Monday, September 30, 2002

کجا بوديم؟
بهم نگفتن يه روزي تموم ميشم.
بهم نگفتن هيچ روزي باقچه ها خندون نميشن.
نميدونستم آدمها همشون تند تند راه ميرن.
نميدونستم برايِ آدم بودن يه کيف سنگينِ پر از کتاب و دفتر و قلم بايد رو دوش داشته باشي.
به تو گفته بودن شايد عاشقِ يه ميز تحريرِ چوبي بشي؟
ميدونستي مجبوري عاشقش بشي؟
من ميدونم ديروز که خواستم يه کم آدم نباشم، گم شدم تو جاده هايِ سياهِ شب.
يه عالمه کوه و پل و کاميون و ماشين ديدم.
هوا يه کم سرد شده بود. ميدونستي سرما با گرما فرق داره؟؟
ميدونستم اگه يه روز خونمو پيدا نکنم، يعني تو شبهايِ سياهي گم شدم.
ديشب ما هر دو گم شديم.
نه من خونه رو پيدا کردم نه مامان.
کجا بوديم؟ تو آرزوهايِ سفيد؟
چند وقتي هست که فهميدم آرزو رنگي نداره.
چند ساليِ که ميدونم هر روز تو فکرها گم ميشم، خونمون رو گم ميکنم، به يه قاليِ رنگي و يه درختِ نارنگي و معني برايِ «قشنگي» فکر ميکنم.
بهت نميگم ديگه آرزو نکن.
آرزو کن، من تا آرزوها و هر جا که درها رو باز کني باهات ميام.
ولي بدون که بعد از اينکه رسيدي به آرزوت، هر روزم رو تو باقچه ها ميگذرونم.
اينقدر خاک رو ناز ميکنم که اون هستهء تو دلش آب بشه برا خستگيم.
اينقدر نگاهش ميکنم تا به يادش بياد نگاهِ مهربون، تا شايد بفهمه لبخند معنيش چي بود، تا ياد بده به حشرات و بقيه که چه جوري بي نيش و بي کنايه و مکيدنِ خونِ ماها زنده باشن.

Sunday, September 29, 2002

چشمهايِ ليلا حاتمي يه عالمه قشنگن.
بهدش هم من از ارتفاع ميترسم، ولي اگه پست باشه نه، يه عالمه دوستش دارم.

Saturday, September 28, 2002

بارون اومد، پاييز اومد، اما دلم پاييزي نيست.
بارون بيا، بارون بيا.
پاييز بيا، برگها رو رو زمين بريز.
يادته اونجا صبحا که منتظر بودم اون آقاهه با لباسهايِ نارنجيش مي اومد و همهء برگهايِ همرنگِ لباسش رو جمع ميکرد و به من دو بار سلام ميکرد؟
يادته برگها زير جاروش ميگفتن خش خش خش خش؟
يادته اونجا يه عالمه بچه بود که تو بقالي شکلات و بستني و شير کاکائو ميخريدن؟
من يادمه اون آقاهه که صورتش دون دوني بود ولي چشمهاش مهربون بود، هر وقت با اون بچه ها که توي ماشين نشسته بودن، مي اومد دنبالم به همه ميگفت «اينچپسس».
يادم خيلي خوشحال ميشد وقتي بچه کوچولوها بهش لبخند ميزدن و ميگفتن «مرسي، لاوم.»
يادمِ به همه ميگفتم «خسته نباشيد.»
يادته همه بهم ميگفن «سلامت باشي؟»
يادته تو صفِ نونوايي همهء محل رو ميديدم و همه به هم با چشماشون ميگفتن پاييز اومده؟
من يادمه يه جاهايي اون دور دورا يه چيزي يه روزي جا موند.
من يادمه دلم يه جا تنگ شد و جايي توش نموند.
يادته وقتي نونوايي خلوت شد و بچه ها لبخند نزدن و اون آقاهه و صورتِ دون دونيش و بقاليها تموم شدن، دلم منم تموم شده و هيچ وقت ديگه شروع نشد؟

اين مالِ خودت!


