Friday, December 26, 2003

و بلندترين شب سال در هوا طي شد.

Monday, December 15, 2003

اين خسته ساعات دونده
اي کاش وقتکي بود تا برايت از هوايِ امروز بگويم تيلک جان
کاش نيمچه ساعتي را در هوا ميدزديدم تا برايت از نم نمک بارانها گويم.
کاش تو غير از من بودي تا ميتوانستم ذوق صبح را با تو شريک شوم.
ني ني به دنيا آمده بود با عکسش.
ساعتکي اگر فرصت بود برايت از دويدن در کوچه ميگفتم.
پياده راه رفتن هم ميچسبد در هوايِ باراني!
برايت ميخواستم از زني رژ به لب و کلاه به سر گويم. وقت ميدود!
صورتها را نميشناسم. قهوه اما مينوشم.
جدا از من اگر ميبودي برايت از سادگيِ خيس پر شوق امروز ميگفتم.
از خانهء زيبايِ گرممان ميگفتم، از جا شمعي، از چراغ، شايد از جنس خوشِ نور تو را ميگفتم.
آه که اگر بيرون از وجودم وجود داشتي برايت از حس رهايي ميگفتم ديروز که سرها را پايين انداختيم و از مدرسه پا در کوچه گذاشتيم نيمچه ساعتي قبل از ظهر.
و از حس خوش نا بفرماني.
ميخواستم برايت از حسِ قشنگ يک بار مشق ننوشتن بگويم.
برايت از دچار شدن به شعله هايِ شعف ميگفتم. بي آنکه دليل و منطق را دنبال کنم.
بي آنکه دليل و منطق را دنبال کنم، برايت از سادگيِ دوست داشتن ميگفتم.
نيمچه وقتي را از ساعتکهايِ مچي پنهان کردم زير پتو.
بويِ پشم شيشه و پودر رخشا گرفته است.
مي شورمش، رنگ ميدهد.




Monday, December 08, 2003

مرگ سالها پيش عشق را ياد گرفته بود و ما بي خبر بوديم!

Sunday, December 07, 2003

در آلمان

در آلمان،
يونان گاه ترکيه مشود
ايتاليا اجباراً ايران ميشود
ترکيه عراق ميشود
سوئد يوگوسلاوي مشود
آلباني سربستان ميشود
مجارستان، لهستان
دنيس ميشود بچه اي ۴ ساله
شينه ميشود زيبايي تنها و ۴ ساله
سويم، نوزادي رشتي و اميد
مادرش ميشود زني حامله
جهان ميشود دختري عقب افتاده
ياسمن، زني با جربزه
ليريدونا ميشود همسايهء ديوار به ديوار
صدايِ سرفه هايِ پدرش خواب را از چشمانمان ميربايد.
ليريدون، نفر اول صفِ توالتهايِ شلوغ
مهسا ميشود دختري خسته و يخ
مهيار، پسري شکستني و کوچک
آرمير ميشود برادرِ دو قلويِ گازمير
کاترينا مشود لات معرکه
داليا ميشود شلوغ شهر
نورا،‌ زيبايي که گم شد در بي توجهي
لولو، دو چشم سبز و بزرگ و صورتي پر از بچگي
بشري، ۴ سال سن که عروسکهايش را پشت پنجره ميچيند
پريا، پريا، پريا، سادگي صميمانه اي که سرطان ميگيرد
وارتانوش،‌ جاسوس مخصوص حاکم بزرگ
حاجي، چشم چران نماز خوان
فروزان، افغانِ قد بلند پر فهم
زهره، عمه اي افغان به زبان روسي
صديقه، زني که دخترش را به دنيا بايد آورد
همايون، جوجه اي که پدر بايد شود
عاطفه، نوزادي که در بحران عواطف به دنيا مي آيد
اميد، نگهبانِ ناموس فارسي زبانانِ مدرسه
قدير، ترک مردم آزاري که تلي را ساشلي ميگويد
ولگا، دختري روس با پدري ايراني
دبرا، غبار لهجهء ايتاليا و پيتزا
خاتون، سالهايِ جواني بي جان
تايماز، پسري کنج اتاق
شعله، مادري سرگردان در مسيرِ شستنِ ظرفها و پختن غذا و خاموش کردنِ شعله ها
و من، دختري از هزاران ريشه.







Wednesday, December 03, 2003

شايد تو هم کم خوابي داري! شايد هم فقط زيبايي!
به هر حال بودنت را مديون کيدو ميباشي!



استاد گرامي کمانچه نواز از شما متشکرم!

Saturday, November 29, 2003

از خواب که بر ميخيزيد،‌ اي درختيان! لاک پشت را با سوسک اشتباه نگيريد هنگامِ فرود به زمين.
لاک پشت خانه اي دارد بر پشتِ‌ خودش و حقي بر گردنِ ما.

Friday, November 28, 2003

مرگ و ميرتان بيشتر بادا سوسکهايِ ناطق!

Wednesday, November 26, 2003

توالتها را از خانه ها ميبرند. در حياط همايش توالتهايِ سفيد برگزار شده است. قانون جديد آمريکا ميگويد: قرقره کنيد!

Monday, November 24, 2003

آنقدر بزرگ شده ام که از دويدنِ پسر دکتر ژيواگو گريه ام بگيرد، اما هنوز نميفهمم چه کسانی قربانيانِ چيستند!

Sunday, November 23, 2003

چند ماه بعد از مرگ ريچارد، ويليام مرگ يک بارزگان را مُرد.
و من ماندم و دو ۹ و خوابِ پرستو.

Saturday, November 22, 2003

سلام.
دختري هستم که امروز با کرکره ها قهر کردم.
بله، بله،‌ يادتان مي آيد؟
امروز صيح خبر مرگ پنجره ها رسيد.
و شما گفتيد من حق درس خواندن دارم چون غيبت پنجره را ميفهمم.
سلام هم کردم. و برايِ زني به صدايِ‌ فرفري نوشتم که من با ادب هستم.
همين صبح ديروز من نقاشي ديدن را آموختم.
و شما گفتيد من حق درس خواندن دارم چون نقاشي ها را ميخوانم.
حتي کپهء کاغذ را من بلدم در پوشه اي جا بدهم.
از چين هم ميدانم، دوستهايم چين را ميخوانند، من نوشته هايِ‌ دوستانم را.
در اتاقم دو نقاشي دارم که از هلند ميگويند.
و شما خودتان گفتيد من حق درس خواندن دارم چون چين و هلند زيبا هستند.
بله بله، کاغذها هم هستند، پنج شنبه شبها برايشان چايِ‌ داغ مياورم.
نوشتم برايتان که آلمان را هم چشيدم و قدر ليمو ترش و پوست پرتغال را فهميدم.
برايتان نوشتم که عدالت مهم است. گفتم من ديوانهء برابري هم هستم.
من گفتم حقها بايد داشت.
و شما گفتيد من حق درس خواندن دارم چون عدالت چيز خوبيست.
بله،‌ نمره هايم را هم برايتان صدا کردم. به صف ايستادند، از قانونِ سوم نيوتون پابرجاتر.
ديديد؟ ديديد من ميتوانم واقعيات و گفته هايِ بزرگان را در ميانِ حرفهايم جا بدهم؟
و شما گفتيد من حق درس خواندن دارم چون بزرگان ميدانند.
برايتان از آليس در سرزمين عجايب گفتم،
خودم اما، آليس، مادر رافي را بهتر ميشناسم.
و شما گفتيد من حق درس خواندن دارم چون آليس کارتون بود.
نوشتم برايتان از جايزه ها. بله بله، به خواندن ادامه دهيد ميبينيد.
برايتان گفتم افکارم روشنند؟ نوشتم، بخوانيد. نوشتم افکاري دارم روشن.
و شما گفتيد من حق درس خواندن دارم چون افکار نور ميخواهند و روشن نور دارد.
به خواندن ادامه دهيد، برايتان نوشتم همه چيز را.

و چند ساعت بعد، کنار خيابان گنجشکهايِ پريشان با ماشينهايِ بي دل گپي زدند، گنجشکها باچشمهايِ باريکشان دو کلامي چيزي گفتند
و شما گفتيد که آنها حق درس خواندن ندارند چون سر سفره مينشينند و آش رشته ميخوردند.

من زمين را دوست دارم و درس خواندن ر ويِ‌ زمين را.
من ميخواهم چين را بخوانم و دوستاني داشته باشم که بدانند يک داس چند گرم است و چکش به چه رنگ.


هنوز به من نگفتيد من حق درس خواندن دارم يا نه؟
بگوييد!

Thursday, November 20, 2003

کلاغو ۲

زمان بي کرانه را تو با شمار گامِ عمرِ ما مسنج
به پايِ او دميست اين درنگ درد و رنج.

بسانِ رود
که در نشيبِ دره سر به سنگ ميزند
رونده باش.

اميد هيچ معجزي ز مرده نيست،
زنده باش.

سايه

Tuesday, November 18, 2003

در اين سرايِ بي کسي،
کسي به در نميزند...
اگر هم بزند، در اين سرايِ بي کسي هوا چنان ناجوانمردانه سرد است که ما در را نخواهيم گشود تا سرما نسوزاندمان.

Thursday, November 13, 2003

باز هم عاشق شده ام.
عاشقت ميمانم تيلو جان.

توضيح: خود شيفتگي!

Tuesday, November 11, 2003

چه تنها ميخنديم در شبي سرد به شلوغيِ يک اتاق که پينه دوزي درش قدم ميزند.
بايد که بخوابيم هر شب.

پينه دوز! آرام باش!

Saturday, November 08, 2003

کمي آنطرفتر، رويِ واقعياتِ نپتون بنشين،
تا برايت دانهء چمن را پرتاب کنم،
و تو کاشتن را بياموزي،

Sunday, November 02, 2003

ای کاش من يک خر خندان بودم.

Thursday, October 30, 2003

کلاغو
آهاي ملت! کلاغويِ ما بود که صدايتان ميزد هر روز. ميشنيديد؟؟

پوزخندي زد و گفت: گوشهايمان را سوازانديم، زبانها هار شده اند.
ما سوختيم، ما سوختيم.
ما تلخيم، ما تلخيم.
ما دلسرد شديم، کلاغها رفتند.

من سوختم، من تلخم، من دلسرد شدم. ۱ سال است که کلاغو رفته است.
تو کجايي؟ تو چرا تلخ شدي؟ تو مگر دلسرد شدي؟

من به پروازِ کلاغها ايمان داشتم
غار غارها را من ابديت ميپنداشتم.

من ميدانستم که کلاغها قصه ها ميگويند
قصه هايي که نفوذ ميکند به زيرِ پوست آسمان.
من ميدانستم که سياهيِ بالهايشان بازتاب سفيديِ وجودشان بود.
من با چشمهايِ پررنگ کلاغها آشنا بودم.
من نگاه پيرزني که به من گردو داد را از نگاه کلاغها تشخيص ميدادم.
اي کاش من- کاش من مينوشتم که من مينويسم چون کلاغها هستند.
من چه شوقي داشتم کلاغو که صفحهء سبز را ميخواند.

ما چه بي وجدانيم. ما چه بي وجدانيم.
ما چرا نميدانستيم؟
ما چرا به کلاغها نگفتيم که ما بي غارغار يخ ميزنيم حتي اگر شهرمان آتش بگيرد؟
ما حتي نگفتيم که ما دلتنگ هم ميشويم.
که ميدانست که ما اصلاً دل هم داريم!
ما چه با بي تفاوتي کلاغها را نميفهميم.

ما چه پستيم، ما چه پستيم.
ما اگر کلاغها را ميفهميديم، و اگر باورشان ميکرديم، کلاغويمان هنوز هر روز اينجا خبر مي آورد.
کلاغويمان ديگر يک ضربدر نبود.

چه تنها ماند اين صفحهء سبز و يک نفر که در اين صفحه مينوشت.
يک نفر که به شوق اينکه کلاغو ميخواند مينوشت.
يک نفر که خوشحال بود که کلاغويي را ميشناسد.

ما چه تنهاييم، ما چه تنهاييم.
ما يک سال است چه محروم مانديم از وجودت کلاغو.
اي کاش بالهايت را ميبستيم تا پرواز را از ياد ميببري که ما تنها نميمانديم.

ما چه دوريم از يکديگر.
ما نميدانستيم تو تنها ماندي، تو کجا بودي، تو چه ميکردي.
ما چه رذليم که تو تنها ماندي و رفتي.

من چه تلخم، من چه تنها ماندم، من چه دلتنگم.
من قرنها بيشتر از يک سال دلتنگم کلاغو.


آهاي ملت، يک سال است بي کلاغو مانديم...

