A Fine Balance
تيلو! تا ۶ صبح بيدار نمون به اميدِ آخرِ کتابي با ۶۰۰ ورقِ نازکِ زردي که رو هر کدومشون صدها کلمهء ريز نوشته شده که هر لحظه زندگي رو از زوايايِ مختلف نشونت ميدن.
باور کن که آخرش هيچي بهتر نميشه، شايد اگه تا آخرش رو نخوني عاشقِ اين
آقاهه بشي که اينقدر ساده با کملات، خيلي از احساساتِ فراموش شده که لازمهء جوشان بودنِ دل هستند رو زنده کرده.ولي اگه تا آخرش رو بخوني ساعتِ ۶ صبح يه چيزايي از قلبت ميريزن بيرون که نميدوني باهاشون چي کار کني.
آخرش دلت ميخواد گريه کني ولي ميدونم که مهمون دارين و نميتوني گريه کني چون از خواب بيدار ميشه. شايدم مهمون بهونس، شايد اصلاً جنبهء گريه کردن نداري. شايد هم فکر ميکني واقعياتي که خوندي خيلي خيلي خشنتر و بي رحمانه تر و عميقتر و غم انگيزتر و وحشاتناکتر و کثيفتر و سياهتر از اونيِ که با گريه بتوني از وجودشون، حداقل تو دلِ خودت، خلاص بشي. وجود دارن، چه تو گريه بکني، چه اون يکي بخنده به اين همه نا عدالتي. شايد فکر ميکني اشک ديگه اينقدر برايِ هر مسئلهء بي ارزشي جاري ميشه که نميخواي رو کلماتي که براشون ارزش قائلي بچکه.
ميدونم به چه ذوقي تا صبح نشستي و خوندن رو ادامه دادي. ميدونم اينقدر شکه شده بودي از اون همه اتفاقي که تو را برده بود تو دنيايِ کلمات، که منتظرِ اون آخرِِ بي غم و غصه اي بودي که به اميدش، به همهء اتفاقاتي که تلخيشون رفته بود زير پوستت و چشمهات رو مترمکز کرده بود رو کلمه هايي که خيلي سخت ميتونستي هضمشون کني، لبخند زدي.
اگه تا آخرش رو بخوني ۳ تا سئوال هميشه تو ذهنت ميمونن بدون هيچ جوابي. يا شايد هم جواباشون اينقدر واضحِ که اصلاً نميفهمي جوابن. چون فکر ميکني جواب بايد يه گفته يا فرمولِ نهفته اي باشه که بعد از کند و کاو تو ذهنت پيداش ميکني. ولي نه، باور کن که بعضياشون همون رديف اول رويِ بقيهء سئوالها و جوابها نشستن و منتظرن تا يه روز بالاخره بفهمي که جوابن.
اولين سئوالت اينه که اين
آقاهه اين همه حس رو از کجا آورده که اينجوري تونسته اون همه چيز رو از تو قلبِ تو و هرکي که کتابش رو خونده بکشه بيرون؟
بعدش از خودت ميپرسي که چرا اونهايي که قدرت دستشون مياد قدرتشون جايِ همهء خصوصياتِ انسان بودن رو ميگيره و آخرش اون آدمها حتي تبديل به حيوان هم نميشن، چون حيوانها هم بالاخره اگه گشنه نباشن چيزي رو نميبلعن و آزاري ندارن. ولي اونايي که قدرت تو دستشونِ با اينکه هميشه سيرن بازم گشنه ها رو ميبلعن و بقيه رو هم تهديد ميکنن به بلعيده شدن.
بعد بازم يه سئوال داري. با رفتنِ ايندايرا گاندي تموم شد؟ نه بابا زندگي که ميگن همينه، شايد اگه يه وقتي زندگيشون تموم بشه داستانهايي که قلبت به خاطرش ريخت بيرون هم تموم شه. ولي نه، بازم تموم نميشه. به جايِ اونها يه عالمه آدمِ ديگه به دنيا ميان. بعد از اينديرا گاندي هم باز کساني اومدن که طرفدارانِ سرمايه داري بودن و اصلاً تا وقتي سيستم اينه داستانها و واقعيات و حرفهايِ اين
آقاهه و بقيه آقاها و خانمها هم تموم نميشه.
تو هم اينقدر سئوال نکن، پاشو برو اون چيزايي که از تو قلبت اومدن تو گلوت گير کردن رو بفرست برن تو قلبت دوباره، که حالا حالاها بايد سالي چندين بار بيان بيرون و برن تو خونشون، جايي که بهش عادت دارن و تو آبهايِ اون تو شناور نميشن و برا همين هم هست که وجودشون رو حس نميکني وقتي اونجان.
A Fine Balance رو بخون ولي همهء احساساتت رو بعدش بذار سرِ جاش که حرفِ آقاهه الکي از آب در نياد.
ببين ايني که بهش ميگن دنيا چيه که توازن عالي يعني گدايي کردن خياط و خودکشيِ محصل و کشته شدنِ يه دانشجو و زحمتکش و فعالِ سياسي و کلفت شدنِ گردنِ قدرتمندان و بي سوادها و آدم کشها و آخرش پاک شدن و نابود شدنِ آرزوهايِ همهء آدمها. چه اونهايي که گردنشون کلفت و چه اونهايي که پاهاشون رو از دست ميدن و به گدايي مي افتند.
يا بايد باور داشته باشي که همه چيز به بدترين شکلِ ممکن تموم ميشه يا لحظه اي که اميد داشته باشي به آخري خوب و شيرين، همهء کائنات دست تو دستِ هم ميدن که هم تنبيهت کنن به خاطرِ باورهايِ غلطت و هم بهت ثابت کنن که همه چيز به بدترين شکلِ ممکن تموم ميشه.
بخونش!