Wednesday, September 25, 2002

يه گل دارم!
يه گل دارم يه عالمه دوسش دارم.
من اين گل رو نداشتم.
مشقام هم ننوشتم.
بابايي هم نداشتم.
گلم رو خودم کاشتم.
گلم مثلِ نقاشيِ.
گلمِ شبيهِ بته هايِ قاليِ.
گلم اميدِ روزهايِ تو خاليِ.
گلم باهام حرف ميزنه.
بعضي وقتها رنگش چشمم رو ميزنه.
ولي فردا صبحش گلم باز دوباره حرفايِ رنگي ميزنه.
گلم روش شبنم ميشينه.
شبنم ميگه چيک چيک،
گليِ من قطره ميشه يه روزايي با شبنمها اونم ميگه چيک چيک.
گلبرگهايِ نازکِ رنگيِ گلي رو يه روزي رنگ کردم با مداد رنگي.
گلي گلبرگهاش رنگين.
دستِ منم رنگي شده.
گلي وقتي بارون مياد يادش مياد من رو داره.
من هميشه به بارونا ميگم منم، منم که يه گلي دارم.
گلي، گلي، من کاشتمت، من رو داري.
گلي، گلي، من کاشتمت، تو رو دارم.
گلي، گلي، من کاشتمت، دوست دارم.

Sunday, September 22, 2002

کجاهايي؟
ميدونم يه عالمه حرف داري و منتظري صدات رو اينجا بشنون.
ميدونم ميخواي بگي هوا اونجا از اين طرفها بهترِ.
شنيدم انگور نوعِ مرغوبش اون طرفها پيدا ميشه.
ميدوني اينجا مامانها همشون فکر ميکنن رفتي و صدايِ من رو نميشنوي؟
ميدوني اينجا ميگن چند سال ديگه پريا هم مياد پيشت؟
ميدونم اونجا پريا سرطانش خوب ميشه.
اونجا اگه پيشت بياد عروسکش رو هم با خودش مياره.
بهش بگو بياد پايين، کارتهاش و شانهء سرش هم بياره، يه دست پاسور بازي کنيم.
بگو فردا تو اون پارکِ دمِ خونه، من ميرم از مهدِکودک ميارمش.
چشمهاش هنوز برق ميزنن؟
هنوز همه بهش ميگن که خوشگله؟
اگه يه وقت اومد پيشت، بذار همش حرف بزنه.
بذار برات تعريف کنه از اينجاها، تا بدوني هرکي رفته خوشحالترِ.
ميدونم تو ميدوني، ولي اينجا حرفهايِ من رو کسي تاثير نداره.
همش ميگن ديگه چرا نميبينيم صورتش رو؟ چرا ديگه نميشنويم صدايِ بچگونش رو؟
ميگم آخه بابايِ تينا تنها بود اون طرفها، رفته بهش بگه تينا حالش خوبه.
يه کمي گريه ميکنه، ولي ديگه اشکهاش دارن تموم ميشن.
ميگم رفته بهش بگه سينا آهنگ گوش ميکنه. گريه بلد نيست بکنه.
نيما فردا که ببينه بزرگ شده ميدونه که تو رفتي و به باباهايِ اونورا نويدِ فرداش رو دادي.
باشه، ميرم به همشون ميگم اشکها لايقِ اين وقتها نيستن.
ميگم همه ساکت بشن، بعد حرف بزن، همه صدات رو ميشنون.

Wednesday, September 18, 2002

بزن هر قدم خواهي ام پا به سر،
که سرمست از سر ندارد خبر.
همون شامپانزهء خودمون
قلبم از خوشحالي داشت از جاش در ميومد وقتي فهميدم يه کلمهء شديداً وحشت انگيز و عجيب و غيرِ قابلِ تلفظ و غيرِ قابلِ درک و غيرِ قابلِ خواندن و نوشتن، همون شامپانزهء خودمونِ.
شامپانزه هايِ زبانهايِ نا آشنا! همچو شامپانزه هايِ زبانهايِ آشنا، همه آشنا و ساده و بي ريا شويد.

Monday, September 16, 2002

به شوقِ چند جمله از خواب برخواستم و بدونِ جمله اي به خواب رفتم.
اي کاش جمله ها هميشه همچو چشمه ها جوشان بودند و همچو ستاره ها درخشان و همچو آبشارها روان.

Saturday, September 14, 2002

شيريني
شکلات شيرين است. ميخورمش.
ليمو اماني تلخ است. ميخورمش.
آبغوره ترش است. با قاشق ميخورمش.
استکانها را دور نيندازيد! چاي تلخ است، استکان شفاف است.
قاشق ها را آب نکنيد! کام تلخ است، قاشق نامه رسانيست که از شهرِ فلزها به اينجا آيد.
شيريني ميزند دلها را.
تلخي به ياد مياورد غمها را.
نمکي مي آيد. در گاري نمک ها دارد. شورند چشمانش.
نمک و نان جايشان اينجا نيست. در سفرهء شامِ خانه اي به اندازهء نقل جا دارند.
آب مينوشم تا جاري باشند نفسها در خواب. تا لبريز باشند قفسها از آب.