Tuesday, October 28, 2003

از مدرسه آسمون رو که نگاه ميکنی حس ميکنی تو يه دنيايِ قرمز خوشگل داری زندگی ميکنی. ولی وقتی بوي دود تو دماغت میپيچه ميفهمی که تو يه دنيايِ سوختهء خاکستری داری زندگی ميکنی. زنگ آخر فکر ميکنيم شايد بتونيم با آتيش دوست بشيم. ميريم چند بار آمسون رو نگاه ميکنيم ولی هر باز قرمرتره و پر دود تر. رو موهامون خاکستر میشینه.
تو خونه صفحه تلويزيونها رو آتيش پر کرده. يه چند نفر آدم نارنجی رو هم نشون ميدن که با يه دونه شلنگ آب وايسادن جلو يه دونه کوه گنده و يه آتيش اندازهء يه اژدها دارن با هم دیگه حرف میزنن. یه هواپیما هم نشون میده که میره رو کوهایی که روشون آتیش نیست شن میریزه که احتمالا به اون کوهها که روشون آتیش هست دهن کجی کنه.
تو مدرسه مردم زندگی ميکنن. صليبهای سرخ رو ديوارا چسبودن. يه دونه کوه هم ميبينيم که روش شعله وايساده با ما بای بای ميکنه. اين بار آسمون رو که نگاه کرديم آتيش به ابرا رسيده بود. ابرا همشون ميسوختن و ما زير نور قرمز خورشيد که بهمون پوزخند ميزد وايساده بوديم و به همديگه لبخند ميزديم. فکر کنم از ترس. آسمون که سوخت رفتيم سر کلاس و شتابِ يه سنگ که از دستِ کوه افتاده بود رو حساب کرديم و خوشحال شديم. دوباره که به آسمون نگاه کرديم يه شبِ قرمز ديديم که پرواز ميکرد و با بالهاش کلاغويِ بی خونه رو ناز ميکرد.
به آتیش گفتیم که دیگه دوستش نداریم. گفتیم بره و بعد رفتیم سر کلاس فیزیک خوندیم. به آسمون که نگاه کردیم درختها گریه میکردن.

Monday, October 27, 2003

اي آتشو
اي آتشو
خسته بشو
دور بشو
مهار بشو
مدرسه ها! آتش اومد. بسته بشيد.
همسايه ها! آتش اومد سوخته نشيد!
کلاغوها! آتش اومد، فرار کنيد.
کلاغو ها! دلم براتون ميسوزه.
کجا ميرين؟

مدرسه ها! تعطيل شدين؟

Wednesday, October 22, 2003

که ميفهمد،
که ميفهمد دردي را که روحم را کبود ميکند
وقتي شعله صورتش گداخته ميشود از عصبانيت و دستهايِ کوچکش زير سنگينيِ يک دنيايِ غرق در سرمايه داري بي حس ميشوند.
که ميفهمد...

Friday, October 17, 2003

ليواني خالي که در آن پره هايِ پرتقال مبيني!
پس مگر خالي نيست؟
ماشين حساب اما پره پرتقال درش نيست.
دو کتاب! مثل هم.
يک نفر که پدر نام دارد و تلفن.
نگراني تو چرا؟
ورقها هم که برقي شده اند.
مي ترسي تو چرا؟
ميگويند بزرگ شده اي!
راست ميگويند؟
خوابت را هم ميبينم.
خواب گريه و ترس را هم ميبينم.
دختري به رنگ سفيد
نقاشي ميکشد.
جايزه ميگيرد.
پسري با چشمهايِ باريک
عينک ميزند،
قصه ميخواند و شکلات مياورد از دفتر.
دختري پر محبت است.
دختري هم مضطرب.
پسري هم باز چشمهايش باريکند.
و شايد ما همه نگران بايد باشيم.
ميداني؟ آخر ما همه بزرگ شده ايم.
ما زنگ آخر ميتوانيم بي اجازه بخنديم.
کارتهاي سبز گمرنگي هم داريم که ميتوانيم بي اجازه جعلشان کنيم.
ما حتي ميتوانييم پاهايمان را دراز کنيم و در راهرو بنشينيم و بلند بلند حرف بزنيم و ما کتابها را هم دوست داريم و ازشان حرف هم ميزنيم و شعرها را هم حفظيم و نمايش هم ميبينيم.
ما همه ميخواهيم چشم زندگي را در بياوريم
و هجوم ببريم به قلب چيزي:‌ شايد دانش باشد، شايد عشق باشد، شايد يک شومينه باشد و اتاقي کوچک و هم اتاقي و يک ليوان دسته دار و برف و شرق و دانشگاه. شايد زندگي باشد.
شايد دوستهايِ من باشند.
شايد دوستهايم باشند.

در خواب اما باز هم نقش آنها را به تو دادند پرستو.
کارگردنها همه تو را ميشناسند..

Thursday, October 16, 2003

در راستايِ رقابت با علو ملو و اين اصل را که ما باحالتريم، ما کلاسيکتريم،‌ ما اصيلتريم، به او ثابت کردن، برويد همگي، و اين آهنگ را گوش کنيد!

با تشکر، انجمنِ ما باحالترا.

Wednesday, October 15, 2003

اي کاش من يک مهرآباد بودم.

Saturday, October 11, 2003

ديروزِ شيريننان مبارک هم نوعان عزيز من!

Wednesday, October 08, 2003

ميخواهييم خود کفا باشيم.

پشت گوشهايتان را فوت کنيد!
هوا گرم است.

Monday, October 06, 2003

سوسک سياه کدخدا،
يه جوري برو، يه جوري بيا
که گربه شاخت نزنه.

ريچارد بميري الهي!

نخواستن نتوانستن نيست!
خواستن توانستن است.

يخچال صدايِ چرخبال ميدهد!



به جانِ بابان منظورتو نميفهمم از اين که هر دفعه جزو اين چند تا دونه آهنگي!
اين تنو کشتي بيا رک و راست حرفتو بزن ديگه!

راستي، آهنگها عوض شدن و من هنوز مينويسم.

ريچارد! بابا چرا نميميري، کف کرديم!

Sunday, October 05, 2003

هر بار که چشمامو بستم و رو چندتا آهنگ کليک کردم اين يکيشون بود!
و من هنوز اينجا نشسته و مينويسم.

ميداني؟ آهنگ هم با من مي نويسد.
و هر بار همين است آهنگ.
و من هنور اينجا نشستم و مينويسم.

آه، ريچارد، چرا به دنيا آمدي؟
شايد من الان با آرتور دوست بودم اگر تو به دنيا نمي آمدي!
شايد هم با يک ملبان.
يا شايد حتي با هملت.

تازه خبر نداري بنده بير اينسانوم.
بير دانا باخ فلک ....

آه، ريچارد، تو چرا اينقدر بزرگ شدي؟

شجريان هم بعد از بير انسان ميخونه!
بعد دوباره اين آهنگ.
بعد يکي ميگه دختر پادشاه و باز يادم مي آيد که ريچارد به دنيا آمد.
آه ريچارد، تو چرا شاه شدي؟

و آهنگ بعدي، مرا يادِ ايتاليايِ در خواب مي اندازد.
و حتي فرياد.

پري دريايي هم بچه دار شد.
مارکو پلو به مقصد نرسيد.
من اما، آه، بزرگ شدم.
ادوارد اما، يادم است بزرگ نشود .
آه، ريچارد، تو ادوارد را کشتي؟

و فردا شايد بودا را ديدم.
با يک زنِ چاق که شعر ميخواند به زبانِ هندي.
يا شايد يک تنبک.

و يکي ميگوييد روحِ سبزم را بده.

آه، قزاقستانِ زيبايِ من!
يادت هست چه زيبا بودي؟
يادت هست من در بازارها قدم ميزدم و تو چه زيبا بودي؟
يادت هست کالباسهايت را؟
يادت هست پارکهايت را؟
بستي هم طعم شير خشک داشت.
تو زيبا بودي يا من بچه؟
کوه يادت است؟ و چه سرد بودي؟
و دعوا را؟
و مرا که زيرِ پتو قايم شدم؟
و چمدانِ قهوه اي را؟
و فرشي ره که به ديوار آويزان بود؟
يادت هست من دامن هم ميپوشيدم کوچک که بودم؟
ماکسيم را يادت هست؟
و سوسمارِ زمين بازي را؟
و مادرِ ماکسيم را؟
و پيرزن گرسنه را؟
يادت هست يک بچهء تاجيک بستني را از دستم کشيد و من گريه کردم و ديگه بستني نخوردم؟
يادته خانومه آکاردئون ميزد و بچش چه گشنه بود؟

من آذري بالاسيم.

آه، ريچارد تو چرا کشته شدي؟

درويشان همه ميخوانند. من ترکيه نرفته ام.
زمستان هم اينجا برف نميبارد.

تابستان هم به کام ما خوش نمي آيد.
آه، ادوارد! تو چرا پيروز شدي؟

داشلي گالا!
رقص تو را دوست دارم.
آنقدر که با هر حرکت دستت سه قطره اشک ميريزم.
آن خانه را دوست دارم
آنقدر که عاشقِ بچه اي هستم که من بودم.
آنقدر که عاشقِ فضايي هستم که پر بود از رقص تو.
مستيِ بقيه را حالا دوست ميدارم.
آنقدر که رفتار تلخ آن روزهايم شيرين شده اند.
ميترا! من تو را دوست دارم.
باز هم برقص ميترا.
من ميخواهم باز هم بچه باشم و باز هم تو برقصي و باز هم همه گريه کنند و من با تعجب جمع را نگاه کنم و گريه را نفهمم.
حالا ميفهمم، رقصِ تو رقصِ روزهايي بود که عاشق بودي.
رقص داريوشي بود که قدم ميزد با تو، وقتي که تو ميچرخيدي و دستهايت در هوا ميرقصيدند.
داشلي گالار.

آه ريچارد، به دنيا آمدي که آمدي!
من از تو نميترسم.












کوچيک بودم هر شب دستِ‌ مامانمو ميگرفتم که نصفه شب دزد اگه خواست منو ببره مامانم حس کنه که دستم تو دستش نيست و از خواب بپره بزنه تو سرِ دزد و منو نجات بده.
نميدونم چرا ديگه از دزدا نميترسم! شايد بزرگ شدم.
ديگه نصفه شبا حتي پتويي که مامان روم ميکشه رو دنبالِ خودم نميشکم که ببرم بذارمش تو حياط و برگردم بدون پتو بخوابم.
حالا ديگه نميدونم به چه بهونه اي دست مامانم بگيرم. ديگه حياطم نداريم.

Friday, October 03, 2003

چه شيرين است با دوستان زخمي نشدن و با دوستان از مرگ گريختن و چند ساعت در سرما ماشيني را که مرد را نگاه کردن و به اين فکر کردن که ما شايد خوننين ميشديم و نشديم!
و چه تلخ است تصادف کردن!
و چه قدر صميمانه و گرم در سرمايِ خيابان ما زنده مانديم و بي درد!

Monday, September 29, 2003

ميخواهييم مهربان باشيم دگر

بياييد از اين پس سوسک اگر ميکشيم، با لطافت و متانت بکشيم.
جيب اگر ميزنيم، با وقار و ادب و شرم بزنيم.
سر اگر ميبُريم، با خوشرويي ببريم.

دوستانِ پلاستيکيِ خوش فکرِ لبخند به لبمان را بگوييد احسن.

Sunday, September 28, 2003

از دور، به موازات جادهء تاريك، گوژپشتي را ميبيني كه اهل نتردام نيست، ريچارد سوم هم نيست، خاله حوري هم نيست، نميداني كيست. موهايي بلند دارد و سري افكنده.
جلوتر كه ميروي گوژپشت ديوار است. ديواري كوتاه كه زمين را مينگرد. تارهاي مويش شاخه هاي متواضع درختي قابل اعتمادند. دورتر كه ميشوي گوژپشت پير ميشود و ديوار رفيق جاودانهء درخت شده است.

Monday, September 22, 2003

ميگن فردا اول مهره!

سحرخيزان کجاييد؟
به کلاس اول ميرويد فردا؟
برويد، برويد.
ما هم به کلاسِ اول ميرفتيم و حالا اينچنينيم.
به راننده هايِ سرويس سلام کنيد و فردا صبح گردو بخوريد.
با بغل دستيِ خود دوست شويد و اگر معملمتان سالِ بعد مرد از معلمهايِ ديگر هر روز حالش را نپرسيد.
در باغچهء حياطِ مدرسه گنج قايم کنيد و هرگز پيدايش نکنيد.
خوشحال شويد، ذوق کنيد، آب بخوريد از آبخوري با دست.
دستمال و ليوان البته يادتان نرود.
شما هم يقه هايِ سفيد تور داريد؟
خب ببندينشان دگر، دير ميشود.
راستي اسمِ بغل دستيِ شما نوشين نيست؟
معلمتان هنوز هم زندست؟


Sunday, September 21, 2003

فردا صبح زودِ زود دوسِت دارم وقتي دارين ميرين شمال.
کلاغو! تو اون طرفا شکسپير رو نميبيني؟
صادق هدايت رو چي؟؟
کافکا رو چي؟
سهراب سپهري رو چي؟
کامو رو چي؟
نينو رو چي؟
بابايِ تينو رو چي؟
زرو رو چي؟
کلاغو! اگه شکسپير رو ديدي بهش بگو نوشته هاش قشنگ و پر معنينا! ولي تو سالن تاُتر من خوابم گرفت. آخه خودم بايد بشينم بخونم. اونا همش حرف ميزنن منم همش خميازه و خابالولو.
کلاغو! صادق هدايت رو اگه ديدي بهش بگو يه بار ديگه برات دليل خودکشيشو بگه.
کلاغو راستي باباي پانو هم اگه بود اون طرفا بهش بگو پاشه بياد اين پانو حييونکيه.
سهراب ديدي بهش بگو خمبر ميگه گاه اهميت دارد رويش قارچهايِ غربت.
کامو کي بود؟
نينو رو هم نميشناسم.
بابايِ تينو رو ديدي بهش بگو اين تينو رو يه کم بيشتر شايد بايد تحويل گرفت!
زرو رو هم بهش بگو اسم بچه رو گذاشت تايمو که اينجوري تنها بشه؟ بهش بگو من بچگيم دوستش داشتم فکر ميکنم.
کلاغو، ميگم منم گوشم بهتر شده.
کلاغو،‌ تو هم بچه بودي گوشت همش درد ميگرفت؟
بزرگ شدي بازم همش درد ميگرفت؟
سفالکسين تو هم ميخوردي کلاغو؟
کدئين تو هم ميخوردي کلاغو؟
کلاغو تو وقتي رفتي ميدونستي وقتي گوش درد نباشه زندگي چه شيرين ميشه؟؟
تو وقتي رفتي اون موقع گوش درد داشتي؟ قلب درد داشتي؟ خسته بودي؟ نميدونستي ممکنه بزرگ شدي ديگه درد نداشته باشي؟
کلاغو! دلم برات تنگ شد الان.
کاش بزرگ ميشدي اسمِ دخترتو ميذاشتي عسلو.
يه عکس بود توش يه دختره بود پشت يه پنجره بود رو پنجره يه دونه قورباغه بود. عکسه مالِ کلاغو بود.
کلاغو، دلم برات تنگ شد الان.

