Saturday, August 31, 2002

چايِ
الان چند روزِ من از صبح که پا ميشم ۲۳۴ بار برا خودم چاي دم ميکنم, ۲۳۴ بعد از اينکه چاي دم شد ميريزمش تو ليوان، ۲۳۴ بار ليوان رو ميذارم رو ميز که چاي خنک شه و ميرم سراغِ کارم، بعد هم ۲۳۴ بار چاي يخ ميزنه و ۲۳۴ تا ليوانِ پر از چايِ يخ زده رو ميذارم تو ظرفشويي که بالاخره يکي پيدا بشه بشورتشون.
ديشب ساعت ۲ نصفه شب بعد از ۲۳۴ بار چاي يخ را تويِ ظرفشويي خالي کردن، بالاخره موفق شدم يه استکان چايِ نه يخِ يخ، بلکه ولرم بنوشم و يه اين فکر کنم که چرا ۲۳۴ بار روزانه برايِ خودم چاي ميريزم ولي تا حالا شايد فقط ۲ بار تو عمرم چاي خورده باشم.
هميشه فکر ميکردم خيلي چاي خور هستم.

چيه؟ چايِ رنگي رنگي نديدي تا حالا؟

Friday, August 30, 2002

A Fine Balance
تيلو! تا ۶ صبح بيدار نمون به اميدِ آخرِ کتابي با ۶۰۰ ورقِ نازکِ زردي که رو هر کدومشون صدها کلمهء ريز نوشته شده که هر لحظه زندگي رو از زوايايِ مختلف نشونت ميدن.
باور کن که آخرش هيچي بهتر نميشه، شايد اگه تا آخرش رو نخوني عاشقِ اين آقاهه بشي که اينقدر ساده با کملات، خيلي از احساساتِ فراموش شده که لازمهء جوشان بودنِ دل هستند رو زنده کرده.ولي اگه تا آخرش رو بخوني ساعتِ ۶ صبح يه چيزايي از قلبت ميريزن بيرون که نميدوني باهاشون چي کار کني.
آخرش دلت ميخواد گريه کني ولي ميدونم که مهمون دارين و نميتوني گريه کني چون از خواب بيدار ميشه. شايدم مهمون بهونس، شايد اصلاً جنبهء گريه کردن نداري. شايد هم فکر ميکني واقعياتي که خوندي خيلي خيلي خشنتر و بي رحمانه تر و عميقتر و غم انگيزتر و وحشاتناکتر و کثيفتر و سياهتر از اونيِ که با گريه بتوني از وجودشون، حداقل تو دلِ خودت، خلاص بشي. وجود دارن، چه تو گريه بکني، چه اون يکي بخنده به اين همه نا عدالتي. شايد فکر ميکني اشک ديگه اينقدر برايِ هر مسئلهء بي ارزشي جاري ميشه که نميخواي رو کلماتي که براشون ارزش قائلي بچکه.
ميدونم به چه ذوقي تا صبح نشستي و خوندن رو ادامه دادي. ميدونم اينقدر شکه شده بودي از اون همه اتفاقي که تو را برده بود تو دنيايِ کلمات، که منتظرِ اون آخرِِ بي غم و غصه اي بودي که به اميدش، به همهء اتفاقاتي که تلخيشون رفته بود زير پوستت و چشمهات رو مترمکز کرده بود رو کلمه هايي که خيلي سخت ميتونستي هضمشون کني، لبخند زدي.
اگه تا آخرش رو بخوني ۳ تا سئوال هميشه تو ذهنت ميمونن بدون هيچ جوابي. يا شايد هم جواباشون اينقدر واضحِ که اصلاً نميفهمي جوابن. چون فکر ميکني جواب بايد يه گفته يا فرمولِ نهفته اي باشه که بعد از کند و کاو تو ذهنت پيداش ميکني. ولي نه، باور کن که بعضياشون همون رديف اول رويِ بقيهء سئوالها و جوابها نشستن و منتظرن تا يه روز بالاخره بفهمي که جوابن.
اولين سئوالت اينه که اين آقاهه اين همه حس رو از کجا آورده که اينجوري تونسته اون همه چيز رو از تو قلبِ تو و هرکي که کتابش رو خونده بکشه بيرون؟
بعدش از خودت ميپرسي که چرا اونهايي که قدرت دستشون مياد قدرتشون جايِ همهء خصوصياتِ انسان بودن رو ميگيره و آخرش اون آدمها حتي تبديل به حيوان هم نميشن، چون حيوانها هم بالاخره اگه گشنه نباشن چيزي رو نميبلعن و آزاري ندارن. ولي اونايي که قدرت تو دستشونِ با اينکه هميشه سيرن بازم گشنه ها رو ميبلعن و بقيه رو هم تهديد ميکنن به بلعيده شدن.
بعد بازم يه سئوال داري. با رفتنِ ايندايرا گاندي تموم شد؟ نه بابا زندگي که ميگن همينه، شايد اگه يه وقتي زندگيشون تموم بشه داستانهايي که قلبت به خاطرش ريخت بيرون هم تموم شه. ولي نه، بازم تموم نميشه. به جايِ اونها يه عالمه آدمِ ديگه به دنيا ميان. بعد از اينديرا گاندي هم باز کساني اومدن که طرفدارانِ سرمايه داري بودن و اصلاً تا وقتي سيستم اينه داستانها و واقعيات و حرفهايِ اين آقاهه و بقيه آقاها و خانمها هم تموم نميشه.
تو هم اينقدر سئوال نکن، پاشو برو اون چيزايي که از تو قلبت اومدن تو گلوت گير کردن رو بفرست برن تو قلبت دوباره، که حالا حالاها بايد سالي چندين بار بيان بيرون و برن تو خونشون، جايي که بهش عادت دارن و تو آبهايِ اون تو شناور نميشن و برا همين هم هست که وجودشون رو حس نميکني وقتي اونجان.
A Fine Balance رو بخون ولي همهء احساساتت رو بعدش بذار سرِ جاش که حرفِ آقاهه الکي از آب در نياد.
ببين ايني که بهش ميگن دنيا چيه که توازن عالي يعني گدايي کردن خياط و خودکشيِ محصل و کشته شدنِ يه دانشجو و زحمتکش و فعالِ سياسي و کلفت شدنِ گردنِ قدرتمندان و بي سوادها و آدم کشها و آخرش پاک شدن و نابود شدنِ آرزوهايِ همهء آدمها. چه اونهايي که گردنشون کلفت و چه اونهايي که پاهاشون رو از دست ميدن و به گدايي مي افتند.
يا بايد باور داشته باشي که همه چيز به بدترين شکلِ ممکن تموم ميشه يا لحظه اي که اميد داشته باشي به آخري خوب و شيرين، همهء کائنات دست تو دستِ هم ميدن که هم تنبيهت کنن به خاطرِ باورهايِ غلطت و هم بهت ثابت کنن که همه چيز به بدترين شکلِ ممکن تموم ميشه.
بخونش!



