نشسته بودم برا خودم ماستم رو ميخوردم که يه دفعه دوستم (به قولِ مش قاسم) پنداري مار نيشش زد و بدو بدو اومد صدام کرد و گفت برم از پنجره بيرون رو نگاه کنم. از پنجره پايين رو که نگاه کردم تو خيابون دو تا سطلِ آشغالِ گنده ديدم و تو هر کدومشون يه آدم. ديده بودم کسي تو سطلِ آشغال دنبالِ آشغال بگرده ولي نديده بودم آدما تو سطلِ آشغال اول خونه کنن بعد دنبالِ آشغال بگردن. همينطوري که ساکتِ ساکت داشتيم پايين رو نگاه ميکرديم دوستم گفت «بيا، اينم از آمريکا.» تو سياهيِ شب نميتونستم صورتِ اون دو نفر رو ببينم و نميتونم هم فکر کنم که چي تو چشماشون ديده ميشد. شايد درد، شايد نفرت، شايد خستگي، شايد چشمهايِ خاليِ سردِ مرده. حتماً زندگي چشماشون رو کشته بود و فقط جسمِ خستشون بود که هنوز کاملاً نمرده بود. هزاران دليل ميتوستن داشته باشن برايِ گشتنِ دنبالِ آشغال( به قولِ دوستم دنبالِ آشغالهايِ خوب ميگشتن.)
شايد بشه دلايلشون رو فهميد ولي به نظرِ من هيچوقتِ هيچوقت نميشه دليلِ به وجود اومدنِ دلايلِ اولي رو فهميد. يعني هيچوقت نميشه فهميد که چرا بعضي از آدما بايد دلايلي تو زندگيشون داشته باشن که باعث بشه خونشون سطلِ آشغال باشه و شبها تو خونشون دنبالِ آشغالهايِ از خودشون بهترون بگردن. اصلاً چرا اينهمه تفاوت بينِ اونهايي که آشغالها رو ميندازن تو سطل و اونهايي که آشغالها رو از تو سطل در ميارن وجود داشته باشه؟ چرا همه يه کار نميکنن؟
واقعاً که اينم از آمريکايي که يه عمر همه فکر ميکردن تأمين مردمش هميشه تضمين شدست.