Saturday, September 13, 2003

او، همان که دو سال و نيم پيش کوچک بود و بعد از يک تابستان قد کشيد، نشانه ها را ميفهمد، تکه ابري سياه را در آسمان نشانه اي ميداند، چمن را ميفهمد، صدايِ پرنده را ميفهمد، ميخندد، ميخنداند و سنگ جمع ميکند
ميدانم ميدانم.
تو نميداني من چه ميدانم.
وجدان؟
نميرنجد.

Sunday, September 07, 2003

اتوبوسها ميرفتند.
من در کنارِ‌ يک مادر نشسته بودم و کوچک هم بودم و لاغر هم بودم و کم خون.
اتوبوسها ايستادند.
من دست در دستِ يک مادر از اتوبوس پياده شدم و گشنه هم بودم و بي جون.
اتوبوسها راه افتادند.
من در کنار يک مادر نشسته بودم که گوشهايم تير کشيدند و اي درد، بي خانمان شوي!
من هنوز ميبينم دودي را که از يک سيگار در گوشهايم رفت.
گوش من گرم شد با دود.
شايد دود در رگانم جريان پيدا کرد.
شايد آنوقتها که گوشت ميخواستم کم خون بودم.
گوش من درد ميکرد.
به اصفهان که رسيديم من هنور کوچک بودم و هنوز دو گوش داشتم و دو درد.
دود سيگار در گوشهايم دميده شد.
دستها بر گوشهايم گذاشته شد.
من هنوز هم گوش درد دارم.
اصفهان اينجا نيست.
جاده را پاک کنيد.
سيگارها همه خاموش شدند.
دودها همه خارج از گوش شدند.
قطره اي موجود است که سرت گيج رود.
قرصي موجود است که خوابت ببرد.
گوشها را ببريد.
گوش درد آلود را اما، هديه ندهيد.
ون گگ، قهرمان ما.
گوشها، از دوستانِ ما.
دردها، دشمنانِ ما.

Thursday, September 04, 2003

نسوزيد، نسوزيد
نسوزيد، نسوزيد
و زين پس چو سوختيد
بدانيد که خود خود را سوزونديد.

Sunday, August 31, 2003

يه عالمه راه مونده که کلي خوشگله و اصلاً هم وحشتناک نيست. تو بيفت تو جاده،‌ منم ميام.

بخون ببين خوب ميشي؟؟

ما ز بالاييم و بالا ميرويم
ما ز درياييم و دريا ميرويم
ما از آنجا و از اينجا نيستيم
ما ز بي جاييم و بي جا ميرويم
لا اٍله اندر پيِ الا الله است
همچو لا ما هم با الّا ميرويم
کشتي نوحيم در طوفان روح
لاجرم بي دست و بي پا ميرويم
همچو موج از خود بر آورديم سر
باز هم در خود تماشا ميرويم
راه حق تنگ است چون سمِ الخياط
ما مثال رشته يکتا ميرويم
هين! ز همراهان و ياران ياد کن
پس بدان که هر دمي ما ميرويم
اي سخن! خاموش کن، با ما بيا
بين که ما از رشک بي ما ميرويم
اي کُهِ هستيِ ما! ره را مبند
ما به کوهِ قاف و عنقا ميرويم

مولانا


Friday, August 29, 2003

تا حالا باور نميکردم که آدما بتونن از عصبانيت چيزي رو بشکنن يا عينکشون رو از رو چشمشون بردارن و پرتش کنن رو زمين، يا اگه تو خيابون پشت ماشين نشستن، ماشينو بکوبونن تو ديوار يا صدايِ عصبانيت از ماشين در بيارن‌، يا اگه پشت کامپيوتر نشستن بزنن کامپيوترو خرد کنن، يا جيغايِ وحشتناکي بزنن که اونايي که دارن ميشنونشون تا يه هفته سردرد بگيرن، يا به خدا فحش بدن و از ته دل آرزويِ مرگ کنن.
فکر ميکردم اين چيزا هيچ جا به غير از تو فيلمايِ اعصاب خراش هرگز اتفاق نمي افته. ولي امروز فهميدم که تو اين مملکتي که همهء آدما بازيگر زندگيهايِ نمونهء فيمايِ هالي وود بودن رو اولين و اساسيترين وظيفهء خودشون ميدونن اين نوع ابزار عصبانيت مثلِ بستني چوبي خوردنِ بچه هايِ کلاس اول دبستان ارامنهء رستم رواج داره.

Wednesday, August 27, 2003

ديگه تا دفعهِ بعد که مريخ بياد زنده نميمونم. حيف.
تو حياط هي راه ميرفت، سرش رو به بالا بود. گفتم دنبالِ ستارتي؟؟
گفت نه بابا،‌ دلت خوشه ها!
گفتم پس چي ميخواي از آمسون؟
گفت دنبالِ مارس ميگردم.

آسمون قرمز بود.
مريخ در همان نزديکي پنهان بود.

Monday, August 25, 2003

- يه تار مو بهت کادو ميدم بذاري لايِ دفتر خاطراتت.
- مو؟؟
- آره، يه دونه. خيلي خوشگله، از رو صندليِ اتوبوس پيداش کردم.

Wednesday, August 20, 2003

پروردگارا!
ميگم بيا آقايي کن و فردا صبح تو جام پاشو. دو زنگِ اولو سر کلاس بشيني من رسيدم.
تا بعد.

Monday, August 18, 2003

باشه ديگه! باز منو دارين ميفرستين مدرسه ديگه! باشه.
يعني بي رو دروايستي من فردا پاشم برم مدرسه ديگه؟؟ باشه ديگه، باشه. يادتون باشه ها!
يعني منظورتون خيلي رک و راست اينه که من ساعتِ ۶:۳۰ صبح از خواب پاشم ديگه؟؟ باشه، به هم ميرسيم!
آهان، لابد الان ميگين شبام زود بخوابم ديگه! ميدونستم،‌ ميدونستم آخرش کارتون به اينجا ميکشه. خيلي خوب، بالاخره ما هم خدايي داريم ديگه، نداريم؟؟ خب نداريم.
باشه ديگه.
شب بخير )):
خب حد اقل يکي بياد با من مدرسه.
باشه بابا، شب خوش.
برم ديگه؟؟ مدرسه رو ميگي ديگه؟؟
باشه، فهميدم.
آره، آره، خيالت جمع، برا زنگ تفريح خواراکي ميبرم. باشه،‌ با دوستام تقسيمشون ميکنم.
آره باشه،‌

از اولِ امروز چو آشفته و مستيم
آشفته بگوييم که آشفته شدستيم
آن ساقيِ بدمست که امروز در آمد
صد عذر بگفتيم وز آن مست نرستيم.


Saturday, August 16, 2003

سکوت کنيد، تکان نخوريد، نفسهايِ بي صدا بکشيد و با يک سنجاب دوست شويد!
من خودم امتحان کردم. هي منو نگاه کرد،‌ منم عاشقش شدم. بيسکوييتامم دادم بهش.

Thursday, August 14, 2003

کوچک بودم يه بار تو اصفهان، زير پل، تو يه قهوه خونه، راديو گفت « اذان مغرب به افقِ اصفهان» و من ساعتها خنديدم به اينکه اذان رو به افقِ اصفهان هم ميگن.


Monday, August 11, 2003

بچهء هرجا که هستي باش،
آسمان مال من است.

Thursday, August 07, 2003

قطره های باران، هسته هايِ گيلاس، دانه هايِ گل آفتابگردان، جوجه هايِ کفتر، توله هايِ يک سگ، دخترانِ حوا، همه از يک جنسند.

Wednesday, August 06, 2003

بياييد همه با هم امشب توت فرنگي و شاه توت با خامه بخوريم!

Saturday, August 02, 2003

در خيابانی که سوسکها همه خندان بودند و خرسها از تپه ها بالا ميرفتند و آنجا زير نور آفتاب ميخوابيدند و در خيابانی که نسيم درش پيدا بود و آسمان پيداتر، و آنجا که حتی مورچه ها هم له نميشدند و دانه هايشان تمام نميشد و عقابها همه رقصان بودند و آوازه خوان و خوش قلب و آنجا که کلاغ داشت و کلاغها مهربانی را از بالهايِ سياهشان رويِ سوسکها و مورچه ها و خرسها میپاشيدند، يک روز يک کاميون که پر بود از آهنهايی که تاجر چند سال پيش قرارداشان را بسته بود و فرشهايِ لوله شده بوق زد و با سرعت گذشت.
من نميدانم مورچه ها کجا رفتند و خرسها چه به سرشان آمد و سوسکها چند سال اشک ریختند که صورتشان زشت شد و چشمهایشان پنهان، اما میدانم که کلاغو ترسید و مهربانی رویِ بالهایش ماسید و کلاغ مرموز شد. اما دوست داشتنی .

Tuesday, July 29, 2003

دگر آمدن را پيشه کنید که نيامدن بسي کافيست!
صبح از خواب که پاشدم اتاق خالي بود. هر طرف رو که نگاه کردم همه چي سر جاش بود.
فکر کردم شايد خالي بودن از نگاهمه. ظهر که برگشتم تو اتاق، اتاق خالي بود. همه جا رو نگاه کردم. همه چيز بود.
بعد از ظهر پام رو که گذاشتم تو اتاق حس کردم اتاق خاليه. هرچي نگاه کردم ديدم همه چي سرِ جاش بود.
غروب که شد چمدانها رو گذاشتيم تو ماشين، مامانبزرگ همه رو بوسيد و رفت.
شب که اومدم تو اتاق، اتاق چه خالي بود از چمدان و من چي خالي از حس نوه بودن.
اتاق خالي بود از هوايِ تازهء در سفر بودن و من خالي از حس زيبايِ يک چمدان که هميشه در سفر است.
آب نباتي که مامانبزگ عصري داد بهم که با چاي بخورم رويِ کابينت مونده بود.
سه تا بودن‌، دوتا شون رو خورده بودم.
ميز چه خالي بود از کيسهء آبنبات قيچي، و کام چه خالي از شيريني.

Sunday, July 27, 2003

گربه ای مرد ديروز. در خيابان، زير چرخهای يک ماشين.

Thursday, July 24, 2003

درخت کوچک پشت پنجره! فردا شايد برگهايت شته زد و زير آفتابی داغ سوختي.
جوجه شايد لانه اش افتاد و گربه او را خورد.
منطق اگر ميداني با من بگو از منطق خراب شدن لانه و خورده شدن جوجه .

Wednesday, July 23, 2003

مرا ديگر گونه خدايي مي بايست
شايستهء آفرينه اي
که نوالهء ناگزير را گردن کج نميکند.
و خدايي ديگر گونه آفريدم.
ديروز غزلي رو زمزمه ميکرد:
بر سر آنم که گر ز دست بر آيد
دست به کاري زنم که غصه سر آيد
کتاب شعر حافظ رو گرفت تو دستش و با خودش گفت اگه اين شعر بياد غصه که سر آيد هيچ، خوشحالي و خوب بودن اوضاع هم به بي نهايت رسد.
کتاب رو باز کرد و خوند:

بر سر آنم که گر ز دست برآيد
دست به کاري زنم که غصه سر آيد
خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته در آيد
صحبت حکام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد خواه بو که بر آيد.

اينقدر ذوق کرده بود که نصفه شبي همه رو از خواب بيدار کرد.