Thursday, August 29, 2002

مورچه ها
مورچه اي در دلِ من لانه دارد.
مورچه ها را دعوت ميکند و پناهشان ميدهد در آنجا.
مورچه ها تا آن زمان که روز و شبشان را جمعي ميگذرانند شادن.
مورچه ها گاه ميرقصند و گاه ميخوانند.
مورچه ها زنده ماندن را در با يکديگر بودن ميبينند.
مورچه ها هيچ کدام به سفرهايِ دور نميروند مگر دست در دستِ هم.
دلِ‌ من تنگ است و نميدانم مورچه ها چگونه در آن تنگنا جا شده اند.
دلِ‌ من جايي برايِ احساساتِ خودم ندارد، نميدانم چگونه خستگيِ مورچه ها را تسکين ميدهد.
دلِ من از نفس سخني نميگويد اما مورچه ها با هر ثانيه که ميگذرد نفسهايشان را نثارِ تنگ نفسان ميکنند از راهِ دور.
دلِ‌ من گاه ميميرد اما مورچه ها با هر لحظه اي که بي رحمانه ميگذرد سالها زندگي ميکنند در دلم.
مورچه ها خوشحالند و پر هياهو و سرشاز از زندگي تا وقتي با يکديگرند و لانه اي دارند پر از نوايِ فصلهايِ رنگينِ دلم در قرنهايِ نيامده.
دلِ من پناهشان ميدهد تا هر آن وقت که يکديگر را دوست بدارند و تنها به دنبالِ اآذوقهء زمستانِشان نروند.
مورچه ها زنده اند تا دلم گرم است از وجودت.
دلم گرم است از وجودت تا مورچه ها زنده اند به اميد.

Wednesday, August 28, 2002

به رويِ خودت نيار، سرفه کن
تو هم هر روز بغضت رو قورت ميدي؟
قورت نده.
خب گريه کن.
مسافرت خوش بگذره.
ساري هواش دم داره ولي کوچهء گل و بلبل هم داره.
من تو دمِ دلم دارم خفه ميشم.
تو تو دمِ هوايِ اونجا خفه نشو.
اگه يه کمي صبر کني بزرگ نميشي ولي تابستون ميشه.
اگه تابستون بشه بزرگ نميشم ولي تابستون شده.
ديگه نذار اشکهات گوشهء چشمهات خشک شن.
بذار از رويِ گونه هات ليز بخورن و بعد با زبونت مزه شون رو بچش. مزهء چشمهات هم همونه.
شور نيست، شيرينه.
ميدوني اگه چند ساعت يه عکسي رو نگاه کني عکسِ بهت ميخنده؟
ولي خب خنده هم شيرينِ.
لبخندِ چشمها تو عکس و مزهء چشمها و اشکها بيرونِ عکس خيلي شيرينِ.
ولي دل تلخِ وقتي نبودن هست و بودن نيست.

همون اون
چه قدر بدِ يه عمري خيلي چيزها رو نفهمي و مسخره کني بعد شديداً دچارش بشي!
حالا پس اين دوري و دلتنگي و انتظار که ميگفتن هميه ديگه، نه؟
بعدش هم خب کلمات شيرينن و کلمهء تو شيرينتر از کلمات.
بعد دلتنگي تلخِ و دلتنگيِ تو تلختر از دلتنگي.
خب بعدش منم بهت ميگم که دلتنگ نباش و غرق شو در عمقِ آرزو.
بعد هم ميگم که دوست داشتن دلتنگي نداره و و تنها حسِ موجود فعلاً تا اطلاعِ ثانوي دوست داشتن ميباشد.
بعد تو نگو که برو بابا دلت خوشِ.
خب؟
برو بابا دلت خوشِ.يعني ميدونم خوش نيست ولي خب يه کلام بگو دلم تنگ است برايِ واژه و صدا. بعد هم بگو دلم تنگتر است برايِ آينده و لحظاتي که فقط بويِ ادويهء آنها به مشامم رسيده است اما بي خبرم از مزه شان.
باشه پس اگه اينجوريِ من اينجا بس دلم تنگ است و هر سازي که ميبينم بد آهنگ است. من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
بعدشم تازه بيا ره توشه برداريم، قدم در راهِ بي فرجام بگذاريم.
کجا؟
هر جا که اينجا نيست.

Tuesday, August 27, 2002

يه چيري تو مايه هايِ نون سنگک
امروز به قصدِ مطبِ دکتر رفتيم تو مطبِ دکتر ولي بعد منشيِ آقايِ دکتر ما رو به قصدِ خريدِ ۷ عدد نانِ افغانيِ فرستاد چندتا کوچه بالاتر از مطبِ دکتر. نانها را داغ داغ از رحيم آقايِ افغان گرفته و به دستِ فهيمه خانمِ افغان سپرده و برايِ خويش نيز ۵ عدد نانِ تازهء افغاني تهيه نموديم. سپس به علتِ گرفتنِ رگِ افغاني که به مرورِ زمان پس از ۲ سال و نيم زندگي در کنارِ چند تن از اين ملتِ غيور،در ميانِ باقيِ رگهايِ ما ريشه دوانده بود, به رستوداني شديداً افغاني رفته و کبابي شديداً افغاني نوشِ جان فرموديم.
کباب چوبان بخوريد تا جانتان هميشه جور باشد.
نانِ داغِ افغاني شيرهء جانتان باد!

دستِ شما درد نکنه، قربونِ شما، ما همين چند ساعت پيش چندتايي خورديم، شما بفرماييد. نه به جانِ شما ما و شما نداره که، شما بخوري يعني ما خورديم.



Monday, August 26, 2002

باورها
گر مرا باور کني، تماميِ جاده هايِ ناهموار و مملو از پستيها و بلنديها را خواهم دويد تا قبل از آنکه باورهايت به آن سويِ يک لحظه رسند، من در يک لحظه به باورهايت برسم و باورهايِ خود را نيز به هر کجا که تو باور داري برسانم.
گر باورم نکني، خواهم نشست گوشه اي، رويِ تکه سنگي شايد، تا افکارِ پريشان و بي رنگم را از ناباوريهايِ تو پر رنگ سازم. ولي نه به رنگِ دويدنِ جاده ها بلکه به رنگِ باور نکردنِ لحظه ها و من.
باورم کن تا افکارم رنگِ دويدن گيرند و وجودم را،شوقِ رسيدنِ به لحظه ها، در جريانِ رودخانهء باورها جاري کند.


