و چه خوب است گاه ديوانه بودن
و بي دليل به لحظاتِ پوچ از هيچ خنديدن.
و از ته دل خنديدن.
و فردا را هم چو امروز و خنده ها دوست داشتن.
و تو را هم و خود را هم.
و منظره اي را که از چهارچوبِ در چوبي ديده ميشود را هم.
يک سقفِ شيب دار، تکه اي آسمان، و چند شاخه گياه سبز که از آسمان تا سقف خم شده اند.
و غرق شدن در لحظه اي از داستانِ همان تکه منظره در قابِ درِ چوبي را هم.
و به نقاشي ها و خوابها و قصه ها فکر کردن.
و زندگي کردن.
و دوست داشتن.
و هر شب خواب ديدن.
و بويِ خاکِ نم را هم.
زندگي را ديوانه وار بلعيدن اينهاست.
Wednesday, April 30, 2003
اي کاش مي توانستم فريادم را بنويسم.
کاش مي دانستم چطور با فريادي که در گلو دارم نفس بايد کشيد.
شايد بشود فرياد را با نفس ها داد زد.
شايد با نگاهها.
شايد بتوان نوشت.
شايد هم بايد خوابيد.
مي دانم با خود چه مي گويم.
نميدانم چرا آنچه را که ميگويم، مي گويم.
شايد بايد بدون گفتن بگويم.
شايد هم بايد بدونِ کلمات بگويم و بدونِ صدا.
شايد نميدانم.
شايد بايد حرف و صوت و گفته را بر هم زنم
تا که بي اين هر سه با تو دم زنم.
شايد هم با خود.
کاش مي دانستم چطور با فريادي که در گلو دارم نفس بايد کشيد.
شايد بشود فرياد را با نفس ها داد زد.
شايد با نگاهها.
شايد بتوان نوشت.
شايد هم بايد خوابيد.
مي دانم با خود چه مي گويم.
نميدانم چرا آنچه را که ميگويم، مي گويم.
شايد بايد بدون گفتن بگويم.
شايد هم بايد بدونِ کلمات بگويم و بدونِ صدا.
شايد نميدانم.
شايد بايد حرف و صوت و گفته را بر هم زنم
تا که بي اين هر سه با تو دم زنم.
شايد هم با خود.
Saturday, April 26, 2003
Monday, April 21, 2003
Tuesday, April 15, 2003
فرياد دارم و عروسک و عطر.
و خوشحالم.
فرياد
خانه ام آتش گرفتست
آتشي جانسوز
هر طرف ميسوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ايم ناشاد
از درون خستهء سوزان
ميکنم فرياد، اي فرياد
خانه ايم آتش گرفتست
آتشي بي رحم
همچنان ميسوزد اين آتش
نقش هايي را که من
بستم به خونِ دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من، واي بر من
سوزد و سوزد غنچه هائي را
که پروردم
بدشواري در دهان گود
گلدانها
روزهاي سخت بيماري
ار فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موزيانه خنده هاي
فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه اين مشبک شب
من به هر سو ميدوم گريان
از اين بيداد ميکنم فرياد،
اي فرياد
واي بر من همچنان ميسوزد
اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و
ديوان
وانچه دارد منظر و ايوان
من بدستان پر از تاول
اين طرف را مي کنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد
بگردش دود
تا سحرگاهان که مي داند
که بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان
همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا
مشت خاکستر
واي آيا هيچ سر بر مي کنند
از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد
سوزدم اين آتش بيداد گر بنياد
ميکنم فرياد، اي فرياد
عروسک
دوستش مي دارم و از راه دور آمدست. شايد خسته باشد ولي ميخندد..
عطر
بويِ مهرباني .
پرستو
و من هنوز خواب تو را ميبينم پرستو!
دوست
براي دوست داشتن و دوست داشته شدن.
و خوشحالم.