Saturday, July 19, 2003

نقاشيِ رويِ‌ صورتم کو؟
مداد رنگيها را به من بدهيد!
همهء رنگها را به من بدهيد!
تو مگر بر رويِ صورتم چشم چشم دو ابرو نکشيدي؟
پس کجا رفت؟
من صورتم را نشسته بودم.
پس نقاشيهايت کجايند؟
او چرا خنديد؟
من ميدانم تو دو چشم و دو ابرو رويِ پيشاني ام کشيده بودي با خودکارِ آبي.
من خواستم رنگشان کنم.
من خواستم دوستشان بدارم.
دو چشم و دو ابرو را که به رنگِ جوهر آبي بودند.
پس کجايند؟
من کوچکتر که بودم خودم هم نقاشي ميکشيدم.
چشمها را هم رنگ ميکردم.
گردنها همه يک خط بودند و دهانها يک قوس.
چشمها همه يک نقطه و موها همه آشفته.
نقاشيِ صورتم را بده.
من خودم ديدم که موهايش کوتاه بودند و خنديد.
و تو باز نقاشي کشيدي.
شعله ها را خاموش نکن، بگذار شورِ نقاشي کشيدن درشان زنده شود.
پس کجايند نقاشيهاي خودکار آبي و تو؟
صورتم بي نقاشي ماندست.
بي چشم چشم و بي دو ابرو.
بي دماغ و بي دهن.
پس کجايند نقا شي ها؟
نقاشي ها را و جوهر را به من پس بده، مداد رنگي ميخواهم.
ميدانم اگر مدادها را ببينند باز مي آيند دو چشمها و دو ابروها و دماغها و دهنها و گردوها.
من کوچکتر که بودم درخت گردو هم ديده بودم.
و يک بچه که دختر هم بود و يک جوي که پر آب هم بود.
يک گردو آن روز در جوي افتاد و يک بچه که دختر هم بود در جوي دويد با آب و گردو را نجات داد.
شايد گردو در آب زنده ماندن را دوست داشت آن روز.
شايد هم در آب زنده نميماند گردو.
شايد گردو با آب دوست بود.
من چه ميدانم گردو چند سال داشت.
آن بچه که دختر هم بود گردو را به من داد.
من هم يک بچه بودم که دختر هم بودم.
پوست گردو را کندم و گردو خوردم و دستهايم سبز شدند و بعد سياه.
من دستهايم را نشستم،‌ شايد دلم برايِ گردو تنگ ميشد.
نقاشيِ رويِ صورتم کو؟
من که صورتم را نشستم.
مداد رنگي ميخواهم.
صابونها مالِ شما.

Friday, July 18, 2003

اين چيست که از آسمان مي بارد؟
اين بويِ آمدنِ‌ توست باران؟
در اين فصل؟
ديوانه بودنت را دوست دارم باران.
و وقت ناشناسي ات را.

Thursday, July 17, 2003

شبها بيدارند
من چه ميدانستم سالها درازند و روزها کوتاه.
من شنيدم در آسمان شبها گاه ستاره ها ميرقصند.
من ميدانستم شوکا نام يک آهوست.
و تو هنوز چه جوان ماندي عزيزم شعله.
يک نفر لاغر شد
يک نفر بيدار شد.
يک نفر گفت نخها زود پاره ميشوند.
و من بچه که بودم با رزا و روشنا طناب بازي ميکرديم.
من ميدانم که تو هم دگر بچه نيستي.
تار و سه تا هم که در خانه تان داشتيد، من ميدانم.
گيتارها به ديوار آويزان نکنيد.
خب وقتي فيلم ميگيريد دوربين را اين همه تکان ندهيد.
و من فهميدم که تو هم آخر بزرگ شدي امروز.
شايد هم ديروز بوده يا چند روز پيش يا سالها پيش که من به دنيا آمده بودم.
نميدانم از کجا آمده بودم.
بچه که بودم فکر ميکردم از يک قرص ميايم.
کمتر که بچه بودم فکر ميکردم از رويِ درختهايِ روستايِ آيگان.
بزرگ هم ميشوي؟
باران را دوست بداريد!
و مه را که شوکا داشتانش را گفت.
او بچه که بود آخرش هم نفهميد آن وقت که ماهِ مهر آمد مدرسه ها باز ميشدند يا آنوقت که مه در هوا بود.
آخر هم نفهميد آخرين امپراتور را چند بار دستگير کردند و باز آزاد.
شايد هم آن مرد چيني بود که به زندان ميرفت.
شب که برگشتيم يک بچه گربه در خانه بود.
شير هم خورده بود.
ما هم شام خورديم در خانه.
و چند روز بعد گربه دستم را کشت.
در گوني انداختندش.
گوسفندها را هم ميکشند حتي.
چمنها را هم ميزنند حتي.
و يک روز رفتيم پارک.
آنجا هم چمن بود.
يکي کوچک بود مثل يک فنجان و يکي بس بزرگ همچو يک فيل.
ما به آنها گفتيم فيل و فنجان.
آهنگ هم گوش ميکرديم حتي.
و شايد گاه نصفه شبها با صدايِ يک آهنگ که قشنگ هم بود از خواب ميپريدم و من ميترسيدم از شب شايد.
شايد هم شب را دوست داشتم.
بندرعباس هم زيبا بود.
خرچنگ خوشمزست.
من با گل يک گلدان درست ميکردم.
او با گل يک کفش با دست ميساخت.
و پرستو هم بود.
چقدر زيادند آنها که دوستشان دارم.
چند نفر حالا بزرگند؟
به من نگوييد دگر بزرگ شده ام.
بي ادبها! اين شمايين که بزرگيد.
من هنوز هم شبها خواب ميبينم دزد مرا برد شايد.
تو چه ميداني من خواب چه ميبينم.
دزدها که هر شب مرا ميبردند از خانه آنوقت که خانه صميميت داشت پس کجايند؟
من هنوز شبها پتو را بر ميدارم و در حياط پنهانش ميکنم شايد.
و هنوز هم شايد در عکسها اشکي بر صورت من ديده شود که چرا ميخواهيد ملافه گلداري را از من بگيريد.
من چه کوچک بودم.
و تو هم.
و تو هم.
و تو هم.
و حتي تو هم چه کوچک بودي.
تو هم کوچک بودي هيچ وقت؟
پس چرا دل من ميسوزد؟
شبها زود بخوابيد.
کوچک بودن را دوست بداريد.
شبها خواب ببينيد.
و کوچک باشيد.
و عاشق باشيد.





Monday, July 14, 2003

و من او را کشتم
دور شو از من دور.
تو که ميداني من تو را خواهم کشت.
تو که ميداني من ازت ميترسم.
پس چرا ميايي؟
پس چرا دور نميماني تو؟
ميدانم دل مهرباني داري.
ميدانم زندگي را دوست داري.
حيف که نميداني چگونه صورتي مهربان از خود نشان دهي.
لبخندهاي آدمها را نديدي مگر؟
نديدي صورتهايشان چه پر است از رنگ و دلشان چه بي رنگ؟

اي سوسک کوچک و ساده دل،
من چه پشيمانم از کشتن تو.

Saturday, July 12, 2003

با دو سانت مويي که بر سر مانده، هرگز پرسش نکنيد که نامم چيست، به شما خواهم گفت که موهايتان را کوتاه کنيد در در همهء فصول، خاصه در تابستان.

Friday, July 11, 2003

شايد بزرگترين اشتباه ما اين بود که در قابلمه، قارچها را با ميگو اشتباه گرفتيم.

Thursday, July 10, 2003

در آفتابِ داغِ امروز، پشتِ پنجره، يک مگس مرد.
و من خوب ميدانم که مگس طعمهء عنکبوت است.
من تار عنکبوت را پشت پنجره ديدم و به رازِ نهفته در دلِ جريان قتل يک مگس پي بردم.
مو خوره ها را به جان خواهم خريد، گر چيزهايِ دگر هم با آنان بيايند.

Wednesday, July 09, 2003

من يه روز دوتا پينه دوز ديدم.
موخوره ها هنوز نيامده اند و من انتظارشان را ميکشم تا همچو چيزهايِ دگر که انتظارشان را ميکشم و نمي آيند، نيايند.
اون دستِ خيابون، کنارِ عکس آقا شازده، رو يه دونه پارچهء سفيد گنده نوشته بودن: Iranian twins died for freedom
من يک شبانه روز دنبالِ ربطِ اين دو موضوع گشتم.
الان به اين نتيجه رسيدم که چيزي نبوده جز يک جوک!
يه عالمه نرسيده به موج خوشگله که يه عالمه گندس وايسادن اين مسخره ها، چند نفر اين طرف، چند نفر اون طرف. بعد اون طرفيها عکسِ شازده دماغ رو گرفتن دستشون ميگن جاويد شاه، اين طرفيها هم ميگن مرگ بر شاه!
يه عده هم تو عالمِ هپروت وايسادن پرچم آمريکا گرفتن دستشون!!! احتمالاً فکر کردن اينجوري شام رو افتادن خونهء اون پليسا که اون وسطن.
يه عده هم قيافه هاشون شبيهِ خرده نونه! يه عالمه سايهء بنفش و زرد زدن رو پيشونيشون اسمشون هم فکر کنم مبارزان سياسي باشه!
يه مقداري حرفهايِ مبارزانه هم ميزنن به همديگه. بله، من خودم شنيدم يکي از اينور به اونوريه گفت «خاک تو سرت پري برو بشين سبزيتو پاک کن اومدي اينجا چه غلطي بکني؟»
تازه يکي ديگشون چون خيلي رزمنده بود به يکي ديگه گفت «خبر مرگت برو بمير زودتر.»
يکي هم موهاش دراز بود و فرفري، بعد دوست اونا که گفتن جاويد شاه بود، ولي اسمش بهش نميومد اصلاً، اسمشو فکر کنم مامانش اينا گذاشته بودن يک کمونيست کارگر، ولي قيافهء خودش و دوستاش که نه شبيه کارگرا بود نه کمونيستا. تازه يه عالمه آدم موهاشون ريخته بود. منم آدامس ميخواستم بچسبونم به کله هاشون، ولي آدامسم هنوز نو بود.

منم اومدم خونمون پيشِ تو که دوسِت دارم يه عالمه.
به دخترش گفت:

من چه دارم که تو را درخور؟ هيچ.
من چه دارم که سزاوارِ تو؟ هيچ.
تو همه هستيِ من،
تو همه زندگي من هستي.
تو چه داري؟ همه چيز.
تو چه کم داري؟ هيچ.


دخترش گفت: ? what

چشماش پر از اشک شدن.

Sunday, July 06, 2003

اون بالا، رو کوه، وقتي اون طرف رو نگاه کردم و يه درهء سبز ديدم و اون طرف دره يه دريايِ آبي ديدم که انگار اون پايين با رنگ روغن نقاشيش کرده بودن، يه دفعه دلم خواست با کله بپرم تو دره که بعدش برسم به دريا و ببينم که جزر و مد داره و مطمئن شم نقاشي نيست.
يه کم جلوتر وقتي دريا تو آسمون گم شد و من فکر کردم دريا رو نميبينم، دلم ميخواست تا فردا طرفهايِ شب اونجا بشينم گريه کنم از اون زيباييِ يکي شدنِ دريا و آسمون.
عجب رنگي داشت اون آسمونه.
وقتي رفتم رو درخت نشستم تازه فهميدم خمبرچيک چي ميگه!
اون بالا، زنده ترين زندگي رو ميشه زندگي کرد.

Friday, July 04, 2003

تموم شد. D:
خوبي؟
خوب باش.
ديدي گفتم اگه شروع شه بعدش تموم ميشه؟
خسته نباشي. (:

Thursday, July 03, 2003

شروع شد.
خوبي؟
خوب باش.
من جوابها رو بهت نميگم كه مستقل بار بياي.
شروع كن.
موفق باشي.

Wednesday, July 02, 2003

اي کاش من يک مدرسهء سال دوم دبيرستان بودم.
شايد به بهانهء کنکور ميديدمت.

Tuesday, July 01, 2003

يقيناً اگه بچه دار شدن به اندازهء کشيدنِ عصب دندان و ۲ ساعت بعدش دردناک بود نسلِ بشر سريعاً منقرض ميشد.

Monday, June 30, 2003

در مرز که بوديم، پاسپورتها همه خندان بودند.
از مرز گذشتيم و پاسپورتها دگر هيچ شدند و همه گريان بودند.
از مرزها عبور کنيد تا پاسورتها همه بي ارزش شوند!

Sunday, June 29, 2003

چه سخت است مسواک زدن برايِ آنان که دندان ندارند و حرف زدن برايِ آنان که صدا ندارند و نگاه، و زندگي کردن برايِ آنان که جان ندارند و عشق به صبحي پر آب و عشقِ به خنديدنِ بچهء همسايه و به سلام کردن به پيرمردها و به ساندويچ با دوغ خوردن و به نگاه دختري شايد ۴ ساله که پشت پنجرهء يک اتاق با عروسکهايش بازي ميکند و به انار خوردن و در خيابانهايِ سرعين آش دوغا خوردن و به لحظاتي ديگر.

Saturday, June 28, 2003

حرفا پشتِ چراغ ميمونن و گم ميشن.
چراغها رو من ميشکنم بعد حرفامو تو تاريکي رويِ هوا نقاشي ميکنم.

Friday, June 27, 2003

دل من صميميت و لبخند و هندونه و حياط و همسايه و باغچه اي برايِ آب دادن و چاي و تخته و دوست و کوچه و صدايِ خندهء بچه ها از تو کوچه و يه آهنگ با ريتم آذري ميخواد.
دندانم! کمي کمتر درد کن لطفاً!
درد تو را من نتوانم از دردِ گوش تشخيص دادن دندانم.
درد تو شايد درديست که مجال فکر کردن را ز من مي ربايد.
فکر درديست که مرا مجالِ درکِ درد تو نمي دهد.
عصبِ دندان را گر مشکيد، عصب فکر زندست.
در جاده هرگز با کاميونها تصادف نکنيد!
خاکستر ميشويد.
گر برادرتان زودتر از شما به مقصد رسيد شيشهء ماشين را پايين بکشيد و از او شماره تلفن بخواهيد!
به شما ميخنند،
و شما شاد ميشويد از خندهء او.

Thursday, June 26, 2003

توريها را در بياوريد، تميزشان کنيد، پنجره ها را پاک کنيد، توريها را جا بيندازيد و سپس به تماشايِ آفتاب بنشنيد روي طاقچه، پشتِ پنجره و توري.