Sunday, August 25, 2002

ميدوني چي ميشه ؟
يه روزي اون دور دورا درياچهِ قرمز ميشه اينقدر که از دستِ ماهيها هرس ميخوره.
يه روزي بالاخره اون دره ها خودشون داد ميزنن و به طنينِ صداشون گوش ميدن که بفهمن چرا آدما هميشه تو دره فرياد ميزنن و به پژواکِ صداشون که گوش ميدن خوشحال ميشن.
يه روز اون کوههايِ قشنگي که مثلِ جگرِ گوسفندها ميمونن عينِ همون جگرِ که تکه تکش ميکنن و به سيخ ميکشنش، تکه تکه ميشن و خودشون خودشون رو به سيخ ميکشن که از شرِ اون همه دودي که جلويِ روزنه هايِ پوستشون رو ميگيره و نميذاره خنکيِ برف به پوستشون برسه خلاص بشن.
يه روز اون بادِ که هر روز مي اومد موجها رو مي داد به دريا که دريا هيجانش رو خالي کنه و عقده اي نشه، از دستِ درختهايي که ريشه هاشون سستِ و هِي مي افتن رو خونه ها و چمنها خسته ميشه و ديگه هيچ وقت موجها رو نمياره پيشِ دريا. بعدش هم که دريا ميشه مرداب و ديگه نه وسعتي داره و نه جونِ سر و صدا کردن.
يه روز اون خاکِ که بچه کوچولوها وقتي ميخواستن با هم بازي کنن ميريختنش تو سر و کلهء همديگه و بعدش هم توش آب قاطي ميکردن و باهاش قلعه ميساختن، از دستِ آدم گنده هايي که هِي ميان به بچه کوچولوها ميگن خاک کثيفِ باهاش بازي نکنين، اينقدر ناراحت ميشه که ميره و همهء غم و غصه هايِ دلش رو خالي ميکنه رو سرِ مردمِ اونجايي که بهش ميگن دنيا، بعد مردم همه خاک بر سر ميشن.
يه روز خورشيد هم وقتي ميبينه مردم سراشون ديگه معلوم نيست و همهء سر و صورتشون رو خاک گرفته اولش به ابرها ميگه جاش کلي گريه کنن، چون خودش کار داره، وقتِ گريه کردن نداره. بعد هم که ابرها گريه کردن همهء آبهايِ گنديدهء اون مردابها ميريزه بيرون و همه جايِ همون جايي که بهش ميگن دنيا ميشه پر از آبِ گنديدهء مردابها. خورشيد هم که کارش فقط تابيدن بوده اولش يه ذره ميتابه ولي بعد وقتي ميبينه آبها اينقدر زيادن و لجبازن که بخار نميشن، حوصلش سر ميره و از تنهايي ميره و با همهء همون دنيايِ پر از آبِ گنديده قهر ميکنه.

حالا ميگم بيا اينقدر با ماهيها مهربون باشيم که اونام مهربوني رو ياد بگيرن و هر روز کلي حرفهايِ قشنگ با درياچه بزنن و هرسش ندن که درياچه قرمز نشه. بعد بيا بريم به دره بگيم که چرا از شنيدنِ پژواکِ صدامون خوشحال ميشيم که اون ديگه داد نزنه. بيا ديگه جگرِ گوسفندها رو به سيخ نکشيم و دود نکنيم که پوستِ کوه برف رو لمس کنه و کوه خودش رو به سيخ نکشه. بعد بيا هر روز با هم درختها رو ناز کنيم و آب بديم و نون بديم که ريشه هاشون قوي بشه و نيفتن رو چمنها که باد هم از دستشون خسته نشه و هر روز موج ببره برا دريا که دريا تنها نمونه و نميره. به آدم گنده ها بگيم نگن خاک کثيفِ که خاک ناراحت نشه و مردم خاک تو سر نشن و خورشيد ناراحت نشه و به ابرها هم نگه که گريه کنن و خودش هم با من و تو قهر نکنه.
ولي اول بيا من و تو و اون با هم قهر نکنيم که بتونيم همهء اين کارها رو به کمکِ همديگه انجام بديم وگرنه تنهايي خسته ميشيم.
ولي باز هم اولتر بيا همديگه رو اينقدر دوست داشيه باشيم که هيچوقت نتونيم قهر کنيم.

Saturday, August 24, 2002

.تري بالاخره به نون و نوايي رسيد.
شش مليون نفري که روزانه و شبانه اينجا برا خودتون چپ ميرين راست مياين از سخنانِ گوهربارِ خمبرچيکولو و تلي و تيلو و تيلان لذت ميبرين، ما که ماليات و ورودي ازتون نميگيريم، ولي حد اقل برين اينجا ببينين اين تري تري که ميگن يعني چي کلاً.