فرياد
خانه ام آتش گرفتست
آتشي جانسوز
هر طرف ميسوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ايم ناشاد
از درون خستهء سوزان
ميکنم فرياد، اي فرياد
خانه ايم آتش گرفتست
آتشي بي رحم
همچنان ميسوزد اين آتش
نقش هايي را که من
بستم به خونِ دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من، واي بر من
سوزد و سوزد غنچه هائي را
که پروردم
بدشواري در دهان گود
گلدانها
روزهاي سخت بيماري
ار فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موزيانه خنده هاي
فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه اين مشبک شب
من به هر سو ميدوم گريان
از اين بيداد ميکنم فرياد،
اي فرياد
واي بر من همچنان ميسوزد
اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و
ديوان
وانچه دارد منظر و ايوان
من بدستان پر از تاول
اين طرف را مي کنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد
بگردش دود
تا سحرگاهان که مي داند
که بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان
همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا
مشت خاکستر
واي آيا هيچ سر بر مي کنند
از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد
سوزدم اين آتش بيداد گر بنياد
ميکنم فرياد، اي فرياد
عروسک
دوستش مي دارم و از راه دور آمدست. شايد خسته باشد ولي ميخندد..
عطر
بويِ مهرباني .
پرستو
و من هنوز خواب تو را ميبينم پرستو!
دوست
براي دوست داشتن و دوست داشته شدن.
Monday, April 14, 2003
درختِ ليمو ترش
من درختِ ليمو ترش را ديدم.
من تنها بودم که درختِ ليمو ترش را ديدم.
من اگر با تو ميبودم حرف ميزدم با تو،
يا شايد فقط عمق چشمان تو را ميديدم
و درختان ليمو ترش در پشتِ مرزهايِ نگاهم گم ميشدند.
من تنهايي را دوست دارم.
و تو را.
من ديدن درخت ليمو ترش را دوست دارم.
و ترشيِ ليمو ترش را.
من کتابي در دست داشتن را دوست دارم.
و بي خيال قدم زدن را.
و تنها قدم زدن را.
و سرمايِ دلچسب را.
من ميخواهم برايِِ ليمو ترش ها آواز بخوانم.
و ميخواهم هوا عميق باشد و ملس.
و من باشم و کلاغ و پروازش.
ليمو ترشها زيباييِ شيريني داشتند و طعمي ترش.
کلاغ، پرهايِ سياه، پروازي بي پروا و حالي خوش.
من درختِ ليمو ترش را ديدم.
من تنها بودم که درختِ ليمو ترش را ديدم.
من اگر با تو ميبودم حرف ميزدم با تو،
يا شايد فقط عمق چشمان تو را ميديدم
و درختان ليمو ترش در پشتِ مرزهايِ نگاهم گم ميشدند.
من تنهايي را دوست دارم.
و تو را.
من ديدن درخت ليمو ترش را دوست دارم.
و ترشيِ ليمو ترش را.
من کتابي در دست داشتن را دوست دارم.
و بي خيال قدم زدن را.
و تنها قدم زدن را.
و سرمايِ دلچسب را.
من ميخواهم برايِِ ليمو ترش ها آواز بخوانم.
و ميخواهم هوا عميق باشد و ملس.
و من باشم و کلاغ و پروازش.
ليمو ترشها زيباييِ شيريني داشتند و طعمي ترش.
کلاغ، پرهايِ سياه، پروازي بي پروا و حالي خوش.
Sunday, April 06, 2003
داشتم آهنگِ فرهاد گوش ميکردم مامانم صدام کرد گفت همسايه افسرده شده. گفتم از کجا فهميدي؟ گفت داره يه آهنگِ غمگين گوش ميکنه، مالِ يه فيلمِ. گفتم از کجا ميدوني داره آهنگ گوش ميکنه؟؟ گفت وا! خب دارم صداش رو ميشنوم. گفتم اَ، پس پاشو بريم پيشش ببينم چي شده، گناه داره شبِ تعطيل تنهايي نشسته آهنگِ غمگين گوش ميکنه.
مامان شروع کرد به زمزمه کردنِ آهنگِ غمگيني که همسايه داشت گوش ميکرد.
صدايِ آهنگِ «بويِ عيدي، بويِ توپ» رو زيادتر کردم و گفتم اين رو داره گوش ميکنه؟؟؟؟؟؟
و همسايه در خواب بود!
مامان شروع کرد به زمزمه کردنِ آهنگِ غمگيني که همسايه داشت گوش ميکرد.
صدايِ آهنگِ «بويِ عيدي، بويِ توپ» رو زيادتر کردم و گفتم اين رو داره گوش ميکنه؟؟؟؟؟؟
و همسايه در خواب بود!