Wednesday, June 25, 2003

???‡ ?�?†?‡ ?�?‡ ?�?‡?� ?…???�?† ?�?�???� ?�?�?„?‡ ?ˆ ???‡ ???ˆ ?�?‡ ?†?…???�?ˆ?†?? ?†?�?� ?…???�?† ?�?�???� ?ˆ ?�?�?„?‡ ?ˆ ?†?�?� ?†?‡ ???‡ ?�?†?‡
???‡ ?�?†?‡ ?�?‡ ???‚?� ???‡ ?�?†?� ?ˆ ???‡ ?…?�?�?� ?�?‡ ?�?? ?�?�?� ???� ?…?�?�?� ?�?ˆ?� ?ˆ ???‡ ?�?ˆ?�?‡?� ?�?‡ ?�?? ?�?�?� ???‡ ?�?†?�?�?† ?�?ˆ?� ?ˆ ???‡ ?�?�?� ?�?‡ ?�?? ?�?�?� ?‡?†?ˆ?� ?�?†?�?‡ ?�?ˆ?�.
???‡ ?�?†???� ?�?‡ ???‚?� ???‡ ?�?†???�?� ?ˆ ???‡ ?�?†?‡ ?�?‡ ?�?? ?�?�?� ?�?‡ ?�?�?ˆ?†?? ?�?†???�?? ?�?ˆ?�?� ?�?ˆ?�?�?†?� ?…???�?� ?ˆ ???�?� ?‡?… ?…???�?ˆ?�?� ???� ?„?�???� ?†?�?ˆ?�.
?�?�?…?‡?�???? ?�?‡ ???‚?� ?�?�?…?† ?ˆ ???‡ ?�?†?‡ ?�?‡ ?�?? ?�?�?� ?…?????ˆ?†?�?? ?�?‡ ?†?�?ˆ?�?†?? ?�?�?…?‡?�???? ?�?‡ ?�?�???� ?�?�?�?† ?�?�?�?? ?�?†?‡.
???‡ ?�?ˆ?†?‡?Œ ?†?†?� ???� ?�?ˆ?†?‡?? ?�?�?„???Œ ?�?� ?�?� ?�?�?? ?�?�?? ?ˆ ???‡ ?�?†?‡ ?�?‡ ?�?? ?�?�?� ?�?�?? ?ˆ ?�?�?? ?�?�?�?? ?†?�?ˆ?� ?ˆ ?�?? ?�?�?� ???�?� ?…???�?�???? ?�?�???? ?�?�?„?? ?…?�?�?? ?�?ˆ ?�?� ?�???�???? ?�?„?� ?�?� ?�?†?‡.
???‡ ?�???�?‚ ?ˆ ???‡ ?�?†?‡ ?�?‡ ?�???�?‚ ?�?� ?‡?�?�?� ?…?�???� ?†?�?�?� ?ˆ ?�???�?�?�?? ?†?� ?…?�???� ?‡?…?†?ˆ ?�???�?‚.
???‡ ?�?†?‡ ?�?‡ ?�?� ?�?†?�?�?…?? ?„?�???�?� ?ˆ?�?ˆ?�?� ?�?� ?…???�???†?? ?�?‡ ?????�?� ?�?�?�?�?�???‡.
???‡ ?�?†?‡ ?�?‡ ?…?ˆ?‡?�???� ?�?� ?�?ˆ???�?‡ ?�?�?�?‡ ?ˆ ?�?� ?�?ˆ?�???? ?�?�?„?‡?� ?„?�???�???� ?�?� ?‡?????‡?? ?�???�?� ?†?�?…?‡?�???? ?�?� ?…???�???†?? ?�?‡ ?‡?†?ˆ?� ?�?†?�?†.
???‡ ?�?†?‡ ?�?‡ ?�?„?? ?…???�?ˆ?�?�?? ?�?�?�?� ?�?ˆ?�?? ?ˆ ?…?�?�?�?� ?…???�?�?? ?ˆ ?�?ˆ?�?? ?…?„???ˆ?†?‡?� ?�?�?� ?�?ˆ?�???� ?…???�?�?�???? ?ˆ ?�?ˆ?�???� ?…???�?�?�???? ?ˆ ?�?ˆ?�???� ?…???�?�?�????.
???‡ ?�?†?‡ ?�?‡ ?�?�???� ?�?� ?�?�?„???�?? ?�?‡ ?�?‡ ?�?†?�?�?„?? ?�?�?‡ ?�?? ?…?�?�?? ?�?� ?�???† ?�?�?†?‡ ?�?‡ ?�?† ?�?�?†?‡ ?‚?�?… ?…???�?†?� ?ˆ ?„?�???� ?…???�?ˆ?� ?ˆ ?�?�?�???‡ ?…???�?ˆ?� ?ˆ ?�?� ?…???�?†?� ?ˆ ???ˆ ?�?‡ ???‚?� ?�?� ?�?�?„ ?�?�?�?? ?†?…?? ???‡?…?? ?†?�?� ?ˆ ?�?�?„?�?‹ ?†?…?????‡?…?? ?�?‡ ?†?�?� ???� ?�???? ?…?�?†???? ?�?� ?�?�.
?�?†?‡ ?�?? ?�?‡ ?�?‡ ?�?�?†?‡ ?�?� ?…???�?ˆ?? ???� ?�?�?? ?ˆ ?�?�?? ?‡?� ?�?� ?�?� ?‚???�?‡ ?‡?� ?�?�?�?�?�?? ?ˆ ?�?„?? ?„?‡ ?…???�?ˆ?� ?ˆ?‚???? ?†?…?????ˆ?†?? ?�???? ?�?�?? ?�?‡ ???�?‡ ?‡?�???? ?�?�?�?†?�?…?‡?? ?�?„?�?�?? ?�?†?�?…?? ?�?�?�???�?†?? ?�?�?�?� ?�?�?†??. ?ˆ ???…?? ?�?‡ ???�???�???? ?‚?†?�?� ?ˆ?�?ˆ?�?? ?�?� ?�?ˆ?�?�?� ?…???�?†?� ?ˆ?‚???? ?�?„?? ?…???�?ˆ?�?‡?� ?ˆ?�?‚?‡?� ?ˆ ?�?…?�?�???? ?‡?� ?ˆ ?�???�?‡?† ?ˆ ???‚?ˆ???…?‡?� ?ˆ ?�?†?� ?�?� ?ˆ ?�?????�?�?? ?�?�?�?? ?�?� ?�?‡ ?�???? ?�?ˆ?� ?�???†?�?�?�?? ?ˆ?„?? ?…???�?�?†?? ?�?‡ ???‡ ?�?†?‡ ?�?�???� ?�?‡ ?‡?…???†?‡?� ?�?†?�?�.
???‡ ?�?†?‡ ?�?‡ ?�?ˆ?�???� ?�?…?? ?�?�?‚ ?…???�?†?‡ ?ˆ?‚???? ???ˆ?…?�?� ?�?� ?�???�?�?† ?†?�?…?‡ ?�?? ?…?????�?�???‡. ?…?�?�?�?� ?…?�?�?‡ ?�?ˆ?�.
?�?†?‡ ?�?? ?�?‡ ?�?…?�?ˆ?�?‡?� ?�?ˆ ?�?�?�???�?„?�?? ?ˆ ?�?�?�???�?† ?�?�?�?�?† ?…???�?†?‡ ?ˆ ???ˆ ?�?�?�?‡?� ?�?� ???‡?? ?�?„?? ?�?�?�?? ?…???�?† ?ˆ?‚???? ?�?‡ ?�?�?�???�?†?‡?� ?�?ˆ?� ?…???�?? ?ˆ ?�?� ?†?�?�?�?ˆ?�?? ?�?� ???�?�?† ?…???�?‡??.
?�?†?‡ ?�?? ?�?‡ ?…?? ?�?�?†?? ?�?ˆ?�???� ?�?�?�?? ?ˆ?„?? ?†?…???�?�?†?? ?†?‡ ?�?†?? ?ˆ ?†?‡ ?�?�??.
?�?†?‡ ?�?? ?�?‡ ?�?�?� ?�???† ?�?�?†?‡?? ?�?�???� ?ˆ ?�?ˆ?�???‡?�???? ?�?�???� ?ˆ ?�?�?‡?? ?�?�???� ?�?� ?†?�?�?�?? ?…?�?…?�?†?�?‹ ?�?…?�?ˆ?� ?�???†?�?� ?†?�?ˆ?� ?ˆ ???ˆ ?�?�???� ?�???�?‡ ?‡?… ?…???�?ˆ?�???�?? ?ˆ ?�?�???‡ ?‡?… ?…???�?�?�??.
?ˆ ?…?�?�?�?? ?�?‡ ?ˆ?‚???? ?�?‡?� ???�?� ?…???�?†?? ?…?????�?�?? ?�?� ?�???†?�?‡ ?�?�?…?‡?� ?�?� ?�???„ ?‡?… ?…?????ˆ?�?†?†?� ?�?? ?�?�?… ???� ?�?�?�?†?� ?ˆ ?�?� ???� ???�???� ?ˆ ?�?� ?�?�?�?? ?�?‡ ?†?�?� ?�?‡ ?�?ˆ ?‡?… ?…???�?ˆ???†?� ?…?�?�?� ?ˆ ?�?‡ ?�?�?„?‡ ?‡?�???? ?‡?…???�?‡ ?�?ˆ?�?�?† ?‡?… ?…???�?ˆ???†?� ?…?�?�?�!
?†?‚?� ?�???�?� ?�?�?„?‡ ?‡?�?… ?�?ˆ ?�?ˆ?�?? ?†?�?�?�?… ?ˆ ?†?‡ ?�???�?� ?…?�?…?�?†?… ?�?ˆ ?�?ˆ?�???� ?�?�?�?….
?�?†?‡ ?�?? ?�?‡ ?�?�?„?‡ ?�?? ?�?�?�?� ?�?‡ ?…???�?ˆ?�?� ?†?ˆ ?�?�?„?‡ ?�?�?�???? ?�?† ?�?†?‡ ?�?‡ ?ˆ???�?�?† ?�?ˆ?� ?ˆ ?�???�?�?† ?ˆ ?�?�?�???‡.
?ˆ ?…?†?? ?�?‡ ?†?…???�?�?†?… ?†?‡ ?�?†?…. ?…?†?? ?�?‡ ?‡???� ?ˆ?‚?? ???�?� ?†?�?�?????… ?�?� ?�???ˆ?� ?�?�?????† ?�?� ?ˆ ?�?…?�???? ?�?�?�?† ?�?� ?ˆ ?�?�?�?�?�?? ?�?ˆ?�?? ?�?�?�???† ?�?� ?ˆ ?�?�???� ?�???? ?�?…?� ?�?�?�?† ?�?�.
?…?† ?†?�?ˆ?†?‡ ?�?�?ˆ???… ?�?‡ ?�?�???�?? ?�?‡ ?‡???† ?�?� ?�?� ?†?�?�?�?? ?�?� ?�?ˆ?�?? ?�?�?�?… ?ˆ ?�?ˆ?�?? ?�?�?�?… ?ˆ ?�?ˆ?�?? ?�?�?�?… ?ˆ ?�?? ?�?�?� ?…?† ?�?�?? ?�?ˆ?�?….
?�?†?‡ ?�?? ?�?‡ ?�?� ?�?�?„ ?�?ˆ?�???� ?�?�?�???‡ ?ˆ ?�?� ?�?�?„ ?„?�???� ?�?�?‡ ?ˆ ?�?� ?�?�?„ ?†?�?…?‡?�???� ?�?†?�?‡ ?…?�?†?�?‡ ?ˆ ?�?� ?�?�?„ ?�?�?�?�?�?�?† ?�?ˆ?�?‡ ?ˆ ?�?� ?�?�?„ ?�?ˆ?�???� ?�?�?�?? ?�?? ?�?†?�?‡ ?�?�?�?†?? ?†?‡ ?�?†??.
?�?? ?�?�?� ?…?�?�?�?� ?…?? ?�?ˆ?�?? ?ˆ ?�?�?„?‡?� ?�?ˆ?�???� ?…?? ?�?�?�???? ?ˆ ?†?…???�?�?�?�???? ?�?�?�???? ?�?ˆ?�?? ?�?�?�???‡ ?�?�?† ?�???ˆ?�?†?‡ ?�?ˆ?� ?ˆ ?‚?�?‡ ???�?�???? ?�?†?� ?ˆ ?�?� ?…?�?�?†?? ?�?�?�?� ?‡?…?†?ˆ ?�?�?�?„???? ?�?†?�?‡ ?ˆ ?�???�?�?� ?�?� ???� ?…?�?�?�.
?�?†?‡ ?�?? ?�?‡ ?†?�?�?‡ ?�?†?�?�?†?‡ ?�?� ?†?�?…?�?†?… ?�?� ?�?ˆ?�?�?†?� ?ˆ ?�?� ?†?�?�?‡?? ?�?‡ ?�?ˆ?�???? ?�?ˆ?†?�?� ?†?�?�?‡?… ?…?�?�.

Tuesday, June 24, 2003

کاش قرصها از وسط نصف بودند تا کف دست من سوراخ نميشد.

Monday, June 23, 2003

کاش وقت داشينم لذت را ببريم از لحظات.