Friday, August 23, 2002

استاد گفتن ما سريعاً به اينجا لينک بديم.
آخه اين شش مليون نفري که روزانه و شبانه ميان حالِ تيلو و تلي و تيلان و خمبرچيکولو رو ميپرسن حيفِ اينجا رو نبينن و شب بدونِ ديدنِ اين چشماشون رو رو هم بذارن.
به به! پيام جان اون قسمتِ اخبار راجع به خمبرچيکش من رو کشته. به اون قورباغولو جونِ که اونجا مياد مي پره رو اون ميزِ ميگم غمخوارت بشه، يعني خلاصه روش حساب کن.
پدرش
چند روز پيش يکي از دوستام اومد اينجا و بهم گفت که بر خلافِ اون چيزي که فکر ميکرديم پدرِ تينا خيلي آدمِ خوش خلق و خوش قلبيِ و مثلِ برادرِ تينا هر سؤالِ درسي که ازش داشته باشيم راهنمايي ميکنه و تا حدِ توانش کمک ميکنه.
پريشب تينا کلي تيپ زده بود و با مامانش و باباش و برادرش و برادرِ کوچکِ ۱۰ سالش اومده بودن خونهء خالش که همسايهء ماست.
مامانِ من يه عالمه آش رشته درست کرده بود و حتماً هم ميخواست لذتِ خوردنِ آش رشته رو با همهء در و همسايه شريک بشه. خلاصه مجبور شديم ظرفِ آش به دست پشت سرِ مامان خانم راه بيفتيم و بريم دمِ در خونهء همسايه ها. به ته حياط که رسيديم ديدم تينا نشسته تو خانهء خالش و از اونجايي که درِ‌خونشون باز بود ما ناچار شديم به سلام و احوالپرسي با تينا خانم و بعد هم تعارف که بيا بريم پيشِ ما. تينا اومد و مامانم يه ظرف آش هم به اون داد که ببره خونهء خالش و دوباره بياد پيش ما.
طرزِ لباس پوشيدن و حرف زدنِ تينا هميشه موجبِ خنده و شوخيِ من و چند تا ديگه از دوستا ميشد.يه ذره افسرده بود و هميشه پشتِ‌تلفن صداش انگار از تو گور در مي اومد. من هميشه يه حسِ دلسوزي براش داشتم به خاطرِ حرفي که يه بار بهم زده بود. به بار تينا به من گفت «من نسبت به تو احساسِ خواري ميکم.» و من انگار دنيا رو رويِ سرم خالي کرده بودن. اصلاً زبونم تو دهانم نميچرخيد که حد اقل بتونم بپرسم چرا.
خلاصه من به خاطرِ‌ اون حرفش هميشه نسبت بهش احساسِ مسئوليت ميکردم و فکر ميکردم خيلي خوبِ اگه بتونم يه جوري بهش کمک کنم ولي متأسفانه به خاطر تقاوت خيليِ زياد بينِ همهء خصوصياتِ ما خيلي نميتونستم کمکش کنم.
ديروز تينا زنگ زد و بر خلافِ هميشه صداش مرگ رو به يادِ من ننداخت. با هم حرف زديم و من بهش قول دادم که بيشتر باهاش تماس بگيرم و وقتِ بيشتري رو تو تعطيلات با هم و بقيهء بچه ها بگذرونيم.
امروز يکي از دوستا که با ما همسايه هم هستن اومد و بي مقدمه گفت ميدونين چي شده؟ ما هم از همه جا بي خبر گفتيم نه نميدونيم. اون هم باز بي مقدمه گفت پدرِ تينا و سينا فوت کرده!
من که هيچ جوري باور نميکردم چند بار پرسيدم يعني پدرِ خودشون؟؟ يا منظورت مثلاً پدرِ يکي از دوستاشون يا فاميلاشونِ؟ اون هم تکرار کرد که منظورش پدرِ خودشون هست.
من از اتاقم رفتم بيرون و مامانِ اون دوستمون رو ديدم که اومده بود خبرِ شک کننده رو به مامانِ من بده .ازش پرسيدم که واقعاً پدرِ همون تينايي که ما ميشناسيم فوت کرده؟ اون هم گفت آره، همون آقايي که پريشب اينحا تو اين ساختمون خانهء اون يکي همسايه مهمون بودن. همون شبي که همه آش رشته خورديم.
پدرِ تينا آش رشته نوشِ جانت و خاطرهء وجودت و يادِ سبزت راهنمايِ زندگيِ نيما و دانشت و داناييت همرهِ سينا و روحت سبز و شادابت جايگزينِ روحِ‌ از دست رفتهء تينا باد.

Wednesday, August 21, 2002

و دوباره و نفس
به ما گفتن امروز چهارشنبس. ديگه راست و دروغش با خودشون. ما هم از اين بالا دسترسي به منابعِ خبري نداريم که مطمئن شيم ببينيم راست گفتن يا نه، در نتيجه مجبوريم اعتماد کنيم. باز هم در نتيجه:

و شکستم، و دويدم، و فتادم
درها به طنين هايِ تو باز کردم.
هر تکه نگاهم را جابي افکندم، پر کردم هستي ز نگاه.
بر لبِ مردابي، پارهء لبخندِ تو بر رويِ لجن ديدم، رفتم به نماز.
در بنِ خاري، يادِ تو پنهان بود، برچيدم، پاشيدم به جهان.
بر سيمِ درختان زدم آهنگِ ز خود روييدن،
و به خود گستردن.
و شياريدم شب يکدست نيايش، افشاندم دانهء راز.
و شکستم آويز فريب.
و ديدم تا هيچ.
و ديدم تا چهرهء مرگ، تا هستهء هوش.
و فتادم بر صخرهء درد.
از شبنمِ ديدار تو تر شد انگشتم، لرزيدم.
وزشي ميرفت از دامنه اي، گامي همره او رفتم.
تهِ تاريکي، تکهء خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم،
و رها بودم.

اين خانمِ به جايِ اينکه بشينه تو خونش بگه زيرِ باران بايد رفت، اومده همين جمله رو به اجرا در بياره ولي بي خبر از اينکه با چتر عمراً.



Monday, August 19, 2002

کتابِ منتظر
توصيه ميشود هرکي منتظرِ، کتاب بخونه.
تري! اگه منتظرِ بهاري کتاب بخون که زمستون زود بگذره و کتاب هم زود تموم شه. اگه تو بهار هميشه خوابت ميگيره و منتظرِ زمستوني که برسه و همه جا برف بباره و سفيد شه و دماغِ همه قرمز شه، بازم کتاب بخون چون ممکنِ تو کتاب بالاخره به زمستون برسي، خيلي زودتر از زمستونِ طبيعت.
اگه منتظرِ نهالِ سرِ کوچتوني که بزرگ شه و قوي شه، کتاب بخون چون نهالهايِ تو کتابها و قصه ها زود سبز ميشن، بزرگ ميشن، قوي ميشن. اگه منتظرِي که خاطراتِ قشنگ يادت بيان و خاطراتِ زشت يادت برن، کتاب بخون چون خاطراتِ قشنگِ آدمهايِ تو کتابها هيچوقت فراموش نميشن و خاطراتِ بدشون هيچوقت اذيتت نميکنه و زود يادت ميره (البته اگه آدم باشي، نه يه مدل خمبرچيک.)
ولي کتابي که نويسندش هندي باشه نخون، گريت ميگيره.

اصلاً ميدوني از کجا به اين نتيجه رسيدم؟؟ باشه، بهت ميگم.
من هر روز وقتي منتظرِ ناهارم (همون شام) همش کتاب ميخونم. (فقط حيف که نويسنده هندي و کتاب جرياناتِ کشتنِ سيکها و مسلمونا رو تو هند توضيح داده و زندگيِ مردمي که چه جوري تو اون شرايط وحشتناک و با قوانينِ و سيستمِ کثيفِ دولت که از قضا ما هم همه باهاش خوب آشنا هستيم، دست و پنجه نرم ميکنن ولي در عينِ حال هميشه سرشارن از زندگي و شورِ زندگي.)
حالا برگرديم به انتظارِ ناهار (همون شام) رو کشيدن. آره بابا، خيلي آروم ميگذره، ولي اگه قصهء زندگيِ دينا و مَنک و بقيه آدمهايِ تو کتاب نبود، اصلاً ديگه نميگذشت (وقت و در نتيجه همون روز و شب.) ولي کاش ميشد فقط خوند و خوند بدونِ اينکه بعد از شام (ناهار) بهش فکر کني و همش دنبالِ جوابِ همون سئوالِ هميشگي باشي. من که گفته بودم هيچوقت جوابي براش پيدا نميکني. ولي جوابِ من هميشه با خودم اينه که «دنيا که ميگن همينه ديگه، وگرنه نميگفتن دنيا.»