شب سرد است، زندگي ميکنمش.
روز گرم است، سپري ميکنمش.

نمکي، شيريني. شکلاتي، هنوز شيريني. گر آبغوره شوي روزي، آبِ غوره اي شيريني.
استکاني، شفاف که در آن چاي به رنگِ سبز است، شيرين است.
قاشقي، نوراني که از شهرِ مذابِ دلِ آب شدهء فلزها به اينجا آيد.
نامي اي آوردي از شهرِ فلزها با خود. کلمه در نامه دوستي بودي. واژه به رنگِ دلِ شيريني بود.

آبي، شيريني.
و آن روز که شيريني همه معنا يافت، تو بودي که از شکلاتي شيري شيرينتر بودي، شيريني.

Friday, September 13, 2002

متنفريم؟
ديشب تلويزيون يه برنامه اي راجع به ايران نشون داد که باعث شد امروز تو مدرسه يکي از بچه ها بياد و در کمالِ تعجب به من بگه: «راجع به جنگ ميخوام ازت بپرسم.»
گفتم کدوم جنگ؟ گفت چرا شما از ما متنفرين؟
بعد هم گفت از ديشب تا حالا دارم فکر ميکنم اگه تيلو از ما متنفرِ برا چي اومده اينجا؟
يعني تيلو نمايندهء چندين ميليون نفرِ‌ و يه برنامهء تلويزيوني معرفِ عقايد و خواسته هايِ همون چندين مليون نفر و تيلو.

تيلو جون دوست دارم که اينقدر قشنگ براش توضيح دادي و بچهء آشفته و سرگردانِ مردم رو راضي فرستادي سرِ کلاسِ بعديش.

چه باحال. الان که داشتم مينوشتم اومد آن لاين گفت «حالا پس مطمئن باشم که ازمون متنفر نيستين؟؟»
هستيم؟

Wednesday, September 11, 2002

چه وحشتناک
امروز تو مدرسه همهء مسئولينِ تا حدودي محترم سخت ميکوشيدند در راهِ شستشويِ عميقِ مغذيِ دانش آموزانِ کمي بيشتر محترم.
بابا باشه، خيلي وحشتناک بود. خيلي آدمها مردن. خيلي بچه ها بي ننه بابا شدن. اون آتش نشانيها همه قهرمان بودن. حرفهاشون که تو مجله ها چاپ کردين همه حرفهايِ قهرمانانه و ميهن پرستانه و انسان دوستانه و همنوع گرايانه بود. اون خانمِ که شوهرش پارسال مرده بود و با اين حال داشت تو مجله لبخند ميزد اسطورهء تحمل و و فاداري و معرفت و قدرت بود. ولي چرا بايد يک اتفاق رو اينجوري تو همهء دنيا منعکس کرد اونوقت اتفاقهايي مثلِ روزانه کشته شدنِ هزاران بچه و بزرگِ فلسطيني رو حتي يک بار هم تو شبکه هايِ خبري بهشون اشاره نکنيم؟ چرا اگه اين ملت اينجوري دلشون ريش ريش ميشه که ۳۰۰۰ نفر کشته شدن، هيچ عملِ معترضانه اي انجام نداند وقتي دولتِ ايده آلشون تصميميم گرفت به بهانهِ بچگانه اي مثلِ پيدا کردنِ بن لادن افغانستان رو با خاک يکسان کنه و بعد طالبان رو که دستپوختِ خودشان بودند برکنار کنه، به علتِ در خطر ديدنِ منابعِ نفتِ دولت.
چه بهانه اي بهتر از بهانهء پيدا کردنِ بن لادن برايِ آرام نگه داشتنِ مردمي که احتمالِ معترض بودنشون به جنگ و بمب انداختن رو سرِ بقيهِ مردمِ بي گناه، ميرفت؟ و چه بهانه اي بهتر از خواست و ميلِ ملت برايِ نابود کردنِ نه فقط افغانسان بلکه به مرور زمان کلِ خاور ميانه و به تاراج بردنِ نفت؟
ملت هم که خوابشون برده. اونهايي هم بيدارن مثل من که نميدونم يبدارم يا نه، ترسو و بزدلن و سرِ کلاس وقتي معلم ۱ ساعتِ کامل از دولت و کشورِ ايده آلِ ملتِ پر احساس و همنوع گراش ميزنه، پا نميشن بگن اگه هم نوع پرستين و دم از انسان دوستي و صلح ميزنين و متاُسف ميشين از کشته شدنِ آدمها چرا حتي خبري ندارين از حال و احوالِ مردمي که روزانه کشته ميشن و بچه هايي که روزانه تو خونِ خودشون برايِ هميشه ميخوابن و آرزوهايِ شيرينِ کودکيشون همراه با زندگي که تو چشمهاشون برق ميزنه، کشته ميشن؟