D: گول خوردي! اگه گفتي کدومه؟

Saturday, June 21, 2003

دور ميريزم، دور.
ميليونها خودکار.
مليونها کاغذ.
دور ميريزم، دور.
ساعتها دانش.
سالها آموزش.
اطلاعات زياد.
برده داري، موزيک.
سازهايِ ضربيِ آفريقا.
و خدايان در آب.
قهرمانان در دنياي زجر و سنگشان که از بالايِ کوه مي افتد.
داستهايِ کوتاه.
شعرهايِ بلند.
و چگونه انشا بنويسيم امروز.
فرمولها را به ياد بسپار.
کلمات را حفظ کن.
از طبيعت بنويس.
از Emerson و Thoreau .
از Camus هم بخوان، هم بنويس.
از زمان ترس سرخ از کمونيزم.
از زمان کشتن آدمها به جرم جادو.
جنگهايي طولاني و مخالفاني سمج.
و زمانِ فقر و تنگدستي و مهاجرت به کاليفرنيا.
از زمان گشنگي و کار پيدا نکردنها.
از صورتِ سياهِ کودک بنويس.
Eliot را بخوان و تفسير کن و باز بنويس.
از زني که از جامعهء دوز و کلک بيرون شد، چون واقعي بود.
از Huckleberry Finn و Holden که همش گم ميشدن.
شکلهايِ هندسيِ ملوکولها.
اسمهايِ شکلها.
خواصِ عناصر.
و Johnny Got His Gun و چگونه او فقط يک تن بود؟
دستهايش را بريدند و صورتش را تير برد و پاهايش قطع شدند و او کور شد و لال و ناشنوا و او فقط يک تن بود.
راه هايِ درمانِ مشکلاتِ وراني!
همه را ياد بگيريد لطفاً!
و M. Butterfly را هميشه تا آخرين خط بخوانيد لطفاً!
و بياموزيد چگونه ميتوان دريا و درخت را نقاشي کرد پشت يک کامپيوتر!
در بارهء پيدايش Rock and Roll و تاثيرش بر فرهنگ.
انواع مختلفِ شخصيت شناسي لطفاً!!
دسته بندي هايِ بيماريهايِ رواني لطفاً !
چگونه خواصِ فلزات را پيش بيني کنيم؟
و چگونه ادامهء نامهء Martin Luther King را؟
Rosa Park در اتوبوس نشست.
۱۰۰ سال بود که برده داري ظاهراً از ميانِ مردمان رفته بود!
لگاريتم لطفاً !
انگورها اسيدند.
خشمشان خشميست تلخ.
از فقر است و مهاجرت و ترک زمين و کشتزار.
«به علي گفت مادرش روزي...»
جنگ سرد به پايان رسيد.
ديوار برلين افتاد.
شوروي ويران شد.
دور مي اندازم، دور.
همه را.
تا باز شود مغز برايِ نسيم رهايي از فرايافتها.
خروارِ کلمات را دور مي اندازم.




Friday, June 20, 2003

سوسکها را نکشيد!
قدم زنان آواز ميخوانند در وان.

Thursday, June 19, 2003

تموم شد!
خوشحالم.
هوا خنک بود، صبح شبنم بود تو هوا!
معلمِ هنديمو بغل کردم. ميره هند.
عروسيشون رنگارنگه تو هند.
موهاش بلنده و سياه.
معلمِ عزيزمو بغل کردم.
چشماش ريزن ولي حرفاش به اندازهِ قربون صدقه رفتنايِ مامانم آشنا و مهربونن.
موهايِ قرمز داشتن هم مهربوني مياره فکر کنم.
زندگي رو دوست دارم.
اونايي که ۹ ماه باهام بودن رو دوست دارم.
يادته چقدر ميترسيدم؟؟
کوکو سبزي مي خوردم، داشتم دق ميکردم.
کاش همهِ آغازهايِ ترسناک پايانشون اين همه شيرين و آرام بود.
هوا رو دوست دارم.
زمين رو دوست دارم.
دوستامو دوست دارم.
کتابهايي که خوندمو دوست دارم.
کتابهايي که ميخوام بخونم رو دوست دارم.
کتابهايي که نخوندم رو دوست دارم.
کي باور ميکرد يه روز وقتي ازم پرسيدن کلاس چندمي بگم آخر؟؟
چه خوبه بزرگ نشدن حتي با گذشت سالها.
امسال رو دوست داشتم.
تابستون رو دوست دارم.
سالِ بعد هم از حالا دوست دارم.

مرسي از همهء کسايي که اون اولا که ميترسيدم گفتن نترسم.
ببين

Wednesday, June 18, 2003

جاري باشيد رودخانه ها!
روان باشيد اي آبها!
همچو کودکي که ميدود و نفس نفس مي زند پرشور باشيد!
شايد مردابها را زنده کنيد.
و مردگان را!
چند دقيقه شايد
يه کوچه! زمين چمن مدرسه.
يه آدم تو زمين؟
نه، جلوتر برو!
دروازه.
در باز شد.
پشتِ پنجره چيست؟
يه آدم؟
نه، نگاه کن!
يه گربه.
تو خونه، رو زمين، سوسک؟
نه، رنگِ سياهيِ ديده.
شانه تکان ميخورد رويِ ميز؟
نه، تو تکان مي خوري.
ايست!
فقط يه آهنگ، گوش کن!

Tuesday, June 10, 2003

خوبي؟
چرا انتظار داري؟
مگه خودت چلاقي؟ کري؟ کوري؟ کچلي؟
چرا دلت ميخواد گريه کني وقتي حس ميکني خودتي و خودت و خودت و خودت و خودت و همهء مشکلاتي که خودت و خودت بايد حلشون کنين؟
خب حلشون کن. ولي بغص نکن، اَه، گريه نکن.
مي دونم تو فکر ميکني مشکل همهء دنيا مشکلِ تو هم هست. يا شايد هم فکر ميکني اصلاً فقط وطيفهء تو يه نفره که همه رو خوشحال کني و مسائلشون رو حل کني. خب چشمت دراد، يا نکن، يا بکن و هيچ انتظاري از آدما نداشته باش.
از آدما. ولي از سنگ تو باقچهء دم در اگه خواستي انتظار داشته باش که هميشه اونجا تو باقچه بمونه.
پاشو برو دماغتو بگير.
مي دوني چي بگو؟ دااااااااااااااااااااااااااااااد بزن بگو گورِ بابايِ همتون!
مي دونم باز گريت ميگيره از فکر اينکه بالاخره به جايي رسيدي که به همهء آدمهايِ خوب و مهربوني که الکي فکر ميکني خوب و مهربونن بخواي بگي گور باباتون، ولي بگو.
خب فکر کردي آخرش چي ميشه؟؟ بابا سخت نگير آخه اصلاً کلِ زندگي مي ارزه به اين همه مزهء تلخ؟
شکرو بريز همش بزن بخور بره!
تهش فکر کردي چيه مگه؟؟ بابا تهء ليوانه ديگه، خالي و تنها. همين!

Sunday, June 08, 2003

ليوانِ چاي رويِ‌ ميز چوبي بود و من رويِ صورتِ فروغ دو تا آبنبات قيچي گذاشتم.
بغض ها! بترکيد!
ايست!
با قدمِ بعدي شايد مرز بينِ اين و آن را پشت سر بگذاري.

Wednesday, June 04, 2003

يه خوابي ديده بودم چند وقت پيشا! الان يادم افتاد اگه ننويسم که يه خوابي ديده بودم ممکنه يادم بره که چه خوابي ديده بودم.
برا همين يه خوابي ديده بودم!
خيلي دوست دارم خوابمو.
انگار سيلِ آرامش اومده بود تو خونه!
خوابو خوابو بازم بيا!
خيلي اشکال داره يک سال به يه جا سوييچي نگاه کني و اصلاً ندوني که يک سال داشتي به مدالِ ورزشي تايماز نگاه ميکردي؟
من شرمندتم مدال ورزشي تايماز!

Sunday, June 01, 2003

زندگي را در جعبه اي پيچيدند و پستش کردند به آن طرفترها.
كله’ عروسك روي زمين، يه پاش رو جعبه، يه پاش رو پيانو.
و چه بيزارم من از اسبابكشي.
من چه قدر فكر كردم كه كجا ميره!

Thursday, May 29, 2003

سلحشوران هميشه مرا به يادِ رختشوران انداختند.

Saturday, May 24, 2003

آنچه را که نديد و نشناخت و آنچه که نبود

اشکش صدا داشت!
شايد هم صدايِ آهنگ بود.
اشکهايش به اندازهء سرِ عروسکِ کوچکش بودند.
صدا هم مي آمد. حتماً آهنگ بود.
در خيابان راه مي رفت تا به خانه برسد و اشکهايش هنوز بزرگ بودند و آهنگ هنوز شنيده مي شد.
و يک نفر مي دانست اشک چيست، صدا چيست، آهنگ چيست، عروسک چيست و خيابان و خانه چيستند.
و خوب مي دانست نگراني چيست، خوشحالي چيست، لبخند چيست و چند نوع دارد و کدام نوع مخصوص کدام وقت است و کدام شيرينتر و کدام شورتر و تندتر و تلختر و ....
حيف که نميدانست لبخند فقط لبخند است.
و نمي دانست عشقِ به هوايِ گرفتهء يک صبحِ مدرسه چيست.
شايد برايش سخت بود ندانستنِ دوست.
فکر کرد مي داند، و دوست شد.
اما دوست مي دانست که نميداند دوست داشتنِ دوست را.
و آن قدر راه رفت تا پاهايش را دگر حس نکرد.
يا شايد هم اصلاً راه نرفته بود!
شايد از نشستن پايش بي حس شده بود.
حس خوبي نداشت وقتي ناخنهايِ يک پا به پاي ديگرش خوردند و او نفهميد که دو پا دارد.
هنوز خانه گم بود.
در راهِ رفتن، همان وقت که به خانه نرسيد، به آخرِ يک داستانِ بي معني رسيد و کتاب را بست.
نميدانست به خانه نرسيدن و به آخرِ داستانِ بي معني رسيدن و کتاب را بستن نشانه هايي از آغاز بودند يا پايان.
شايد اصلاِ باور نداشت آغازها و پايان ها را.
شايد همه چيز بود و بي باپان و شايد هم هيچ چيز نبود و بي آغاز.
شايد همه چيز بود ولي بي آغاز. شايد هم هيچ چيز نبود و تا پايان.
اي کاش مي دانست تمامِ آنچه را که نمي دانست.

Tuesday, May 20, 2003

و اگر ارقامِ موجوديتمان از ذهن پاک شود يا دزديده شود، ما نيست ميشويم.
شايد بهتر باشد در شعله هايِ سخن نيست شويم يا در سرمايِ سکوت يا در پريشانيِ سخن يا در صميميتِ سکوت.
اعداد هيچ کدام را نميشناسند،
حتي آنچه را که سالهاست مسموم کرده اند: ما را.
اي کاش هرگز نميگذاشتيم با زنجيرِ ارقام بودمان سنگين شود و در عينِ حال وابسته به آن زنجير.

Monday, May 19, 2003

و ما گم ميشويم،
اگر حتي يکي از شماره هايِ عدد هويتمان جابجا شود.