اينجا چين است، صدا و سيمايِ جمهوريِ غيرِ اسلاميِ هند و اين يک کتاب است.
واي که چقدر همه چي به هم ربط داره تو اين وبلاگ جونم اينا.

Sunday, August 18, 2002

خواب
من تو خوابم به يه کرمِ کوچولوِ سياه بند کرده بودم و با اينکه هيچ کاري با من نداشت به هر قيمتي که بود ميخواستم بکشمش.
خيلي بدِ کرمهايِ تو خوابم کشته بشن. اگه خوابم خالي باشه از کرمها ديگه باغچه هايِ خوابم هم بدونِ کرمِ باغچه وقتي کسي رو ندارن که پناهش بدن و بهش غذا بدن خسته ميشن و ار خوابم فرار ميکنن. اگه باغچه ها فرار کنن گلها و درختها و سبزيهايي که ديگه خونه اي ندارن از خوابِ من ميرن به دنبالِ يه خوابي که باغچه داشته باشه و خاک.
اگه گلها برن زنبورهايِ تو خوابم همه گشنه ميمونن و ممکنِ اينقدر عصباني بشن که برن آرزوهايي که تو خوابم با رويا اشتبهاشون ميگيرم رو نيش بزنن و زخميشون کنن. اگه درختها برن، آشيانهء گنجشکها از بين ميره و ديگه تو خوابِ من هيچ گنجشکي عاشق نميشه چون آشيانه اي نداره که پرش کنه از جيک جيکِ يه گنجشکِ ديگه. اگه سبزيها برن خورشيد ديگه تو خوابم اميدي برا تابيدن نداره وقتي سبزي وجود نداره و به جاش همه جا زرد شده.
اگه تو خوابم هم آرزوها زخمي بشن و گنجشکها عاشق نشن و خورشيد هم ديگه نتابه، خوابِ من هم ميشه مثلِ بيداريهايِ بقيه. اونوقت ديگه خواب و بيداريِ ميشن مثلِ رود و دريا که فقط راهِ همديگه رو ادامه ميدن، بدونِ اينکه تو راهشون و جريانشون و شب و روزشون هيچ تغييري ايجاد کنن.

کرم تو خوابم ببخشيد که بالاخره کشتمت. زنده ميشي؟



Friday, August 16, 2002

شينه
شينه دو تا چشمِ سياهِ گنده داشت که وقتي نگاهشون ميکردم فکر ميکردم تمامِ شاديها، سختيها، بچگيها، و عادتِ کردنها توشون بودن.
موهايِ فرفريِ شينه نرمتر و سياه تر از بالهايِ کلاغِ تو قصه ها بود. شينه هم مثلِ کلاغِ قصه ها خونه اي نداشت و شايدم داشت ولي هيچوقت بهش نميرسيد. چهار تا ديوار بودن که شينه تو فضايِ بينشون زندگي ميکرد ولي اسمش خونه نبود. البته برايِ اون چند تا عروسکِ بي دست و يا بي سر، يا يه شيشه شير با شکر خاطرهء خونه رو برا هميشه تو سرش که اندازهء کفِ دستِ‌ من بود حک ميکرد.
لبهايِ شينه هميشه از سرما سرخ بودن و کوچولو. شايد هم از سرما نبود و ارثي بود که از خاندانِ کردها بهش رسيده بود.
همه دوستش داشتن، هر کي بهش ميرسيد موهاش رو نوازش ميکرد يا دستش رو ميگرفت و کمکش ميکرد که از پله هايِ بلندِ ساختمونهايِ بي در و پيکر بپره پايين. ولي شينه بعضي وقتها جيغ ميزد و گريه ميکرد و همه رو دوست نداشت. من رو که ميديد هميشه از دور اينقدر اسمم رو صدا ميزد که فکر ميکردم شايد حکمتي بوده که اسمِ من به سادگيِ تيله هايي که شينه باهاشون بازي ميکرد بود. تو چشمهاش غرق ميشدم وقتي شوقِ خالصِ بچگونش رو ميديدم. دستهايِ کوچولوِِ يخش رو ميگرفتم و همينطوري که ميبردمش که از خيابون ردش کنم اينقدر باهام حرف ميزد که بالاخره هر سه تا زبونش رو ياد گرفتم. بعضي وقتها به زباني حرف ميزد که خاطراتِ تلخش را همراه با صداهايِ بم و ترسناک و جنازهء نزديکانش و همينطور خاطراتِ شيرينش را از دشتهايي سبز و مردمي گرم و سرزمينهايي با ابهت رو تو ذهنِ من به جا ميذاشت. بعضي وقتها به زباني حرف ميزد که ۲ سالِ سرد و خالي از آرامش رو به يادم مينداخت و لحظاتي شاد وزنده با بچه هايي که همه چشمهايشان به پهناوري و عميقيِ اقيانوسها بود. بعضي وقتها کلماتي ميگفت که من رو يادِ زباني مي انداخت که آشنا ترين روزها و شبها و نگاه ها را به همراه داشت، ولي بهضي وقتها همون کلمات را به زباني شيرينتر از ربانِ روزهايِ آرامش به زبان مياورد. به زباني که فروغ و مريم يادش داده بودند و فروزان و زهره يادِ من. به زباني که هنوز هم هر بار آهنگ و صدايش را ميشنوم دلتنگ ميشوم برايِ کوههايي که فرو ريخنتد و من هرگز نديدمشان و تاريخي که هر دهه اش مجازاتي بود برايِ آنهايي که کوهها حمايتشان ميکردند و ايمانشان. دلم تنگ ميشود برايِ واژه هايِ شيرينشان و آهنگِ شيرينترِ زبانشان و غذاهايِ تندِ خوشمزه شان.
شينه وقتي گريه ميکرد ميومد تو بغلِ من و بعدش آروم ميشد. ولي بعد شروع ميکرد به پرسيدنِ سئوالهايي که جوابش را مادرش ميدونست که حرف زدن هم يادش رفته بود. مادرش حق داشت حرف نزنه. هر روز دخترِ چند ماهه اش را رويِ دوشش ميذاشت و تا شب هزاران بار از هزاران پله بالا و پايين ميرفت تا هيچکس از گرسنگي بي جان نشود.
شينه هميشه پا برهنه به دنبالِ کسي ميگشت که در آغوشش بگيرد و با او به تماشايِ سيبِ چند ماهه اي برود.
شينه رفتن رو ميفهميد و ما مجبور بوديم هميشه بهش قولِ برگشتن بديم. هر روز از رفتن ميپرسيد و ما هر روز از برگشتن براش ميگفتيم. ولي بايد ميرفتيم و برنميگشتيم. شينه ساعتها گريه کرد و من روزها. شينه رفتن رو يادش موند و من ترک کردن و رفتن رو. شينه ميدونست که برگشتن دروغِ و حقيقت به اندازهء رفتن تلخ.
شينه رو تو سرما با پاي برهنه و چشمهايِ سياه و اشکين تنها گذاشتيم و رفتيم با دانش به باز نگشتن.

