند و روزها کوتاه.
من شنيدم در آسمان شبها گاه ستاره ها ميرقصند.
من ميدانستم شوکا نام يک آهوست.
و تو هنوز چه جوان ماندي عزيزم شعله.
يک نفر لاغر شد
يک نفر بيدار شد.
يک نفر گفت نخها زود پاره ميشوند.
و من بچه که بودم با رزا و روشنا طناب بازي ميکرديم.
من ميدانم که تو هم دگر بچه نيستي.
تار و سه تا هم که در خانه تان داشتيد، من ميدانم.
گيتارها به ديوار آويزان نکنيد.
خب وقتي فيلم ميگيريد دوربين را اين همه تکان ندهيد.
و من فهميدم که تو هم آخر بزرگ شدي امروز.
شايد هم ديروز بوده يا چند روز پيش يا سالها پيش که من به دنيا آمده بودم.
نميدانم از کجا آمده بودم.
بچه که بودم فکر ميکردم از يک قرص ميايم.
کمتر که بچه بودم فکر ميکردم از رويِ درختهايِ روستايِ آيگان.
بزرگ هم ميشوي؟
باران را دوست بداريد!
و مه را که شوکا داشتانش را گفت.
او بچه که بود آخرش هم نفهميد آن وقت که ماهِ مهر آمد مدرسه ها باز ميشدند يا آنوقت که مه در هوا بود.
آخر هم نفهميد آخرين امپراتور را چند بار دستگير کردند و باز آزاد.
شايد هم آن مرد چيني بود که به زندان ميرفت.
شب که برگشتيم يک بچه گربه در خانه بود.
شير هم خورده بود.
ما هم شام خورديم در خانه.
و چند روز بعد گربه دستم را کشت.
در گوني انداختندش.
گوسفندها را هم ميکشند حتي.
چمنها را هم ميزنند حتي.
و يک روز رفتيم پارک.
آنجا هم چمن بود.
يکي کوچک بود مثل يک فنجان و يکي بس بزرگ همچو يک فيل.
ما به آنها گفتيم فيل و فنجان.
آهنگ هم گوش ميکرديم حتي.
و شايد گاه نصفه شبها با صدايِ يک آهنگ که قشنگ هم بود از خواب ميپريدم و من ميترسيدم از شب شايد.
شايد هم شب را دوست داشتم.
بندرعباس هم زيبا بود.
خرچنگ خوشمزست.
من با گل يک گلدان درست ميکردم.
او با گل يک کفش با دست ميساخت.
و پرستو هم بود.
چقدر زيادند آنها که دوستشان دارم.
چند نفر حالا بزرگند؟
به من نگوييد دگر بزرگ شده ام.
بي ادبها! اين شمايين که بزرگيد.
من هنوز هم شبها خواب ميبينم دزد مرا برد شايد.
تو چه ميداني من خواب چه ميبينم.
دزدها که هر شب مرا ميبردند از خانه آنوقت که خانه صميميت داشت پس کجايند؟
من هنوز شبها پتو را بر ميدارم و در حياط پنهانش ميکنم شايد.
و هنوز هم شايد در عکسها اشکي بر صورت من ديده شود که چرا ميخواهيد ملافه گلداري را از من بگيريد.
من چه کوچک بودم.
و تو هم.
و تو هم.
و تو هم.
و حتي تو هم چه کوچک بودي.
تو هم کوچک بودي هيچ وقت؟
پس چرا دل من ميسوزد؟
شبها زود بخوابيد.
کوچک بودن را دوست بداريد.
شبها خواب ببينيد.
و کوچک باشيد.
و عاشق باشيد.
Monday, July 14, 2003
و من او را کشتم
دور شو از من دور.
تو که ميداني من تو را خواهم کشت.
تو که ميداني من ازت ميترسم.
پس چرا ميايي؟
پس چرا دور نميماني تو؟
ميدانم دل مهرباني داري.
ميدانم زندگي را دوست داري.
حيف که نميداني چگونه صورتي مهربان از خود نشان دهي.
لبخندهاي آدمها را نديدي مگر؟
نديدي صورتهايشان چه پر است از رنگ و دلشان چه بي رنگ؟
اي سوسک کوچک و ساده دل،
من چه پشيمانم از کشتن تو.
دور شو از من دور.
تو که ميداني من تو را خواهم کشت.
تو که ميداني من ازت ميترسم.
پس چرا ميايي؟
پس چرا دور نميماني تو؟
ميدانم دل مهرباني داري.
ميدانم زندگي را دوست داري.
حيف که نميداني چگونه صورتي مهربان از خود نشان دهي.
لبخندهاي آدمها را نديدي مگر؟
نديدي صورتهايشان چه پر است از رنگ و دلشان چه بي رنگ؟
اي سوسک کوچک و ساده دل،
من چه پشيمانم از کشتن تو.