Thursday, May 15, 2003

تا آسمانها خوشحال شدم امروز که عکسهايت رسيدند و صورتت هنوز به مهربانيِ بچگيها و کلاسِ اول دبستان.
صورتت هنوز صداي اون روزهايي که ميرفتيم رو اولين رديف صندليِ اتوبوسِ مدرسه مينشستيم و تو «شکوفه مي رقصد از بادِ بهاري» ميخوندي رو داد ميزنه.
رو گونه هات لبخندِ مهربون مامانته که با آرامش و خونسردي رانندگي ميکرد و هميشه من متعجب از اين ميشدم که چرا مثلِ بقيه حرص نميخوره از شلوغيِ خيابونا.
و نگاهش وقتايي که من و تو با هم قهر بوديم و نميخواستيم کسي بفهمه. وقتهايي که ميرفتيم سوارِ ماشين مي شديم و همهِ راه رو ساکت از پنجره بيرون رو نگاه ميکرديم و حرف نميزديم و ميدونستيم که همه فهميدن قهريم.
اون روز که قهر کرده بوديم و من نميخواستم با شما برگردم خونه. اون روز که زنگ زدم به مامانم گفتم بياد دنبالم. ولي باز هم با شما اومدم. اون روز که سرِ کوچه بيرونِ مغازهِ آقا يدالله مامانت گفت چرا با هم ديگه خداحافطي نميکنين و ما آب شديم از خجالت. هيچي بدتر از با تو قهر بودن نبود. همون روز که يه عالمه خوشحال شدم از اينکه به بهانهء گوش کردن به حرفِ مامانت رويِ‌ همديگه رو بوسيديم و صورتامون و چشمامون زنده شدن از شاديِ داشتنِ دوست.
و اون روز که وسطي بازي نکرديم چون تو گفتي اگه تو دوتا تيمِ مختلف باشيم دشمن ميشيم. نميفهميدمت اون موقع. و چقدر خوب حالا ميفهممت.
و اون روز که بهت گفتم «قصه هايِ جزيره» رو نگاه کن تا من برم. گفتم تلفن را نگه دار گفتي نه. و باز نفهميدم که همهِ احساساتِ تو عميق بودن.
چقدر صورتهايِ سفيدمون سرخ شدن و چقدر تمرين کرديم تا بالاخره رفتيم به حوا گفتيم که چقدر دوستش داريم. چرا اينقدر دوستش داشتيم حالا؟؟
عيد شد و حوا به هر دومون کارت تبريک داد و يادته دلمون ميخواست هيچ وقت از بغلش بيرون نريم وقتي بغلمون کرده بود و عيد رو تبريک ميگفت؟؟ چرا اون همه دوستش داشتيم؟؟ يادته اون شاديِ عميقي که تو قلبمون موج زد وقتي ديکته هامون رو داديم حوا امضا کرد؟؟ يادته مخصوصاً ديکته ها رو بدونِ‌ امضا ميذاشتيم تا حوا امضاشون کنه؟؟ چرا اينقدر پر احساس دوستش داشتيم؟؟
گلي که وسطِ درختهايِ بلندِ پارک بود رو يادته؟؟ چه ذوقي کرديم از اينکه با هم تو يه ثانبه برگشتيم و گل رو فرياد زديم.
آش رشته خورديم اون روز تو پارک. خانوم جليلي صورتش گرد بود و مهربون مهربون مهربون.
وقتي اومدم سرِ کلاس يادته به اندازهء خنده هايِ تو و نازلي و سارا خوشحال شدم و خانم جليلي ازم پرسيد کدوم کلاس رو دوست دارم؟؟
و من اصلاً يادم نبود که سالِ قبلش رو هر روز با تو بودم تو راهِ خونه و مدرسه.
رفتيم خونهء ستاره و رو کاغذها نوشتيم: «اهلِ کاشانم، روزگارم بد نيست...»
شام ميخورديم و تا «همسران» تموم نميشد نميرفتم.
ساندويچ هايِ خونهء شما و مرغها و پلوها هميشه خوشمزه بودن.
دوغ هايِ خونهء ما هم همينطور.
يادته اينقدر من از کسي پذيرايي نمي کردم که آخرش همه رو دروايستي رو کنار گذاشتن و نازلي برا همه دوغ ريخت و مامان گفت «قربوتنون برم»‌؟
کوه يادته؟؟ بابام بود و بابات. رفتيم نيمرو خورديم. چه قدر با تو تا قله رفتن آسون بود و گرم.
اون شب که جمعه بود و قصه هايِ جزيره نشون ميداد و ما خونمون شلوغ بود و داشتيم ميرفتيم تو که گفتي خدا ... ، من نتوستم بگم فظ . تو گفتي با بغض تو گلوت من بغض رو قورت دادم و نگفتم، شايد هم گفتم. ولي اگه گفته بودم دلم اينقدر برات تنگ نميشد.
آره پرستو عزيرم، خودت گفتي «زندگي چيزي نيست، که لبِ طاقچهء عادت از ياد من و تو برود.»
چه قدر امنِ دنيا با عکسِ تو.
چه قدر رندگي زياد!

Wednesday, May 14, 2003

ـ کار... کار؟
- آري، اما در آن ميز بزرگ
دشمني مخفي مسکن دارد
که ترا مي جود آرام آرام
همچنان که چوب و دفتر را
و هزاران چيز بيهودهء ديگر را
و سر انجام، تو در فنجان چايي فرو خواهي رفت
مثل قايق در گرداب
و در اعماق افق، چيزي جز دود غليظ سيگار
و خطوط نا مفهوم نخواهي ديد.

Sunday, May 04, 2003

● آنچه ماند
بر رويِ ميز دفترم باز بود و هر صفحه پر از جوهر سياهِ کلمات.
شيشهء الکل افتاد.
دفترِ من تر شد.
جوهر سياه کلمات، به شکل دايره هايِ بنفش رنگ درآمد.
و صفحه ها همه يک دايرهء بنفش در خود ساختند.
کلمات محو شدند.
تنها دايره ماند، رنگِ بنفش و سايه اي از کلمات.

رويِ ميز يک سلامِ پر رنگ پيدا بود.
بي جوابي افتاد.
سلام تر شد.
رنگ تندش نرم شد. ميز از ذراتِ سلام گرم شد.
سلام جذب ميز شد و از ديده و من دور شد.
حرفها کم شدند، عاطفه بي رنگ شد.
نهالِ کوچکِ تنها در خيابان بي برگ شد.
تنها دايره ماند، رنگِ سرد بي برگ و سايه اي از من و تو.

چه شد؟
خورشيد خراب شده بود
همچو اتوبوس مدرسه.
کشتي به آن سويِ دريا نميرسد.
مسافران آذوقه کم آوردند.
آن سو کجاست؟
ساحل نمک؟ عسل؟
پس چه شد؟
زلزله آمده بود.ويران شد.
جنگ شد،
همه دلها تنگ شد.
آسمان بي رنگ شد.
اين صداها و جراقها همه خاموش کنيد!
شب را همه بيهوش کنيد!
دريا خراب شده است.
ساحل را به کشتي رسانيد!
کشتي به ساحل نرسيد.
دريا را تعمير کنيد!
ساحل را دستگير کنيد!
که چرا اين همه دور؟
خورشيد را تعمير کنيد!
زمين سرد شده است.
سرما چارهء درد شده است.

Saturday, May 03, 2003

سخت است عادت کردن به رهايي از عادتها.

Wednesday, April 30, 2003

و چه خوب است گاه ديوانه بودن
و بي دليل به لحظاتِ پوچ از هيچ خنديدن.
و از ته دل خنديدن.
و فردا را هم چو امروز و خنده ها دوست داشتن.
و تو را هم و خود را هم.
و منظره اي را که از چهارچوبِ در چوبي ديده ميشود را هم.
يک سقفِ شيب دار، تکه اي آسمان، و چند شاخه گياه سبز که از آسمان تا سقف خم شده اند.
و غرق شدن در لحظه اي از داستانِ همان تکه منظره در قابِ درِ چوبي را هم.
و به نقاشي ها و خوابها و قصه ها فکر کردن.
و زندگي کردن.
و دوست داشتن.
و هر شب خواب ديدن.
و بويِ خاکِ نم را هم.
زندگي را ديوانه وار بلعيدن اينهاست.
اي کاش مي توانستم فريادم را بنويسم.
کاش مي دانستم چطور با فريادي که در گلو دارم نفس بايد کشيد.
شايد بشود فرياد را با نفس ها داد زد.
شايد با نگاهها.
شايد بتوان نوشت.
شايد هم بايد خوابيد.
مي دانم با خود چه مي گويم.
نميدانم چرا آنچه را که ميگويم، مي گويم.
شايد بايد بدون گفتن بگويم.
شايد هم بايد بدونِ کلمات بگويم و بدونِ صدا.
شايد نميدانم.

شايد بايد حرف و صوت و گفته را بر هم زنم
تا که بي اين هر سه با تو دم زنم.

شايد هم با خود.

Saturday, April 26, 2003

دريا به جرعه يي که تو از چاه خورده اي حسادت مي کند.
من انيجا رو نميبينم. شما ميبينين؟ خوش به حالتون.

Tuesday, April 22, 2003

Monday, April 21, 2003

کلاغو!
اون گوشه فقط يه دونه ضربدر ازت مونده.
توش نوشته «کلاغ». همون پايين.
کاش حد اقل عکست ميموند.
کاش ضربدرِ افکارت ميموند.
کلاغو، دوست داشتيم.
کاش ميخوندي و ميرقصيدي.
کلاغو، اي کلاغو. کاش عکست اون پايين مي موند.
کلاغو، دوست داريم.

Friday, April 18, 2003

اي وقت!
خواهشي دارمت!
...
کمي آهسته تر.
مرا برده خويش مساز!

Wednesday, April 16, 2003

از شما «خفتهء چند»!
چه کسي مي آيد با من فرياد کند؟

Tuesday, April 15, 2003

فرياد دارم و عروسک و عطر.
و خوشحالم.


فرياد
خانه ام آتش گرفتست
آتشي جانسوز
هر طرف ميسوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ايم ناشاد
از درون خستهء سوزان
ميکنم فرياد، اي فرياد

خانه ايم آتش گرفتست
آتشي بي رحم
همچنان ميسوزد اين آتش
نقش هايي را که من
بستم به خونِ دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من، واي بر من
سوزد و سوزد غنچه هائي را
که پروردم
بدشواري در دهان گود
گلدانها
روزهاي سخت بيماري
ار فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موزيانه خنده هاي
فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه اين مشبک شب
من به هر سو ميدوم گريان
از اين بيداد ميکنم فرياد،
اي فرياد

واي بر من همچنان ميسوزد
اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و
ديوان
وانچه دارد منظر و ايوان
من بدستان پر از تاول
اين طرف را مي کنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد
بگردش دود
تا سحرگاهان که مي داند
که بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان
همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا
مشت خاکستر
واي آيا هيچ سر بر مي کنند
از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد
سوزدم اين آتش بيداد گر بنياد
ميکنم فرياد، اي فرياد


عروسک
دوستش مي دارم و از راه دور آمدست. شايد خسته باشد ولي ميخندد..

عطر
بويِ مهرباني .

پرستو
و من هنوز خواب تو را ميبينم پرستو!

دوست
براي دوست داشتن و دوست داشته شدن.

Monday, April 14, 2003

درختِ ليمو ترش
من درختِ ليمو ترش را ديدم.
من تنها بودم که درختِ ليمو ترش را ديدم.
من اگر با تو ميبودم حرف ميزدم با تو،
يا شايد فقط عمق چشمان تو را ميديدم
و درختان ليمو ترش در پشتِ مرزهايِ نگاهم گم ميشدند.
من تنهايي را دوست دارم.
و تو را.
من ديدن درخت ليمو ترش را دوست دارم.
و ترشيِ ليمو ترش را.
من کتابي در دست داشتن را دوست دارم.
و بي خيال قدم زدن را.
و تنها قدم زدن را.
و سرمايِ دلچسب را.
من ميخواهم برايِِ ليمو ترش ها آواز بخوانم.
و ميخواهم هوا عميق باشد و ملس.
و من باشم و کلاغ و پروازش.
ليمو ترشها زيباييِ شيريني داشتند و طعمي ترش.
کلاغ، پرهايِ سياه، پروازي بي پروا و حالي خوش.

Tuesday, April 08, 2003

کشوهايِ ميزِِ خود را باز نکنيد!
خاطرات شيرينند و اشک آور.

Sunday, April 06, 2003

داشتم آهنگِ فرهاد گوش ميکردم مامانم صدام کرد گفت همسايه افسرده شده. گفتم از کجا فهميدي؟ گفت داره يه آهنگِ غمگين گوش ميکنه، مالِ يه فيلمِ. گفتم از کجا ميدوني داره آهنگ گوش ميکنه؟؟ گفت وا! خب دارم صداش رو ميشنوم. گفتم اَ، پس پاشو بريم پيشش ببينم چي شده، گناه داره شبِ تعطيل تنهايي نشسته آهنگِ غمگين گوش ميکنه.
مامان شروع کرد به زمزمه کردنِ آهنگِ غمگيني که همسايه داشت گوش ميکرد.
صدايِ آهنگِ «بويِ عيدي، بويِ توپ» رو زيادتر کردم و گفتم اين رو داره گوش ميکنه؟؟؟؟؟؟
و همسايه در خواب بود!

Wednesday, April 02, 2003

و باز هم ماشينِ کوچک و کهنه له ميشود و ماشينِ نو همچنان نو ميماند.

Sunday, March 30, 2003

من شير در استکاني ريختم و نوشيدم.
صبح بود.
شير که تمام شد، من ته استکانِ خالي چشمانم را ديدم که خالي نبودند.
چشمانِ من شايد خسته بودند اما پر بودند.
نميدانم از چه پر بودند اما ميدانم که عاشق بودند.
شايد عاشقِ يکديگر، شايد عاشقِ استکان و شايد عاشقِ شير يا شايد عاشقِ نگاهِ نديدهء تو.
و ميدانم که از کجا ميداند نگاهِ عشق را.
تو در آنها عشق را زنده کردي و در من زندگي را.


Wednesday, March 26, 2003

کوچه به بوته هايِ تمشک بن بست شد
آرزوهايت با سنجاقکها پريدند
اينکه چه وقت
رؤياهايت تمام شدند
و خواستي بزرگ شوي
نميدانم!

Monday, March 24, 2003

روحِِ من از چند طرف کشيده ميشود!

Thursday, March 20, 2003

سالِ عزيزي بودي!
خيلي بزرگ شدم. بيشتر از يه سال.
با اميدِ کوچک شدنِ بيشتر از يک سال در سالِ جديد.




نوروزتون مبارک!



Wednesday, March 19, 2003

بي پناهيم ما .
و با آرزو و انگيزهء زنده ماندن زندگي ميکنيم تا زيرِ بمبهايِ جنگ کشته شويم و انگيزه کشته شود.
مردم اونجا آشفته و نابسامانن تو اين فکر که به کجا پناه ببرن، دولتها هم اينجا و در همسايگيِ اونجا آشفته و پريشان و نگرانِ اينکه بعد از اينکه مردم مردن و زمين پودر شد کي بره اون پودر را به تاراج ببره!
بچه هايِ عراقي هم بهار که ميشه ماهي ميخرن؟؟
مامانهايِ عراقي هم عيد که ميشه لباسهايِ نو برا بچه هاشون ميخرن؟؟
مامانبزرگ و بابابزرگها انتظارِ نوه ها و بچه هاشون رو ميکشن شبِ سال تحويل؟؟
عراق هم عيد ميشه؟؟
عراق هم بهار ميشه؟؟
جنگ که بشه تو خوابي و من سرِ کلاس!
جنگ! نشو!