Thursday, August 15, 2002

يه عالمه بزرگ
-به به به! سلام و اينا. حالِ شما خوبِ انشا الله و اينا؟
-قربانِ شما ما خوبيم، شما چطورين؟
-والله ما هم خوبيم ديگه چند روزِ بچه ها رو فرستاديم دانشگاه بزرگ شن.
-بله ماشاالله اين بچه هايِ شما هميشه ازشون معلوم بود يه روز بالاخره بزرگ ميشن.
-قربونِ شما اشالله بچه هايِ دنيا همه بزرگ شن.
-چرا؟
-که کوچيک نمونده باشن ديگه.
-آهان بله خب دليلِ قانع کننده ايِ ولي حالا بچه هايِ شما بزرگ شدن بعدش چي شد؟
-هيچي ديگه، بزرگ شدن.
-خب که چي؟
-که بزرگ شده باشن.
-بله، بازم قانع شديم. ولي حالا فکر نميکنين بزرگ نشدنشون باحالتر باشه؟ بعد تازه اون موقع ميتونين قربونِ بزرگ نشدنشون هم برين.
-اوا خاکِ عالم بزرگ نشن که فردا تو جامعه بشن مسخرهء شما و امثالِ شما؟
-چرا مسخره؟ حالا گيريم ملت بخندن بگن اينا بزرگ نشدن. نمي ارزه به بزرگ نشدن؟
-آقا شمام دلت خوشه ها. رفتي يه مشت چرت و پرت از تو کتابا ياد گرفتي تحويلِ ما ميدي که بچه هامون رو بزرگ نکنيم.
-باشه، اصلاً به من چه! بذارين بزرگ شن. تازه خواستين به اونام ياد بدين بچه هاشون رو بزرگ کنن که تا وقتي که اين دنيا دنياس اين دنيا همين دنيايي که هست باشه.
-جلال جون شمام که جني شدي.خدا به دور.

ميشه تو قول بدئ بزرگ نشي؟







Wednesday, August 14, 2002

و باز هم و دوباره
بله، ما از اين در و اون در و اينور و اونور شنيديم که امشبِ چهارشنبس و دلمونم که برا شيطون جون و آشنايانش تنگ شده بود. خلاصه با آقا سهراب صحبتي داشتيم و ايشون فرمودن که بد نميشه ما اين شعرشون رو اينجا برا خودمون بنويسيم بلکه يه وقت ديدي ايشون هم معروف شدن. ما که صدقه سرِ وبلاگ معروف شديم، بخيل هم که نيستيم. سهراب جان اميدواريم تو هم صدقه سرِ ما معروف شي.

ديشب لبِ رود، شيطان زمزمه داشت.
شب بود و چراغک بود.
شيطان، تنها، تک بود.
باد آمده بود.
باران زده بود: شب تر، گلها پرپر.
بويي نه به راه.
ناگاه
آيينهء رود، نقشِ غمي بنمود: شيطان لبِ آب.
خاکِ سيا در خواب.
زمزمه اي ميمرد.
بادي ميرفت، رازي ميبرد.


تو اين عکس هم خوشتيپ افتادن گفتن ما بذاريمش اينجا بلکه فرجي حاصل شد.

Tuesday, August 13, 2002

جوجو
جوجو پاهاش شکستن.
شايد از سرما و بارون،
شايد از گرما و خورشيد،
شايد از سفتيِ خاکِ باغچه ها،
شايد از نرميِ گِل و لايِ باغچه ها.
شايد از دويدن و آخر به باغ نرسيدن،
شايد از اينجا بيکار نشستن و نقش و نگارِ جاده رو تو ‌ذهنِ خودش کشيدن.

جوجو جيک نميزنه.
شايد از همهمه ها و صداها خسته شده،
شايد اينقدر که صدايي نشنيده نطقِ خودش بسته شده،
شايد اگه نوکش رو باز بکنه دود ميخوره، غش ميکنه،
شايد نوکش رو هميشه ميبنده که باد نره تو حنجرَش و سرما تويِ وجودش خونه نکنه.
شايد از گوشهايي که نميشنون آوازهاش رو بدش مياد و باهاشون لج ميکنه،
شايد اينقدر گوشهايي رو که ميشنون صداش رو دوست داره که نميتونه بيشتر از اين عشقش رو ابراز بکنه.

جوجو چشمهاش نميبينن.
شايد از ديدن و آخر به نوکِ هيچ درختِ تنومندي نرسيدن خسته شده،
شايد اينقد نديده چشمهاش ديگه ديدن رو يادشون رفته و کور شده.
شايد ميخواد از ته دل ببينه، نه با چشمهاش،
شايد از سطحِ روي پلکهايِ بستش ميبينه، نه با چشمهاش.
شايد اينقدر گربهء سياهِ رويِ پشتِ بوم با تنفر نگاش کرده که جوجو از ديدنها و نگاهها و هرچي چشمِ بيزار شده،
شايد اينقدر کلاغ سياهِ رويِ شيرووني با چشمهاي مهربونش نگاش کرده که جوجو از هرچي نگاهِ عاشقِ پر شده و ديگه نگاهي نميخاد.

جوجو بگو چي شده که پات شکست و صبحها و شبها ديگه جيک جيک نميکني و چشمهات رو چه صبح باشه چه شب باشه ميبندي و باز نميکني؟




Saturday, August 10, 2002

گلدان
نقشِ ساقه هايِ سبزِ تو در تو رويِ گلدانِ احساس، چهارچوبِ پنجرهء اتاقِ کوچکم را همچو واژه هايِ زلالِ تو که من را در آغوش ميگيرند، در آغوش گرفتند و ميدانند چهارچوبها را روزي خواهند رسانيد به جايي که ريشه ها همه استحکامِ خود را دريافتند.
ميدانند که روزي پنجره را رو به گلدانِ احساس خواهند گشود.
نقشِ برگهايِ سوار بر ساقه ها نيز رو به پنجره کردنند و بعد از آنکه به ساقه ها وعدهء جان را دادند، با گلدان عهدِ سفري به ابديت بستند.
برگها بي ساقه ها هرگز سفر نروند و ساقه ها بي گلدان وعدهء جانِ برگها را نيز نشنوند.
من به گلدان که برسم به او ميگويم ريشه را آنجا کنارِ چهارچوبِ پنجره بکارد تا بارِ دگر از نو بدود.
به ساقه ميگويم اگر نشنود وعدهء برگها را و به سفرِ دور و درازي نرود، چهارچوبها را سستي نباشد و آغوشش آنها را از پنجره نرهاند.
به درِ‌ اتاقِ من که رسيدي به گلدان بگو که جوانه ها با تبلورِ وجودت سبز خواهند شد و ريشه ها دوباره تا رويشِ شکوفه هايي پر مهر خواهند دويد.
به پنجرهء اتاقِ من که رسيدي، به ساقه ها بگو که با واژه هايت و نگاهِ نديده ات چهارچوبها را خواهي شکست تا ساقه ها بدونِ ترس از استوار بودنِ چهارچوبها، با برگها و گلداني خالي ار ريشه هايِ سالانه به سفري تا ابديت برودند.
امانتيهايشان را در آغوشت نگه دار تا از سفرِ ابديت بازگردنند.