Sunday, July 13, 2003
Saturday, July 12, 2003
Friday, July 11, 2003
Thursday, July 10, 2003
Wednesday, July 09, 2003
يه عالمه نرسيده به موج خوشگله که يه عالمه گندس وايسادن اين مسخره ها، چند نفر اين طرف، چند نفر اون طرف. بعد اون طرفيها عکسِ شازده دماغ رو گرفتن دستشون ميگن جاويد شاه، اين طرفيها هم ميگن مرگ بر شاه!
يه عده هم تو عالمِ هپروت وايسادن پرچم آمريکا گرفتن دستشون!!! احتمالاً فکر کردن اينجوري شام رو افتادن خونهء اون پليسا که اون وسطن.
يه عده هم قيافه هاشون شبيهِ خرده نونه! يه عالمه سايهء بنفش و زرد زدن رو پيشونيشون اسمشون هم فکر کنم مبارزان سياسي باشه!
يه مقداري حرفهايِ مبارزانه هم ميزنن به همديگه. بله، من خودم شنيدم يکي از اينور به اونوريه گفت «خاک تو سرت پري برو بشين سبزيتو پاک کن اومدي اينجا چه غلطي بکني؟»
تازه يکي ديگشون چون خيلي رزمنده بود به يکي ديگه گفت «خبر مرگت برو بمير زودتر.»
يکي هم موهاش دراز بود و فرفري، بعد دوست اونا که گفتن جاويد شاه بود، ولي اسمش بهش نميومد اصلاً، اسمشو فکر کنم مامانش اينا گذاشته بودن يک کمونيست کارگر، ولي قيافهء خودش و دوستاش که نه شبيه کارگرا بود نه کمونيستا. تازه يه عالمه آدم موهاشون ريخته بود. منم آدامس ميخواستم بچسبونم به کله هاشون، ولي آدامسم هنوز نو بود.
منم اومدم خونمون پيشِ تو که دوسِت دارم يه عالمه.
يه عده هم تو عالمِ هپروت وايسادن پرچم آمريکا گرفتن دستشون!!! احتمالاً فکر کردن اينجوري شام رو افتادن خونهء اون پليسا که اون وسطن.
يه عده هم قيافه هاشون شبيهِ خرده نونه! يه عالمه سايهء بنفش و زرد زدن رو پيشونيشون اسمشون هم فکر کنم مبارزان سياسي باشه!
يه مقداري حرفهايِ مبارزانه هم ميزنن به همديگه. بله، من خودم شنيدم يکي از اينور به اونوريه گفت «خاک تو سرت پري برو بشين سبزيتو پاک کن اومدي اينجا چه غلطي بکني؟»
تازه يکي ديگشون چون خيلي رزمنده بود به يکي ديگه گفت «خبر مرگت برو بمير زودتر.»
يکي هم موهاش دراز بود و فرفري، بعد دوست اونا که گفتن جاويد شاه بود، ولي اسمش بهش نميومد اصلاً، اسمشو فکر کنم مامانش اينا گذاشته بودن يک کمونيست کارگر، ولي قيافهء خودش و دوستاش که نه شبيه کارگرا بود نه کمونيستا. تازه يه عالمه آدم موهاشون ريخته بود. منم آدامس ميخواستم بچسبونم به کله هاشون، ولي آدامسم هنوز نو بود.
منم اومدم خونمون پيشِ تو که دوسِت دارم يه عالمه.
Sunday, July 06, 2003
اون بالا، رو کوه، وقتي اون طرف رو نگاه کردم و يه درهء سبز ديدم و اون طرف دره يه دريايِ آبي ديدم که انگار اون پايين با رنگ روغن نقاشيش کرده بودن، يه دفعه دلم خواست با کله بپرم تو دره که بعدش برسم به دريا و ببينم که جزر و مد داره و مطمئن شم نقاشي نيست.
يه کم جلوتر وقتي دريا تو آسمون گم شد و من فکر کردم دريا رو نميبينم، دلم ميخواست تا فردا طرفهايِ شب اونجا بشينم گريه کنم از اون زيباييِ يکي شدنِ دريا و آسمون.
عجب رنگي داشت اون آسمونه.
وقتي رفتم رو درخت نشستم تازه فهميدم خمبرچيک چي ميگه!
اون بالا، زنده ترين زندگي رو ميشه زندگي کرد.
يه کم جلوتر وقتي دريا تو آسمون گم شد و من فکر کردم دريا رو نميبينم، دلم ميخواست تا فردا طرفهايِ شب اونجا بشينم گريه کنم از اون زيباييِ يکي شدنِ دريا و آسمون.
عجب رنگي داشت اون آسمونه.
وقتي رفتم رو درخت نشستم تازه فهميدم خمبرچيک چي ميگه!
اون بالا، زنده ترين زندگي رو ميشه زندگي کرد.