Monday, September 09, 2002

«اينجا زندگي سخت تر از مرگِ.»
از کجا ميدونسته مرگ سخته؟
اگه يکي باهاش بميره، يکي باهاش زندگي کنه، يکي هم باهاش بخار شه و ابر بشه و بارون شه و قطره بشه و رو گلبرگهايِ گلهايِ باغچش بشينه، سختها همه آسون ميشن، سنگها همه لرزون ميشن و ميشکنند سفتي و سختيشون رو. سختها که آسون شدن، مرگ زندگي ميشه و زندگي مرگ.
باهاش بمير و زنده شو، بارون شو و ستاره شو. شب شو و صبحها رو نيار تا وقتي آفتاب دراومد تازه همه از خوابهايي بيدار بشن که خستگي و سياهيِ شبهايِ مواج رو ازشون گرفته باشه.
هروقت سبز شدن سبزيها، صبح رو بيار.

Saturday, September 07, 2002

شيشه
وقتي به جاده نگاه ميکني زمين مثلِ ثانيه هايِ خوشحالي، با يک بار پلک زدن از نگاهت فرار ميکنه و هيچوقت نميتوني بالاخره بهش بگي که عجله نکنه و حداقل به اندازهء يه دونه از همون ثانيه ها زيرِ نگاهِت صبر کنه تا بتوني خطهايِ رويِ صورتش رو بشمري.
بعد هم اگه زياد نگاهش کني حوصلش سر ميره و همش خودش رو خط خطي ميکنه که تو سرت گيج بره و نگاهت رو به آسمون بندازي. ولي تو جاده آسمون هم با همون سرعت عبور کردنِ زمين تنهات ميذاره و چشمهات رو ميسپره به شيشهء روبره. شيشه رو ميتوني حس کني و ميدوني که تنهات نميذاره. ولي شيشه نه مثلِ زمين صبورِ و پير و مهربون، و نه مثلِ آسمون آبي و وسيع و رفيق.
شيشه فقط يه دوستِ شيشه ايِ که تو جاده ها همدمت ميشه تا يادت بره داري کجا ميري و يه روزي، همين روزها، تو هم مثلِ خودش بشکني.


Thursday, September 05, 2002

يه کلاغِ گنده. يه تکه نونِ خيلي خيلي گنده.
وقتي حس ميکني که خيلي تنهايي، اون طرفِ ديوار رو نگاه کن.
اگه واقعاً تنها باشي، ديگه تنها نيستي، چون اگه تنها باشي، تازه يادِ خودت ميفتي و با خودت دوست ميشي. اونوقت ديگه هيچوقت تنها نيستي.
اگه با خودت باز هم تنهايي، مطمئن باش که اگه اون طرفِ ديوار رو نگاه کني رويِ يک سکو، يه کلاغي رو ميبيني که ساعتها صداش رو ميشنيدي و بدونِ اينکه خودت بدوني با صداش ميرفتي تا دنياهايي که شايد هيچ کس تا حالا نرفته باشه. سرش رو برده پايين تو باقچه و با نوکش از تو باقچه يه تکه نون برمي داره ،تقريباً ۲ برارِ هيکلِ خودش.
بعد که خندت بگيره، ديگه تنها نيستي.
بعد هم شايد بفهمي که کلاغو قارقارو باهات يه عالمه حرف داشته. اونوقت ديگه اصلاً شايد نفهمي تنهايي چه جوريِ.

Wednesday, September 04, 2002

کوکو سبزي بخوريد گر مدرسه تان باز شده است.
شبها زود بخوابيد که همچو جنازه اي نباشيد.
متشکرم فعلاً.