Thursday, August 08, 2002

شعله
راه را تا آخر ندانم به کجا؟
در نقاشيِ بي دريغي ديدم دريا را تا به فضا.
از رهگذرِ بي نسيبي پريسدم حالِ قدمها را.
جوابم داد نميروند و نميگويند از آتشها و شعله ها.
شعله اينجا فروزان است،
چه بگويند و بروند و چه باز ايستند و از گنگي بگويند.
شعله اينجا فرو ننشيند.
شعله اينجا هر دم ريشه هايِ پيچيده در هم و در خاک را بسوزاند.
شعله اينجا به من و او ياد دهد خاموش نبودن را،
سوزاندن پوسيده افکار را.
شعله گاه شعله نشاند بر لبها و مردمکِ چشمهايمان،
گاه خنده.
شعله گاه خود ميخندد و فردايش آتش ميزند خنده ها.
هر گاه از آب گوييم با او، شعله تا عرش سر کشاند،
تا سحر از راه رسد،
تا باد از گمراه رسد.
تا خاکستر در فضا به پرواز درآيد،
تا آتش بگيرند عقلها،
تا شعله ور گردند طوفانها،
تا به زيرِ هر قدم، برويند نهالهايِ شعله ورِ صبرِِ سالها.
شعله! فروزان بادت، جوشان بادت، خروشان بادت.
تا آنجا و هر کجا که روي با تو خواهيم زبانه کشيد.

اول اينه، بعد هم اگه شعله ور شدي اينه.




Wednesday, August 07, 2002

بيا برو اينا رو گوش کن ببين دنيا دستِ کيه. شايد دلِ‌ تو هم باز شد شايد هم تنگ تر شد.
اين
و اين و اين و اين و اين
هيچ ربطي هم به همديگه و من و تو ندارن.
برو خوش باش!





سعي کرديم همش رو بخونيم ولي شرمنده
بيا ره توشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.
کجا؟ هرجا که پيش آيد.
کجا؟ هر جا که اينجا نيست.
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
ز سيلي زن، ز سيلي خور
و زين تقويم بر ديوار ترسانم.
بيا اي خسته خاطر دوست،
اي مانند من دلکنده و غمگين،
من اينجا بس دلم تنگ است،
و هر سازي که ميبينم بد آهنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راهِ بي فرجام بگذاريم.


چاوشي از مهدي اخوان ثالث.

هر کي تونست همهء‌ اين رو بخونه يا همش رو بلد بود به ما هم بگه خوشحال ميشيم. من جايِ ديگه اي نتونستم کاملش رو پيدا کنم. فقط اينجا بود که اينم به خطِ ميخيِ.

Monday, August 05, 2002

قورباغولو
در اواسطِ هجدهمين سالگردِ نفس کشيدن، تماميِ استعدادهايِ بچهء نفس کش که در طولِ‌ اين ۱۸ سال در انتظارِ شکوفا شدن نهان گرديده بودند، ناگهان شديداً شکوفا شدند.
ما هم که خب در حالِ دق کردن بوديم از دردِ حسودي. ايشان چپ برو و راست بيا هدايا بگير اونوقت ما فقط هي ميخورديم که نشون بديم سرمون گرمِ و اصلاً متوجه نيستيم که بله، ايشان خفه شدند در هدايا.
خلاصه ايشان که ديدند حسودي دارد ما را خفه ميکند از فرصتِ دست داده استفادهء کامل را نموده و از آنجا هرچه استعداد در وجودشان تا آن زمان نهان بود شکوفا شده بود، اين قورباغهء بسيار بسيار زيبا و دوست داشتني را رويِ شنهايِ کنارِ‌درياچه اي به رنگِ آبي با چوبِ غذا خوريِ فاميلها و خويشاوندانشان رسم نموده و به عنوانِ هديهء ۱۸ سال نفس کشيدنِ خود به ما تقديم نمودند.
قورياغه اي در برارِ قورياغه ام بگذار، تا از ابديت باغِ قورباغه اي سازيم.
بابا هنرِ سرشار.


Sunday, August 04, 2002

لحظه هايم
لحظه ها را اگر از دست بدم، همچو عروسکِ مو فرفريِ کودکيهايم فراموش خواهم شد.
سالها را بايد بشمارم تا دوباره به اولين روزِ تابشِ آفتابي دوباره برسم.
ساعتها را بايد دورتا دورِ باغچه بگذارم تا چشمهايِ گلها نگران نشوند و بي خبر نمانند از عقربه ها.
به باغبان ميگويم اين بار دانه هايِ صبر را با صبوري در خاکِ وجودم بکارد و با هر لرزش هر روز آبشان دهد تا نفسي تازه کنند.
از شکوفه ها ياد ميگيرم رفتن در سرما و باز آمدن در بهار را تا شايد بتوانم بروم و بي آنکه گلبرگهايم پر پر شوند باز آيم.