Sunday, March 16, 2003

همه با هم امشب
توت فرنگي بخوريم.
صبح بخير.

Friday, March 14, 2003

من .....................................................................
..........................................................................
..........................................................................
..........................................................................
..........................................................................
.............................. آهنم.

Wednesday, March 12, 2003

خواب ديدم جنگ شد. سخت بود. نگراني. فرياد.مردن. ترس.
خواب ديدم مامانِ سولماز دعوتمون کرد خونشون.
امروز تلفن زنگ زد. گفتن مامانِ سولماز ۴ روز پيش مرد.
گريه نکردم، مامان گريه کرد.
من عادت کردم.
همه مردن! همه ميميرن. جنگ ميشه و به قانونِ رفتن برايِ هميشه، به قانونِ مردن برايِ هميشه و به قانونِ زندگي نکردن و نبودن برايِ هميشه قانونِ جنگ هم اضافه ميشه.
قانونِ مردن است که مادرها را ميکشد و جنگها را زنده نگه ميدارد تا بکشند.
فانونِ مردن قانونيست تلخ. قانون تلخ است! شيرينيها همه له شده اند زيرِ خروارها کتابِ قانون و دنياها قانونهايِ نوشته نشده اي که با نامردي و تلخ دلي مادري را ميکشند.
برادر سولماز، تايماز، ۷ سالِ که به دنيا اومده.
يادمه که به دنيا اومد. ميدونم که به دنيا اومد!

Tuesday, March 11, 2003

"Out! Out! brief candle
Life's but a walking shadow, a poor player
That struts and frets his hour upon the stage
An then is heard no more: it is a tale
Told by an idiot, full of sound and fury
Signifying nothing."

Monday, March 10, 2003

امروز در صندوقِ پست يک کتاب بود به اسمِ گنجشکي که لانه کرد در گلويِ من، اشعارِ فخري برزنده

درصفحهء اولِ کتابي که هديه گرفتم نوشته:

تيلو عزيزم
مي دانم
ميبينم
پروازِ گنجشکِ لانه کرده در گلويت را.
بلوغِ روياهايت
آفرينشِ زيباتر دنيايي است
برايِ انسانها،
برايِ زنان!
هشتمِ مارسِ ۲۰۰۳
مونيخ.

مرسي!

Saturday, March 08, 2003

اين داستان: روزِ زن. بر اساسِ نوشتهِ جين جين ديکنز.
«من هم تا حدودي زن هستم هم زنان را بسيار دوست ميدارم.»
روزتون مبارک!

Tuesday, March 04, 2003

هم به فرداها خرسندم،
هم به سوداها پابندم،
هم مرا شوقي تا تو بيني لبخندم.

Sunday, March 02, 2003

نه به فردايي خرسندم،
نه به سودايي پابندم،
نه مرا شوقي تا کس بيند لبخندم.

Saturday, March 01, 2003

ميگم بخوابيد! زبونِ خوش حاليتون نيست؟؟

Friday, February 28, 2003

بخوابيد، بخوابيد،
و زين پس چو خوابيد، دگر باره بخوابيد.

Wednesday, February 26, 2003

گرچه شب تاريک است، دل قوي دار، سحر نزديک است.

يه دونه گل اين رو به من گفت، دوستش دارم. هم گل رو هم اين رو.
سرفه کن، خب؟؟ D:

Saturday, February 22, 2003

زندگي روح دارد، ولي اي کاش زخمها و خراشهايِ جسمش همه ترميم ميشدند.

Friday, February 21, 2003

مامان اومد. D:
زندگي روح دارد!

تنهايي؟؟ کدامش؟؟
و من بارها فکر کردم تنهايي چيست؟؟ کجاست؟ به چه رنگ است؟؟
من نميدانستم که چه ميگويند از تنهايي. من يار خودم بودم و دور از تنهاييِ خود.
تنهاييِ من شايد در قلبِ همان يارِي که در خودم به دنيا آمد خانه کرده بود و در انتظارِ شکوفايي با حسِ قشنگِ رفيق بودن، دوست شده بود.
تنهاييِ من شايد با بويِ خاکِ تر هر بار تا اوجِ تنها نبودن پرواز ميکرده و من با اشتياق خاک را بو ميکردم بي آنکه بدانم بويِ خاک با بويِ تنهايي همدل است.
ميدانستم تنها نخواهم ماند. تو را دارم؟؟ من داشتن را دوست ندارم. نميخواهم داشته باشم. ميخواهم تنهايي را در نداشتن پيدا کنم.
ميدانم که داشتنِ تو يا شايد او يا خود يا يک گل يا يک عروسکِ کوچک لذت بخش است.
اما ميدانم که هيچ کدام مرا ندارند. من هم اگر داشته باشمشان، هيچ کدام مرا ندارند.
نميخواهم داشته باشم. من اگر داشته باشم آنوقت است که تنهايي راهِ نفس کشيدن را ميبندد. آنوقت است که ميداني دارايِ هزاران دوستي، دارايِ عروسک و گل و آب و درخت و آنچنان تنها که حتي نميخواهي رفيقِ خود باشي دگر.
من اگر نداشته باشمتان، آنوقت است که ميدانم در نداشتن تنهام. آنوقت دگر بغض نميکنم و دگر هيچ کس را برايِ تنها بودنم سرزنش نميکنم. آنوقت من در تنهايي تنهام. نميخواهم در هياهويِ داشتنهايِ بي ريشه، دوستيهايِ تهي از جوانه هايِ دوست داشتن و در همهمهء سلامها و حرفها و خنده ها و خداحافظيها تنها باشم.
ميخواهم با تنهاييِ خالص تنها باشم.
ميخواهم دور از عصبانيت و دور از آنهايي که هستند و تنهاييِ من در بودنشان معني شده است،‌ تنها باشم.
تيلو! ميخواهم فقط با تو تنها باشم.

Wednesday, February 19, 2003

چه احساسي پيدا ميکنين اگه روزِ تولدتون يه حسِ خيلي بدي به همهِ احساساتِ خوبتون غلبه ميکرد و باعث ميشد دلتون بخواد همهء دنيا رو تيکه تيکه کنين و سرِ همهء آدمهاِ دنيا رو بکوبونين به جدولِ کنارِ خيابون و به همه يه عالمه فحش بدين و از همه به غير از يکي دو نفر لجتون بگيره؟؟؟؟ شايد وقتي به دنيا اومدم واقعيتِ به دنيا اومدن با آرزويِ شايد به دنيا نيومدن تو جنگ بودن!
مرسي که آتش بس اعلام کردي.
مرسي استاد. يه عالمه خوشحال شديم ما و تيلو اينا و خمبرک!

Monday, February 17, 2003

انار ميخوام و مامانبزرگ و مامان و چاي و عشق و برف. )):

Saturday, February 15, 2003

مامان بزرگ داره انار دون ميکنه.
دونه ها و مامان بزرگ رو دوست دارم.


کمانو
يه دونه کمانچه دارم،
يه عالمه دوسش دارم.
خاک ميخوره از صبح تا شب.
منم همش دلم ميخواد خاک نخوره.
دلم ميخواد داد بزنه بگه تيلو بي معرفت آخه مگه دل نداري من رو اينجا تنها تو تاريکيِ جلدِ پارچه اي قايم کردي؟
داد نميزنه و گريه هم نميکنه بگه تيلو ديگه من رو تنها نزار.
ولي دلِ من آب ميشه. اون گوشهء اتاق همش خوابيده بي سر و صدا.
بهش ميگم پاشو باهم درس بخونيم.
ميگه درس رو خودت بخون، من ميخوام فرياد بکشم، بعصي وقتا درِِ گوشت پچ پچ کنم و گاهي هم اشکِ تو و بقيه رو در بيارم.
بهش گفتم اشکِ منو نميبيني.
گفت حالا وقتي اشکت اومد مبيني!
منم باهاش قهر کردم و تو تاريکي و تنهايي گذاشتمش تا گم بشه.
ولي نشد، دوسش دارم. آوردمش پيشِ خودم. ولي الان ساکت شده باهام قهر و ديگه حرف نميزنه.
برم دستش رو بگيرم بگم باهام حرف بزنه؟؟

Monday, February 10, 2003

از اين دين به دنيا فروشان مباش.
به جز بندهء باده نوشان مباش.
قلم بشکن و دور افکن سبب
بسوز آن کتاب، بشوي آن ورق.

به من عشوه اي چشمِ ساقي فروخت،
که دين و دل و عقل و جمله بسوخت.

Monday, February 03, 2003

مهرباني زندست!

Friday, January 31, 2003

و نميدانم چرا باز دلم تنگ است و تنها ماندست!

Thursday, January 30, 2003

بارون! من باهات حرف دارم
بارون! يادتِ بچه بودي موهات چقدر بلند بودن؟؟
يادت مياد تو سبزه زار ميدويدي و گلها رو ميبوسيدي؟؟
هنوز يادتِ اونجا رو که رو برگهايِ درختاش يه عالمه شبنم ميشست؟؟
اون اولين بار که اونجا شبنمها رو ديدم و فکر کردم برگها گريه کردن رو يادتِ؟؟
شوکا الان بزرگ شده؟؟ يه عالمه؟؟
يادته شوکا شبيه کارتونها بود اون موقع ها که بچه بود؟؟
من که اونقدر کوچک بودم،‌ اون موقع ها ميترا برام قصه ميگفت.
بعدش هم که بزرگ شدم ميترا بازم برا شوکا قصه ميگفت.
نميدونم چرا شوکا رو يه عالمه دوست داشتم.
بزرگ شده؟؟ يه عالمه؟؟ خب هنوزم يه عالمه دوسش دارم.
بارون! ميدوني اون دشتِ سبزي که تو بچگيامون ميرفتيم توش ميشستيم از همه چي و همه جا حرف ميزديم، قش قش خنده ميزديم، قل ميخورديم و آتيش روشن ميکرديم الان کجاس؟؟
بارون ميدوني شوکا و مارال و رزا روشنا چه قدرين؟؟
بزرگ شدن؟؟ يه عالمه؟؟
بارون! فکر ميکني اونهايي رو که دوست دارم همه ميدونن چقدر دوستشون دارم؟؟
اگه ميگي نميدونن خب پس ببار که بدونن.
بارون ببار تا اونهايي که هنوزم نميدونن، همه بدونن که من دوسشون دارم.
به اون شبنمها و گلها و سبزيها و کوهها و درختها و چمنها و گندمها و اون راهِ که گِلي بود و پر از صفا بگو بازم بيان پيشم. بگو من خيلي همشون رو دوست دارم.
بارون! تو رو هم دوست دارم. يه عالمه. ببار ديگه!

Thursday, January 23, 2003

«بيا به سادگيِ عشق عاشق باشيم.»




Sunday, January 19, 2003

سلام. من تلّي هستم. اومدم بگم که اون کيک که اون زير ميبينين دستپختِ استاد. استاد دات کامي تيلو رو خجالت داده و پيش پيش تدارکِ تولد ديده. البته تولدِ اون قورباغه خبمرِ بوده ولي تيلو تو بهمنِ. بعد اين خمبر جون خودش حرف زدن بلد نيست وقتي اين کيک رو ديد يه لبخند به من زد و من ديدم بايد بيام ار قولش از استاد تشکر کنم.
استاد از قولِ خمبر و تيلو خيلي مرسي!
تولدِ تيلو هم از اين کارا بکنين!
قربان شما!
راستي شمام اگه يه فقره از اين استادا داشتين ديگه غم و از اين حرفا هرگز.
اين هم دوتا دوستِ که رو مطلبِ آخرشون خيلي کار کردن. البته اينجا فقط ۳-۴ نفر ميان ولي خلاصه هرکي اومد بره اين هم بخونه.

Sunday, January 12, 2003

و فردا باز به «حالِ» فردايمان و گذشتهء ۳ هفته پيش باز ميگرديم. و ما خوش نميداريمش اصلاً.
لطفاً با دلِ من در مدرسه اي که بسي غريب است و سرد و خاموش همراه باشيد تا آشنا شود و گرم و روشن.
دوستون داريم ما و تيلو و اينا.

Saturday, January 11, 2003

گذشته يک روز آيندهء گذشته ترها بودست و حالِ گذشته هايمان.
حال در گذشته آينده بودست و در روزي گذشته خواهد شد و آينده هم حال خواهد بود و هم گذشتهء آينده تر ها.
پس با کدامين باشيم تا بودن را باشيم؟؟؟؟

Thursday, January 09, 2003

قدیما یه قصه ای بود که تعریف میکردیم.
تموم شده حالا.
ولی یه جدید شروع میشه.
شاید یه روز از این قصه جدید خوشم نیاد.
شاید نخوام دیگه تعریفش بکنم، یا بخونمش.
ولی شاید هم دوستش داشته باشم و هم بخونمش و هم برا همه تعریفش کنم.
ولی اول باید بسازمش.
یه عالمه قصه میسازم که بی قصه نباشم.
فعلاً فقط باید ساخت، فرقی نمیکنه قشنگ باشه یا نه.
من که فعلاً دوستشون دارم.

Sunday, January 05, 2003

من امروز در حينِ کمک کردن به مادرم در عملِ ملافه کردنِ يک عدد پتو، به اين نتيجه رسيدم که:
«آدمها خودشون رو بر اساسِ باورهايِ بقيه ميسازن.»

Friday, January 03, 2003

ديگه آبرو برا زمستون نمونده.

Wednesday, January 01, 2003

نو شد؟؟ ما که خواب بوديم.