Monday, September 02, 2002

من به اسقبالِ فرداها نميروم و هرگز آنها را بدرقه نخواهم کرد.
اگر سر زده آمدند و درِ خانهء وجودم را شکستند چاره اي ندارم جز بي تفاوتي نسبت به هر چه که ميگويند و هر چه که با خود مي آوردند.
فرداهايي که تلخيتان دهان را تلخ ميکند! بياييد، ولي انتظارِ خوشروييِ مرا نداشته باشيد. با شما همچون طوفاني رفتار خواهم کرد که ويران ميکند خانه ها و شهرها را و وسعت ميبخشد دريا را.
فرداهايي که طعمتان شيرين است! هرچه زودتر مغلوب گرديد به فرداهايِ بد طينت و تلخ مزه.
ميسوزم در آتشِ هوايي داغ و بي احساس، ولي گوشهايم را نوايِ تاري و تنبکي نوازش ميدهد با احساس.
غرق ميشوم در انتظارِ فردايِ ظالم که شايد بتوان دلش را بدست آورد با جدي نگرفتنِ روزهايش و لبخند زدن به کينه ها و طعنه هايش.
شايد بتوانم از کنارش عبور کنم بي آنکه حتي نگاهم در نگاهش افتد.
ميتوانم چشمهايم را ببندم و متنظر باشم تا آن روزي که صدايِ اميد به گوشهايم که قادر به کر کردنشان نبودم برسد، و آنگاه چشمهايم را باز کنم و به اميد خيره شوم، اگر نگاه کردن را هنوز به ياد داشته باشم.
مدرسه ها را دريابيد تا آنها جرأتِ دريافتنِ شما را نيابند.
هوا بس ناجوانمردانه داغ است و فردايي بس ناجوانمردانه تر در راه.
و مدرسه فردا شروع ميشود.
اي آنان که فردا به مدرسه خواهيد رفت، ما را در غمِ خويش شريک بدانيد.
خدا صبر دهد.

Sunday, September 01, 2002

عيد
از وقتي عيد تموم شد تا حالا چندين بار خواب ديدم عيدِ سالِ‌ ديگه اومده. تو خوابها هم من همش دارم به بقيه ميگم که آخه بابا جان الان که نبايد عيد بشه، عيد همين چند ماه پيش بود. بعد هم چون کسي گوشش بدهکار نيست و همه ميگن به ما چه که عيدِ قبلي کي بوده، الان بدونِ چون و چرا عيدِ، منم بالاخره کوتاه ميام و رضايت ميدم. ولي خب همش با خودم فکر ميکنم که آخه مگه سالي چند بار عيد ميشه؟
ديشب که دوباره خواب ديدم عيد شده، ديگه حوصله نداشتم بحث کنم و به همه ثابت کنم که عيد نست فقط تصميم گرفتم که حالا که قرارِ‌ عيد باشه منم عيدي باشم و پر از شور و شوق. فقط از اينکه ما از قبل نميدونستيم که ميخواد عيد بشه و برا همين سفرهء هفت سين نداشتيم شديداً ناراحت بودم. آخه خيلي بدِ يه دفعه بيان وقتي خوابي بهت بگن که الان عيدِ پاشو برو خونهء خالت، بعد تو تو خونتون هفت سين نداشته باشي که هيچ، تازه موهات رو هم کوتاه نکرده باشي.
ولي اين دفعه که عيد شده بود گذشته از غصهء هفت سين نداشتن، خوشحال بودم که دوباره به اقسانقاطِ دنيا زنگ ميزنم و از احوالِ آدمهايِ عيدونه با خبر ميشم و بهشون ميگم عيدشون مبارک.
فکر کنم چون پارسال عيد موقعِ سال تحويل ما تو ماشين بوديم و داشتيم شديداً سريع ميرونديم که از کوهها و خيابونهايِ کوچولو بگذريم و برسيم خونهء خاله، من اون عيد رو به رسميت نشناختم و حالا هي ميخوام تو خوابم به جوري جبرانش کنم. آخه پارسال مامانبزرگم پيشمون بود و براش خيلي مهم بود که سال تحويل رو تو خونهء خالم باشين. ولي چون من هيچوقت نميتونم زود راه بيفتم و هميشه هرجا ميخوايم بريم بعد از اينکه همه آماده شدن و دمِ‌ در منتظر ايستادن، تازه يادم مي افته که هنوز شلوار خونه پامِ، اون سال هم به علت اين عملِ خودخواهانهء من دير رسيديم و مامانبزرگ خيلي دلخور شد که سال رو تو ماشين تحويل کرديم.
خلاصه حالا هي تو خواب عيد ميشه به اين اميد که نرسيدن به سال تحويلِ پارسال از دلِ مامانبزرگ در يباد و هم من به رسميت بشناسمش.
الکي که نيست، من برا عيد مهمم، اونم برا من مهمِ.