Saturday, August 03, 2002

شادي و غم
بعضيها فکر ميکنن اگه خدايي نکرده يه وقت يه گوشه اي از دلشون سرِ سوزن غمي داشته باشن، ديگه دنيا به آخر رسيده و الکي خوش بودنشون طلف شده. برا همين چشمشون رو به همهء واقعياتِ ناخوشايند و يه ذره شايد غمگين ميبندن و نتيجتاً از همهء آدمها و اسناد و و حتي پديده هايِ طبيعيی هم که سعي ميکنن اين واقعيات رو نشون بدن بدشون مياد. مثلِ خيليها که از فيلمهايي که مشکلاتِ مردم و معضلاتي که روزانه بعضي از طبقاتِ اجتماع باهاشون دست و پنجه نرم ميکنن رو نشون ميدن شديداً بدشون مياد. حالا دو تا دليل ميتونه داشته باشه. يکيش ميتونه اين باشه که اصولاً نميتونن عميق فکر کنن و به ريشه هايِ بعضي از مسائلِ اجتماعي نگاه کنن. در نتيجه گم ميشن تو افکارشون و اينقدر با سطحِ افکارشون کلنجار ميرن که آخرش وقتي به نتيجه اي نميرسن خسته ميشن و با خودشون فکر ميکنن بهترِ اصلاً خودشون رو درگير نکنن و مسائل و اون دسته از آدمهايي رو که دچارشون هستند رو بسپارن به اميدِ خدا و خودشون روز به روز شکم گنده کنن و مثلاً شادي کنن. حالا اين دسته از آدما متأسفانه نميدونن که تا وقتي که غم رو تجربه نکنن و پتانسيلِ حسِ دلسوزي نداشته باشن، عمراً بتونن شاديِ واقعي و عميق و ابدي رو تجربه کنن.
دستهء دوم افرادي هستن که هميشه از غمهايِ با دليل فراري هستن ولي بدونِ اطلاعِ خودشون هميشه درگيرِ غم و غصهء هايِ بي دليل و منطق هستن. اينا از همهء فيلمها يا گفته ها و نوشته هايي که بازگو کنندهء واقعياتِ تلخ باشه متنقرن و توجيهشون هم اينه که دلگير ميشن. حالا سئوال پيش مياد که خب مگه دلگير شدن اشکالي داره؟ يعني کلاً فاجعه اي پيش مياد اگه آدم بر اثرِ آشنايي با بعضي از معضلاتِ اجتماعي جند دقيقه اي دلگير بشه؟ جواب اين دسته اينه که بله، چون اينها هم فکر ميکنن که دلگير شدن معنيش اينه که چند دقيقه از وقتي که ميتونن به تلخي ها بخندند و مسخره کنن طلف ميشه.
اين دوستانِ گرامي همه از اصلِ ربطِ بينِ شعف و غم بي خبرن.
بابا اين خليل جبرانِ خودمون هم گفته: « شاديِ شما همان اندوهِ بي نقابِ شماست.»
بله، همون خودشِ.

Friday, August 02, 2002

وجودت و وجودش
چه ازاين باغ بگويي و چه از باغچهء کوچکِ حياطي نابود شده، گلها به اعماقِ محبتِ هر واژه که ميگويي هجوم ميبرند.
چه از راهِ آسمان روي و چه از تنگنايِ کوچه اي تاريک گذر کني، عابرانِ آغشته به طعمِ نگاهت عطرِ شکوفه اي که در دل داري را ميبويند و به راهي که ميروي پناه مي برند.
چه باشند و بگويند و بدانند و چه هرگز شبنمي از دلِ باران خبر نيارد، قطره ها با هم و با من از شاخه ها گويند و نغمه اي از چهچهء چلچله ها سر بدهند.
چه ببارد طوفان، چه بخواند خورشيد لالايي، چه بخندند بر شب، چه بلرزد استوار، چه بر جا ماند لرزش و چه گرما بخشد برفِ زمستان به زمين، کوره اي در دوردستها روشن است. کوره اي که ميسوزد و ميسوزاند خاکها را، سنگها را، کوهها را.
چه جهاني باشد از جنگ و ستيز و چه هيچ باشد بي صلح و صفا، همان گونه که هجومِ اشکها را بر دوششان تحملِ کردند پوچيها، نبودِ جهان هم با وجودت و وجودش و بودنت و بودنش به عاداتِ سوخته و فراموش شده ميپيوندد و يادي از جهاني بدونِ وزشِ نسيمِ سخنهايِ ناگفته ات نميماند.
ديده ها که همه به سفرهاي دور رفتند و فريادها که همه سکوت را برگزيدند و موجها که سکون را، سخنِ ناگفته ات را زمزمه کن و پژواکِ صدايت ميخروشاند موجها را، رودها را، دريا را. و باز ميگردند از سفر ديده ها. و با تو و من و کلاغها يکصدا ميشوند فريادها.



Thursday, August 01, 2002

دريلون
دريلون، پسر کوچولويِ آلبانياييِ که تو اتاقِ روبرو با ۵ ،۶ تا خواهر برادرش زندگي ميکرد، يه مريضيِ استخواني داشت و نميتونست درست راه بره. درييلون حرف زدن هم براش سخت بود و بينِ کلمه ها مکثهاي طولاني ميکرد. يه روز که درِ اتاق رو باز کردم دريلون رو ديدم که پشتِ در تو راهرو ايستاده بود و چشماش از خوشحالي برق ميزدن. همينجوري که داشتم تو چشمهايِ ذوق زدش نگاه ميکردم انگار فهميد که من محو چشمهايِ خوشحالِ شيطونش شدم و ميخوام بدونم از چي اينقدر خوشحالِ. با کلماتِ شکسته شکسته و چند دقيقه اي مکثِ بينشون، بالاخره بهم فهموند که يکي از بچه ها اون روز بهش آدامسي داده بوده و او هم که چند سالي ميشد که تنقلاتي رو که بقيهء بچه هايِ دنيا معمولاً روزي ۷ ۸ بار ميخورند و بعدِ‌يه مدت هم دلشون رو ميزنه نخورده بود، خوشحالي تو چشماش شناور شده بود. دريلون همينطوري که اونجا ايستاده بود سرش رو انداخته بود پايين و با کفشهايِ سياهش پادريِ کثيفِ جلويِ دستشويي رو سياهتر ميکرد. چون سرش پايين بود يه دفعه آدامسش از دهانش افتاد رويِ پادري. دريلون که کنترلِ پاهاش براش سخت بودن يکي از پاهاش رو گذاشت رو آدامسي که رويِ پادري بود و آدامس چسبيد به کفِ کفشش. من همچنان روبروش ايستاده بودم و نگاهش ميکردم. ميدونستم که خيلي کوچکِ و شايد از رويِ کنجکاوي به کفِ کفشش دست بزنه و آدامس رو تو دستش بگيره. با احتياط نگاهش ميکردم و منتظر بودم که اگه کفشش رو بالا آورد بهش بگم که کثيفِ و بهش دست نزنه. همينجوري که نگاهش ميکردم، دريلون که تا اون موقع سرش پايين بود و به کفشش فقط نگاه ميکرد، به سرعتي که چشمهايِ من نتونست دنبالش کنه، کفشش رو بالا آورد، آدامس رو از تهش کند و قبل از اينکه من دستش رو بگيرم، تو دهانش گذاشت.
کاش ميشد جايِ بمبهايي که تو سرزمينشون انداخته شد و ويرانيها و مرگهايي رو به جا گذاشت که حالا ديگه همشون فراموش شدند و به اتفاقاتِ طبيعيِ جنگيِ تاريخ اضافه شدند، آدامسِ آغشته به گِل و آبهايِ کثيفِ دريلون را دور انداخت و آدامسِ نو به او داد تا چشمهايش هميشه پيام آورِ زندگي و شاديِ بچه هايِ جنگِ باشد.